زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح می شکست*** باز به یک جرعه ی می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب*** باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مُغبچه ای می گذشت راهزن دین و دل*** در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل، خرمن بلبل بسوخت*** چهره ی خندان شمع، آفت پروانه شد
گریه ی شام و سحر، شکر که ضایع نگشت*** قطره ی باران ما گوهر یکدانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری*** حلقه ی او را د ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست*** دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
تفسیر عرفانی
1.زاهد گوشه نشین دیشب به میخانه رفت.پیمان توبه ی خود را شکست و به سراغ جام باده و شراب نوشی رفت.
2.صوفی مجلس که تا دیروز لب به شراب نمی زد و حتی جام و قدح باده نوشی را می شکست، دوباره شراب نوشید و با نوشیدن یک جرعه ی می عاقل و دانا شد.
3.معشوق دلربای دوران خوش جوانی به خوابش آمده بود و بار دیگر، هنگام پیری عاشق و مجنون شد.
4.ساقی دلربایی از اینجا گذشت که دل و دین را هم با خود به تاراج برد و صوفی به دنبال آن زیباروی آشنا، دیگران را ترک کرد و همه را فراموش نمود و از همه بیگانه شد.
5.همان طور که چهره ی زیبا و دلربای گل، آتشی بر خرمن هستی بلبل زد و او را از پای درآورد و به دام عشق و محنت های آن انداخت، چهره ی پر خنده ی شمع نیز پروانه را دچار عشق و آفت کرد؛ عاشق نیز به مدد زیبایی معشوق گرفتار می شود و از پا در می آید.
6.خدا را سپاس که گریه و زاری شبانگاهی و سحرگاهی ما تباه نشد و از بین نرفت و سرانجام نتیجه داد و مانند هر قطره ی بارانی که با افتادن در دهان صدف به مرواریدی بدل می شود، به گوهر گرانبهایی تبدیل شد.
7.چشم مست و زیبای ساقی، آیه ی سِحری بر ما خواند که ما را چنان افسون و مست کرد که مجلس و محفل ذکر و دعای ما به مجلس داستان سرایی عاشقان تبدیل شد.
8.حافظ اکنون در بارگاه پادشاه ساکن شده است و به این ترتیب دل به دلدار و جان به جانان رسیده است.
/م
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}