نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
آمادگي جسماني و روحيه ي پهلواني در ميان شهدا
تنها سرگرمي او جدا از کار و خانواده اش، ورزش بود. شنا، سوارکاري، کشتي، کاراته و مهمتر از همه، دو. کارخانه ي محل کارمان در 18 کيلومتري جادّه ي قوچان بود. هر روز صبح ساعت 5/30 سوار سرويس مي شديم. حسين اما بيشتر راه را مي دويد و بعد به ما مي پيوست. او هر روزش را با ورزش آغاز مي کرد. (1)
ما در برنامه ي بدنسازي، از شدّت نرمش و دويدن زياد، گاهي احساس ناتواني مي کرديم؛ ولي شهيد اصلاً احساس خستگي نمي کرد. شايد دليل آن اين بود که ايشان ورزشکار بود و اين مسائل برايش عادي بود. وقتي بچّه ها اعلام خستگي مي کردند، او همچنان سرحال و قبراق ادامه مي داد و به بچّه ها اصرار مي کرد که خودمان ادامه ي نرمش را پي بگيريم. وي، سرشار از نيرو و قدرت بود و حرکات ورزشي را به طرز ماهرانه اي انجام مي داد. (2)
علي پسر بسيار باصفا، با محبّت و خوش اخلاقي بود؛ به همين خاطر هم علاوه بر خانواده، همه ي دوستان و آشنايان نيز او را دوست داشتند. او در دروازه باني نيز بسيار تبحّر داشت و براي همين هم توسط مربي تيم « آزادي »، علي نخست به تيم دعوت شد. مدتي دروازه بان ذخيره بود؛ ولي کم کم جاي دروازه بان اصلي تيم را گرفت.
خاطره اي که در اين دوران از او دارم اين است که يک روز با تيم « شتستان » برازجان بازي داشتيم و علي دروازه بان تيم ما بود. چون او طرفداران زيادي داشت، جمعيّت فراواني براي تشويق تيم ما آمده بودند. در ميان جمعيّت، حتّي چند تا پيرمرد هم ديده مي شد که مرتب تيم ما مخصوصاً علي را تشويق مي کردند.
اواخر بازي بود که توپي توسط يکي از مهاجمان تيم مقابل به طرف دروازه ي ما شليک شد؛ ولي علي با چابکي خاصي توپ را گرفت و نگذاشت وارد دروازه ي ما شود. همه شگفت زده شده بودند؛ حتي از طرفداران تيم ما هم صدايي شنيده نمي شد. همه مات و مبهوت بودند که چگونه علي آن گلِ مسلم را گرفت.
در اين حال، آقاي اسماعيل زاده يکي از دوستان ما که پشت دروازه ايستاده بود، از خوشحالي زياد و به خاطر قدرداني، يک اسکناس 50 تومان- که قبل از انقلاب پول کمي هم نبود – از جيبش درآورد و به علي داد.
آن گاه بود که طرفداران تيم ما به خود آمدند و يکصدا نام « علي » را بر زبان آوردند و شعار « زنده باد! » برايش فرستادند. (3)
از خاطرات به يادماندني که در زمين فوتبال با وي دارم، مي توانم به بازي فينال « پرسپوليس » و « آزادي » در استاديوم شهيد بهشتي بوشهر بگويم. در آن بازي با توجّه به رقابت شديد بين دو تيم، همه ي بازيکنان تمام توانشان را به کار مي بردند تا خوب بازي کرده و در عين حال نتيجه را به نفع خود تمام کنند؛ ولي از بخت بد، علي که در دروازه ي تيم آزادي ايستاده بود، دو گل خورد و بازي با نتيجه ي 2 به 1 به نفع تيم رقيب پايان يافت. هيچ وقت او را اين قدر ناراحت نديده بودم. او خود را مقصر مي دانست و در حالي که اشک در چشمانش حلقه زده بود از تک تک بچّه ها عذرخواهي کرد و رفت. (4)
يک بار بعد از ازدواج شاپور، همراه با ناصر علي صوفي به ديدنش رفتيم. وقتي وارد خانه شديم او را نديديم. صدايش کردم. گفت: « من اين جا هستم. »
داشت توي حياط شان چاه مي کند. از کارش تعجّب کرديم. او روزها در پادگان آموزش مي داد و شب ها بنّايي و کارگري مي کرد.
جوشکاري هم بلد بود و اگر چيزي نياز مي شد خودش دست به کار مي شد. يک بار به پيشنهاد جعفر جهازي به سالن کشتي رفتيم. سال 58 بود. در سالن تربيت بدني بين تماشاگران نشستيم. وقتي دو تا از کشتي گيرها روي تشک آمدند، جعفر به يکي از آنها اشاره کرد و گفت: « شاپور دوستمه. »
شاپور تر و فرز بود و حريفش را زمين زد. بعد از کشتي رفتيم پيشش. در حالي که نفس نفس مي زد با او دست دادم. دست هايم در ميان دست هاي بزرگ و پينه بسته اش گم شد. (5)
روزي با مربيگري و هدايت محمّد طرحچي به علم کوه رفته بوديم و از يک صخره ي سنگي بالا مي رفتيم.
يک اکيپ خارجي هم براي سنگ نوردي به علم کوه آمده بودند.
من مي ديدم آنها براي برنامه هاي خودشان از کارهاي آقاي طرحچي فيلم و اسلايد تهيه مي کنند.
به هر حال با اين که خيلي هم به زبان تسلّط نداشتيم پرسيديم: چه شده که از ايشان اين قدر عکس مي گيريد؟
چون دانشجو بوديم به دليل مبارزات، مقداري حساس شده بوديم که نکند عکس ها بعداً مشکل امنيتي پيدا کند.
گفتند: ما اين اسلايدها را براي آموزش مي خواهيم چون در ايشان ( طرحچي ) تبحّر خاصي ديده ايم.
براي همين پشت سر شما مي آييم و هرجا که لازم شد اسلايدي تهيه مي کنيم تا براي آموزش افرادمان مورد استفاده قرار دهيم. (6)
در محوطه ي راه آهن شهر، منتظر شروع کشتي بوديم. جمشيد خان، رئيس کشتي گيران چوخه، حريف مي طلبيد. همچنان منتظر نشسته بوديم، که ديديم جواني خوش اندام و ورزيده که سرباز هم بود، جلو آمد.
به او گفتند: بهتر است با نفرات دوم يا سوم کشتي بگيري!
گفت: نه، من فقط مي خواهم با جمشيدخان کشتي بگيرم.
خلاصه دور ميدان دوري زد، پيشاني و شال سبز سيّدي را، که در جمع بود، بوسيد و مبارزه شروع شد. دست به گريبان شدند و بعد از چند دقيقه، آن جوان پاهاي جمشيدخان را بالا برد و او را با پشت به زمين کوبيد. جمشيدخان شکست خورد و همراه با طرف دارانش صحنه را ترک کردند. (7)
يک روز به اتّفاق پدرم به منزل يکي از اقوام رفته بوديم. آنها پسري داشتند، که از نظر سن و قد از من بزرگ تر بود.
پدرم گفت: بلند شو، با او کشتي بگير.
پدر ايشان مي گفت: نه، پسرم پسر شما را مي زند.
پدرم گفت: عيب ندارد، بايد به زمين بخورد، تا کشتي را ياد بگيرد.
کشتي را شروع کرديم، تا مي خواست من را به زمين بزند، پدرم گفت: گردنش را بگير.
تا گردنش را گرفتم، پشتش به خاک رسيد.
دوباره گفتند: بلند شو و يک کشتي ديگر بگير، اما من قبول نکردم. (8)
وقتي از مأموريت برگشته بوديم، بابا رستمي به من گفت: برويد براي نيروها لباس ورزشي تهيه کنيد، تا صبح ها دو و نرمش کنند.
ما هم رفتيم و بلوز و شلوار به قيمت دستي 85 تومان خريداري کرديم، که بعضي از نيروها پولش را دادند و بعضي ديگر هم ندادند.
هر روز صبح از ستاد عمليّات سپاه در خيابان کوهسنگي تا ميدان فلسطين مي دويديم و برمي گشتيم و هر روز مقداري بر اين مسير اضافه مي شد، که نهايتاً تا پارک ملّت مي دويديم و برمي گشتيم.
