به کوشش: رضا باقریان موحد




 
اَلمنة لله که درِ میکده باز است *** زان رو که مرا بر در او روی نیاز است
خُم ها همه در جوش و خروشند ز مستی *** وان می که در آنجاست حقیقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر *** وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم *** با دوست بگوییم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خَم اندر خَم جانان *** کوته نتوان کرد که این قصّه دراز است
بار دل مجنون و خَم طُره ی لیلی *** رخساره ی محمود و کف پای اَیاز است
بر دوخته ام دیده چو باز از همه عالم *** تا دیده ی من بر رخ زیبای تو باز است
در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید *** از قبله ابروی تو در عین نماز است
ای مجلسیان، سوز دل حافظ مسکین *** از شمع بپرسید که در سوز و گداز است

1. خدا را سپاس که در میکده باز است و محفل و مجلس عاشقان و رندان برپاست و من برای برآوردن حاجت خود به سوی آنجا می روم. خدا را شکر که می توانیم عاشقانه به عبادت بپردازم.
2. در این میکده، نه تنها عاشقان و می گساران، که همه ی خُم ها و جام های شراب نیز مست هستند در حال جوش و خروش؛ آری شرابی که در آنهاست، حقیقی است نه مادی و مجازی. گویی این خم ها همان رندان و عاشقان هستند که هر کدام مانند خم شرابی، هم مست و هم مست کننده اند.
3. معشوق ما سراپا مستی و غرور و تکبّر است و ما عاشقان در برابر او با بیچارگی و عجز و نیاز، سر تعظیم فرود می آوریم. او حقیقت هستی و هستی حقیقی است و ما در مقابل او تسلیم هستیم.
4. اینک که در میخانه ها باز شده و باده و معشوق مهیاست، می توانیم به راحتی رازهای دل خود را که با بیگانگان نگفتیم، به دوست -که محرم راز است -بگوییم.
5. اسرار در هم پیچیده ی عالم معنا مانند زلف پرچین و شکن معشوق است که درک و باز گشودش کار هر کسی نیست. این قصّه ای است طولانی که نمی توان آن را در چند جمله ی کوتاه بیان کرد.
6. قصّه ی عشق، قصّه ای است طولانی؛ قصّه ی غمی است که در دل مجنون بود و خَمی که در گیسوی لیلی بود که دام دل مجنون شد؛ داستان عشق محمود به ایاز است که چنان سلطان بزرگی چهره ی خود را در زیر کف پای ایاز قرار می داد.
7. ای معشوق! از آن زمان که چشم من بر رخسار زیبای تو باز شد و من تو را دیدم، عاشقت شدم و مانند باز از همه ی عالم چشم پوشیدم. آری اگر معشوق در دیده ی باطن انسان، تجلی کند، از همه ی عالم بی نیاز می شویم.
8. ای یار! هر کس که به کعبه ی کوی تو روی آورد و به وصال تو برسد و قبله گاه ابروی تو را ببیند، همیشه در حال عبادت و نماز است؛ به هر طرف که رو کند، تو را می بیند و هشیاری و مستی اش همه عین نماز است.
9. ای دوستان! ای اهل مجلس! اگر می خواهید از حال دل من باخبر شوید، باید از شمعی که در پیش رویتان در سوز و گداز است، بپرسید؛ زیرا او حال مرا درک می کند.
*نوشته اند که حافظ این غزل را پس از دوران امیر مبارز الدین و در آغاز سلطنت شاه شجاع سروده است که میخانه های شیراز بازگشایی شد. حال و هوای عارفانه ی غزل ربطی به آن میخانه ها ندارد.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول