کارل مارکس

صحبت از کارل مارکس در آغاز کتابي درباره ي متفکران بزرگ جامعه شناسي، امري عجيب و غير عادي است. مارکس در دوران تحصيل دو هدف شغلي براي خود در نظر داشت: روزنامه نگاري يا تدريس در دانشگاه. پس از بي نظمي
يکشنبه، 28 دی 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کارل مارکس
 کارل مارکس

 

نويسنده: باب جِسُپ
مترجم: مهرداد ميردامادي



 

انگيزه هاي محرک

صحبت از کارل مارکس در آغاز کتابي درباره ي متفکران بزرگ جامعه شناسي، امري عجيب و غير عادي است. مارکس در دوران تحصيل دو هدف شغلي براي خود در نظر داشت: روزنامه نگاري يا تدريس در دانشگاه. پس از بي نظمي ها و اختلالاتي که در کار روزنامه نگاري او به دليل سانسور، سرکوب و فعاليت سياسي رخ داد، وي در نهايت از طريق گزارشگريِ سياسي و اقتصادي، به سختي زندگي خود را گذراند. دومين هدف وي نيز تحقق نيافت و مارکس هرگز نتوانست کارِ دانشگاهي براي خود دست و پا کند، و اگر چنان چه مي توانست، هرگز به جامعه شناسي نمي پرداخت. زيرا مارکس پس از خواندن نوشته هاي کنت، يعني باني و مؤسس جامعه شناسي، اين رشته را « چرند » خواند و به آن اعتنايي نکرد، از طرف ديگر، « خيزش » واقعي و خردمندانه جامعه شناسي به عنوان يک رشته علمي، در اواخر قرن نوزدهم اتفاق افتاد. به علاوه برخلاف آنچه از تاريخ مارکسيسم پس از مارکس ممکن است برداشت شود، وي در زمان حيات خود ثأثير سياسي و تئوريک چنداني بر روزگارِ خويش نداشت. مانيفست کمونيست که به قصد ارائه ي شرحي عام از سوسياليسم علمي نوشته شد، در زمان انتشار، اثر اندکي از خود بر جاي گذاشت. همکار وي، اِنگلس، به ويژه به خاطر نگارش شرح و گزارش مستدلي از شرايط طبقه کارگر انگلستان، در دهه هاي 1840 و 1850 از مارکس شناخته شده تر بود. حتي پس از انتشار سرمايه، اين کارهاي ساده و همه فهمِ اِنگلس درباره ي ماترياليسم تاريخي بود که مطالعه و مباحثه درباره ي سوسياليسم بين الملل را برانگيخت. جان کلام آنکه چون به نظر مي رسد که مارکس در اين زمينه فردي ناموفق بوده و به جامعه شناسي هم اعتقادي نداشته، از وي نمي توان به عنوان يک جامعه شناس پيشرو نام برد.
با اين همه از مارکس اغلب به عنوان پايه گذار جامعه شناسي ياد مي شود و مطالعات وي ( با شرح هايي که از آن، هر چند به شکلي تحريف شده ارائه شده ) براي بيشتر نظريات و تحقيقات جامعه شناسانه اي که بعد از وي پديد آمده، وجه عمده ي مقايسه بوده است. ماکس وبر و اميل دورکم، اغلب رهيافت هاي جامعه شناسانه خود را در مباحثه با روح مارکس پروراندند و در تقابل با تحليل هاي اين متفکر کمونيست تحليل هاي بورژوايي خود را ارائه کردند. و با وجود آنکه مارکسيسم غالباً به عنوانِ ( نظريه اي ) در حال احتضار تلقي شده، اما به همين نسبت نيروي تازه اي نيز يافته و با تفکر کنوني جامعه شناسي ترکيب شده است. از اين رو، مارکس قطعاً يک « متفکر بزرگ جامعه شناسي »، به شمار مي رود.
مارکس در 1818 در تري ير، شهري در منطقه وست في ليا، در نزديکي فرانسه به دنيا آمد. در دانشگاه بن به تحصيل علوم انساني پرداخت و سپس حقوق و فلسفه را در برلين فراگرفت. در برلين به باشگاه هگلي هاي جوان پيوست که وقت خود را صرف مسائل ادبي و فلسفي مي کردند و در پي آن بودند تا در تقابل با شکل محافظه کارانه اي که هگل به فلسفه خود داده بود، توانمندي بنيادين آن را بسط و گسترش دهند. ماهيت دين، موضوع مورد منازعه هگلي هاي جوان با هگليسم دست راستي بود. بعدها تحت تأثير فويرباخ، توجه آنها به تفاوت بين ايده آليسم و ماترياليسم معطوف گرديد. مارکس در اين دوران در نوشته هاي خود عمدتاً به فلسفه، حقوق و سياست پرداخت و عقايدي را ابراز داشت که در اصل جمهوري خواهانه و دموکراتيک بود. در واقع مطالعات مارکس درباره ي اقتصاد سياسي، پديد آمدن و شکل گيري مفهومِ « سوسياليسم علمي » و تبليغ کمونيسم از جانبِ وي از اواسط دهه 1840 شروع شد.
اين دگرگوني در کنار او پيرو چند عامل سياسي و تئوريک بود. مارکس از همتايان فيلسوف خود، به دليل آن که به جاي تغيير جهان صرفاً به تفسير آن مي پرداختند، دلسرد شده و کم کم به طور فزاينده اي درگير فعاليت هاي سياسي در آلمان و فرانسه شد. همچنين براي گسترش و توسعه ي ريشه اي دموکراسي و برابري اجتماعي به توانمندي انقلابي توده هاي پرولتريايي اعتقاد پيدا کرد و از مبارزه روي برگردانيد. در نظر مارکس شهري شدن و صنعتي شدن اين توده هاي پرولتاريايي را بي ريشه ساخته، از آنها سلب مالکيت کرده و در عوض آنها را به داشتن زندگي توأم با فقر، ستمديدگي و بي خويشتني محکوم کرده است. از آنجايي که جامعه براي اين توده ها منافعي دربرنداشته و آنها تنها در معرض مصيبت هاي آن قرار دارند، دير يا زود متحد شده و آن را بر مي اندازند. اگرچه در ابتدا « پرولتاريا »- که در لغت به معناي کسي است که تنها بر فرزندانش مالکيت دارد- در نظر مارکس توده هايي از افراد رنج کشيده بودند که هيچگونه ويژگي خاصي نداشتند، اما مطالعات بعدي وي درباره ي اقتصاددانان انگليسي ( به ويژه اسميت و ريکاردو ) و اقتصاد انگلستان ( که در آن زمان پيشرفته ترين اقتصاد سرمايه داري بود ) در ديدگاه وي تغيير عمده اي بوجود آورد. ( در ديدگاه جديد مارکس ) پرولتاريا در واقع دربرگيرنده ي طبقه اي مشخص با منافع مشخص بود که توسط طبقه سرمايه دار حاکم، با شيوه اي پيوسته در حال گسترش، اما في نفسه ناهمسازِ توليد سرمايه داري، استثمار مي شد. بدين ترتيب مارکس به اين نتيجه رسيد که توجه و تأکيد خود را بر پويايي انقلابي و دگرگون کننده ي سرمايه داري و نيز بر مخلوق آن، يعني طبقه ي بالنده و جهاني کارگر که دير يا زود سرمايه داري را برمي اندازد، معطوف کند.
آنچه در اين جا به اختصار گفته شد توضيحي است بر اين مطلب که مارکسيسم داراي سه منشأ فلسفه آلماني، سياست فرانسوي ( به خصوص سوسياليسم فرانسوس ) و اقتصاد انگليسي است. اما توانايي مارکس براي ترکيب اين اجزا و بوجود آوردن مارکسيسم متکي به انگيزه وي در شناخت دقيق هويت طبقه کارگر و تلاش در جهت تأمين شالوده اي استوار و عقلاني، و دادن جهتي سياسي به اين طبقه بود. در پي نقد مارکس از سرمايه داري، جامعه شناسي نيز بسط و گسترش يافت. جامعه شناسي شرح و توصيف ديگري از جوامع مدرنِ صنعتي ارائه داد که اساس اطلاعات اقتصادي، اجتماعي و سياسي قرار گرفت. بدين ترتيب با انجام اين اصلاحات، يعني همان هدفي که طبقه در حال رشد کارگر براي رسيدن به آن بسيج شده بود، از انقلابي که مارکس پيش بيني مي کرد جلوگيري شد. (1)

موضوعات اصلي

اولين موضوع اصلي در کار مارکس توجه به ماهيت قلمرو اجتماعي بود که در قالب مباحث فلسفي بين ايده آليسم و ماترياليسم مطرح شد. درس هاي روش شناختي که وي از روايت خاص خود از ماترياليسم گرفته ( که گاهي به نام « ماترياليسم تاريخي » خوانده مي شود ) و پيامدهاي آن در تحليل هاي اجتماعي، دومين موضوع مهم در کار مارکس است. بخش اساسيِ تر « جامعه شناسي » مارکسيستي را مي توان در چارچوب سه مضمونِ سرمايه داري به مثابه شيوه ي توليد، روابطِ طبقاتي و نبردِ طبقاتي، و استقلال نسبي دولت در جوامع طبقاتي، بيان کرد.

هستي شناسي اجتماعي ماترياليستي

بحث رابطه ي ماده و ذهن دير زماني است که فلسفه و علوم اجتماعي را به خود مشغول داشته است. اين بحث در دو حيطه ي ايده آليسم و ماترياليسم مطرح مي شود. با اين همه به نظرمي رسد که در حيطه هاي بي شمار ديگري نيز مي توان به آن پرداخت. در اينجا با توجه به موضوع کافي است که به مقايسه بين ايده آليسم هگلي و ماترياليسم مارکسي بپردازيم.
اگرچه فهم عقايد هگل در وهله ي اول مشکل است اما داشتن درکي کلي و مجمل از ديدگاه وي ضرورت دارد. در تلقي هگل خودآگاهي ذهن در حکم يک موجوديت قائم به ذات، هستي دار و ناشناخته بوده و ذهن فرد جزئي از يک ذهن راستين ( روح مطلق ) است. هگل با جدا کردن جهان طبيعي از روح، ارزش ها و ايده ها، جهان طبيعي را محصول خود تحققي (2) روح مطلق فرض مي کند. هگل همچنين ادعا مي کرد که « آنچه واقعي است بنيادِ عقلي دارد ». در مقابل، گروه هگلي هاي جوان، با مردود دانستن فقر، بيچارگي و بيدادگري سياسي ادعا کردند که اين حکم هگل در بيشتر مواقع چندان هم عقلاني نيست. با وجود اين گروه هگلي هاي جوان، به گونه اي که کاملاً ايده آليستي افکار نادرست، به خصوص افکار رازآلود و تصورات غلطي را که دين ارائه مي کرد، باني اين مصيبت ها و بلايا مي دانستند. از اين رو از نظر آنها آزادي انسان در گرو غلبه وي بر چنين افکار کاذبي است.
طولي نکشيد که مارکس از هگلي هاي جوان جدا شده و بعدها ادعا کرد هگل را که از ديد او به حالتي وارونه بر روي سرخود ايستاده بود، سر و ته کرده و به حالت طبيعي بر روي پاهاي خود قرار داده است. نقطه آغاز کار مارکس بررسي و تحليل فعاليت واقعي انسان بود، بر طبق استدلال وي آگاهي محصول چنين فعاليتي است. بدين ترتيب مارکس مسئله را اين گونه مطرح کرد: « اين آگاهي انسان نيست که هستي و وجود وي را تعيين مي کند، بلکه زندگي اجتماعي او تعيين کننده آگاهي وي است (3) ».
جوهر هستي انسان ماهيت اجتماعي اوست. انسان تنها در يک جامعه آزاد مي تواند کارآيي و توانمندي خود را پرورش داده و استعدادهاي خود را به طور کامل محقق سازد. در صورت وجود فقر، بيچارگي و بيدادگري سياسي در يک جامعه، بايد به جاي مقصر قلمداد کردن افکار نابهنجار، گناه آن را به گردن سازمان اجتماعيِ بيمار جامعه انداخت. رهايي انسان مستلزم دگرگوني شرايط مادي جامعه است، صرف تغيير در آگاهي انسان منجر به رهايي وي نمي شود. در همين زمينه مارکس استدلال مي کند که ويژگي عمده ي جوامع، چگونگي سازمان دهي توليد مادي آنان است. او اين مطلب را به شيوه هاي مختلفي بررسي مي کند، اما به طور کلي مي توان گفت که درک مارکس از جهان مادي با ديدي ماترياليستي و با توجه به هستي شناسيِ نيرويِ کار (4) صورت مي گيرد. بر طبق هستي شناسيِ ماترياليستيِ نيروي کار، انسان حيواني اجتماعي است که خود و جامعه خود را با کار اجتماعي مي سازد و توليد مي کند ( کار اجتماعي در شکل گسترده خود همه ي اعمال اجتماعي را در برمي گيرد. ) بدين ترتيب در حالي که هگل عامل نهايي تعيين کننده ي تاريخ را حيطه ي عقلاني خرد، ايده و روح مي دانست اما مارکس عقيده داشت که حيطه ي اقتصاد، در مفهوم کلي آن، کليد دگرگوني و فهم تحولات تاريخي است.

ماترياليسم تاريخي

مارکس براي بررسي تحولات تاريخي، روشي متفاوت، يعني ماترياليسم تاريخي را ابداع کرد. در اين که درون مايه و محتواي دقيق ماترياليسم تاريخي چيست، اختلاف نظرهايي وجود دارد. براي برخي، ماترياليسم تاريخي با توجه به تحولات ناپيوسته در توليد مادي، به شرح کلي دوران تاريخ مي پردازد و از اين رو چيزي نيست جز وارونه کردن ايده آليسم هگلي. برخي ديگر معتقدند که ماترياليسم تاريخي متضمن استفاده از ديالکتيک ها هگلي براي توضيح و تبيين روابط و تضادهاي دروني سرمايه داري است. اولين ديدگاه را مي توان در مارکس مي توان در مارکس جوان و بررسي هاي گسترده تاريخي که وي بعدها انجام داد، سراغ گرفت. ديدگاه دوم بيشتر به دوران پختگي مارکس و نقد نظري وي بر سرمايه داري مربوط مي شود. علاوه بر اين، مارکس سعي کرد که ماترياليسم تاريخي را به شيوه هاي مختلفي ارائه کند، به طور مثال، ديدگاه عامه پسند مارکس در مانيفيست کمونيست ( 1848 ) در تقابل آشکار با کارهاي نظري وي درباره سرمايه داري است. انگلس بعدها صحت تعابير افراطي تر از ماترياليسم تاريخي را که بر نقش تعيين کننده تکنولوژي و يا به طور کلي تر بر نقش اقتصاد تأکيد بيش از حدي داشت، مورد ترديد قرار داد.
مارکس در مانيفيست به صراحت تمام مي گويد « تاکنون تاريخ همه جوامع، تاريخ مبارزه طبقاتي بوده است ». مبارزه طبقاتي عامل حرکت تاريخ است. براي درک روند تاريخ بايد روابط طبقاتي معرف هر دوره از تاريخ، هم ستيزي و اشکالِ موجودِ مبارزه ي طبقاتي در چنين روابط طبقاتي، گسترش آگاهي طبقاتي و جنبش هاي انقلابي که با طبقه ( يا طبقه هاي ) حاکم به ستيز برمي خيزند، و نقش انقلاباتي را که موفق شدند به وجود آورنده ي شيوه ي توليد و سازمان هاي اجتماعي جديدي باشند، بررسي و تجزيه و تحليل قرار داد.
مارکس در شرح ديگري که از تحولات تاريخي ارائه مي کند، و آشکارا وامدار ديالکتيک هگلي است، بر تضادهاي خود - ويرانگر و « قوانين حرکت » (5) شيوه هاي خاصي از توليد تأکيد مي کند. مارکس دو روايت از اين نگرش و رويکرد را ارائه کرد: يکي در کتاب مقدمه اي بر مبناي نقد اقتصاد سياسي 1859، و ديگري در کتاب سرمايه.
در مقدمه استدلال مي شود که سازمان اقتصادي جامعه ( يا شيوه ي توليد آن ) مبتني بر الگوي خاصي از نيروها و روابط توليد است. روساختِ پيچيده ي سياسي و ايدئولوژيک بر اين اساس ( يا شالوده ) برپا شده است و اين اساس، اشکال و صورت هاي آگاهي اجتماعي را تعيين و مشخص مي کند؛ اساساً در هر شيوه ي توليدي، روابط توليد رشد نيروهاي توليدي را تسهيل مي کند؛ اما همين روابط بعدها در حکم مانع و قيد و بند اين رشد عمل مي کنند؛ اين امر باعث شروع دوراني از انقلابات اجتماعي مي شود که در اين انقلابات روابط توليدي غالب ( و نمودِ آن که در حقوق مالکيت متجلي است ) تغيير مي کند؛ هرگونه تغييري در شالوده ي اقتصادي دير يا زود باعث تغييرات روساختي مي شود. اين الگو براي تمام جوامع، از کمونيسم ابتدايي، روزگار باستان و فئوداليسم تا سرمايه داري معاصر- که به عنوان آخرين شيوه ي توليدِ ستيزگرانه مطرح مي شود - صادق است. سرمايه بيشتر به پيدايش و پويايي سرمايه داري توجه داشته و مطالب و ادعاهاي کمتري با ماهيت فراتاريخي ارائه مي کند. سرمايه در بستري از جدال بين سرمايه و کار در درون نظام سرمايه داري به موضوع مبارزه طبقاتي مي پردازد و اشاره اي به فرو نشاني و سرکوب آن نمي کند. لذا، بدين ترتيب به جاي ارائه يک جامعه شناسي سياسي از مبارزه انقلابيِ طبقاتي، يک اقتصاد سياسي دقيق و نقادانه از نظام سرمايه داري و تضادهاي آن عرضه مي کند. اين کتاب ها برخلاف مانيفست به جاي توجه به مبارزه طبقاتي در پي آن هستند که منطق يک نظام را آشکار کنند. (6)

نقد سرمايه داري

پيش بيني چگونگي انقراض سرمايه داري ( اگرچه مارکس هم چنان به وقوع چنين امري اعتقاد داشت ) چندان در سرمايه مورد توجه قرار نگرفته اما آنچه بدان پرداخته شده چگونگي شکل گيري و چگونگي کارکرد سرمايه داري است. بسياري از اطلاعات روشنگرانه اي که مارکس ارائه مي کند مربوط به انگلستان است. با اين همه مارکس پيش بيني مي کرد که ساير کشورها نيز در معرض چنين رويدادها و تجاربي قرار خواهند گرفت چرا که نظام سرمايه داري فارغ از آنچه در هر کشور خاصي بروز کند داراي منطق ذاتي خاص خود است. کليد فهم اين منطق شکل « کالايي » روابط اجتماعي است شکلي از رابطه که تنها در نظام سرمايه داري به رشد کامل خود مي رسد.
مارکس سرمايه داري را به عنوان يک شيوه ي توليد که داراي دو ويژگي عمده و اساسي است، مورد بررسي و تحليل قرار داد. اولين ويژگي آن اجناس و خدماتي است که به عنوان کالا توليد مي شود. يعني اجناس و خدمات با اين ديد توليد مي شوند که منفعتي پولي نصيب توليد کنندگان خود کنند و به اين که اين اجناس و خدمات چه مصرف آني دارند، توجهي نمي شود. دومين ويژگي سرمايه داري آن است که نيرويِ کارِ فرد ( يعني توانايي فرد براي کار ) شکل يک کالا را به خود مي گيرد که در بازار کار خريد و فروش مي شود. مارکس کالايي شدن نيروي کار را ويژگيِ مشخصه ي سرمايه داري مي ديد. مسلماً برده گان نيز خريد و فروش مي شدند؛ اما برده داران براي کشيدن کار اضافه از بردگان به زور و فشار متکي بوده و بدون توجه به بازدهي که بردگان داشتند مجبور بودند از آنها نگه داري کنند. کارگران مزدبَر آزاديِ فردي خود را حفظ مي کنند و در اصل آزادند تا کارفرماي خود را انتخاب کنند؛ از اين رو سرمايه داري مستلزم مبادله و تبادل آزاد است و نه زور و اجبار. با وجود اين کارگران مجبورند به دليل نداشتن وسيله ي ديگري براي امرار معاش و براي ادامه ي حيات، نيروي کار خود را به فرد سرمايه دار بفروشند. بدين ترتيب کارگران، « برده مزدبَر » (7) مي شوند.
مارکس مدعي شد که « ارزش افزوده » ( به زبان امروز ) تماماً ناشي از نيروي کار است. ماشين آلات، ابزار ها، ساختمان، و غيره، بخشي از ارزش خود را همزمان با به کار رفتن و مستهلک شدن در توليد، منتقل مي کنند. فرد سرمايه دار ممکن است از طريق ابداع و ابتکار يا نوسانات بازار منفعت و سودي بالاتر از ميزان ميانگين به دست آورد. اما اين ساز و کارها فقط ارزش افزوده توليد شده به وسيله ي طبقه کارگر، به عنوان يک تماميت، را به شکلي تازه تقسيم مي کنند. با پذيرفته شدن و اتخاذ ابداعات يا با تعادل مجدد عرضه و تقاضا، مزيت ابداع و ابتکار و نيز امتياز نوسانات بازار از بين مي رود، و آنچه باز ارزشي حياتي به دست مي آورد قدرت توليد و هزينه ي مزد کارگر است. جان کلام آنکه، در سرمايه داري اين تنها نيروي کار است که مي تواند ارزش افزوده بيافزايند.
با وجود اين، اينکه نيروي کار واقعاً بتواند ارزش افزوده بيافريند به توانايي سرمايه در کنترل کارگران در فرايند کار بستگي دارد. آنچه حائز اهميت است قدرت توليد کارگر است و نه ميزان ساعاتي که صرف انجام کار مي کند. بنابراين کشاکش بين سرمايه و کارگران براي افزايش قدرت توليد ( با افزايشِ روزِ کاري، تشديد فعاليت در طول اين زمان يا افزايش توليد از طريق به کار بردن تکنيک هاي صرفه دارِ کار اندوزي (8)) شالوده ي بنيادين مبارزه ي طبقاتي اقتصادي در نظام سرمايه داري است. مبارزه ي طبقاتي صرفاً بر سر ميزانِ سهم بري از منافع نيست. مبارزه ي طبقاتي نه فقط در روابط بازار ( از جمله مبارزه بر سر دستمزد ) يا توزيع ( از جمله تقسيم و توزيع مجدد ثروت و... از طريق دولت ) بلکه در خود سازمان توليد ( فرايند کار ) ريشه دارد. مبارزه طبقاتي نه تنها با انباشت پول به عنوان سرمايه بلکه با بازآفرينيِ کلي سلطه ي سرمايه بر کارگر مزدبر در اقتصاد و در مقياس وسيع تر اجتماعي، ارتباط دارد.
مارکس از نقطه نظر خود، بسياري از جنبه هاي مختلف سرمايه داري را مورد بررسي و تحليل قرار داد، جنبه هايي نظير: ماهيت کالاها، پول، سرمايه، دستمزد، رقابت، قيمت، سود اجاره زمين، و نظاير آن. اما همه اين جنبه ها به سازمانِ فرايند کار به عنوان يک فرايند انتفاع (9) يا « افزودن ارزش » مربوط مي شود. مارکس همچنين برخي از قانون هاي بنيادي را که ريشه در کالايي شدن نيروي کار و تلفيق اين موضوع در عملکرد سرمايه داري دارد، مشخص و تعريف کرد. اين قوانين مستقل از مبارزه طبقاتي و با الزامي خشک و انعطاف ناپذير همراه نيست. اين قوانين در عوض، گرايش ها و جهت گيري هايي هستند که در درون مبارزه ي طبقاتي و در مجموعه اي خاص، شناخته شده و در آن جريان دارد. (10)

طبقه به عنوان يک رابطه ي اجتماعي

مارکس بارها به تحليل روابط و مبارزات طبقاتي، نه تنها در اقتصاد بلکه در سياست، دين، خانواده، اخلاق و مقولاتي نظير آن، بازگشت و به آن توجه کرد. با اين همه وي هيچ گاه کتابي خاص درباره ي طبقه و روابط طبقاتي به رشته تحرير در نياورد اگرچه کار تئوريک و فعاليت سياسي وي آشکارا از ديدگاه پرولتاريايي بسط پيدا کرد و شکل گرفت، اما حجم نوشته هاي وي درباره ي اين طبقه در مقايسه با آنچه وي درباره ي بورژوازي، زمين داران، خرده بورژوازي، کشاورزان، لمپن پرولتاريا (11) نوشت، بسيار کمتر بود. به علاوه، زماني که مارکس در سرمايه در آستانه ي ورود به بحث طبقات در نظام سرمايه داري است، عبارتي پديدار مي شود که باعث حسرت و آزار است « در اين جا متن دست نويس تمام مي شود ».
مارکس منکر کشف و پي بردن به وجود طبقات يا مبارزه طبقاتي است. اما وي به واقع مدعي بود که افتخار فاش ساختن اين مطلب را دارد که « وجود و حيات طبقات صرفاً به دوران هاي تاريخيِ خاص در تحولات توليد مربوط مي شود ». (12) مارکس، به طور مشخص رازِ بهره کشي اقتصادي سرمايه داري را مشخص ساخت و نيز دليل بوجود آمدن صورت هايي از مبارزه طبقاتي به وسيله ي اقتصاد سرمايه داري را توضيح داد. تنها در نظام سرمايه داري است که مرز طبقات بر حسب روابط توليد مشخص مي شود و طبقات از اشکال گسترده تر نهادي ( مانند خانواده يا خويشاوندي، پيوندهاي سياسي، يا دين ) جدا مي گردند. سرمايه داري با ارائه روابط بازار و شبکه ارتباط نقدي (13) در تمام حوزه هاي جامعه و در تمام جهان، پيوندهاي سنتي اجتماعي را در بين اعضاء جامعه از بين برد. از اين رو روابط اجتماعي در جوامع سرمايه داري عمدتاً به واسطه ي روابط سرمايه - کار و پويايي انباشت سرمايه، شکل مي گيرد.
مانيفست اين ديدگاه را به صريح ترين شکل بيان مي کند. به ادعاي مانيفست، سرمايه داري با بوجود آوردن پرولتارياي صنعتي کساني را مي آفريند که گور او را خواهند کند. با تثبيت موقعيت نظام سرمايه داري در جهان، طبقات غير سرمايه دار حذف مي شوند و پرولتاريا توسعه و رشد پيدا مي کند. با بسط و توسعه ي کارخانجات و شهرهاي صنعتي، پرولتاريا با شمار زيادتري تمرکز پيدا مي کند. ابتدا افراد، سپس گروه هاي کارگري در کارخانجات و پيشه وران و عاقبت کارگران يک کشور ( حتي کل کارگران جهان ) بسيج مي شوند تا در مقابل بهره کشي سرمايه داري مقاومت کنند، اينان هر روز نسبت به موقعيت طبقاتيِ مشترکشان و منافع جمعي شان در سرنگوني سرمايه داري آگاه تر مي شوند. سرمايه داران و دولت در مقابل مبارزه ي اقتصاديِ پرولتاريا ايستادگي مي کنند. سپس طبقات کارگر از اتحاديه گرايي کارگري به سازمان هاي سياسي حزبي روي مي آورند و آگاهي انقلابي آنها نيز افزايش پيدا مي کند. در اينجاست که کمونيست ها بايد رهبري فکري و سياسي را بدون توجه به تفوق و برتري آني حزبي و تفاوت هاي مليتي تأمين کنند و در اختيار آنها قرار دهند. با بدتر شدن اوضاع اقتصادي و قدرتمند شدن پرولتاريا، انقلاب سرانجام روي خواهد داد. آنگاه پرولتاريا با در اختيار گرفتن دولت از مالکيت سرمايه بر ابزار توليد خلع يد مي کند و اقتصاد را به زير کنترل اجتماعي در مي آورد.
مانيفست براي ديگران شالوده اي را فراهم آورد تا نظربه اي جامعه شناسانه درباره شکل گيريِ طبقه، آگاهي طبقاتي و فعاليت سياسي تدوين کنند. اما گفته شد که اين شالوده پس از پنجاه سال دستخوش تحريف شده است ( به طور مثال، در کار برنشتاين که يک سوسيال دموکرات آلماني بود (14))، اما مارکس خود اين نگرش و رويکرد را در کارهاي علمي تر و نيز در کارهاي مفصل تر تاريخي خود درباره ي دوران هاي خاص سياسي جرح و تعديل کرد و در آن اصلاحاتي انجام داد. بدين ترتيب سرمايه از جمله مباحثي تلقي شد که به بحث درباره ي قطبي شدن روابط اجتماعي مي پردازد. زيرا مارکس خاطر نشان ساخت که سرمايه داري با گسترش خود، به طبقه ي متوسط در حال رشد متشکل از کارمندان، مهندسان، مديران، حسابداران و غيره نياز پيدا مي کند. همچنين مطالعات تاريخي مارکس چندين طبقه مشخص يا بخش هاي طبقاتي و نيز جنبش هاي غير طبقاتي که مي تواند نقش تاريخي مهمي را در ساختن انقلاب يا از بين بردن آن ايفاء کند، توصيف کرد و درباره ي آنان به شرح و تفصيل پرداخت. بعدها مشاهده ي تجربيات دموکراتيک در ايالات متحده، بريتانيا و آلمان باعث شد که مارکس ابراز عقيده کند که ممکن است از طريق شيوه هاي پارلماني به سوسياليسم دست پيدا کرد. مطالعات وي درباره ي روسيه، برعکس او را به اين باور ترغيب کرد که يک انقلاب دهقاني ممکن است شکل متفاوتي از کمونيسم را که ريشه در بقاي الگوهاي اجتماعيِ زندگي روستايي داشته باشد، برقرار سازد.

دولت و سياست

کار مارکس درباره ي دولت و سياست نيز به همين ترتيب ناقص، پراکنده و متناقض است. نه مارکس و نه اِنگلس نظريه منسجم و روشني درباره ي دولت به عنوان دستگاهي وابسته به سلطه طبقاتي، دولت به عنوانِ ارگان حزب که شکلي از يک سازمان است يا دولت به عنوان راهبر و يا راهکار انقلاب ( به خصوص درباره ي اينکه آيا دولت بايد هميشه بي رحم و خشن باشد يا اينکه مي توان تصويري از شکل پارلماني تر آن نيز داشت ) ارائه ندادند. همچنين اين دو، نظريه اي درباره ي ماهيت « ديکتاتوري پرولتاريا » و « از بين رفتن اهميت دولت » که جانشين شکل سرمايه داري دولت مي شود نيز عرضه نکردند. با در نظر گرفتن اينکه برنامه ي اين دو به همان اندازه که سياسي بود جنبه نظري و تئوريک هم داشت، قصور و غفلت از اين مباحث بسيار جدي و در عين حال باعث تعجب است.
اگر بخواهيم به زباني ساده سخن بگوئيم مارکس و انگلس دو ديدگاه کلي درباره ي دولت ارائه کردند. يکي از اين ديدگاه ها به دولت به عنوان ابزار سلطه طبقاتي نگاه مي کند که کم و بيش به گونه اي موفقيت آميز توسط طبقه اقتصادي حاکم براي تأمين امنيت بهره کشيِ مستمرِ اقتصادي و کنترل سياسي، مورد استفاده قرار گرفته و به کار برده مي شود. ديدگاه ديگر دولت را به مثابه يک اقتدار و سلطه ي بالقوه مستقل و خود مختار مي بيند که مي تواند مبارزه ي طبقاتي را در جهت منافع همگاني تنظيم کند و يا حتي اين مبارزه را در جهت تفوق يک قشر سياسي خاص مهار کرده و آن را منحرف کند. ديدگاه اول به روشني در مانيفست ابراز شده، ديدگاه دوم در تحليل مارکس از دولت فرانسه تحت حاکميت لويي بناپارت توضيح داده شده است. بر پايه اين تقسيم دوگانه، برخي از مفسران مي گويند که ديدگاه اول مشخصه و ويژگي دوران هاي طبيعي تر مبارزه طبقاتي را برمي شمارد. اما ديدگاه دوم به دوران هاي « استثنايي » مي پردازد که مبارزه طبقاتي به بن بست رسيده و يا در حکم يک فاجعه ي خطرناک اجتماعي قلمداد مي شود. اين تفسير از آراء مارکس، از آن زمان توسط مارکسيت ها درباره ي فاشيسم، ديکتاتوري هاي نظامي، و اتحاد جماهير شوروي، به کار رفته است. يک ديدگاه ديگر درباره دولت وجود دارد که بايد به دو ديدگاه پيشين اضافه شود. اين ديدگاه ريشه در انتقادات اوليه مارکس از هگل دارد، اما در جريان مطالعات بعدي او اين ديدگاه دستخوش تغييراتي شد و در پرتو استقرار رژيم کمون پاريس در 1870 از نو بيان شد. اين ديدگاه مي گويد که دولت هميشه يک شکل منزوي و از خود بيگانه از سازمانِ سياسي است چرا که بر پايه انفکاک بين فرمان روا و فرمان بر بنا شده است. تنها زماني که اين انفکاک از طريق خود سامان دهي (15) جامعه برچيده شود، بيگانگي سياسي از بين خواهد رفت. (16)

با نگاهي ديگر

اين بخش به دو ديدگاه متفاوت در آينده ي سرمايه داري توجه دارد. اگر مارکسيسم تمايل دارد که براي توصيف و توضيح پوياييِ سرمايه داري مزيت ويژه اي را به روابط توليد بدهد، برخي از جامعه شناسان اهميت بيشتري به نيروهاي توليد داده اند. بدين ترتيب مراحل رشد و توسعه ي اجتماعي نه با روابطِ طبقاتي بلکه به وسيله شالوده مادي توليد از يکديگر متمايز مي شود. از اين رو دو دگرگوني عمده تاريخي تشخيص داده مي شود: گذار از جامعه کشتگرانه (17) به جامعه صنعتي، و سپس از جامعه صنعتي به جامعه پسا صنعتي. اين گونه نظريات همچنين استدلال مي کنند که اگرچه جوامع صنعتي به بهره کشي از کارگران مزدبر وابسته هستند اما رشد جوامع پسا صنعتي به توليد و بهره گيري از دانش متکي است. مارکسيست ها اين نظريات را کاملاً گمراه کننده تلقي مي کنند. با کنار هم گذاشتن و سنجش نظريات ارنست مندل، مارکسيست بلژيکي دهه 1970 و دنيل بل، جامعه شناس آمريکايي، نمونه ي جالبي براي آزمون پيش بيني هايي که درباره ي آينده سرمايه داري صورت گرفته در اختيار خواهيم داشت. در حالي که مندل پيش بيني مي کرد « کاپيتاليسم جديد » در سطحي جهاني گسترش يافته و باعث افزايش نابرابري و بي ثباتي مي شود، اما به گمان بل جامعه صنعتي که بر پايه بهره کشي اقتصادي و کم توجهي به سود و زيانِ، شخصي بنا شده مضمحل گرديده و جامعه دانش بنيادِ پسا- صنعتي که به منافع همگاني و همکاري و هم ياري گرايش دارد ايجاد مي شود.
بل پيش بيني کرد که اقتصاد از حالتي که عمدتاً توليدکننده ي کالاست به وضعيتي تغيير پيدا مي کند که در آن خدماتي نظير بهداشت، آموزش، تحقيقات و نيز امور دولتي از اهميت روزافزوني برخوردار مي شود. بنگاه هاي تجاري به عنوان نهاد اصلي و هسته اي، جاي خود را به دانشگاه مي دهد. از لحاظ شغلي و حرفه اي تغيير جهتي قطعي به سوي طبقات حرفه اي و فني - به خصوص دانشمندان و مهندسان - صورت خواهد گرفت. مهارت و تفوق بر دانش تئوريک اهميت بيشتري نسبت به سازمان دهي توليد مادي پيدا مي کند، تا بدين ترتيب نوآوري هاي هدف دار، و کنترل اجتماعي به انجام برسد. با رشد و گسترش چنين دانش و شناختي، جامعه ي پسا - صنعتي قادر خواهد بود که نيازهاي تکنولوژيک خود را برآورده کند و رشد تکنولوژيک خود را برنامه ريزي کرده و آن را تحت کنترل درآورد. از توانِ نيروهاي بازار به نفع برنامه ريزي همگاني بر پايه يک تکنولوژي عقلاني جديد براي تصميم گيري هاي عقلايي، کاسته مي شود. دانش آزادانه قابل دسترسي خواهد بود و براي گسترش و بسط آسايش همگان به کار گرفته خواهد شد. (18)
با بازنگري در نظريات بِل در خواهيم يافت که بسياري از پيش بيني هاي او نادرست بوده است. بخشي از اين نادرستي به دليل آن است که ايالات متحده ي آمريکا به عنوان کشور پيشرو سرمايه داري (19) ، ملاک تجربي او قرار گرفته و استنباط هاي وي ملهم از اين کشور است، و از اين رو به ماهيت جهاني انباشت سرمايه توجهي ندارد. صرفاً به اين دليل ساده که شرکت هاي امريکايي صنايع خود را به خارج از کشور انتقال داده تا از هزينه هاي کمتر و يا بازارهاي جديد تر استفاده کنند اما عمليات اصلي و مرکزي شرکت ها را در داخل کشور انجام مي دهند، اين معني برداشت نمي شود که آنان از سرمايه دار بودن دست برداشته اند. بلکه برعکس اينان منطق سرمايه را به شکل وسيع تري گسترش دادند. در واقع با مشاهده جهان امروز مي توان شواهد زيادي در تأکيد پيش بيني هاي مارکس به دست آورد از جمله آنکه مواردي نظير نابودي روابط پيش سرمايه داري، افزايش قطبي شدن جامعه، رشد و افزايش ارتش ذخيره کارگران، و بحران هاي هميشگي و مکرر، مستلزم به وجود آمدن سرمايه داران است. بِل همچنين به واسطه اين باور که رشد و توسعه تکنولوژي شرايطي را به وجود مي آورد که افراد مي توانند بين بهره کشي اقتصادي تحت سلطه نظام سرمايه داري و آزادي اجتماعي در يک جامعه مبتني بر دانش و برنامه ريزي يکي را برگزينند، دچار اشتباه و خطا شده بود. در اين معني ديدگاه هاي بِل يادآور نظريات هگلي هاي جوان است که اعتقاد داشتند تغيير در آگاهي اجتماعي براي اثر گذاشتن روي دگِرساني و دگرگشت مادي جهان کافي خواهد بود.
بعضي از پيش بيني هاي مندل نيز در عمل نادرست بود. اما او به واقع توانست اين مطلب را توضيح دهد که سود چگونه مي تواند رشد تکنولوژيک را هدايت کرده و آن را به حرکت درآورد و نيز توانست اين موضوع را روشن کند که چگونه منطق انباشت به جامعه، به معناي گسترده ي آن، شکل مي دهد. براي مندل شرکت هاي چند مليتي به صورت نهاد اصلي و هسته ي سرمايه داري جديد در خواهد آمد ( و نه دانشگاه ها ) ، و بازتاب اين امر در ضديت و تضاد بين سرمايه دارهاي آمريکايي، ژاپني و اروپايي خواهد بود. به علاوه، در حالي که بل نوآوري تکنولوژيک را امري بديهي انگاشته بود، مندل از مارکسيسم استفاده کرد تا گسترش و توسعه موج وار آن را در طول زمان توضيح دهد. اين امر در نظام سرمايه داري جديد به افزايش شديد در (20) R & D، توسعه و گسترش کارهاي تخصصي و فکري، رشد خدمات توليد کنندگان و کالايي شدن فراغت طبقه کارگر و مواردي از اين دست مربوط مي شود. مندل همچنين اظهار داشت که پيشرفت تکنولوژيک به صورت مضمون اصلي ايدئولوژي سرمايه داريِ جديد در خواهد آمد ( پيش بيني که به لحاظ ايدئولوژيک در کارهاي بل نيز منعکس شده است ) صورت ها و اشکال جديد مداخله ي دولت بازتاب اشکال جديد توسعه و گسترش جهاني سرمايه داري خواهد بود چرا که اقتصاد ملي بازتر و پذيراتر شده و رقابت نيز شديدتر خواهد شد. اگر تحليل هاي مندل در جنبه ها و ابعادي دچار خطا شود، به دليل آن است که وي بيش از حد به ديدگاه مارکسيستي وابسته و متعهد بود. بر طبق اين ديدگاه منطق سرمايه داري مي توانست بيشتر تغييرات در سازمان هاي اقتصادي، سياسي و فرهنگي، اجتماعي را توضيح دهد.
يک تحليل مارکسيستي متعادل تر بايد بتواند نشان دهد که خطا و اشتباه بل و مندل در کجا بود. اين نوع تحليل به طور مشخص نشان خواهد داد که تضاد بين جامعه اطلاعاتي و اقتصاد اطلاعاتي نوع خاصي از تضاد و تعارض بين نيروها و روابط توليد است. به نظر مي رسد که بل اعتقاد دارد که زماني که دانش نيرو و توان اصلي رشد اقتصادي شود، همه مي توانند مالک آن شوند و دانش شالوده ي کنترل دموکراتيک خواهد شد. اما به نظر مي رسد که سرمايه بر حقوق مالکيت در تمام اشکال اطلاعات و دانش تأکيد دارد. از اين رو حقوق مالکيت فکري به صورت بخش عمده اي از کشمکش هاي بين المللي ( به طور مثال با آمريکا، يعني نمونه بل از جامعه پسا- صنعتي، و پيشرو اين گونه منازعات ) را تشکيل مي دهد. به همين ترتيب، سرمايه منازعات روزافزوني را براي بسط و گسترش حقوق مالکيت ( و بدين ترتيب حق مالکيت خصوصي ) به راه مي اندازد. اين منازعات و کشمکش هاي مربوط به حقوق مالکيت در برگيرنده مواردي نظير ژنوم انساني، گياهان وحشي، حيوانات، داروهاي قبيله اي، فضا، ژرفاي درياها و غيره مي شود. مورد جالب در اين ميان تلاش جاري براي کالايي کردن اينترنت است - فضايي از سيستم ها که تحت هيچ قانوني نيست و از اصل خود از کنترل دولت و اقتصاد خصوصي آزاد است اما اکنون در معرض تلاش هايِ روز افزون براي سانسور يا تبديل شدن آن به يک کانال بازاريابي قرار دارد.

ميراث فکري و کارهاي ناتمام

موضوعاتي که مارکس مطرح کرد هنوز بر بسياري از کند و کاوها و بررسي هاي جامعه شناسانه درباره ي ماهيت، تاريخ، منطق کلي و گسترش آتي سرمايه داري سايه افکنده و آنها را تحت الشعاع خود قرار داده است. اما برداشتي که از کارهاي او مي شود اغلب ضد و نقيض بوده و با سياست درآميخته است. به لحاظ فکري اين موضوع به دليل غني بودن، پيچيدگي و گسسته بودن کارهاي مارکس است، همچنين برخي از کتاب ها و نوشته هاي او ناقص بوده و برخي نيز پس از مرگ نويسنده به چاپ رسيده است. به لحاظ سياسي، اين برداشت ضد و نقيض و سياست زده، بخشي مربوط به انتقاد وي از کاپيتاليسم، حمايت از سوسياليسم و طرفداري و حمايت گيج کننده و ضد و نقيض او از دموکراسي، « ديکتاتوري پرولتاريا » است، و بخشي از آن به دليل انتساب نام وي ( و نه الزاماً آرا و نظريات او ) به مارکسيسم - لنينيسم و ارتباط آن با استالينيسم است. با وجود اين حتي در جايي که عقايد واقعي مارکس يا نظرهاي منتسب به او باعث بروز مخالفت شده، اين نظرها ارجاعات اصلي در تحليل هاي اجتماعي را به خود اختصاص مي دهند. اين موضوع در آثار موجود در سنتِ وبري و دورکمي، در جامعه شناسي کارکرد گرايي، در مباحث مربوط به گذار از صنعت گرايي به پسا - صنعت گرايي، و در جامعه شناسي هاي گوناگونِ پست مدرن، قابل بررسي و مشهود است.
جايگاه مارکس به عنوان يک « متفکر بزرگ جامعه شناسي » بيشتر به کار وي بر روي اقتصاد سياسي سرمايه داري مربوط است و اعتقاد وي به نقش پرولتاريا در کندن گورِ سرمايه داري ارتباطي با اين موضوع ندارد. به طور مشخص، تحليل وي از شکل کالايي شدن ( به خصوص تعميم دادن آن به کارگر مزدبر ) هنوز براي درک پويايي کاپيتاليسم، ضروري و لازم است. مشکل زماني بروز مي کند که اين نقد را در تحليل کل جامعه به کار ببريم. اهميت اساسي نيروي کار و روند کار در داخل سرمايه داري به معني آن نيست که سرمايه داري ( به معناي وسيع آن ) نيز به همين ترتيب براي تبيين و بررسي پويايي تمام جوامع نقشي اساسي ايفا مي کند. اين موضوعي است که قطعاً بايد بررسي شود و تحقيقات تجربي به آن بپردازند. در واقع باور رو به گسترشي در بين دانشمندان علوم اجتماعي وجود دارد مبني بر اينکه هيچ سيستمي به تنهايي ( چه اين سيستم اقتصاد باشد و چه دولت، قانون، دين يا ديگر سيستم ها ) قادر نخواهد بود که منطق کلي تحولات و پيشرفت هاي اجتماعي و جامعگي را معين کرده يا آن چنان قدرتمند شود که بتواند به شکلي مؤثر به تمامي با آن مخالفت کند. شق افراطي اين امر ممکن است به باتلاقي از نوع پست مدرنيسم منتهي شود که همه چيز د رآن راه پيدا مي کند. با وجود اين، اگر اين نظريه ي وي با احتياط و به دقت تفسير شود شالوده اي براي مطالعه وابستگي چند سويه و تحول توأمان نظام هاي مختلف نهادي در داخل بافت يک جامعه جهانيِ در حال ظهور، به وجود خواهد آمد.
عليرغم مباحث و اختلاف نظرهايي که در طول يک قرن و نيم گذشته درباره ي آثار مارکس وجود داشته، هنوز کارهاي ناتمام بسياري وجود دارد. چنانچه مارکس را به عنوان اولين و برجسته ترين نظريه پرداز شيوه ي توليد سرمايه داري مورد توجه قرار دهيم، حداقل دو موضوع همچنان بحث انگيز و مورد اختلاف باقي مي ماند. اولين موضوع دربرگيرنده ي مباحث مشکل و اسرارآميز « نظريه ارزش- کار » است، يعني ديدگاهي که بر مبناي آن ارزش هر کالايي، مجموع ارزش کالاهايي است که براي توليد آن به کار مي رود. گفته مي شود که از جمله اين کالاها نيروي کار است، لذا ارزش آن به ارزش کالاهايي بستگي دارد که براي احياء ظرفيت کاري نيروي کار مورد احتياج است. امروزه اين ديدگاه طرفداران معدودي دارد. براي برخي، مشکلات اين موضوع بيشتر تجربي است. بدين ترتيب دستمزدها به سطحي بالاتر از حداقل لازم براي امرار معاش رسيده اند و شامل « مؤلفه هاي اخلاقي و تاريخي » نيز مي شوند. همچنين گفته مي شود که نظريه ارزش کار، کارگران خانگي بدون دستمزد ( و نوعاً زنان ) را در بازتوليد نيروي کار ناديده مي گيرد. آنچه کار غير توليدي ناميده شده و دولت ( تا همين اواخر ) هزينه ي آن را بر عهده داشته تا خدمات غير کالايي نظير خدمات آموزشي، بهداشتي و ساير خدمات را تأمين کند، ايفا کننده ي نقشي است که به نوبه ي خود براي « نظريه ي ارزش- کار » مشکل ايجاد مي کند. براي برخي ديگر اين مسئله بيشتر جنبه نظري و تئوريک دارد. بدين معني که اين مسئله ناشي از اين واقعيت است که نيروي کارِ زنده خريد و فروش مي شود و بايد داراي همان ويژگيِ کالاييِ ماشين آلات ساکن و بي حرکت باشد. با اين همه در هر دو نظر، کافي است که نيروي کار را به عنوان کالاي خيالي مورد توجه قرار دهيم، يعني کالايي که داراي صورت خارجي است اما محتواي واقعي يک کالا را ندارد و بدين ترتيب به بيشتر نتيجه گيري هاي مارکس راجع به روند کار، بهره کشيِ سرمايه داري، تضاد طبقاتي، و منطقِ کمي سرمايه، دست خواهيم يافت.
دومين موضوع، برداشتي است که بر مبناي آن اگرچه سرمايه داري داراي پويايي مشخص و خاصي است، اما آينده آن شخص نيست. مارکس در تحليل خود از رشد سرمايه داري مطلبي که دربرگيرنده معني اضمحلال قطعي سرمايه داري باشد بيان نمي کند و در مقدمه 1859 بر اين نکته تأکيد دارد که هيچ شيوه ي توليدي پيش از آنکه توانايي و پتانسيل آن تمام نشود، به انتهاي دوران خود نمي رسد. سرمايه داري به گونه اي مهار نشدني و اجتناب ناپذير به سمت نوعي بحران بنيادي از پيش تعيين شده پيش نمي رود ( اگرچه پويايي رشد و گسترش آن به ظاهر به لحاظ بوم شناختي داراي محدوديت هايي است ) اما در عوض استعدادها و توانايي هاي نوزايشي و نوآفريني قابل توجهي از خود بروز داده است. اين موضوع در رقابت بين شيوه هاي سامان دهي سرمايه داري و نشاندن آن در روابط اجتماعي گسترده تر، به خوبي بازتاب يافته است. به عنوان مثال مي توان به مبارزه اي اشاره کرد که امروزه بين نظام هاي سرمايه داري انگليسي- آمريکايي، قاره اروپا ( به جز بريتانيا ) و کشورهاي کنفسيوسي در جريان است. کارهاي خود مارکس نيز راه هاي متفاوت توسعه را خاطر نشان ساخته اما در عين حال نقش مهم واسطه اي را به مبارزه ي طبقاتي داده است.
مارکس به عنوان نظريه پردازي که درباره ي جامعه و نه سرمايه داري عقايدي ابراز کرده است، گاهي در معرض اين اتهام قرار مي گيرد که همه چيز را بر حسب روابط طبقاتي يا حتي بدتر، بر حسب رشد تکنولوژي، توضيح مي دهد و تبيين مي کند و يا اينکه درباره کنش- و- واکنش زير ساخت و روساخت چنان مبهم صحبت کرده که ديدگاه وي در معرض هرگونه تفسيري قرار مي گيرد. با وجود اين هنوز در هر وضعيت و موقعيتي ميداني براي بحث درباره ي اهميت نسبي طبقه در مقايسه با جنسيت، قوميت، مليت و روابط، و نيز اهميت آگاهي طبقاتي در مقايسه با ساير هويت ها، و همچنين اهميت مبارزه طبقاتي در مقايسه با ساير جنبش هاي اجتماعي وجود دارد. به همين ترتيب در تقابل با مباحثي نظير تکنولوژي، نظام بين ايالتي، نظام مردم سالاري، مبارزات در جوامع مدني، و امثال آن، روابط سرمايه اي از اهميت نسبي براي بحث پيرامون آينده جامعه امروزي، برخوردار است. از اين منظر مارکس طرح تحقيقاتي پرمحتوايي در سطوح مختلف و در بسياري از حوزه ها براي ما باقي گذارده است.

پي‌نوشت‌ها:

1. G. Lichtheim, "Historical and Dialectical Materialism" in Dictionary of History of Ideas, Vol. 2 (New York: Charles Scribner "s Sons, 1973). G. Therbom, Science, Class and Society: On the Formation of Sociology and Historical Materialism (London: New Left Books, 1976).
2.self-realizalion
3. Karl Marx, "Preface" (To A Contribution to the Critique of Political Economy), (1859).
4. ontology of labour
5. laws of motion
6. کارل مارکس نامه به ويدِماير، 5 مارس 1852.
7. wage-slave
8. labor-saving
9. valorization
10. Eduard Bernstein, (1967), Evolutionary Socialism: A Criticism and Affirmation (New York: Schocken).
( کتاب اصلي در 1899 به زبان آلماني انتشار يافته است ).
11. lompenproletrait
طبقه ناآگاه و پايين اجتماعي که هيچ علاقه اي به پيشرفت و ترقي انقلابي ندارد.
12. کارل مارکس نامه به ويدِماير، 5 مارس 1852.
13. cash-nexus
14. Eduard Bernstein, (1967), Evolutionary Socialism: A Criticism and Affirmation (New York: Schocken).
( کتاب اصلي در 1899 به زبان آلماني انتشار يافته است ).
15. self-organization
16. Ernest Mandel, (1975) Late Capitalism (London: New Left Books;
( چاپ اول به زبان آلماني 1972 )
Daniel Bell (1973) The Coming of the Post-industrial Society (London: Heinemann).
17. agrarian
18. Bell, The Coming of the Post-industrial Society.
19. مارکس گرايش ها و روندهايِ رايج در انگلستان را صرفاً وسيله اي براي طرح استنباط ها و نتيجه گيري هايِ خود تلقي نمي کند بلکه از اين روندها براي اثبات ادعاهاي خود استفاده مي کند، که بر پايه هاي نقدي نظري از کاپيتاليسم قرار گرفته است.
20. research and development تحقيق و توسعه
منابعي براي مطالعه ي بيشتر
براي کارهايي که مارکس خود انجام داده به ارجاعات و مآخذ درون فصل مراجعه کنيد. آنچه در پي مي ايد تفسيرهاي عالي است که يا برکار مارکس به طور کلي يا بر جنبه هاي خاصي از کار وي انجام پذيرفته است.
S. Avineri, The Social and Political Thought of Karl Marx (Cambridge: Cambridge University Press, 1968).
D.J. Friedman, Marx"s Perspective on the Objective Class Structure , Polity, 6, (1974), 318-44.
Eric Hobsbawm, Marx and History . New Left Review, 143, (1984), 39-50.
D. Mc Lellan.Karl Marx: His Life and Thought (Basingstoke: Macmillan, 1974).
Ralph Miliband, Marx and the State, Socialist Register. 1965, (London: Merlin Press, 1965).

منبع مقاله :
استونز، راب؛ (1390)، متفکران بزرگ جامعه شناسي، ترجمه ي مهرداد ميردامادي، تهران: نشر مرکز، چاپ هفتم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط