لويي آلتوسر

لويي آلتوسر فيلسوفي مارکسيست و نظريه پردازي اجتماعي بود. وي قطعاً يکي از اثرگذارترين انديشه گران مارکسيست دوران خود بوده، و يکي از با نفوذترين نظريه پردازان اجتماعي که در هر سنت فکري مي تواند رخ نمايد به شمار مي
شنبه، 4 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
لويي آلتوسر
 لويي آلتوسر

 

نويسنده: تّد بنتُن
مترجم: مهرداد ميردامادي



 

انگيزه هاي محرک

لويي آلتوسر فيلسوفي مارکسيست و نظريه پردازي اجتماعي بود. وي قطعاً يکي از اثرگذارترين انديشه گران مارکسيست دوران خود بوده، و يکي از با نفوذترين نظريه پردازان اجتماعي که در هر سنت فکري مي تواند رخ نمايد به شمار مي رود. نوشته هاي وي در دهه ي 1960 بيشترين و ماندگارترين تأثيرات را از خود بر جاي گذاشت. او در طول دهه ي 1970 به انتشار آثار خود ادامه داد و نقدهايش از رهبري حزب کمونيست فرانسه هر روز صراحت بيشتري مي يافت. در آخر، ناآرامي و جنوني که در سرتا سر دوران زندگي اش حضور داشت به يک فاجعه منتهي گرديد و بخش اعظمي از آخرين دهه ي زندگي اش را در بيمارستان رواني بستري شد.
آلتوسر در الجزاير متولد شد، و بعدها ( در 1930 ) با والدين خود به فرانسه نقل مکان کرد. بر طبق زندگينامه اي که خود به رشته ي تحرير درآورده، دوران کودکي وي دوراني غم انگيز بود. اين دوران به دليل ناهمسازي وي با پدرش که مقتدر و مستبد، و در عين حال بسيار گوشه گير بود و نيز روابطي که با مادر وسواسي و به لحاظ جنسي سرکوفته ي خود داشت، مادري که عشق خود و فرزندش را به نحوي بسيار شديد بروز مي داد، دوراني عذاب آور براي او بود. او کاتوليک بار آمد، و بخش اعظمي از دوران جنگ را در اردوگاه اسراي جنگي آلمان گذراند. در اينجا بود که وي با يکي از هم بندهاي خود - کمونيستي به نام کُورژ (1) - ملاقات کرد و بسيار تحت تأثير وي قرار گرفت. بعد از جنگ در کسوت دانشجو به دانشسراي عالي معلمين در پاريس رفت. کمونيست هاي فرانسه در طول دوران جنگ نقش بسيار مهمي را در مقاومت عليه نازي ها ايفاء کرده بودند، و از اين رو در دولت بعد از جنگ نمايندگاني داشتند. نفوذ کمونيست ها بر زندگي عمومي و به خصوص بر روشنفکران، بسيار زياد بود. آلتوسر به فاصله ي کوتاهي بعد از جنگ به حزب کمونيست پيوست، که اين امر تا حدودي ناشي از تجربه ي دوران جنگ مي شد و تا اندازه اي به دليل برخوردهايي بود که او در سازمان هاي مربوط به جوانان کاتوليک با کمونيست ها داشت و تحت تأثير اين برخوردها قرار گرفته بود. با اين همه از همان ابتدا به عنوان فردي ناراضي در درون تشکيلات مطرح شد و به منزله ي يک روشنفکرآزادانديش پيوسته با رهبري و نظريه پردازان « رسمي » حزب در تعارض قرار مي گرفت. مرگ استالين و متعاقب آن آزادي محدودي که تحت حاکميت خروشچف در اواخر دهه ي 1950 در اتحاد جماهير شوروي واقع شد، به همراه شکافي که بين شوروي و چين کمونيست به وجود آمد، تأثير خود را بر گروه هاي چپ فرانسه بر جاي گذاشت. دسته هاي کوچک کمونيستي، به خصوص در بين دانشجويان، شکل گرفت که از آموزه هاي مائوتسه تونگ پيروي مي کردند. حزب کمونيست فرانسه، و نيز روشنفکران با نفوذ جناح چپ مانند سارتر، مرلوپونتي و گارودي مخالفت اخلاقي خود با استالينيسم را با بازگشت به فلسفه ي « انسان گرايانه ي » نوشته هاي اوليه ي مارکس، بيان داشتند. مارکس در اين نوشته ها ( که مشهورترين آن « دست نوشته هاي اقتصادي و فلسفي » 1844 است ) خطوط کلي يک نظريه ي فلسفي بديع را به نحوي هوشمندانه ترسيم مي کند. بر طبق اين نظريه تاريخ بشر در حکم سفري طولاني است، که همه آن را از طريق پشت سر گذاشتن يک رشته مراحل رشد، به سوي آينده اي که در آن توانمندي تمام افراد و توانمندي جمعي بشر به تمامي درک مي شود، طي مي کنند. با اين همه در نظر مارکس مرحله ي کنوني تاريخ مرحله اي است که نظام سرمايه داري حاکم مانع از رشد توانمندي بشر شده و آن را تحريف کرده است. تحت چنين نظامي کارگران از فعاليت هاي خود گردان و آزاد که لازمه ي زندگي است جدا شده، و به عبارتي « بيگانه » شده اند، که اين ناشي از اجبار به کار تحت کنترل و نظارت مالکين سرمايه دار است. در نتيجه کارگران از کار خود احساس رضايت نمي کنند، با کارگران ديگر در روابطي رقابتي، و با کارفرمايان خود در تضادي طبقاتي قرار مي گيرند. در آينده، جامعه ي کمونيستي، که مارکس آن را در زمان خود « حل شدن معماي تاريخ » مي ناميد، بر تمام ابعاد گوناگون « بيگانگي » و تضاد که به وسيله ي مالکيت سرمايه داري به وجود آمده، فائق خواهد شد. اين چارچوب فکري، ملاکي اخلاقي ارائه مي کند که نه تنها به وسيله ي آن مي توان جامعه ي سرمايه داري، بلکه محدوديت ها و « اشتباهات » نوع استالينيستي « سوسياليسم » که در اتحاد شوروي به وجود آمده بود را سنجيد. آلتوسر به شدت با اين نقد « انسان گرايانه » از اتحاد شوروي مخالفت مي کند. و خود را، به نحوي که باعث بدنامي وي شد، فردي « ضد انسان گرا » (2) معرفي مي کند. اين امر باعث شد که کار وي به توجيه عالمانه ي استالينيسم، و خود او به عنوان کسي که براي مردم اهميتي قائل نيست! متهم شود. در واقع خواست اصلي آلتوسر نقد ريشه دارتر و ژرفانگرتر استالينيسم و ارائه ي توضيح و تبييني مبني بر اينکه چگونه تلاش عظيم اتحاد شوروي براي آزادي انسان به يک ديکتاتوري سرکوبگر تبديل شد، بود. از نظر او محکوميت اخلاقي کافي نبود بلکه کل اين روند فجيع بايد تبيين و تحليل مي شد. و اين مهم، براي يک مارکسيست به معني آن بود که نظريه ي مارکسيستي، خود در تبيين و توضيح اولين تلاشي که در تاريخ براي عملي ساختن اين نظريه صورت گرفته، شرکت کند. از نظر آلتوسر مشکل تفاسير انسان گرايانه از کارهاي مارکس آن بود که اين تفاسير به طور ضمني مهمترين موفقّيت نظري مارکس، يعني استقرار و تثبيت درکي « علمي » از روندهاي تاريخي، را ناديده گرفته بودند. به نظر او تلاش خروشچف براي « استالين زدايي » جنبش کمونيستي شکست خورده بود، و نقد اخلاقي، اگر چه قطعاً موجه بود، اما به خودي خود نمي توانست تغييري ايجاد کند. در عوض آنچه که مورد نياز بود بازيافتي دقيق از نگرش تبييني مارکس ( ماترياليسم تاريخي ) و توسعه و بسط بيشتر آن و کاري فلسفي که اين بازيافت را ممکن مي ساخت، بود. تنها چنين بازگشتي به نظريه مي توانست به نوسازي و تجديد نظريه و عمل مارکسيستي، پس از ده ها سال تحريف آن توسط خواست فرمانبرداري از تمايلات دولت شوروي و سر سپردگي بي چون و چرا به رؤساي حزب، منجر شود. همانگونه که وي بعدها در زندگينامه ي خود نوشت: « تنها ضدانسان گرايي نظري مي توانست انسان گرايي اصيل و معقول را تبرئه کند » ( آلتوسر، 1993، ص 186 ).
بنا به شرحي که آلتوسر خود ارائه مي دهد، فرهنگ فرانسه در دوراني که وي به افکار و عقايد خود شکل مي داد، بسيار منزوي بود. او و همتايان فيلسوف اش تقريباً از شيوه هاي اروپايي و بريتانيايي تفکر آگاهي نداشتند - اين ناآگاهي حتي درباره ي کارهاي مارکسيست هاي مهم غير فرانسوي، نظير آنتونيوگرامشي نيز صدق مي کند. از اين رو آلتوسر در تدوين مخالفت خود با کودتاي « انسان گرايي » عليه مارکسيسم عمدتاً از سنت هاي با نفوذ تفکر اجتماعي و فلسفه ي فرانسوي استفاده کرد. ابتدا، دفاع وي از قرائتي از مارکسيسم به عنوان يک علم او را درگير يافتن نظريه اي درباره ي ماهيت علم کرد: چه چيز باعث تفاوت علم از تفکر روزمره، يا « ايدئولوژي » مي شد؟ علوم جديد چگونه ظهور پيدا مي کنند؟ تغيير و دگرگوني در ايده و تصورات علمي را چگونه بايد فهميد و تبيين کرد؟ سريع ترين تأثيري که آلتوسر در تفکر در باب اين موضوعات پذيرفت از ژرژکاگيهم ( 1988 ) بود. کاگيهم تاريخدان و فيلسوف علم بود، و به سنت فرانسوي خاصي در تفکر در باب علم تعلق داشت ( الکساندر کُوي ره و گاستون باشلار دو متفکر مشهور ديگر اين سنت فکري بودند ). نگرش اين افراد با فلسفه ي تجربي علم که ديدگاه غالب در بريتانيا و آمريکا بود تفاوت داشت چرا که ديدگاه فرانسوي فلسفه ي علم بر پايه ي مطالعات دقيق تاريخي قرار گرفته بود. فلسفه ي علم در فرانسه به فرايندهاي تعامل بين علم و جامعه به معناي گسترده تر آن نظر داشت و همچنين معتقد بود که ملاک براي آنچه مي يابد علم تلقي شود به مانند خود علم، در طول زمان تغيير مي يابد.
اما اين مکتب فرانسوي تاريخدانان و فلاسفه ي علم بيشتر به علوم طبيعي مي پرداخت و از آنجايي که آلتوسر عمدتاً به دفاع از مارکسيسم به عنوان علمي تاريخي و اجتماعي توجه داشت، مي يابد نگرش و رويکردي را در علوم انساني بيابد که بتواند بديلي ممکن و کارآمد براي « انسان گرايي » سارتر، مرلوپونتي و ديگران باشد. در انجام اين مهم وي حاميان اصلي خود را در بين رويکردهاي « ساخت گرايي » که پيش از اين درگير منازعه با « انسان گرايي » در روان شناسي، زبان شناسي، انسان شناسي و جامعه شناسي شده بود، يافت. آموزش دورکم به جامعه شناسان که « با واقعيات اجتماعي به مانند يک شي ء برخورد کنيد »، و ديدگاه مشابه فرديناند دو سوسور که زبان را به مثابه يک واقعيت اجتماعي مي ديد، که مستقل از منظور و هدف افرادي که از آن استفاده مي کنند به حيات خود ادامه مي دهد، « شاخص هاي نخستين » ساخت گرايي بود در بين معاصران آلتوسر، انسان شناس فرانسوي کلودلوي استروس شناخته شده ترين فرد ساخت گرا بود، اما آلتوسر بيشترين تأثير را از تفسير ساخت گرايانه ي روانکاوي فرويدي که به وسيله ي ژاک لاکان ارائه شده بود پذيرفت. با توجه به سابقه و پيشينه ي شخصي آلتوسر که هميشه دچار افسردگي و بحران هويت بود، شايد اينکه خود مي يابد گرايش قوي نظري به روانکاوي داشته باشد باعث تعجب نشود. اگر چه کراراً از اينکه خود را يک ساخت گرا بداند سرباز مي زد، اما تأثير مضامين ساخت گرايي در بازسازي ماترياليسم تاريخي مارکس، بسيار مشهود است.

موضوعات اصلي

بنابراين آلتوسر به فلسفه ي عمل مجهز شده، و ساخت گرايي را به عنوان حامي و متحد برگزيده بود، تلاش خود را براي « نجات » مارکس حقيقي از تفسيرهايي که فيلسوفان « انسان گرا » بر کارهاي او تحميل مي کردند، آغاز کرد. نتيجه ي اين کار رشته مقاله هاي بود که بين سال هاي 1960 تا 1965 نوشته شد و در کتابي تحت عنوان براي مارکس، و نيز در راهنماي خواندن سرمايه که کار مشترکي با دانشجويان بود ( از جمله اين دانشجويان رانسي ير و باليبار بودند - که به نوبه ي خود در سلک متفکران بزرگ درآمدند )، منتشر شد. با توجه به اينکه « انسان گرايان » براي تفسير خود انتخاب مناسبي انجام داده و کارهاي اوليه مارکس، و بخصوص اثر هوشمندانه و جذاب دست نوشته هاي 1844، را برگزيده بودند، آلتوسر نشان داد که مارکس 1844 هنوز يک مارکسيست محسوب نمي شد! ( حتي خود مارکس نيز، که از تفسير غلط آراء و نظرياتش مأيوس و سرخورده شده بود، بر اين تأکيد داشت که مارکسيست نيست ). مقاله هاي که در کتاب براي مارکس آمده بيشتر در پي نشان دادن اين موضوع است، در حالي که راهنماي خواندن سرمايه مفاهيم اصلي و اساسي « ماترياليسم تاريخي »، که حاصل مطالعه و مباحثه نويسندگان کتاب از کارهاي بعدي مارکس بود، را مطرح مي کرد.

