ای خرّم از فروغ رُخَت لاله زار عمر
ای خرّم از فروغ رُخَت لاله زار عمر *** باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست *** کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است *** دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
تا کی می صبوح و شکر خواب بامداد *** هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد *** بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
اندیشه از محیط فنا نیست هر که را *** بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر
در هر طرف ز خیل حوادث کمینگهی است *** زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
بی عمر زنده ام من و این بس عجب مدار *** روز فراق را که نهد در شمار عمر
حافظ سخن بگوی که بر صفحه ی جهان *** این نقش ماند از قلمت یادگار عمر
1.ای معشوقی که از تابش و درخشندگی چهره ی زیبایت،عمرم چون لاله زار با طراوت و شاداب است!به سوی من بازگرد که بدون وجود گل رویت، شکوفه ی جوانی ام پژمرده و طراوت و شادابی آن تمام شد؛ پیش از آنکه تو بیایی، شکوفه ها ریخت و بهار تمام شد.
2.اگر از چشمانم، چون باران، سیل اشک روان شود، شایسته است؛ زیرا جوانی و بهار عمرم در غم دوری تو به سرعت برق گذشت و سپری شد.
3.ای یار!در این لحظات کوتاه و بسیار محدود عمر که در آن فرصت دیدار و وصال ممکن است، وقت را غنیمت بشمار و به فکر من و خودت باش و نزد من بیا و مرا دریاب که سرانجام عمر معلوم نیست و ممکن است که تمام شود.
4.تا کی نوشیدن شراب صبحگاهی و در خواب خوش فرورفتن و در غفلت به سر بردن؟ آگاه باش که بهترین لحظات زندگی تو سپری شد؛ یعنی به من بی اعتنا نباش و فکری به حال من بکن.
5.دیروز معشوق از اینجا در حال گذر بود و به سوی ما عاشقان توجه و عنایتی نکرد.بیچاره دل عاشق و شیدای من از معشوق که مثل عمر شتابان گذشت، هیچ بهره ای نبرد و خیری ندید.
6.ای معشوق!هر کس که گردش عمر او بر نقطه ی کوچک و زیبای دهان تو قرار گیرد و به وصالت برسد و از لبانت بوسه ای برگیرد، از دریای مرگ و نیستی که گرداگرد او را فرا گرفته است، هیچ باکی ندارد؛ هرکه عاشق تو باشد از فنای این جهان هم بیم ندارد.
7.از هر طرف حوادث بد و ناگوار در کمین ماست که همواره عمرها را می رباید، به همین سبب عمر همچون سواری که از حوادث می گریزد و افسار مرکب را به اختیار خود ندارد، به سرعت می گذرد.
8.بدون عمر زنده ام و از این تعجب نکن؛ زیرا اینکه بر من می گذرد، عمر نیست.فراق از مرگ بدتر است و چه کسی روزهای جدایی و فراق از معشوق را زندگی به حساب می آورد؟
9.ای حافظ!سخن بگوی و شعری زیبا بسرای که بر صفحه ی روزگار فقط این نقش قلم تو که این غزل های زیبای توست، بر جای می ماند.
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}