تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم *** تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست *** بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم
بر آستان مرادت گشاده ام دَرِ چشم *** که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم
چه شکر گویمت ای خیل غم عَفاک الله *** که روز بی کسی آخر نمی روی ز سرم
غلام مردم چشمم که با سیاه دلی *** هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
به هر نظر بُت ما جلوه می کند لیکن *** کس این کرشمه نبیند که من همی نگرم
به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد *** ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم
1.ای معشوق!تو مانند صبح عالمتاب و در حال طلوع و جلوه گری هستی و من مانند شمع خودسوز پاکباز سحرگاهی هستم، پس لبخندی بزن و ببین که چگونه در برابر لبخند زیبایت جان عزیز خود را نثار می کنم.
2.با داغ حسرتی که از زلف چون بنفشه ی تو بر دل من هست، وقتی که وفات یابم، خاک گورم بنفشه زار خواهد شد.آرزوی وصال تو چنان تمام وجود مرا گرفته که پس از مرگ، بر گورم بنفشه خواهد رویید.
3.بر آستان تو چشم امید دوخته بودم که یک نظر به من بیفکنی، ولی مرا از نظر افکندی.انتظار داشتم که به من توجهی کنی، اما تو حتی نگاهم نکردی.
4.ای سپاه غم و اندوه!خدا تو را ببخشاید؛ خدا تو را برای من نگه دارد که در این روز بی کسی و ایام و تنهایی در کنار من مانده ای.
5.بنده ی چشم سیاه خود هستم که با وجود رنگ سیاه و سنگدلی، وقتی درد دل مرا می شنود، هزاران قطره ی اشک روان می سازم.در این روزگار هجران جز اشک چشم خود یار دلسوزی ندارم.
6.معشوق مرا دیگران نیز می بینند و او در برابر هر چشمی جلوه گری می کند، اما من در او جلوه ی دیگری از زیبایی و دلربایی می بینم که دیگران درک نمی کنند.
7.اگر روزی معشوق، مانند نسیمی از سر خاک حافظ بگذرد، از شدت اشتیاق از آن تنگنای گور، کفن خود را پاره خواهم کرد؛ پس از مرگ هم عاشق تو خواهم بود.
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}