به کوشش: رضا باقریان موحد




 

صبح است ژاله می چکد از ابر بهمنی *** برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
در بحر مایی و منی افتاده ام بیار *** مِی تا خلاص بخشدم از مایی و منی
خون پیاله خور که حلال است خون او *** در کار یار باش که کاری است کردنی
ساقی به دست باش که غم در کمین ماست *** مطرب نگاه دار همین ره که می زنی
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت *** خوش بگذران و بشنو ازین پیر مُنحنی
ساقی به بی نیازی رندان که می بده *** تا بشنوی ز صوت مُغنّی هُوَ الغَنی


1. صبح است و نم نم باران از ابر بهمن ماه فرو می چکد؛ پس ای ساقی! زاد و توشه ی شراب صبحگاهی را فراهم ساز و جام شراب بزرگ را بده. ای ساقی! وسایل عشق و مستی عاشقان را فراهم کن.
2. در دریای خودبینی و تکبّر گرفتار شده ام؛ شراب بیاور تا مرا از این تکبّر رهایی بخشد؛ باده نوشی مرا از خودپرستی آزاد می کند. شراب نوشی، عاشق را از خود خواهی و خودبینی می رهاند.
3. خون پیاله را بنوش که خون او حلال است؛ به معشوق مشغول باش و به او توجه کن که تنها این کار شایسته ی انجام دادن است.
4. ای ساقی! هوشیار و آگاه باش که غم در کمین ما نشسته است؛ ای مطرب! همین آهنگی را که می نوازی، ادامه بده. عاشق نباید در غم و اندوه بماند. باید شاد و سرمست باشد.
5. شراب بده که چنگ سر به گوش من آورد و گفت:از این پیر خمیده قامت، این بند را بشنو و روزگار را به عیش و شادی سپری کن.
6. ای ساقی! تو را به بی نیازی رندان وارسته سوگند می دهم که شراب بده تا از آهنگ مطرب «هوالغنی»را بشنوی. (اشاره به آیه 15 سوره فاطر)

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول