خلع بدن يا زايش ديگر

سالك در يك تجربه ي بزرگ و شگفت انگيز، براي نخستين بار در حال آگاهي و هوشياري خويش، جدايي روح از بدن را تجربه مي كند. اين تجربه را خلع بدن مي نامند. يعني بدن را همانند پيراهني از قامت خود بيرون آوردن و به كنار
شنبه، 29 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خلع بدن يا زايش ديگر
خلع بدن يا زايش ديگر

 

نويسنده: دكتر سيد يحيي يثربي




 

بيا كِامروز بيرون از جهانم! *** بيا كِامروز من از خود نهانم!
گرفتم دشنه اي وز خود بريدم *** نه آنِ خود، نه آنِ ديگرانم
غلط كردم، نبريدم من از خود *** كه اين تدبير بي من كرد جانم!
ندانم كآتش دل بر چه سانست *** كه ديگر شكل مي سوزد زبانم!
به صد صورت بديدم خويشتن را *** به هر صورت همي گفتم من آنم!
(مولوي، ديوان)

سالك در يك تجربه ي بزرگ و شگفت انگيز، براي نخستين بار در حال آگاهي و هوشياري خويش، جدايي روح از بدن را تجربه مي كند. اين تجربه را خلع بدن مي نامند. يعني بدن را همانند پيراهني از قامت خود بيرون آوردن و به كنار گذاشتن. خلع بدن غير از فناست. بزرگ ترين فرق خلع بدن با فنا آن است كه سالك در خلع بدن، هنوز بهره اي از خودآگاهي و عقل و هوش خود را دارد. برخلاف مقام فنا كه در آن مرحله، اثري از خودآگاهي و عقل و شعور سالك باقي نمي ماند.
چنان كه گفتيم هر سالكي، پيش از فنا با مجموعه اي از تجربه ها و تمرين ها آشنا مي گردد كه يكي از آن تجربه ها همين خلع بدن است. خلع بدن در حقيقت نشانه آن است كه ضربه ي معشوق، بر بشريت سالك كارگر افتاده است. كشتي قالب و بدن، ضعيف شده و در حال درهم شكستن است! اين نشانه آن است كه سالك با غرق شدن در بحر فنا فاصله ي چنداني ندارد. فيض و عنايت حضرت حق، در قوس نزول كشتي بدن را ساخته بود. اينك همين كشتي با امواجي از فيض و عنايت معشوق، در قوس صعود در حال شكستن است:

خلق چو مرغابيان زاده ز درياي جان *** كي كند اين جا مقام مرغ كزان بحر خاست؟
بل كه به دريا دريم جمله در او حاضريم *** ور نه ز درياي دل موج پياپي چراست؟
آمد موج الست، كشتي قالب ببست *** باز چو كشتي شكست، نوبت وصل و لقاست
(مولوي، ديوان)

براي توجه دادن كساني كه مي خواهند يك تصوير خيالي از اين جريان داشته باشند مقدمه كوتاهي را ذكر مي كنم:
از نظر عرفا، انسان مانند جانداران ديگر، با يك زايش طبيعي وارد اين دنيا مي شود. جانداران ديگر با يك مرگ طبيعي، به حضور خود در اين دنيا پايان مي دهند. اما انسان پيش از مرگ طبيعي كه فقط به حضور جسم او در اين دنيا پايان مي بخشد، يك زايش ديگر را نيز مي تواند تجربه كند. اين ولادت ثانوي و زايش ديگر، نتيجه آن است كه وجود هر مرد و زني، مي تواند مانند وجود مريم، با يك نفس غيبي حامله گردد. بنابراين اگر انسان از اين جريان آگاه شود و مواظبت لازم را به عمل آورد، پيش از آن كه بميرد از وجود او در اثر اين حامله شدن و يك زايمان معنوي، عيسايي متولد مي گردد. پس از اين تولد است كه سالك مي تواند درجات بالاتري از سير و سلوك را پشت سر نهاده و به وصال معشوق برسد.
خلع بدن، جلوه اي از اين زايمان است. امكان چنين زايماني را سالك از مدت ها پيش آشكارا احساس مي كند. چنان كه زنان باردار هرچه از دوران بارداريشان بيشتر بگذرد، وجود بچه شان را بيشتر احساس مي كنند؛ زيرا بچه اي كه در شكم دارند بيشتر خودنمايي مي كند. در بارداري معنوي نيز جريان از اين قرار است. سالك رشد اين نطفه معنوي را در دل و درون خود آشكارا احساس مي كند. و زماني فرا مي رسد كه به تعبير مولوي، طفل جان به جنبش درمي آيد و سالك مانند آبستنان، درد زايمان را در نزديكي هاي لحظه زايمان آشكارا احساس مي كند:

بوي آن خوب ختن مي آيدم *** بوي يار سيمتن مي آيدم
مي رسد در گوش بانگ بلبلان *** بوي باغ و ياسمن مي آيدم
درد چون آبستنان مي گيردم *** طفل جان اندر چمن مي آيدم!
بوي زلف مشكبار روح قدس *** همچو جان اندر بدن مي آيدم
يوسفم، افتاده در چاه فراق *** از شه مصر آن رسن مي آيدم
من شهيد عشقم و پر خون كفن *** خونبها اندر كفن مي آيدم
گوييا آن چنگ عشرت ساز يافت *** تا نواي تن تنن مي آيدم
گوييا، ساقي جان بركار شد *** تا چنين مي در دهن مي آيدم
يا ز شعشاع عقيق احمدي *** بوي رحمان از يمن مي آيدم
(مولوي، ديوان)

با خلع بدن، سالك به مرحله ي جديدي وارد مي شود. اما خلع بدن چگونه اتفاق مي افتد؟ چنان كه گفتيم سالك از مدت ها پيش چمش و چنبش طفل جان را در درون خود احساس مي كند اما در لحظه هاي نزديك به خلع بدن حالت ديگري پيدا مي كند. اين حالت بيش از آن كه آثار و لوازم وصال را با خود داشته باشد، غم و اندوه فراق را در خود دارد، زيرا جدا شدن روح از بدن در حقيقت نوعي مرگ است و مرگ يعني جدايي جسم از جان! و جدايي جسم از جان، كار آساني نيست، زيرا جدايي فرزند از مادر براي هر دو سنگين است و جسم انسان، براي جان او، به منزله ي مادر بود!
اگرچه سفر جان، اين لطيفه رباني به سوي جانان است؛ اما جدايي از خانه اي كه مدت ها در آن زندگي كرده است و جدايي از مادري كه مدت ها با او بوده است، آسان نيست. اما به هر حال عشق، عاشق را از خانمان و يار و ديارش بيگانه مي كند و به قول حافظ:

دل به اميد روي او، همدم جان نمي شود *** جان به هواي كوي او، خدمت تن نمي كند

و لذا سالك احساس مي كند كه سخت دچار درد و بيماري شده است. معمولاً شب ها خوابش نمي برد و روزها را با درد و ناراحتي به شب مي رساند. خلع بدن معمولاً در روز يا در روشنايي اتفاق مي افتد. اكنون گزارشي از خلع بدن سهروردي را از كتاب قلندر و قلعه نقل مي كنيم:
سهروردي به دستور خضر بلخي سه روز به رياضت پرداخت. شب سه شنبه را تا سپيده دم بيدار بود. شب هاي پيش هم جز اندكي نخوابيده بود. بعد از فريضه صبح، به دستور بلخي ساعتي خوابيد. وقت طلوع آفتاب با صداي بلخي بيدار شد. بلخي از بيرون حجره صدايش مي كرد و از او مي خواست بيرون بيايد. از حجره بيرون آمد. بلخي را ديد كه با درويش ژوليده موي و ژنده پوشي، پشت به ديوار و رو به آفتاب ايستاده اند. بلخي رو به سهروردي كرد و گفت:
- السلام عليك.
- و عليكم السلام و رحمة الله و بركاته.
بلخي در حالي كه به آن ژنده پوش خاموش اشاره مي كرد، چنين گفت:
- يحيي اين كيست؟ مي شناسي؟
يحيي كه سراپاي او را شبيه خود مي يافت، گفت:
-نه!
- تو او را نديده اي؟
- نمي دانم، شايد!
- اين سهروردي است؟
- كدام سهروردي؟
-يحيي! تو!
- يعني من؟
-بلي!
سهروردي با دقت بيشتر نگاه كرد. آري خودش بود. چه عجيب! هرگز خود را چنين نديده بود. چه باشكوه است. نگاه روح به تن، جان به جسم! تاكنون خود را بارها، در آينه، در آب ديده بود، اما نه چنين تمام و كامل و دقيق! ويژگي هايي در سر و صورت و شكل و هيئت خود مي ديد كه تاكنون نديده بود.
خال كوچكي در انتهاي ابروي چپ، جاي دو- سه آبله بر گونه ها، قامتي ميانه و معتدل، رنگ چهره كمي مايل به سرخي و ريشي معتدل، اما مانند موي سرش ژوليده! اينك سهروردي براي نخستين بار « خلع بدن » را تجربه مي كرد. خلع بدن يعني انسان بتواند تن خود را مانند پيراهني از خود جدا كند يا همانند ماري كه از پوست درآيد، از بدن خود به درآيد. اينك يحيي چنين شده بود. تن خود را دور از خود، در كنار پير بلخي مي ديد كه پشت به ديوار ايستاده است.
بلخي كه حيرت و كنجكاوي يحيي را مي ديد، گفت:
- يحيي! اين جسم و تن توست! اما به خود نگاه كن!
يحيي كه به خود نگاه كرد، چنان ديد كه گويي باز هم جسمي دارد! و بلخي ادامه داد:
-آري آن هم تن توست، اما نه اين تن خاكي كه در كنار من ايستاده است، بلكه تني از نوع ديگر. نگاهي به پشت سرت كن.
يحيي به عقب برگشت. چيز عجيبي ديد. بدن هاي به هم پيوسته اي از او تا خورشيد. همه تا حدودي همانند! اما هرچه به طرف خورشيد مي رفت، روشن تر و شفاف تر بودند. يحيي غرق در حيرت بود كه شيخ بلخي گفت:
- بار ديگر نگاه كن. نگاه كن تا خورشيد!
-يحيي نگاه كرد. خورشيد را ديد و « اردو يسور ناهيد » و « سيندخت » را كه تا نزديكي آنان بالا رفته بود و نيز سلسله قالب هايش را كه تا فاصله اي از آن ها ادامه داشت. سيندخت لبخندي زد و اشارتي كرد. يحيي غرق در اشاره او بود كه شيخ گفت:
- تمام شد برو كمي استراحت كن!
يحيي وارد حجره شد. بدنش را ديد كه هنوز بر زمين است. احساسي داشت وصف ناپذير. لحظه اي به آن بدن خيره شد و بي اختيار اين رباعي را سرود:

يك چند به تقليدم گزيدم خود را *** نا ديده همي نام شنيدم خود را
با خود بودم از آن نديدم خود را *** از خود به درآمدم بديدم خود را!(1)

و ديگر چيزي ندانست.
سالك پس از اين خلع بدن، شوق و جنونش بي حد و حساب افزايش مي يابد. اين جريان را از زبان صفاي اصفهاني هم بشنويم:

مرا دادند در روز جواني *** ز جام خضر، آب زندگاني
جوان بختي، شهي، روشن ضميري *** نكو روي و نكو انديشه پيري
درآمد از درم چون نور مطلق *** ز هر عضويش مويي در انا الحق
به جسم تيره ي من نور جان داد *** مكان را هاي هوي لامكان داد
مرا از اين سراي شرك و انباز *** به گردون تجرد داد پرواز
ز پاي افتادم و بي پاي رفتم *** رخ او ديدم و از جاي رفتم
من درويش روي شاه ديدم *** پري بگرفته بودم، ماه ديدم
پريخواني به افسونم هنر كرد *** من ديوانه را ديوانه تر كرد
(صفا اصفهاني، مثنوي)

پي‌نوشت‌:

1.قلندر و قلعه، يثربي، ص 39.

منبع مقاله :
يثربي، سيديحيي، (1392)، عرفان عملي، قم، مؤسسه بوستان كتاب، چاپ سوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط