به کوشش: رضا باقریان موحد




 

در خرابات مغان گر گذر افتاد بازم *** حاصل خرقه و سجّاده روان در بازم
حلقه ی توبه گر امروز چو زُهّاد زنم *** خازن میکده فردا نکند در بازم
ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی *** جز بدان عارض شمعی نبود پروازم
صحبت حور نخواهم که بود عین قصور *** با خیال تو اگر با دگری پردازم
سرّ سودای تو در سینه بماندی پنهان *** چشم تر دامن اگر فاش نکردی رازم
مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم *** به هوایی که مگر صید کند شهبازم
همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم *** از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم
ماجرای دل خون گشته نگویم با کس *** زانکه جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم
گر به هر موی، سری بر تن حافظ باشد *** همچو زلفت همه را در قدمت اندازم


1.اگر بار دیگر گذرم به میکده ی پیر مغان بیفتد، آنچه از خرقه ی زهد و سجّاده ی تقوی به دست آورده ام، در یک لحظه از دست خواهم داد؛ اگر صاحبدلان و اهل معرفت مرا به جمع و محفل خود بپذیرند، زهد و پرهیز خود را بی ارزش می شمارم.
2.اگر امروز حلقه ی در توبه و پشیمانی را مانند زاهدان به صدا درآورم و ترک می و میگساری نمایم، فردا نگهبان میخانه این پیر و مرشد صاحبدلان، در را به رویم باز نمی کند و مرا نمی پذیرد و به جمع رندان و عاشقان راه نمی دهد.
3.چنانچه مانند پروانه، آسایش خاطری برایم میسّر شود، فقط به گرد آن چهره ی چون شمع یار پرواز خواهم کرد، یعنی غرق در عشق و پیمودن راه عشق خواهم شد.
4.مصاحبت و همنشینی با حور بهشتی را نمی خواهم، چرا که عین اشتباه و گناه است که با وجود خیال و تصویر زیبای تو به دیگری فکر کنم.اگر من خدا را برای بهشت عبادت کنم، این عبادت عاشقانه ای نیست.
5.اگر چشم گریان و گناهکار من راز عشقم را فاش نمی کرد، برای همیشه راز عشق تو را در دلم پنهان می کردم و از آن با کسی سخن نمی گفتم.
6.مانند مرغ از قفس این دنیای خاکی به پرواز درآمدم، به امید آنکه شهباز عشق، مرا در دام خود بیندازد و شکارم کند.یعنی هوایی گشته ام، می خواهم پروازم کنم و از دام این دنیا آزاد شوم و شکار عشق حق و محبوب ازلی باشم.
7.ای یار!اگر چون چنگ، مرا در آغوش نمی گیری و نوازش نمی کنی و به کام دل نمی رسانی، لااقل مانند نی لحظه ای لب بر لبم قرار بده و مرا با بوسه ای بنواز.اگر مرا به وصال خود نمی رسانی، نفسی در من بدم تا مثل نی ناله سر دهم.
8.داستان دل خون شده ام را با کسی نمی گویم، زیرا که به جز شمشیر غم عشقت کس دیگری با من دوست و همدم نیست، چرا که همدم عاشق، غم عشق است و او با این غم خوش است.
9.ای معشوق!اگر حافظ به تعداد موهای خود سری در بدن داشته باشد، همه ی آن سرها را مانند زلف بلند افتاده در پایت، نثار قدمت خواهد کرد، یعنی هزار در راه عشق و وصال تو جان خواهم داد.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول