به کوشش: رضا باقریان موحد




 

چو بر شکست صبا زلف عنبر افشانش *** به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
کجاست هم نفسی تا به شرح عرضه دهم *** که دل چه می کشد از روزگار هجرانش
زمانه از ورق گل، مثال روی تو بست *** ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش
تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پدید *** تبارک الله ازین ره که نیست پایانش
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد *** که جان زنده دلان سوخت در بیابانش
بدین شکسته بیت الحزن که می آرد *** نشان یوسف دل از چَهِ زنخدانش
بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم *** که سوخت حافظ بیدل ز مکر و دستانش


1.هنگامی که باد صبای بیمارگون و خسته جان در زلف زیبا و خوشبوی یار من پیچ و تاب پدید آورد و در لابلای حلقه های آن پیچیدن گرفت، هر عاشق دلشکسته از بوی دلاویز آن نشاط تازه ای یافت.
2.کجاست دوست و همدمی تا به تفصیل برایش بگویم که دل عاشق و شیدای من از دوری و فراق معشوق چها می کشد؟
3.روزگار وقتی می خواست شبیه روی زیبای تو را پدید آورد، از ورق گل استفاده کرد، ولی از شرم زیبایی تو، آن شبیه سازی خود را همان طور که غنچه گلبرگ ها را پنهان می کند، مخفی کرد.
4.تو در خواب غفلت به سر می بری و در راه مانده ای و راه عشق نیز بی انتهاست.شگفتا از این راه که بی پایان است!
5.مگر زیبایی معنوی کعبه و وصول به آن مقام مقدس بتواند رنج هایی را که رهروان عشق و زائران در طی این راه متحمّل شده اند، جبران کند و از آنها دلجویی کند، زیرا جان عاشقان زنده دل در بیابان آن و در این مسیر سوخت.
6.چه کسی برای من دلشکسته ی اسیر که همچون یعقوب ساکن غمکده ام، نشانی از دل چون یوسف گمشگته ام که در چاه زنخدان یار اسیر است، می آورد؟
7.آن سر زلف یار را می گیرم و برای دادخواهی به دست خواجه می دهم و به او می گویم که حافظ عاشق در راه عشق او چه رنج ها کشید و آزرده خاطر از فریب او سوخت و به درد سر افتاد.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول