به کوشش: رضا باقریان موحد




 

عمر بگذشت به بی حاصلی و بوالهوسی *** ای پسر جام می ام ده که به پیری برسی
چه شکرهاست درین شهر که قانع شده اند *** شاهبازان طریقت به مقام مگسی
دوش در خیل غلامان درش می رفتم *** گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود *** هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی
لَمَعَ البَرقُ مِنَ الطّورِ و آنَسْتُ بِهِ *** فَلَعلّی لَکَ آتٍ بِشِهابٍ قَبَس
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش *** وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن *** حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم *** جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ *** یَسَّرَالله طَریقا بِکَ یا مُلتَمسی


1. زندگی به بیهودگی و هوسبازی سپری شد. ای پسر! خدا کند که پیر شوی، جام شرابی به من بده تا بنوشم و مست شوم.
2. در این شهر چه جاذبه ها و دلبستگی های شیرینی هست که سبب شده شاهبازان طریقت تا حدّ مگس پایین بیایند و بدان قانع شوند؟! این مدعیان صلاح و تقوی چرا مثل مگسی که به شیرینی می چسبد به جلوه های بی ارزش دنیا چسبیده اند؟
3. دیشب در جمع غلامان درگاه او می رفتم. گفت:ای عاشق بیچاره! تو دیگر چه کسی هستی؟
4. هر کس که به شیرین سخنی و خوش نفسی در جهان مشهور شد، باید با دل غمگین و خونین خود بسازد و خوش باشد.
5. برقی از کوه طور درخشید و من آن را دیدم. ای کاش برای تو از آن شعله ی برافروخته پاره آتشی بیاورم.
6. کاروان عمر گذشت و تو در خواب غفلت به سر می بری، در حالی که بیابان فنا و مرگ مقابل توست و شگفتا از تو که با صدای چندین جرس هم چنان بی خبر و ناآگاه هستی.
7. حیف است که مرغ آسمانی ای چون تو در این قفس دنیا اسیر باشد؛ پس بال و پر خود را بگشا و پرواز کن و از بلندای درخت طوبی نغمه ی عشق بخوان.
8. برای اینکه مانند آتشدان لحظه ای دامن معشوق را بگیرم، جان خود را هم چون عود به روی آتش قرار دادم تا بوی خوش و معطّر از آن برخیزد.
9. ای معشوق! حافظ تا کی باید در آرزو و اشتیاق تو به هر طرف برود و در جستجوی تو باشد؟ ای مطلوب و دلخواه من! خداوند راه رسیدن به تو را آسان کند.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول