به کوشش: رضا باقریان موحد




 

گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی *** چون نیک بدیدم به حقیقت به ازآنی
شیرین تر از آنی به شکر خنده که گویم *** ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه *** هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام *** چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی
گویی بدهم کامت و جانت بستانم *** ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند *** بیمار که دیده است بدین سخت کمانی
چون اشک بیندازش از دیده ی مردم *** آن را که دمی از نظر خویش برانی


1. ای معشوق! مردم گفتند که تو در زیبایی و حُسن، یوسف ثانی هستی، ولی وقتی با دقت نگاه کردم، دریافتم که به راستی تو از او بهتر و زیباتری. معشوق من از همه ی زیبایان، زیباتر است.
2. ای پادشاه زیبارویان! با خنده شکرین و زیبایی که بر لب داری، شیرین تر و جذاب تر از آن هستی که تو را شیرین روزگار بنامم.
3. ای یار! نمی توان دهان کوچک تو را به غنچه مانند کرد؛ زیرا هرگز دهان غنچه به تنگی و کوچکی دهان تو نیست.
4. صد بار به من گفتی که تو را کامیاب می کنم و به مرادت می رسانم، پس چرا مانند سوسن آزاده سراپا زبانی و به گفته ی خود عمل نمی کنی؟
5. ای معشوق! می گویی کامت را می دهم و به آرزویت می رسانم و در عوض، جان تو را می گیرم. می ترسم که مرا به آرزو نرسانی، ولی جانم را بگیری. عاشق در راه عشق، جان خود را از دست می دهد.
6. ای یار! چشم تو تیر نگاه را از سپر جان می گذراند. چه کسی چشم بیماری به این دلبری دیده است؟
7. آن کسی را که به او عنایت و توجه نکنی و از مقابل نظر دور سازی، مانند اشک از چشم های مردم می اندازی و بی مقدار می کنی؛ کسی که تو او را نخواهی، از چشم دیگران هم می افتد.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول