بوسعيد مهنه با مردان راه

شاعر : عطار

بود روزي در ميان خانقاهبوسعيد مهنه با مردان راه
تا دران خانقاه آشفته‌وارمستي آمد اشک ريزان بي‌قرار
گريه و بدمستيي آغازکردپرده از ناسازگاري بازکرد
ايستاد از روي شفقت بر سرششيخ کو را ديد آمد در برش
از چه مي‌باشي، به من ده دست و خيزگفت هان اي مست اينجا کم ستيز
نيست شيخا دست‌گيري کار تومست گفت اي حق تعالي يار تو
سر فرورفته مرا با او گذارتو سر خود گير و رفتي مردوار
مور در صدر اميري آمديگر ز هر کس دست‌گيري آمدي
نيستم من در شمار تو برودست‌گيري نيست کار تو، برو
سرخ گشت از اشک روي زرد اوشيخ در خاک اوفتاد از درد او
اوفتادم دست گير من تو باشاي همه تو ناگزير من تو باش
در چنين چاهم که گيرد جز تو دستمانده‌ام در چاه زندان پاي بست
هم دل محنت کشم فرسوده شدهم تن زندانيم آلوده شد
عفو کن کز حبس وز چاه آمدمگرچه بس آلوده در راه آمدم