آمادگي جسماني و روحيه ي پهلواني در ميان شهدا

تو را يک پهلوان مي دانم

فرمانده دسته ي اويس قرني شد. با بودن او، نشستن معني نداشت. تا مي خواستيم بيکار باشيم، مي گفت: « شايد شيطان به سراغتان بياد! » بچّه ها مي گفتند: « کاري نداريم انجام بدهيم! » مي گفت: « قرآن و دعا بخوانيد، نوحه خواني کنيد! » بچّه ها
جمعه، 26 دی 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تو را يک پهلوان مي دانم
 تو را يک پهلوان مي دانم

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 
آمادگي جسماني و روحيه ي پهلواني در ميان شهدا

يا دعا بخوانيد يا ورزش کنيد

شهيد سيّد جمال احمد پناهي
فرمانده دسته ي اويس قرني شد. با بودن او، نشستن معني نداشت. تا مي خواستيم بيکار باشيم، مي گفت: « شايد شيطان به سراغتان بياد! » بچّه ها مي گفتند: « کاري نداريم انجام بدهيم! » مي گفت: « قرآن و دعا بخوانيد، نوحه خواني کنيد! » بچّه ها به شوخي مي گفتند: « با مداحي هاي تو بايد اسم دسته را عوض کنيم و بگذاريم دسته ي اشک، اين قدر تو گريه ي ما را درآوردي! »
او هم جواب مي داد: « پس ورزش کنيد و تحرّک داشته باشيد! » (1)

نمي توانستم پا به پايشان بدوم

شهيد سيّد جمال احمد پناهي
کانال حداکثر يک متر ارتفاع داشت و به طور خميده حرکت مي کرديم. چند متري که رفتيم ديگر نتوانستم. نفس نفس زدم و ايستادم. سيّد جمال معاون گروهان بود. خودش را به من رساند و پرسيد: « زخمي شدي؟ » حالم که بهتر شد، به او اطمينان دادم که مي توانم حرکت کنم. براي سرکشي به بچّه هاي ديگر از من جدا شد. بچّه هاي گردان موسي بن جعفر (عليه السّلام) آمادگي خوبي داشتند، امّا من از نظر جسماني آماده نبودم. نمي توانستم پا به پايشان بدوم و عقب مي افتادم. امّا او به من و تک تک نيروها سرکشي مي کرد تا مطمئن شود که مي توانيم ادامه دهيم. (2)

دعاي توسّل در يک دور ورزش براي بهبودي بچّه ي مريض

شهيد ابراهيم هادي
فراموش نمي کنم، يکبار بچّه ها پس از ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظي بودند. يکباره مردي سراسيمه وارد شد. بچّه ي خردسالي را نيز در بغل داشت. با رنگي پريده و با صدائي لرزان گفت: « حاج حسن کمکم کن. بچّه ام مريضه، دکترا جوابش کردند. داره از دستم مي رود. نَفَس شما حقّه. تو رو خدا دعا کنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه کرد. »
ابراهيم بلند شد و گفت: « لباساتون رو عوض کنيد و بياييد توي گود. »
خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهيم در يک دور ورزش، دعاي توسّل را با بچّه ها زمزمه کرد. بعد هم از سوز دل براي آن کودک دعا کرد. آن مردم هم با بچّه اش در گوشه اي نشسته بود و گريه مي کرد.
دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: « بچّه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: « کجا!؟ »
گفت: « بنده خدائي که با بچه ي مريض آمده بود. همان آقا دعوت کرده. » بعد ادامه داد: « الحمدلله مشکل بچه اش برطرف شده. دکتر هم گفته بچّه ات خوب شده. براي همين ناهار دعوت کرده. » (3)

تو را يک پهلوان مي دانم

شهيد ابراهيم هادي
سيّد حسين طحامي به زورخانه ي ما آمده بود و با بچّه ها ورزش مي کرد. هر چند مدّتي بود که سيّد به مسابقات قهرماني نمي رفت. امّا هنوز بدني بسيار ورزيده و قوي داشت. بعد از پايان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت: « حاجي، کسي هست با من کشتي بگيره؟ »
حاج حسن نگاهي به بچّه ها کرد و گفت: « ابراهيم، بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود. » معمولاً در کشتي پهلواني، حريفي که زمين بخورد، يا خاک شود مي بازد.
کشتي شروع شد. همه ي ما تماشا مي کرديم. مدّتي طولاني دو کشتي گير درگير بودند. امّا هيچ کدام زمين نخوردند.
فشار زيادي به هر دو نفرشان آمده بود. اما هيچ کس نتوانست حريفش را مغلوب کند. اين کشتي پيروز نداشت. بعد از کشتي سيّد حسين بلند بلند مي گفت: « بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعي، ماشاءالله پهلوان! »
ورزش تمام شده بود. حاج حسن خيره خيره به صورت ابراهيم نگاه مي کرد. ابراهيم آمد جلو و با تعجّب گفت: « چيزي شده حاجي؟! »
حاج حسن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: « تو قديم هاي اين تهران، دو تا پهلوان بودند به نام هاي حاج سيد حسن رزّاز و حاج محمد صادق بلور فروش، آنها خيلي با هم دوست و رفيق بودند.
توي کشتي هم هيچکس حريفشان نبود. امّا مهمتر از همه اين بود که بنده هاي خالصي براي خدا بودند.
هميشه قبل از شروع ورزش کارشان را با چند آيه ي قرآن و يک روضه ي مختصر و با چشمان اشک آلود براي آقا اباعبدالله (عليه السّلام) شروع مي کردند. نفس گرم حاج محمّد صادق و حاج سيّد حسن، مريض شفا مي داد. »
بعد ادامه داد: « ابراهيم، من تو را يک پهلوان مي دانم مثل آنها! » ابراهيم هم لبخندي زد و گفت: « نه حاجي، ما کجا و آنها کجا. » (4)

تک نفره در مقابل تيم شش نفره!

شهيد ابراهيم هادي
بازوان قوي ابراهيم از همان اوايل دبيرستان نشان داد که در بسياري ورزش ها قهرمان است. در زنگ هاي ورزش هميشه مشغول واليبال بود. هيچ کس از بچه ها حريف او نمي شد.
يک بار تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازي کرد. فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند. همه ي ما از جمله معلم ورزش، شاهد بوديم که چطور پيروز شد. از آن روز به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تک نفره بازي مي کرد. خيلي از مدعي ها حريف ابراهيم نمي شدند. (5)

اگر باختي از اين بچّه ها پول نگير!

شهيد ابراهيم هادي
با اينکه بعد از آن ابراهيم به ما بسيار توصيه کرد که شرط بندي نکنيد، اما يکبار با بچه هاي محله ي نازي آباد بازي کرديم و مبلغ سنگيني را باختيم. آخر بازي بود که ابراهيم آمد. به خاطر شرط بندي خيلي از دست ما عصباني شد.
از طرفي ما چنين مبلغي نداشتيم که پرداخت کنيم. وقتي بازي تمام شد ابراهيم جلو آمد و توپ را گرفت. بعد گفت: « کسي هست بياد تک به تک بزنيم؟ »
از بچّه هاي نازي آباد کسي بود به نام ح.ق که عضو تيم ملّي و کاپيتان تيم برق بود. با غرور خاصي جلو آمد و گفت: « سَر چي؟ » ابراهيم گفت: « اگر باختي از اين بچه ها پول نگيري. » او هم قبول کرد.
ابراهيم به قدري خوب بازي کرد که همه ي ما تعجّب کرديم. او با اختلاف زياد حريفش را شکست داد. امّا بعد از آن حسابي با ما دعوا کرد! (6)

يکي را کول کرد و تا نزديک آبشار دوقلو بالا برد!
شهيد ابراهيم هادي
ابراهيم به جز واليبال در بسياري از رشته هاي ورزشي مهارت داشت. در کوهنوردي يک ورزشکار کامل بود. تقريباً از سه سال قبل از پيروزي انقلاب تا ايّام انقلاب هر هفته صبح هاي جمعه با چند نفر از بچه هاي زورخانه مي رفتند تجريش. نماز صبح را در امامزاده صالح مي خواندند. بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا مي رفتند. آن جا صبحانه مي خوردند و بر مي گشتند.
فراموش نمي کنم. ابراهيم مشغول تمرينات کشتي بود و مي خواست پاهايش را قوي کند. از ميدان دربند يکي از بچّه ها را روي کول خود گذاشت و تا نزديک آبشار دوقلو بالا برد.
اين کوهنوردي در منطقه ي دربند و کولکچال تا ايّام پيروزي انقلاب هر هفته ادامه داشت.
ابراهيم فوتبال را هم خيلي خوب بازي مي کرد. در پينگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راکت بازي مي کرد و کسي حريفش نبود. (7)

در سر پُل ذهاب محل ورزش باستاني برپا کرد

شهيد ابراهيم هادي
وقتي شهر کمي آرامش پيدا کرد. ابراهيم به همراه ديگر رزمنده ها ورزش باستاني را برپا کرد. هر روز صبح ابراهيم با يک قابلمه ضرب مي گرفت و با صداي گرم خودش مي خواند.
اصغر هم ميداندار ورزش شده بود. اسلحه ي ژ3 هم شده بود ميل! با پوکه ي توپ و تعدادي ديگر از سلاح ها، وسايل ورزشي را درست کرده بودند. يکي از فرماندهان مي گفت:
آن روزها خيلي از مردم که در شهر مانده بودند و پرستاران بيمارستان و بچه هاي رزمنده، صبح ها به محل ورزش باستاني مي آمدند. (8)

پي‌نوشت‌ها:

1- حجره در خاک، ص 80 .
2- حجره در خاک، ص 83 .
3- سلام بر ابراهيم، صص 19- 18 .
4- سلام بر ابراهيم، صص 24-23 .
5- سلام بر ابراهيم، ص 27 .
6- سلام بر ابراهيم، صص 31- 30 .
7- سلام بر ابراهيم، ص 31 .
8- سلام بر ابراهيم، ص 86 .

منبع مقاله: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول. منبع مقاله :
متن منابع




 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما