در رهي مي‌رفت پيري راهبر

شاعر : عطار

ديد از روحانيان خلقي مگردر رهي مي‌رفت پيري راهبر
مي‌ربودند آن ز هم روحانيانبود نقدي سخت رايج در ميان
گفت چيست اين نقد برگوييد حالپير کرد آن قوم را حالي سال
دردمندي مي‌گذشت اين جايگاهمرغ روحانيش گفت اي پيرراه
ريخت اشک گرم بر خاک و برفتبرکشيد آهي ز دل پاک و برفت
مي‌بريم از يک دگر در راه دردما کنون آن اشک گرم و آه سرد
گر ندارم هيچ اين باريم هستيا رب اشک و آه بسياريم هست
بنده دارد اين متاع آن جايگاهچون روايي دارد آنجا اشک راه
پس بشوي از اشک من ديوان منپاک کن از آه صحن جان من
دل چو ديوان جز سيه نايافتهمي‌روم گم راه، ره نايافته
از دو عالم تخته‌ي جانم بشويره نمايم باش و ديوانم بشوي
جان اگر دارم خجل دارم ز توبي‌نهايت درد دل دارم ز تو
کاشکي بوديم صد عمر دگرعمر در اندوه تو بردم به سر
هر زمان دردي دگر مي‌بردميتا در اندوهت به سر مي‌بردمي
دست من اي دست گير من تو گيرمانده‌ام از دست خود در صد ز حير