به کوشش: رضا باقریان موحد




 

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی *** گذر به کوی فلانی کن در آن زمان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت *** به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را *** ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست *** تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است *** اسیر خویش گرفتی بکُش چنان که تو دانی
امید در کمر زر کشت چگونه ببندم *** دقیقه ای است نگارا دران میان که تو دانی
یکی است ترکی و تازی درین معامله حافظ *** حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی


1. ای باد صبا! ای نسیم سحرگاهی که قاصد سعادت و نیکبختی هستی! به نام آن اسم و نشانی که می دانی، در فرصت مناسب به کوی فلانی که می شناسی، گذر کن و پیام مرا برسان.
2. تو قاصد خلوت سرای راز هستی و چشم من بر سر راهت به انتظار نشسته است. از روی جوانمردی و احسان نه به اجبار، آن چنان که می دانی به سویش برو.
3. به او بگو که جان عزیز و شیرینم از دست رفت و فنا شد. به خاطر خدا از لب سرخ روح بخشت آنچه را که خود می دانی، به ما ارزانی دار و ببخش؛ ای یار! بوسه ای به ما هدیه کن.
4. من این سخنان و اشعار را نوشتم، بی آنکه بیگانه و ناآشنا از این آگاهی یابد. تو نیز از روی بزرگواری و جوانمردی چنان بخوان که خود می دانی.
5. ای معشوق! تصور رسیدن به تیغ تو و کشته شدن به وسیله آن برای ما مانند داستان تشنه و آب است. یعنی همان گونه که تشنه در آرزوی رسیدن به آب است، من نیز در اشتیاق تیغ توام. حال که اسیر عشق خود را به دام انداختی، او را آن چنان که خود می دانی، بکش.
6. ای یار! چگونه می توانم به وصال تو امید ببندم؟ در حالی که نکته باریک و ظریفی در آن کمر توست که تنها تو از آن آگاه هستی.
7. ای حافظ! در کار عشق، زبان ترکی و عربی یکسان است. سخن و داستان عشق را به هر زبانی که خود می دانی، بازگو کن. حدیث عشق را به هر زبان که بگویند، عاشق می فهمد.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول