به کوشش: رضا باقریان موحد




 

مجمع خوبی و لطف است عذار چو مَهَش *** لیکنش مهر و وفا نیست خدا بدهش
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی *** بکُشد زارم و در شرع نباشد گنهش
من همان بِه که از و نیک نگه دارم دل *** که بدو نیک ندیده است و ندارد نگهش
بوی شیراز لب همچون شکرش می آید *** گر چه خون می چکد از شیوه ی چشم سیهش
چارده ساله بتی چابک شیرین دارم *** که به جان حلقه به گوش است مَهِ چاردهش
از پی آن گل نورسته دل ما یا رب *** خود کجا شد که ندیدم درین چند گهش
یار دلدار من ار قلب بدینسان شکند *** ببرد زود به جانداری خود پادشهش
جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه دُر *** صدف سینه ی حافظ بود آرامگهش


1.چهره ی زیبای معشوق که مانند ماه زیباست، جای لطف و نیکویی است، ولی مهرورزی و وفاداری در او وجود ندارد.خدایا!این نعمت را نیز به او عطا فرما.
2.معشوقم نوجوان زیبارویی است که همه چیز را با بازی و شوخی می گیرد و ممکن است روزی من عاشق را هم به بازی بکُشد و از نظر شرع، گناهی نخواهد داشت و مجازات نمی شود؛ زیرا طفل و کم سال است.
3.همان بهتر که دلم را از او دور نگه دارم و به او نسپارم و عاشقش نشوم؛ زیرا او بی تجربه و خام است و به فکر این دل سوخته ی عاشق نیست و نمی تواند آن را نگه دارد و دل را می آزارد.
4.هر چند از نگاه زیبا و دلربای چشم سیاهش خون می چکد و عاشقان بسیاری را می کشد، ولی هنوز از لب شیرین او بوی شیر می آید و او کودکی بیش نیست.
5.معشوق و محبوبی چهارده ساله دارم که زیبا و زرنگ و شیرین رفتار است.او از ماه شب چهارده زیباتر و دلرباتر است و ماه شب چهارده، خود را از او کمتر می کند و از جان و دل در خدمت اوست.
6.خدایا!دل عاشق و شیفته ی ما به دنبال آن محبوب جوان زیبا به کجا رفت که مدت زمانی است از او خبری نداریم؟
7.اگر یار دلربا و دلاور من به همین روش به قلب سپاه عاشقان حمله کند و آن را بشکند و از بین ببرد، به زودی پادشاه وقت این بت چهارده ساله را با خود به جنگ می برد تا جانش در امان باشد و او را برای محافظت از جان خود می گمارد.
8.چنانچه وجود لطیف و زیبا و دلربای معشوق، سینه و آغوش حافظ را جای امن و آسایش خود برگزیند، به شکرانه ی آن، جان خود را فدای او خواهم کرد.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول