مژده ی وصل تو کو کز سر جان برخیزم
مژده ی وصل تو کو کز سر جان برخیزم *** طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده ی خویشم خوانی *** از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی *** پیش تر زانکه چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین *** تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات *** کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش *** تا سحر گه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده *** تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
1.ای معشوق!خبر خوش وصال تو چه زمان به من می رسد تا من که مرغ باغ ملکوتم و دنیا برایم مانند قفسی است، جان خود را برابر مژده ی وصال، مژدگانی بدهم و خود را از دام دنیا رها کنم و به سوی تو پرواز کنم؟
2.ای یار!به دوستی و محبت تو سوگند که اگر مرا بنده و غلام خود بدانی، از جاه و مقام این دنیا دست خواهم کشید و آنها را فدای عشق تو خواهم کرد.
3.ای خدا!قبل از آنکه این تن خاکی من مانند گرد و غباری از میان برخیزد و نابود شود، از ابر هدایت خود باران رحمتی برایم بفرست؛ ای خدا!به من عنایتی کن تا پیش از مرگ جسم، راهی به عالم معنا بیابم.
4.ای یار!بر سر خاک من با می و مطرب بیا و بنشین تا من با استشمام بوی تو رقص کنان سر از خاک بردارم.
5.ای معشوق زیبای من!برخیز و قد و بالای خود را نشان بده تا من با دست افشانی و رقص، دست از سر جان و جهان بردارم و آنها را ترک کنم و با زندگی و علائق این جهانی را وداع گویم.
6.ای معشوق!اگرچه من پیر شده ام و هنوز به وصال نرسیده ام، شبی مرا سخت و محکم در آغوش بگیر تا سحرگاه از آغوش تو جوان و سرزنده برخیزم.
7.ای یار!حتی اگر آخرین لحظه ی زندگی ام هم که باشد، یک لحظه مرا به دیدار خود شاد کن تا مانند حافظ دست از این زندگی و تعلقات آن بردارم و به شوق دیدارت هر دو را ترک گویم.
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}