خود بابا رستمي هم پيشاپيش نيروها مي دويد. (9)
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
غير از کار و خانواده، سرگرمي او ورزش بود
شهيد غلامحسين رضويتنها سرگرمي او جدا از کار و خانواده اش، ورزش بود. شنا، سوارکاري، کشتي، کاراته و مهمتر از همه، دو. کارخانه ي محل کارمان در 18 کيلومتري جادّه ي قوچان بود. هر روز صبح ساعت 5/30 سوار سرويس مي شديم. حسين اما بيشتر راه را مي دويد و بعد به ما مي پيوست. او هر روزش را با ورزش آغاز مي کرد. (1)
سر حال و قبراق
شهيد عبدالعلي ميرسنجريما در برنامه ي بدنسازي، از شدّت نرمش و دويدن زياد، گاهي احساس ناتواني مي کرديم؛ ولي شهيد اصلاً احساس خستگي نمي کرد. شايد دليل آن اين بود که ايشان ورزشکار بود و اين مسائل برايش عادي بود. وقتي بچّه ها اعلام خستگي مي کردند، او همچنان سرحال و قبراق ادامه مي داد و به بچّه ها اصرار مي کرد که خودمان ادامه ي نرمش را پي بگيريم. وي، سرشار از نيرو و قدرت بود و حرکات ورزشي را به طرز ماهرانه اي انجام مي داد. (2)
دروازه بان ماهر
شهيد علي پولاديعلي پسر بسيار باصفا، با محبّت و خوش اخلاقي بود؛ به همين خاطر هم علاوه بر خانواده، همه ي دوستان و آشنايان نيز او را دوست داشتند. او در دروازه باني نيز بسيار تبحّر داشت و براي همين هم توسط مربي تيم « آزادي »، علي نخست به تيم دعوت شد. مدتي دروازه بان ذخيره بود؛ ولي کم کم جاي دروازه بان اصلي تيم را گرفت.
خاطره اي که در اين دوران از او دارم اين است که يک روز با تيم « شتستان » برازجان بازي داشتيم و علي دروازه بان تيم ما بود. چون او طرفداران زيادي داشت، جمعيّت فراواني براي تشويق تيم ما آمده بودند. در ميان جمعيّت، حتّي چند تا پيرمرد هم ديده مي شد که مرتب تيم ما مخصوصاً علي را تشويق مي کردند.
اواخر بازي بود که توپي توسط يکي از مهاجمان تيم مقابل به طرف دروازه ي ما شليک شد؛ ولي علي با چابکي خاصي توپ را گرفت و نگذاشت وارد دروازه ي ما شود. همه شگفت زده شده بودند؛ حتي از طرفداران تيم ما هم صدايي شنيده نمي شد. همه مات و مبهوت بودند که چگونه علي آن گلِ مسلم را گرفت.
در اين حال، آقاي اسماعيل زاده يکي از دوستان ما که پشت دروازه ايستاده بود، از خوشحالي زياد و به خاطر قدرداني، يک اسکناس 50 تومان- که قبل از انقلاب پول کمي هم نبود – از جيبش درآورد و به علي داد.
آن گاه بود که طرفداران تيم ما به خود آمدند و يکصدا نام « علي » را بر زبان آوردند و شعار « زنده باد! » برايش فرستادند. (3)
عذرخواهي به خاطر تقصير!
شهيد علي پولادياز خاطرات به يادماندني که در زمين فوتبال با وي دارم، مي توانم به بازي فينال « پرسپوليس » و « آزادي » در استاديوم شهيد بهشتي بوشهر بگويم. در آن بازي با توجّه به رقابت شديد بين دو تيم، همه ي بازيکنان تمام توانشان را به کار مي بردند تا خوب بازي کرده و در عين حال نتيجه را به نفع خود تمام کنند؛ ولي از بخت بد، علي که در دروازه ي تيم آزادي ايستاده بود، دو گل خورد و بازي با نتيجه ي 2 به 1 به نفع تيم رقيب پايان يافت. هيچ وقت او را اين قدر ناراحت نديده بودم. او خود را مقصر مي دانست و در حالي که اشک در چشمانش حلقه زده بود از تک تک بچّه ها عذرخواهي کرد و رفت. (4)
هم کشتي مي گرفت، هم بنايي و کارگري مي کرد!
شهيد شاپور برزگريک بار بعد از ازدواج شاپور، همراه با ناصر علي صوفي به ديدنش رفتيم. وقتي وارد خانه شديم او را نديديم. صدايش کردم. گفت: « من اين جا هستم. »
داشت توي حياط شان چاه مي کند. از کارش تعجّب کرديم. او روزها در پادگان آموزش مي داد و شب ها بنّايي و کارگري مي کرد.
جوشکاري هم بلد بود و اگر چيزي نياز مي شد خودش دست به کار مي شد. يک بار به پيشنهاد جعفر جهازي به سالن کشتي رفتيم. سال 58 بود. در سالن تربيت بدني بين تماشاگران نشستيم. وقتي دو تا از کشتي گيرها روي تشک آمدند، جعفر به يکي از آنها اشاره کرد و گفت: « شاپور دوستمه. »
شاپور تر و فرز بود و حريفش را زمين زد. بعد از کشتي رفتيم پيشش. در حالي که نفس نفس مي زد با او دست دادم. دست هايم در ميان دست هاي بزرگ و پينه بسته اش گم شد. (5)
تبحّر در کوهنوردي
شهيد محمّد طرحچيروزي با مربيگري و هدايت محمّد طرحچي به علم کوه رفته بوديم و از يک صخره ي سنگي بالا مي رفتيم.
يک اکيپ خارجي هم براي سنگ نوردي به علم کوه آمده بودند.
من مي ديدم آنها براي برنامه هاي خودشان از کارهاي آقاي طرحچي فيلم و اسلايد تهيه مي کنند.
به هر حال با اين که خيلي هم به زبان تسلّط نداشتيم پرسيديم: چه شده که از ايشان اين قدر عکس مي گيريد؟
چون دانشجو بوديم به دليل مبارزات، مقداري حساس شده بوديم که نکند عکس ها بعداً مشکل امنيتي پيدا کند.
گفتند: ما اين اسلايدها را براي آموزش مي خواهيم چون در ايشان ( طرحچي ) تبحّر خاصي ديده ايم.
براي همين پشت سر شما مي آييم و هرجا که لازم شد اسلايدي تهيه مي کنيم تا براي آموزش افرادمان مورد استفاده قرار دهيم. (6)
فقط با جمشيدخان کشتي مي گيرم!
شهيد بابا محمّد رستمي رهورددر محوطه ي راه آهن شهر، منتظر شروع کشتي بوديم. جمشيد خان، رئيس کشتي گيران چوخه، حريف مي طلبيد. همچنان منتظر نشسته بوديم، که ديديم جواني خوش اندام و ورزيده که سرباز هم بود، جلو آمد.
به او گفتند: بهتر است با نفرات دوم يا سوم کشتي بگيري!
گفت: نه، من فقط مي خواهم با جمشيدخان کشتي بگيرم.
خلاصه دور ميدان دوري زد، پيشاني و شال سبز سيّدي را، که در جمع بود، بوسيد و مبارزه شروع شد. دست به گريبان شدند و بعد از چند دقيقه، آن جوان پاهاي جمشيدخان را بالا برد و او را با پشت به زمين کوبيد. جمشيدخان شکست خورد و همراه با طرف دارانش صحنه را ترک کردند. (7)
بايد زمين بخورد تا کشتي را ياد بگيرد
شهيد بابا محمّد رستمي رهورديک روز به اتّفاق پدرم به منزل يکي از اقوام رفته بوديم. آنها پسري داشتند، که از نظر سن و قد از من بزرگ تر بود.
پدرم گفت: بلند شو، با او کشتي بگير.
پدر ايشان مي گفت: نه، پسرم پسر شما را مي زند.
پدرم گفت: عيب ندارد، بايد به زمين بخورد، تا کشتي را ياد بگيرد.
کشتي را شروع کرديم، تا مي خواست من را به زمين بزند، پدرم گفت: گردنش را بگير.
تا گردنش را گرفتم، پشتش به خاک رسيد.
دوباره گفتند: بلند شو و يک کشتي ديگر بگير، اما من قبول نکردم. (8)
هر روز تا پارک ملت مي دويديم!
شهيد بابا محمّد رستمي رهوردوقتي از مأموريت برگشته بوديم، بابا رستمي به من گفت: برويد براي نيروها لباس ورزشي تهيه کنيد، تا صبح ها دو و نرمش کنند.
ما هم رفتيم و بلوز و شلوار به قيمت دستي 85 تومان خريداري کرديم، که بعضي از نيروها پولش را دادند و بعضي ديگر هم ندادند.
هر روز صبح از ستاد عمليّات سپاه در خيابان کوهسنگي تا ميدان فلسطين مي دويديم و برمي گشتيم و هر روز مقداري بر اين مسير اضافه مي شد، که نهايتاً تا پارک ملّت مي دويديم و برمي گشتيم.
خود بابا رستمي هم پيشاپيش نيروها مي دويد. (9)
پينوشتها:
1- حريف شب، ص 144 .
2- نردبان توحيد 1، ص 155 .
3- ستارگان در خاک، صص 76- 75 .
4- ستارگان در خاک، صص 72- 71 .
5- سردار مهرباني، ص 11 .
6- روايت سنگرسازان (1)، ص 26 .
7- حضور بي قرار، ص 23 .
8- حضور بي قرار، ص 24 .
9- حضور بي قرار، ص 120 .
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
/ج