رابطه ي بين کارهاي اوليه و بعدي مارکس

ابتدا به رابطه ي بين کارهاي اوليه و بعدي مارکس مي پردازيم. نگرش و رويکرد آلتوسر براساس سه ايده و برداشت اصلي است که وي از کاگيهم و فلاسفه ي تاريخ علم گرفته است. نخستين برداشت، اين انگاره است که مفاهيم علمي يک به يک به وجود نيامده اند، بلکه از يک چارچوب همبسته ي مشخص، يا از يک قالب فکري به دست آمده و هر مفهوم معني خود را از ارتباط با مفاهيم ديگر گرفته است. اين مباني نظري، مشخص مي سازد که چه پرسش ها و مسائلي را مي توان در اين محدوده مطرح ساخت، و از اين رو، از پرسش هايي که ممکن است در چارچوب ديگري مطرح شود نيز صرف نظر مي کند: اين موضوع را مي توان به نوري که از يک چراغ قوه بيرون مي آيد تشبيه کرد، پر تو اين نور بر هر جا که بتابد آن را روشن مي کند، اما جاهاي ديگر را در تاريکي باقي مي گذارد. اين جنبه از علم « پُرسمان (3) » آن ناميده مي شود.
دومين ايده ي مورد استفاده ي آلتوسر، گسسته بودن تاريخ علم است. به عبارت ديگر، يک علم جديد از قالب هاي پيشين غير علمي تفکر که در آن زمينه وجود داشته، با وضع يک فاصله ي مفهومي روشن با آرا و نظريات پيشين، به وجود آمده است. پرسمان هاي « ايدئولوژيک » که مقدم بر ظهور علم جديد است اغلب به فرهنگ جامع تر يک جامعه، به « فهم همگاني » آن، يا ايدئولوژي حاکم، پيوند خورده اند. اين موضوع بدين معني است که حتي بعد از تأسيس، علم جديد همچنان در احاطه ي شيوه هاي تفکري است، که به عنوان بخشي از روند وجودي خود، آنان را برانداخته بود. اين يعني پرسمان هاي علمي هم از قالب هاي عقيدتي و نظري که از آن ظهور پيدا کرده اند، و هم از « فهم همگاني » فرهنگ جامع تر و گسترده تري که در آن به حيات خود ادامه مي دهند، گسسته هستند. علم، حتي زماني که تأسيس شود، در ادامه ي تاريخ خود به دليل مطرح شدن پرسش ها و راه حل هاي جديد، شاهد تجديد مکرّر ساختارهاي پرسمان اصلي علمي خواهد بود، و از اين رو تاريخ آن هم حالتي گسسته دارد. آلتوسر تغيير ايدئولوژي هاي پيش علمي و ظهور پرسمان علمي را « دگرگوني شناخت » (4) مي نامد. در سومين برداشت خود، آلتوسر به تبع فلاسفه ي تاريخ علم، اذعان مي دارد که کار علمي تنها به معني کسب دانش جديد نيست. از نظر آنها ناآگاهي نداشتن شناخت نيست، بلکه قالب هاي قدرتمند تفکر غلطي است که هميشه حاضر بوده، مانع پيشرفت علمي شده و به آن حمله ور شده است: از اين رو علم تلاشي است براي مقاومت و غلبه بر هجوم اين« موانع شناخت (5) ». مثالي از علوم طبيعي مي تواند چگونگي کار کرد اين آرا را روشن سازد. در اواخر دهه ي 1830 چارلز داروين در تلاش بود تا بفهمد که يک گونه از موجودات زنده چگونه مي تواند باعث به وجود آمدن گونه اي ديگر شود. يادداشت هاي وي نشان مي دهد که ايده و نظرياتي که وي بدان پرداخته بود قشريّت ديني موجود، و نيز اين باور غالب در بين عالمان پيشرو آن روز، مبني بر ثابت بودن و لايتغير ماندن هر يک از گونه ها، را مورد ترديد و پرسش قرار مي داد. داروين مي دانست که نظريات وي، نظرياتي که انگارش هاي پيشين مبتني بر خلقت خاص هرگونه را تحت الشعاع قرار داده و انسان ها و ميمون هاي انسان نما را خويشاوند يکديگر قرار مي دهد ( يعني « دگرگوني شناخت » )، و در نتيجه مايه ي بدنامي و بدگويي عليه او مي شود. همين امر ممکن است يکي از دلايلي باشد که وي براي اعلان عمومي موفقيت علمي اش بيست سال منتظر ماند. با اين همه، بعد از انتشار منشاء انواع، ايده ها و نظريات وي به تدريج به نحوي گسترده پذيرفته شد و با ديدگاهي که انسان را نقطه ي اوج تکاملي مي دانست، يکي شد ( اين ديدگاه اغلب مانند نگرشي که درباره ي نژاد سفيد اروپايي وجود داشت، شکلي افراطي به خود مي گرفت ). گويي تکامل و تحول زنگي را مي شد مانند داستاني تعريف کرد که اوج آن ظهور انسان بود ( يا در ديدگاه افراطي، ظهور نژاد « برتر » ). اين شيوه هاي باب کردن و همه فهم کردن زيست شناسي تکاملي باعث دوباره پديدار شدن خودستايي و تفرعن انسان شد که معني ضمني آن اين بود که تکامل و پيشرفت ذات طبيعت است، و اين به برخي از هواداران ايدئولوژي در باورشان به بازار و سرمايه داري، پشتوانه اي علمي داد، و از آن براي موجه جلوه دادن استعمار ( حتي نژادکشي ) غير اروپائيان استفاده کردند.
در واقع با مطالعه ي دقيق يادداشت هاي داروين و منشاء انواع درخواهيم يافت که اينگونه بهره گيري از عقايد و نظريات او کاملاً مغاير « پرسمان » علمي اوست. در ايده ها و نظريات او، ساز - و - کار « گزينش طبيعي » منتهي به يک تغيير تدريجي در يک گونه مي شود، که اين امر، از طريق انطباق اين گونه با محيط پيرامونش روي مي دهد. در اين نظريه جايي براي سخن گفتن از حيوان « والاتر » يا « پست تر »، يا اشکال « ابتدايي » و « پيشرفته » وجود ندارد. « ميزان تکامل » يک کَک، به عنوان ارگانيسمي که با محيط خود انطباق پيدا کرده، کمتر يا بيشتر از گربه اي که بر روي بدن آن زندگي مي کند نيست. داروين در يادداشت هاي اوليه ي خود نحوه ي رفتار ما با ديگر حيوانات را به بردگي - که به شدت با آن مخالف بود - تشبيه مي کند. با اين همه به نظر مي رسد که داروين در نوشته هاي بعدي خود مانند تبار بشر، در برابر درک غلطي که از تکامل در حکم تحولي پيشرو و رو به جلو شده، و حتي ديدگاه هاي رايج درباره ي سلسله مراتب نژادهاي انساني، تسليم شده است. از اين رو تکامل به مثابه ي تحولي پيشرو و رو به جلو، و اعتقاد به برتري نژادي، و خودستايي و تفرعن انساني را مي توان به عنوان « موانع شناخت » تلقي کرد: که داروين مجبور بود براي تأسيس پرسمان علمي زيست شناسي با آنان مبارزه کند. اما اين برداشت ها به عنوان نيروهاي قدرتمند در شکل وسيع تر و گسترده تر فرهنگ باقي ماندند، و حتي نوشته هاي بعدي داروين را نيز مورد « حمله » قرار دادند.
همين ملاحظات را مي توان درباره ي آثار مارکس به خرج داد، او براي تثبيت موفقيت علمي خود مجبور بود که با جذابيت هاي پرکشش دريافت هاي « انسان گرايانه » از تاريخ مبارزه کند. مهم ترين ايدئولوژي هاي پيش - علمي در موضوعي که مد نظر مارکس قرار داشت، ديدگاه ايده آليستي هگل از تاريخ يعني روند
« ديالکتيکي » خود - پروراني « روح مطلق »، و نيز « وارونگي » ماترياليستي فلسفه هگل توسط لودويک فويرباخ بود. آلتوسر با مطالعه ي آثار اوليه مارکس آن را در حکم بسط بيشتر « پرسمان » فويرباخ تلقي مي کند. چرا که اين آثار بر اساس نظريه هاي اقتصادي آن زمان براي تبيين و توضيح شالوده هاي مادي از خود بيگانگي انسان، و نيز بر اساس تفکرات سوسياليستي و کمونيستي آن براي ارائه تصويري از خود - تحققي کامل انسان در آينده، نوشته شده بود. با اين همه از آنجا که اين کار بسط صرف « پرسمان » فويرباخي است، و به دليل آنکه اين امر به نوبه ي خود تنها « وارونگي » فلسفه هگل محسوب مي شد، پرسمان کارهاي اوليه ي مارکس همچنان در دام فلسفه ي ايده آليستي گير افتاده است. خلاصه آنکه مارکس جهت تأسيس يک رويکرد و نگرش واقعاً علمي براي مطالعه ي جامعه و تاريخ، مي يابد از « پرسمان » اوليه ي خود بگسلد، و بايد با خويشتن پيشين خود مبارزه کند.
به ادعاي آلتوسر اين امر از 1845 به بعد آغاز شد. البته چنين دستاورد فکري عظيمي در يک آن محقق نمي شود، و متوني که در طي ساليان بعد نوشته شد عباراتي را در خود داشت که مي توان آن را ادامه ي مضامين « انسان گرايي » و « تاريخ گرايي » نوشته هاي اوليه ي او محسوب کرد. همين موضوع مبارزه ي آلتوسر عليه تفسير انسان گرايانه آز آثار مارکس را تقويت مي کند. مارکس در نوشته هاي بعدي خود فيلسوفاني را که « دوراني از تاريخ را با ظرافت مي پيرايند » تا از آن در نظريه هاي خود بهره بگيرند، به باد انتقاد مي گيرد، و زماني بر لزوم انجام مطالعه و تحقيق تجربي براي درک درست اصرار مي ورزد، قطعاً به نظر مي رسد که وجود چنين عباراتي نفي فلسفه ي اوليه ي کارهاي مارکس توسط خود اوست. با وجود اين، کار آلتوسر تنها به رد و بدل کردن نقل قول هاي نقيض يکديگر متکي نيست. در عوض وي از مفهوم ساخت گرايانه ي مطالعه ي « دلالتي » (6) استفاده مي کند. برطبق اين برداشت، ساخت مفهومي واقعي يا « پرسمان » مستقيماً از جريان کلمات و جملات يک متن آشکار نمي شود. اين موضوع را مي توان به سطح موّاج يک رودخانه تشبيه کرد، اين سطح جريانات آبي را که در زير سطح جريان دارد را مستقيماً مشخص نمي کند، بلکه تنها نشانه اي از، يا « دال » بر، وجود آنان است. روش آلتوسر آن است که هر متن را تحليل کند، به دنبال بي نظمي، تناقض، تنش هاي لاينحل و مواردي نظير آن باشد و سپس به عقب باز گردد و پرسمان واقعي و بنيادي به وجود آورنده ي آن را بشناسد.

ضد تاريخ گرايي

آلتوسر با به کار گيري روش مطالعه ي دلالتي توانست بر « دگرگوني شناخت » در تفکر مارکس، و نيز بر ظهور يک پرسمان جديد و علمي از 1845 به بعد، صحه گذارد. اين امر آلتوسر را قادر ساخت که بگويد مارکسيسم ( يا« ماترياليسم تاريخي » ) چه چيزي نيست و بدين ترتيب توانست روند بازيابي و کشف آنچه مارکسيسم است، را آغاز کند. مي توانيم کار خود را از اين نقطه آغاز کنيم که اکنون چه چيزي مارکسيسم نيست. البته از نظر آلتوسر مهم ترين « نيست هاي » مارکسيسم « انسان گرايي » و « تاريخ گرايي » است. اين دو با يکديگر پيوندي نزديک دارند. با اين همه مناسب تر آن است که هر يک را به طور جداگانه مورد بررسي قرار دهيم. گاهي اوقات کلمه ي « تاريخ گرايي » براي توصيف تمام رويکردهايي که بر اهميت دگرگوني تاريخي تأکيد دارند، مورد استفاده قرار مي گيرد. اما اين موضوعي نيست که آلتوسر با آن به مخالفت برخاست. از نظر وي « تاريخ گرايي » به شرح و اوصافي از دگرگوني هاي تاريخي اشاره دارد که تاريخ را به مثابه ي رشته خطي از « مراحل » يا دوران ها، که جهت داشته، و داراي يک نقطه پايان يا يک « هدف » ذاتي است، نشان مي دهد. اين شيوه ي تفکر درباره ي تاريخ صورت هاي متفاوتي دارد. از جمله فلسفه ي تاريخ هگل، وارونگي آن توسط فويرباخ، کارهاي اوليه خود مارکس، و البته تفسير انسان گرايي از کارهاي مارکس که بحث آلتوسر درباره ي آن است. تعابير غلط تکامل گرايانه اي که از کارهاي داروين شده، و همچنان در ژرفاي تفکر غربي امروز، در مفاهيمي مانند « نوگرايي » و « توسعه » باقي مانده را نيز مي توان نمونه هايي از اين شيوه ي تفکر در باب تاريخ دانست. در قرائتي که آلتوسر از آثار مارکس دارد، بزرگترين موفقيت مارکس برانداختن اين شيوه ي تفکر درباره ي تاريخ است. ايمان و اعتقادي که اغلب در جنبش هاي کمونيستي وجود داشت، مبني بر اينکه « تاريخ به نفع ماست »، اينکه پيروزي نهايي جنبش طبقه ي کارگر به نوعي در سينه ي تاريخ حک شده بود، همگي در نظر آلتوسر، کاملاً غير مارکسيست است. از نظر آلتوسر روندهاي تاريخي، روندهايي باز و بدون نتيجه نهايي هستند. دگرگوني تاريخي در نتيجه ي تجمع - يا « آميختگي » - تناقضات بي شمار در جامعه است. از اين رو انقلابات، به جاي آنکه پيامدهاي اجتناب ناپذير « توسعه » سرمايه داري باشند، بايد به عنوان رويدادهاي استثنايي نگريسته شوند. در دوران ما نويسندگان « پست مدرن » مانند ليوتار، پايان باور و اعتقاد گسترده به « فرا- روايت » هاي تاريخي نظير مارکسيسم را اعلام کرده اند. عجيب آنکه چنانچه قرائت آلتوسر از آثار مارکس صحيح باشد، مارکس اولين فرد « پست مدرن » بوده است!

ضد انسان گرايي

حال بپردازيم به نقد آلتوسر از « انسان گرايي » مارکسيستي. مشکلي که در اينجا وجود دارد آن است که معني و منظور از « انسان گرايي » هميشه روشن نيست. آنچه آلتوسر در بحث « ضد انسان گرايي » خود با آن به مخالفت بر مي خيزد ( حداقل! ) در برگيرنده ي سه موضوع مختلف است. همانگونه که ديديم وي يکي از اين سه موضوع را به صراحت رد مي کند. اين موضوعي است که شايد بتوان آن را « انسان گرايي اخلاقي » خواند. انسان گرايي اخلاقي مجموعه اي از ارزش هاست که مطابق آن انسان و رفاه بهزيستي او، اولين موضوع در مسائل مورد توجه اخلاقي است.
انسان گرايي در اين معنا در مقابل اصول اخلاقي ديني، که در آن نحوه ي برآورده شدن تمايلات انساني به عهده خداوند گذاشته شده، و نيز در مقابل نظام ارزشي « زيستبوم مدار » (7) که به موجودات زنده ي انساني و غير انساني توجه يکساني به خرج مي دهند، قرار مي گيرد. آلتوسر اين موضوع را روشن ساخته که در اين معنا او « ضد انسان گرايي » نيست. در واقع، آلتوسر انسان گرايي به اين معنا را، به عنوان واکنشي اخلاقي به « اشتباهات و جنايات » استالينيستي داراي « يک روايي تاريخي » مي داند ( آلتوسر و باليبار، 1970، ص 119 ).
دومين تفسير، پذيرفتني تر است. در اين تفسير، انسان گرايي در حکم درکي فلسفي از تاريخ، به عنوان روندي که حاصل آن پيشرفت و تحول کامل نوع انسان است، مطرح مي شود. در اين درک فلسفي خود انسان عاملي است که پيشرفت و تحول خود را محقق مي سازد، يعني تاريخ در حکم خود - پروراني انسان است. ديدگاه هاي فلسفي بسياري درباره ي « پيشرفت » انسان، در اين شکل و صورت تفسيري قرار مي گيرند، و همانگونه که ديديم فلسفه هاي فويرباخ و مارکس جوان نيز در اين زمره قرار مي گيرد. چنانکه آلتوسر اشاره مي کند، انسان گرايي، در اين مفهوم و معناي خود، و تاريخ گرايي جنبه هاي متفاوت يک « پرسمان » واحد را تشکيل مي دهند. از اين رو، آلتوسر آشکارا در تقابل با انسان گرايي به اين مفهوم قرار مي گيرد.
سومين معني ممکن انسان گرايي توصيف رويکردهايي است که بر نقش اصلي و اساسي فاعليت آگاه، يا انتخاب هاي فرد فرد انسان ها ( يا گروهي از آنها ) در تبيين و توضيح تاريخي يا جامعه شناختي، تأکيد مي کند. اين شکل از انسان گرايي را گاهي اراده گرايي نيز مي نامند. افراطي ترين نگرش اين ديدگاه در اگزيستانسياليسم سارتر ديده مي شود، اما با وجود اين رويکردي رايج در جريان غالب فکري اقتصاد، و در رويکردهاي « انتخاب خردمندانه » در علوم سياسي و جامعه شناسي به شمار مي رود. نمونه ي ديگري از اين ديدگاه، برداشتي تازه است که آنتوني گيدنز مبلغ و طرفدارآن محسوب مي شود. بر مبناي اين برداشت هويت شخصي به عنوان يک « برنامه » براي خود آفريني (8) تحت شرايط « مدرن گري بازتافتي (9) » به دست مي آيد. همتايان ساخت گراي آلتوسر به شدت با چنين برداشت هايي مخالفند. رويکردهاي ساخت گرايانه معمولاً به برداشت و نظري خاص مبني بر چگونگي توضيح و تبيين، متعهد و پاي بنداند. از نظر آنها سطح ظاهري پيشامدها ممکن است نسبت به علل واقعي ساختاري که شالوده و بنيان سطح و توليد کننده ي آن است گمراه کننده باشد. تبيين علمي با تحليل انتقادي « ظواهر » ادامه مي يابد تا به يک شرح و وصف مناسب از ساختارهاي زير بنايي دست يابد. پيش از اين نمونه اي از اين روش را در شيوه ي قرائت و خواندن « دلالتي » آلتوسر ديديم. چنانچه اين روش را درباره ي تجربه ي خود و خويشتن فهمي (10) به کار ببريم، به پيامدهاي شگرفي خواهيم رسيد. اين پيامدها بيان کننده ي آن است که بايد ( حداقل در برخي از اوقات! ) نسبت به تجربه هاي شخصي خود به عنوان يک انتخاب گر کاملاً آگاه، فردي ناظر بر اعمال و جهت زندگي خود، و نظائر آن، شکاک باشيم. از نظر ساخت گرايان، دستاوردهاي بزرگ علمي گذشته همگي ضرباتي را بر خودستايي و خود پسندي انسان وارد ساخته است. کوپرنيک نشان داد که خورشيد در مرکز جهان قرار دارد، و زمين تنها يکي از سياراتي است که به دور آن مي چرخد. داروين نشان داد که انسان ها حاصل خلقت خاص خداوند نيستند، بلکه تنها يکي از ميليون ها پيامدي هستند که اعمال تصادفي و اتفاقي ناشي از فشارهاي محيطي به وجود آورده است. حتي در حوزه ي روان آدمي نيز ساخت گرايان برداشت و مفهوم فرويد از ناخودآگاه را در حکم تأکيد و تصديق روش خود استنباط مي کنند. سهوهاي زباني، رؤياها، خطاهاي ذهن، روان رنجوري و ديگر نشانه هاي بيماري رواني را مي توان تماماً در حکم روندهاي رواني ريشه داري که فرد از آن بي اطلاع و نا آگاه است، تلقي کرد.

ساخت گرايي، ايدئولوژي و هويت شخصي

اگر چه آلتوسر از اينکه خود را به واسطه ي نزديکي بيش از حد به ساخت گرايي، به عنوان يک ساخت گرا بشناساند، بسيار بيمناک بود، اما دادن دستاوردهاي علمي مارکس در قالبي ساخت گرايانه نيز امري وسوسه انگيز بود. در جاهاي زيادي از کارهاي مارکس به نظر مي رسد که وي اعتقاد دارد، معرفت انسان به خود و « اَشکال آگاهي اجتماعي » که از طريق آن افراد حيطه ي اجتماعي را شناخته و در آن عمل مي کنند، محصول موقعيت آنها در ساختار اجتماعي است؛ « هستي اجتماعي آگاهي اجتماعي را مشخص مي کند ». انواع خاصي از جامعه منجر به ظهور الگوهاي خاصي از تفکر غالب، يا ايدئولوژي ( به طور مثال پيوند بين سرمايه داري و فرد گرايي ليبرال )، مي شود، و موقعيت خاصي در ساختار طبقاتي منجر به پديدار شدن نوع خاصي از هويت و نگرش مي شود ( به عنوان نمونه اعضاء طبقه کارگر به سمت عقايد سوسياليستي گرايش پيدا مي کنند ). اين نوع رويکرد ( که مي توان ردّ آن را در نظريات دورکم و شاگردانش يافت ) از موضوع انسان آگاه « تمرکززدايي » بيشتري مي کند. پيش از آنکه بر عمل خود در حيطه ي اجتماعي، کنترلي آگاهانه داشته باشيم، در معرض دو تأثيري قرار مي گيريم که از آن بي اطلاع و نسبت به آن ناآگاهيم - « ناخودآگاه » دروني مان، و تأثير بيروني « شرطي شدن » اجتماعي. نحوه ي برخورد آلتوسر با موضوع رابطه ي بين ساختارهاي اجتماعي و تفکر و کنش تک تک افراد، يکي از بحث انگيزترين جنبه هاي نظريه ي اوست، با وجود اين براي آنکه به شرحي که وي از ساختار اجتماعي ارائه مي دهد دست يابيم لازم است که راهي غير مستقيم اما ساده تر را برگزينيم.

عدم پذيرش جبرگرايي اقتصادي

در راهنماي خواندن سرمايه، آلتوسر و همکارانش شرحي تحليلي از مفاهيم اصلي که در برداشت بعدي مارکس از تاريخ و جامعه وجود داشت، ارائه دادند. ساختار اقتصادي، يا « شيوه ي توليد »، به عنوان ترکيبي از مجموعه « مؤلفه ها » ( ابزارهاي کار، ماده اي که روي آن کار مي شود، کارگر، و در جوامع طبقاتي، مالکيني که کار نمي کنند ) تحليل شد که به واسطه ي دو نوع رابطه ي خاص با يکديگر پيوند يافته اند - روابط لازم و ضروري براي کار توليد، و روابط مالکيت، که از طريق آن ثروت مازاد نصيب طبقه مالکين مي شود. انواع مختلف جوامعي که در طول تاريخ وجود داشته اند، يا در ديگر نقاط جهان يافت مي شوند ( اعم از اينکه جوامع باستاني، فئودال، گردآور - شکارگر، سرمايه داري و نظائر آن باشند ) را مي توان بر حسب شيوه هاي مختلف ترکيب اين مؤلفه ها طبقه بندي کرد. شرحي که تا اينجا داده شد تقريباً تلاشي بود که فهم « سنتي » موجود از تفکر اقتصادي مارکس را به نحوي دقيق تر بيان کند. با اين همه آنچه نگرش آلتوسري را از ديگر همتايان مارکسيست خود جدا مي کرد، رد و عدم پذيرش قاطع « جبرگرايي اقتصادي » بود. به عبارت ديگر طرفداران ديدگاه آلتوسري دريافتند که تمام جوامع از تعدادي « ساختار » يا « روال (11) » ساخته شده اند، که اقتصاد تنها يکي از آنها است. روال هاي ديگر شامل روال هاي ايدئولوژيک، سياسي و « نظري » ( علمي ) مي شوند. هر يک از اين روال ها داراي واقعيت مخصوص، و« تعارضات » مختص خود است ( به طور مثال تضاد بين دانشجو و مقامات، دانشگاه، و کشمکش ايدئولوژيک که از جانب جنبش هاي اجتماعي نظير جنبش زنان هدايت مي شود )، و از اين رو سهم خاص خود را نسبت به « جريان » کلّي روندهاي اجتماعي ايفا مي کند.
مارکس خود روابط اقتصادي و نسبت آن با نظام حقوقي و سياسي جامعه را به رابطه ي بين « زيربنا » و « روبنا » ي يک ساختمان تشبيه مي کرد. قرائت جبرگرايانه يا تقليل گرايانه از مارکسيسم، تعبير و تفسيرشان از اين موضوع آن بود که هر چه در « بيرون » اقتصاد روي مي دهد پيامد کم و بيش مستقيم، يا « نمودي » از فرايندهاي اقتصادي است. آلتوسر منتقد قياسگري زيربنا / روبنا بود، اما وي ( به درستي ) خاطر نشان مي ساخت که اين به معني آن نيست که در روبنا اتفاق مهمي روي نمي دهد! مشکل واقعي آنجا بود که مارکس به نظريه ي مناسبي درباره ي روبنا در قياس آن با نظريه ي اقتصادي خود، نپرداخته بود. يکي از ضروري ترين کارهايي که مارکسيست هاي امروز بايد انجام دهند تصحيح اين ضعف مارکسيسم از طريق تدوين نظريه هايي درباره ي ايدئولوژي و سياست است. با اين همه آلتوسر به برداشتي « کثرت گرايانه » از جامعه، که در آن تمام ساختارها يا روال ها سهم مشابه و يکساني از کل دارند، باز نمي گردد. او اين برداشت مارکس را که ساختارها يا روال ها اقتصادي به نوعي حالتي بنيادين دارند نزد خود محفوظ مي دارد - و اين بدان معني است که « ارزش عّلي » اقتصاد در درون کل جامعه بيشتر از ديگر روال هاي اجتماعي است. در نظر آلتوسر آنچه در شيوه ي تفکر مارکس درباره ي درهم تافتگي دروني تمام جوامع نهفته است مفهوم جديد و بديعي از عليّت است يعني « عليّت ساختاري ». بر طبق اين مفهوم جامعه به مثابه « يک کل درهم تافته و زيرساخت هايي که آن را مي سازد، همگي بر يکديگر تأثير مي گذارند، اما برخي از آنان تاثير بيشتري از خود بر جاي مي گذارند!

تشکيلات ايدئولوژيک رسمي بازتوليد و استيضاح

سيستمي ترين برخورد آلتوسر با موضوع « روبنا » کوتاه زماني بعد از رويدادهاي انقلابي پاريس 1968 در مقاله اي آمده است. در اين مقاله، با عنوان « ايدئولوژي و تشکيلات ايدئولوژيک رسمي » ( در آلتوسر 1971 چاپ شده است )، آلتوسر از تحليل انتزاعي آرايش ساختاري جامعه به اين پرسش تغيير موضع داده و مي پرسد: براي ساختارهاي اجتماعي چگونه ممکن است که در طول زمان ( روز به روز، سال به سال، نسل به نسل ) استمرار يافته و باقي بمانند؟ مفهوم اصلي که مارکسيست ها از آن بهره مي گيرند تا درباره ي اين فرايند به تفکر بپردازند « باز توليد » است. اين مفهوم در برگيرنده ي جابجايي عناصر و مؤلفه هايي نظير ابزارهاي توليد زماني که مستهلک شود، و کارگردان زماني که باز نشسته شده يا مي ميرند، و مواردي نظير آن مي شود. اما اين مفهوم در عين حال شامل حفظ و نگهداري ساختارها يا ادامه الگوهاي روابطي که جوامع را مي سازند نيز مي شود. آلتوسر با درکي که از اين مفهوم باز توليد دارد جايي که روبناهاي سياسي و ايدئولوژيک در درون کل جامعه به خود اختصاص داده اند را مشخص مي سازد. به طور مثال، مدرسه و خانواده نقش خود را در باز توليد نيروي کار، هم به لحاظ زيستي، و هم بر حسب آماده سازي و توزيع افراد به موقعيت هاي گوناگون در درون جامعه برطبق مهارت ها، قابليت ها و ويژگي ها و نظائر آن ايفاء مي کنند. همچنين در جوامع طبقاتي ( نظير جوامع سرمايه داري ) الگوهاي غالب فرمان روايي و فرمان بري، اقتدار و تبعيت به واسطه ي شناخت خاصي که افراد از هويت خود به دست مي آورند و قرار دادن اين هويت در سطح گسترده تر جامعه، آموخته مي شود.
آلتوسر در پرداخت و تدوين اين فرايندها دو نوع روبنا را از يکديگر متمايز مي گرداند: « تشکيلات سرکوبگر رسمي (12) » ( RSA ) مانند نيروي پليس، دادگاها و ارتش، و « تشکيلات ايدئولوژيک رسمي (13) » ( lSA ) نظير نظام آموزشي، اتحاديه هاي کارگري، خانواده، کليساها، باشگاههاي ورزشي، انجمن ها، و رسانه ها ارتباطي ( RSA ) همانگونه که از نامش پيداست، در کارکرد خود به حفظ نظم اجتماعي، و عمدتاً با استفاده از زور و اعمال فشار، مي پردازد ( به طور مثال از نيروي پليس براي شکستن اعتصابات، يا کنترل تظاهرات بهره مي گيرد )، در حالي که کارکرد lSA حفظ و تضمين هم رأيي اکثريت جامعه بر اساس روابط مبتني بر قدرت موجود است. آلتوسر در اينجا از شيوه ي مارکسيست ايتاليايي، آنتونيو گرامشي ( 1971 ) تبعيت مي کند، وي معتقد است که در بيشتر جوامع مدرن غربي نظام موجود طبقاتي « قانوني و مشروع » است. بدين معني که اکثر افراد، در بيشتر مواقع، در حالت شورش عليه نظام موجود نيستند. نيرويي که در اختيار دولت است عموماً به صورت ذخيره و محفوظ نگه داشته مي شود، و تنها زماني مستقيماً به کار گرفته مي شود که شيوه ي رايج و غالب زندگي توسط گروه هايي نظير « مسافران » که مي توان به آنان تهمت « متفاوت » بودن زد، به چالش گرفته مي شود. مورد ديگر استفاده ي آشکار از زور زماني است که خطري جدي طبقه حاکم را، نظير آنچه در 1968 در پاريس اتفاق افتاد يا اعتصاب معدنچيان در 1984 در بريتانيا، تهديد کند. اما آنچه آلتوسر و گرامشي بر آن تأکيد دارند آن است که اين « هم رأيي » يا « مشروعيت » به نحوي خود به خود در نزد افراد شکل نمي گيرد، بلکه با کار ايدئولوژيک مستمر، که تحت نظريه ها و آراء ايدئولوژي حاکم که در چارچوب نهادي lSA صورت مي گيرد، محقق مي شود. با گذشتن از محيط خانواده، مدرسه، دانشگاه يا مدرسه ي عالي، با شرکت در مناسک يا مراسم کليسا يا کانون هاي ورزشي، تماشاي تلويزيون و مانند آن، افراد درکي از هويت شخصي و جايگاه خود در جامعه حاصل مي کنند و در عين حال براي زندگي ( کم و بيش ) مشتاقانه در جهت پيروي از مقتضيات و کارهايي که براي آنها در نظر گرفته شده، آماده مي شوند. آلتوسر اين روند را « استيضاح (14) » مي خواند: کسب درک و شناختي از جانب فرد مبني بر اينکه چه کسي است، به همراه مجموعه تصوراتي درباره ي جايگاه فرد در جامعه، و مهارت ها و نگرش هاي لازم و متناسب با « جهتي » که بايد در کار « خانواده » فعاليت هاي اوقات فراغت و مانند آن رعايت شود، همگي با اين درک و شناخت پيوند خورده است. جائي که آلتوسر از گرامشي و ديگر مارکسيست هاي پيشين جدا مي شود آن است که آلتوسر اين شرح را درباره ي تمام ايدئولوژي ها صادق مي داند. از نظر او، مانند ساير انديشه گران ساخت گرا، و جامعه شناسان کلاسيک نظير دورکم، افراد شناخت از خود و جايگاهي که در جامعه دارند را بر اثر تأثيراتي که از مشارکت در يک ساختار و روال اجتماعي که پيش از اين وجود داشته، کسب مي کنند( اجتماعي شدن ). به نظر مي رسد که اين برداشت جايگاه فرد را به جايگاه يک « آلت دست » صرف در دست نظام اجتماعي تقليل مي دهد، و، براي نظريه پرداز سوسياليستي که ظاهراً بايد امکان درک فرد از جايگاه فرمان بري و فرودستي خود عمل در جهت تغيير وضعيت را رد کند و نپذيرد، اين امر بسيار مشکل ساز خواهد بود. به نظر مي رسد که آلتوسر در رد « اراده گرايي » انسان گرايان به ورطه ي تفريطي « ساخت گرايان » در انکار فاعليت انساني، افتاده باشد. برخلاف وي، گرامشي توانمندي گروه هاي مخالف جامعه را براي چالشگري با « سلطه » ي عقايد و نظريات حاکم، دريافته بود. اين امر به واسطه ي چالش فرهنگي که به نفع يک بينش اخلاقي متفاوت يا شيوه اي بديل براي زندگي صورت مي پذيرد، اتفاق مي افتد. مشکل بزرگ موضع آلتوسر آن است که تنها توسعه ي مستقل مارکسيسم به عنوان يک « علم » مي تواند بديل ايدئولوژي حاکم باشد. همانگونه که بسياري از منتقدين وي خاطر نشان ساخته اند اين موضوع تلويحاً به معني آن است که روشنفکران چپ مارکسيست، مانند خود آلتوسر « کشيشان » ممتاز جنبش هاي انقلابي خواهد شد. آلتوسر خود استحکام و انسجام اين نقدها را دريافت، و از اوائل دهه ي 1970 دست به يک رشته کارهاي انتقادي نسبت به آراء خود زد و در تفکرات اوليه خود بازنگري نمود، و در همان زمان انتقادات خود نسبت به رهبري حزب کمونيست را شدت بخشيد. اينکه مجموعه نوشته هاي بعدي آلتوسر تا چه حد توانست تنش زدايي کارهاي اوليه را برطرف کند، چندان روشن نيست، و از اين رو وي ميراث قابل توجهي از « کارهاي ناتمام » را از خود بر جاي گذاشته است.

