به کوشش: رضا باقریان موحد




 
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست *** مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مَه نو پیدا *** وز قد بلند او بالای صنوبر پست
آخر ز چه گویم هست از خود خبرم چون نیست *** وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست *** و افغان ز نظر بازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید *** وَر وَسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست
باز آی که باز آید عمر شده ی حافظ *** هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست

1.من معشوق خود را -در حالی که جام شرابی در دست دارد -تصور می کنم که پای در محفل رندان و آزادگان می گذارد و همه ی عاشقان از دیدن چشمان زیبا و خمارآلود او مست می شوند.
2.آری معشوق من سوار بر اسبی می آید و نسل اسب او مثل هلال ماه نو می درخشد؛ قد و بالای یار من چنان کشیده و موزون است که قد و بالای صنوبر در برابر او جلوه ای ندارد.
3.من به او نظر دارم و در برابر او از خود بی خبرم؛ آری هنگامی که در عشق او محو شده ام، چگونه دم از هوشیاری بزنم؟ وقتی به او و عشق او مشغولم، چگونه بگویم که این گونه نیست و به او توجهی ندارم؟!
4.وقتی معشوق برخاست و عزم رفتن کرد، دلم که مانند شمع سوزان و گدازانی بود، خاموش گشت؛ هنگامی که یار بر زین اسب خود نشست، آه و فغان عاشقان بلند شد و محفل شادی ما به مجلس ماتم بدل شد.
5.غالیه -این ماده ی خوشبو و سیاه رنگ -در گیسوی معشوق من پیچیده و بوی خوش خود از آن گرفته است.وسمه -این رنگ آرایشی -نیز در ابروی کمانی یار من پیوسته است و اینک تیرانداز و کمان کش گشته و جلوه ای پیدا کرده است.
6.ای معشوق!دوباره به محفل ما عاشقان باز گرد.اگر بیایی عمر دوباره ای به حافظ بخشیده ای؛ هر چند که می دانم عمر رفته بر نمی گردد و تیری که رها شود، به کمان باز نخواهد گشت.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول