شَمَمْتُ روحَ وِدادٍ و شِمتُ برق وصال
شَمَمْتُ روحَ وِدادٍ و شِمتُ برق وصال *** بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال
اَحادیاً بِجمال الحبیب قِفْ و انزل *** که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال
حکایت شب هجران فرو گذاشته بِه *** به شکر آنکه بر افکند پرده روز وصال
بیا که پرده ی گلریز هفت خانه ی چشم *** کشیده ایم به تحریر کارگاه خیال
چو یار بر سر صلح است و عذر می طلبد *** توان گذشت ز جور رقیب در همه حال
به جز خیال دهان تو نیست در دل تنگ *** که کس مباد چو من در پی خیال محال
قتیل عشق تو شد حافظ غریب ولی *** به خاک ما گذری کن که خون مات حلال
1.شادی محبت و لذت عشق را بوییدم و درخشش وصال را نظاره کردم که چون برق آسمان ناپدید شد.ای نسیم صبا و پیام آور عشق!بیا و خبری از معشوق بیاور که برای بوی خوش او که به همراه می آوری، جان می دهم.
2.ای ساربان کارون معشوق!بمان و فرود آی که از شوق دیدار چهره ی زیبای معشوق دیگر شکیبایی برایم نمانده است.
3.به شکرانه ی آشکار شدن چهره ی زیبای معشوق و فرارسیدن زمان وصال او، بهتر است که دیگر سخنی از غم شب های فراق نگوییم و داستان این شب دوری را رها کنیم.
4.ای معشوق!بیا که تصویر تو در کارگاه خیال ما نقش بسته است و از دوری و فراقت بر هفت خانه ی چشم، پرده ی گلریز کشیده ایم؛ بیا که در فراق تو بسیار اشک خونین ریخته ایم.ای معشوق!بیا که پرده ی گلرنگ چشم (پلک)را بر کارگاه خیال تو آویخته ایم تا چشم ما جز تو را نبیند و خیال کس دیگر در آن راه نیابد.
5.وقتی معشوق قصد صلح و آشتی دارد، اما منتظر یک عذرخواهی است، می توان از ستم رقیب در همه حال گذشت و جور او را فراموش کرد.
6.ای معشوق!به جز فکر بوسیدن لب تو و شنیدن سخن محبت آمیز از دهان کوچک و زیبای تو در دل تنگ عاشق من خیال دیگری نیست که امید دارم کس دیگری چون من به دنبال این خیال محال و دست نیافتنی نباشد.
7.ای معشوق و یار دلربای من!حافظ غریب و تنها در راه عشق تو جان باخت، اما اگر پس از مرگ بر سر گورم بیایی، خونم را بر تو حلال می کنم.
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}