با نگاهي ديگر

با نگاهي به گذشته و مرور کشاکشي که در درک آراء و نظريات آلتوسر، و تعريف رابطه ي خود با اين نظريات داشتم، چند نکته با ارزش را مي توانم خاطر نشان سازم. يکي از اين نکات آن است که آلتوسر« باز تابندگي » عميقي نسبت به ارتباط اساسي بين زندگي اش به عنوان يک نظريه پرداز اجتماعي و خط مشي سياست خود داشت. او پيوسته اين مسئله را در ذهن داشت که اين دو از يکديگر متفاوت اند، و هيچگاه نظريه هاي خود را به سمت مصلحت سياسي متمايل نگرداند. با اين همه وي هميشه دردمندانه از اين امر آگاه بود که روشنفکراني که کار خود را در حوزه ي عمومي دنبال مي کنند داراي مسئوليتي سياسي اند. اگر چه وي هيچگاه اين کشاکش هاي ذاتي در اين رابطه را حل نکرد ( کما اينکه تنش هاي موجود در زندگي شخصي خود را نيز لاينحل باقي گذاشت ) اما شجاعت وي در تشخيص اين کشاکش ها و مبارزه با آن نکته اي است که مي توان از وي آموخت. درگير شدن من با آثار آلتوسر حقيقتاً از دو جنبه ي ديگر « رهائي بخش » بود - يکي به لحاظ نظري، و ديگري به لحاظ سياسي. به لحاظ نظري، رهائي بخش بودن وي در چالش با مارکسيسم سنتي، و باز - تأسيس رويکرد ماترياليستي به تاريخ و جامعه به عنوان يک برنامه ي تحقيقاتي خلاق و آزادانديشانه بود. براي من، و بسياري از نظريه پردازان اجتماعي که در گروه سني من قرار دارند، اين امر استفاده از ديدگاه هاي اصلي ميراث مارکسيستي بدون اجبار به پيروي از نقطه به نقطه و کلمه به کلمه نوشته هاي مارکس را ممکن مي ساخت. ما مي توانستيم به موضوعاتي ( نظير بوم شناسي، يا الگوهاي جنسي و جنسيّت ) که مارکس خود کمک چنداني در طرح مستقيم آن نمي کند، بپردازيم، و در جائي که آراء و نظريات غير مارکسيستي مي توانست کمک بيشتري به ما بکند از آنان بهره بگيريم ( همانگونه که مارکس پيش از ما چنين کرده بود! ). رهايي بخشي سياسي که آلتوسر امکان آن را فراهم ساخت به آنچه گفتيم بسيار مربوط مي شود. نقد او از جبرگرايي اقتصادي و بازشناسي نقش نسبتاً مستقلي که روال هاي غير اقتصادي در حفظ و تغيير جامعه بازي مي کنند، مجموعه ي جديدي از راه ها و شيوه هاي ممکن تفکر درباره ي چگونگي بروز تغيير، و اينکه چه کسي ممکن است باعث آن شود، را به روي ما گشوده است. در حالي که آلتوسر خود هيچگاه کاملاً از برداشتي « سنتي » که طبقه ي کارگر صنعتي را عامل انقلاب مي داند دست برنداشت، اما ابداعات وي در نظريه ي مارکسيسم به ما امکان تفکر مي دهد که درباره ي نقش مستقلي که جنبش هاي اجتماعي ممکن است، در واکنش نسبت به « تعارضات » بين رشد سرمايه داري و سيستم هاي بوم شناختي زيست حفاظتي، در واکنش نسبت به تبعيض و سرکوب جنسي يا قومي / نژادي، يا واکنش نسبت به محروميت فرهنگي ايفاء کنند، فکر کنيم. درک نظري آلتوسر از درهم تافتگي کل ساختار اجتماعي و چندگانگي تعارضات و کشاکش هاي موجود در آن، شالوده ي نظري براي اتحادي گسترده بين جنبش هاي مخالفي که مورد نظر گرامشي بود را فراهم مي آورد. اکنون در بسياري از کشورها تلاش هايي در حال انجام است تا جنبش ها و فعاليت هاي بسيار متفاوت و مختلف را در مقابل تجمعات رايج جهاني قدرت هاي سياسي، نظامي و اقتصادي، گردهم آورد ( به طور مثال در بريتانيا گروه « وحدت سبزهاي چپ » از جمله تلاش هايي است که در اين زمينه صورت گرفته است - نگاه کنيد به Group 1995 Red Green Study )
، اين اتحادهاي جديد شامل افرادي مي شوند که داراي پيشينه ي سوسياليستي، فمينيستي، فعاليت براي گروه سبزها، حمايت از حقوق همجنس بازان، آزادي هاي مدني، جنبش هاي طرفداري از صلح و ديگر جنبش هاي اجتماعي و نيز افرادي که بتازگي وارد سياست شده اند مي شود. اين نوع ساختارهاي ائتلافي که از توده ي مردم تشکيل شده چيزي بسيار فراتر از کانون توجه مرسوم احزاب کمونيست سنتي است که تنها بر طبقه ي کارگر صنعتي به عنوان « پيشرو » يا يگانه عامل تغيير اجتماعي تکيه مي کردند. کارها و آثار آلتوسر از نظر سوسياليست ها يکي از راه هاي مهمي است که ديدگاهي جديد را فراروي فعاليت سياسي نيروهاي چپ قرار مي دهد.

ميراث فکري و کارهاي ناتمام

امروز از طرحي که آلتوسر بناي آن را گذاشت چه چيزي باقي مانده است؟ حداقل براي دو دهه قالبي که آلتوسر از مارکسيسم باز سازي و آن را در حکم برنامه اي تحقيقاتي معرفي کرد بسيار پر ثمر و مفيد فايده بوده است. انديشمندان بسياري از کشورهاي مختلف، که در زمينه هاي گوناگون علوم انساني و علوم اجتماعي کار مي کردند از دستاوردهاي آلتوسر به عنوان نقطه ي شروع کار خود استفاده کرده اند. انسان شناساني نظير امانوئل تري ( 1972 ) راه هاي جديدي را به روي تفکر مارکسيست ها درباره ي جوامع غير سرمايه داري گشود، در حالي که ميشل آگلي يتا ( 1979 )، آلن ليپي تيس ( 1992 ) و ديگران سهم به سزايي در فهم فرايندهاي اقتصادي معاصر ايفاء نموده اند و پير ماشه ري ( 1978 ) بر اساس کار آلتوسر نظريه ي جديد خود درباره ي توليد ادبي، را تدوين کرد ( همچنين نگاه کنيد به تري ايگلتُن 1983 )، همانگونه که ديديم آلتوسر برخي از موضوعات و مضامين پست مدرنيسم و پسا ساخت گرايي را پيش بيني کرد ( دريدا و فوکو در دو از شاگردان آلتوسر بودند ). تأکيد آلتوسر براي آزادي عمل نسبي روندهاي ايدئولوژيک يا « فرهنگي » امکان ظهور رويکردها و نگرش هايي را به مطالعه ي فرهنگ فراهم آورد که از جبرگرايي اقتصادي ( جامعه شناختي )، جبرگرايي که باعث خراب شدن آثار مارکسيستي مي شد، اجتناب مي کرد. در مرکز مطالعات فرهنگي شهر برمينگام، بخصوص در زماني که استوارت هال مديريت آن را بر عهده داشت، رويکردي خاص و متمايز به مطالعات فرهنگي پديد آمد که تا حد زيادي وامدار آلتوسر و گرامشي بود. با اين همه، ترکيبي از عوامل از جمله بحران بيشتر در کار مارکسيسم باعث شد که توجهات به مطالعه ي زبان به عنوان يک نظام مستقل معطوف شود و اين به زودي منجر به مطالعه ي فرهنگ به عنوان موضوعي که با روابط اجتماعي و اقتصادي تفاوت بسيار دارد، شد - يعني آزادي مطلق روبنا! در درون جامعه شناسي به معني دقيق آن، مارکسيسم ساختي الهام بخش کارهايي بود که به طور سيستمي در جامعه شناسي طبقه انجام گرفته است، نظير: نيکوس پولانزاس ( 1975، 1973 ) واريک اُو. رايت ( 1989، 1985، 1978 )؛ جامعه شناسي فمينيستي: ميشل بارات ( 1988، 1980 )، مري مکينتاش ( 1978 )، جوليت ميچل ( 1975 )؛ جامعه شناسي شهري: مانوئل کاسلز ( 1977 ) و در جامعه شناسي و تاريخي: پري اندرسون ( ب و الف 1974 )، باب جسُپ ( 1982 )، پولانزاس ( 1978 ).
فروپاشي « امپراتوري » شوروي سابق، چرخش رژيم هاي کمونيست آسياي شرقي به سمت سرمايه داري، و افول گسترده ي احزاب کمونيست غربي را مي توان به معني پيروزي نهايي کاپيتاليسم و ليبرال دموکراسي تلقي کرد. بر طبق اين برداشت ما شاهد نقطه ي پايان بوديم، نه تنها پايان مارکسيسم و سوسياليسم، بلکه تمام آرزوهاي جدي که آينده اي وراي سرمايه داري جهاني در نظر داشت. با وجود اين اگر چه متفکران مارکسيست اکنون تنها گروهي اقليت را دربر مي گيرند، اما شايان توجه است که همچنان جاي پاي خود را در بيشتر رشته ها و زمينه ها حفظ کرده اند. حتي در پي زياده روي هايي که در زمينه پست مدرنيسم صورت گرفته، شواهدي دال بر رجعت و ابراز تمايل به کارهاي آلتوسر نيز ديده مي شود ( به عنوان مثال اليوت 1994، کاپلان و اسپرينکر 1993 و رش 1992 ). به علاوه اگر به ياد آوريم که احياء و رونق بخشي مارکسيسم توسط آلتوسر، تنها با مخالفت با جزم انديشي رهبري حزب کمونيست فرانسه، و وفاداري آن به دولت شوروي، ممکن مي شد، آنگاه مي توان حداقل اين امر را ممکن تلقي کرد که سقوط و اضمحلال دولت و حزب مي تواند شکوفايي تفکر خلاق سوسياليستي يا حتي مارکسيستي را در نظم ( بي نظمي ) جديد جهاني تسهيل کند. يک چيز به نظر قطعي مي رسد و آن اينکه پيامدهاي وحشتناک فقر، بيکاري، سوء تغذيه، بيماري هاي همه گير، آشفتگي هاي اجتماعي، و نابودي محيط زيست که ناشي از سرمايه داري جهاني است، همچنان روبه تشديد و افزايش است. هيچ يک از موضوعاتي که در ابتدا باعث پيدايش جنبش هاي سوسياليستي و کمونيستي شد، و انجام کارهاي نظري، انتقادي متفکراني مانند مارکس و آلتوسر را ضروري و لازم ساخت، از بين نرفته است. چنانچه نسل جديد جامعه شناسان اين موضوعات را دنبال نکنند، کار آنها حقيقتاً غم انگيز و نااميد کننده خواهد بود.

پي‌نوشت‌ها:

1. Courèges
2. anti- humanist
3.problematic
4.epistemological break
5.epistemological obstacles
6.symptomatic
7.ecocentric
8.self-creation
9.reflexive modernisation
10.self- understanding
11.practice
12.Reperssive state Apparatuses
13.Ideological state Apparatuses
14.interpellation

منبع مقاله :
استونز، راب؛ (1390)، متفکران بزرگ جامعه شناسي، ترجمه ي مهرداد ميردامادي، تهران: نشر مرکز، چاپ هفتم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط