تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

يا بزن يا حلالم کن!

شما برويد اين مطلب را در همدان بپرسيد؛ امکان ندارد که محمود لااقل يک بار به منزل هر يک از پاسداران سپاه سرکشي نکرده باشد. به خانه ي تک تک بچه ها رفته بود. در اين سرکشي ها، وضع طرف ملاقات محمود از دو حال
پنجشنبه، 9 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يا بزن يا حلالم کن!
يا بزن يا حلالم کن!

 

گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 

تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

در تمامي ديدارها، هديه مي آورد!

شهيد محمود شهبازي

شما برويد اين مطلب را در همدان بپرسيد؛ امکان ندارد که محمود لااقل يک بار به منزل هر يک از پاسداران سپاه سرکشي نکرده باشد. به خانه ي تک تک بچه ها رفته بود. در اين سرکشي ها، وضع طرف ملاقات محمود از دو حال خارج نبود: اگر طرف مجرد بود، محمود مي نشست با پدر و مادرش صحبت مي کرد و اگر هم متأهل بود، خيلي برادرانه و باوقار با فرزندان و همسر آن برادر حرف مي زد. خيلي دوست داشت بداند زندگي اين بچه ها چه طوري مي گذرد. در خانواده هاي شان چه جور مشکلاتي وجود دارد و آيا مي شود براي حل اين مشکلات قدمي بردارد؟!
در تمام اين ديدارها، رسم قشنگي را هم رعايت مي کرد. از تمام پاسداران قديمي سپاه همدان برويد تحقيق کنيد؛ امکان نداشت محمود شبي ميهمان ما باشد و در اين ميهماني، با خودش هديه اي نياورد. نوع غالب هداياي او کتاب بود و بيشتر آثار حضرت امام خميني (رحمه الله) و استاد شهيد مطهري (رحمه الله). مثلاً براي خود من کتاب پرواز در ملکوت حضرت امام (رحمه الله) را هديه آورد. در صفحه ي اول آن، چند خطي با خودکار آبي برايم نوشت... هنوز هم آن کتاب را دارم. (1)

مساوات و برابر دانستن خود با ديگران

شهيد محمود شهبازي

مطلب ديگري که از شهبازي ديدم، برايم مبدل شد به يک خاطره ي ماندگار. در آن ايام، برادري داشتيم به اسم عسکري. راننده ي تريلي بود و با ماشين متعلق به سپاه، براي سپاه همدان بار مي آورد. آن روزها، مثل بعد از جنگ، نيروي وظيفه که در سپاه نداشتيم، لذا به محض اين که تريلي آقاي عسکري وارد سپاه مي شد، همه ي برادرهاي پاسدار، از مسؤول و غير مسؤول، هر يکي، يک گوني روي گرده ي خودشان مي انداختند و مي رفتند بار را از تريلي تخليه مي کردند و مي بردند داخل انبار سپاه. بار هم همه جور چيزي بود: از قند و حبوبات و برنج و لپه و سيب زميني گرفته، تا مهمات. در تمامي ايامي که فرماندهي سپاه استان همدان به عهده ي شهبازي بود، بچه ها مي ديدند علي رغم آن که پاي محمود به صورت مادرزادي کمي کج بود و در راه رفتن مشکل داشت، او مي آمد و دوش به دوش سايرين شانه زير بار مي داد و تا آخرين گوني اجناس را روي گرده اش مي گرفت و مي برد توي انبار. يعني آخرين گوني بار تريلي که خالي مي شد، ايشان مثل بقيه ي بچه ها، مي رفت دست و صورتش خودش را مي شست، گرد و خاک را از لباسش مي تکاند و برمي گشت سراغ کارش. با همين مساوات و برابر دانستن خودش با بچه ها، خيلي به دل آن ها نشست. (2)

هنوز هم همان محمود واکسي هستم!

شهيد محمود نيکومنظر

محمود نيکومنظر، به واقع يک انسان خود ساخته بود؛ در همه ي ابعاد وجودي اش شما مي توانستي اين واقعيت را ملاحظه کني. در ده سالگي پدرش را از دست داد و يتيم شد و از همان کودکي، براي امرار معاش خانواده، کار مي کرد. يک جعبه ي واکس داشت که آن را مي برد کنار خيابان و کفش رهگذران را واکس مي زد. مخارج خانواده ي بي سرپرست و درس و مدرسه اش را از همين راه تأمين مي کرد. بعد از گرفتن ديپلم، يکي دو جا پاره وقت به کار مشغول شد و دست آخر، حوالي سال 1343 به استخدام اداره ي تعاون و امور روستاهاي همدان درآمد. البته آن جعبه ي چوبي واکس را نگه داشت و گذاشت توي منزل. جعبه اي که يادگار دوران طفوليت مشقّت بارش بود. از اوايل سال 1345 محمود درگير امر مبارزه با رژيم سلطنتي شد.
***
بعد از عمليات رمضان، همراه بچه هاي سپاه استان همدان براي عرض تسليت به خانواده ي شهيد نيکومنظر، عازم منزل ايشان شديم. به ياد دارم همسر محمود آن جا نکته ي جالبي را درباره ي شوهرش به زبان آورد و گفت: «شما برادرهاي سپاه، شوهرم را به عنوان يکي از عناصر مديريتي ارشد سپاه مي شناسيد. ولي بگذاريد بگويم، محمود هرگز سال هاي دشوار تنگدستي دوران کودکي اش را از ياد نبرده بود و مسؤوليت هاي بالاي اداري و مالي اش در سپاه، باعث نشد خودش را گم کند. خدا گواه است صبح هاي روز جمعه، مي رفت آن جعبه ي چوبي واکس را که از دوران کودکي حفظ اش کرده بود، مي آورد و بعد به من و بچه ها مي گفت: زود باشيد، برويد کل کفش هاي تان را بياوريد. بعد، همان پيش بند چرمي کهنه را دور کمرش مي بست. مي نشست پشت آن جعبه و بعد با دقت و حوصله، شروع مي کرد به تعمير کفش ها و واکس زدن و برق انداختن آن ها.
به او مي گفتم: «محمود، آخر اين چه کاري است که تو مي کني؟ با اين همه مشغله و گرفتاري کاري، همين صبح تا ظهر روز جمعه را هم که بايد استراحت کني، گذاشته اي براي واکس زدن کفش ما. مي گفت: خانم، تو که از احوال من خبر نداري؛ در محيط کار، به اقتضاي وظيفه ام مجبورم بابت هر يک ريالي که از بيت المال هزينه شده، از بهترين بندگان خدا و سربازان امام در سپاه، حساب بکشم. خب، بالاخره من هم آدمم، هواي نفس دارم، خوف دارم نکند يواش يواش هوا برم دارد که ببين فلاني؛ توي سپاه همه از تو حساب مي برند و محتاج چرخش قلم مساعدِ تو هستند. بعد هم يک وقت به خودم بيايم و ببينم شده ام بدبختي مثل محمدرضا شاه! طاغوتي مثل پهلوي که از بطن مادرش طاغوت به دنيا نيامد، هواي نفس و پست و مقام باعث شد اصل خودش را از ياد ببرد و فراموش کند قزاق زاده اي بوده از دهات مازندران و بعد پيش ملت ادعاي ظِل اللهي مي کرد و خودش را «اعلي حضرت قدر قدرت قوي شوکت» مي دانست.
اين که مي بيني از اين جعبه ي واکس دل نمي کنم و باز هم پشت آن مي نشينم، براي آن است که يادم نرود چه کسي بودم و از کجا شروع کردم. شما بريز دور اين صحبت ها را که شوهرت عضو شوراي فرماندهي سپاه استان همدان شد يا مسؤول امور مالي سپاه غرب. من، هنوز هم، همان «محمود واکسي» هستم. مي گفتم: «آقا، هر کسي گذشته اي داشته، الآن وضع فرق کرده، براي خودت يک شخصيتي شده اي، توي يک استان، مردم روي تو حساب مي کنند. مي خنديد و مي گفت: «دست بر قضاء، دارند اشتباه مي کنند؛ من هنوز هم همان بچه يتيم کفاشي هستم که گوشه ي پياده روي هاي شهر همدان کفش مردم را برق مي انداخت، من هنوز هم «محمود واکسي» هستم. (3)

يا بزن يا حلالم کن!

شهيد محمود شهبازي

از پشت خاکريز به من نهيب زد: حسين، بيا اين جا! خودم را رساندم کنار او. چشم دوخته بود به سمت چپ. با يک لحن نگراني، زير لبي گفت: آن جيپ موشک تاو را مي بيني؟
به سمتي که اشاره مي کرد، دقيق شدم؛ جيپ حامل موشک انداز « تاو » يکي از واحدهاي ارتش بود که آن را به تيپ ما مأمور کرده بودند. گفتم: انگار دارد سروته مي کند از آن جا برود. حاج محمود از جا نيم خيز بلند شد و برآشفته گفت: کجا برود؟ حق ندارد حتي يک متر از آن جا عقب بکشد، اگر حالا نجنگد، پس کي مي خواهد بجنگد؟! معطل شنيدن جوابي از من نشد. با عجله پريد روي موتور و مثل برق و باد، به سمت جيپ حرکت کرد. من هم دوان دوان پشت سرش رفتم.
خوشبختانه فاصله مان با آن جيپ کم بود. سرپيچ جاده، حاج محمود با موتور نيم چرخشي زد و راه جيپ را سد کرد. از وَجَناتِ راننده و خدمه ي موشک تاو معلوم بود هر دو ترسيده اند. تا برسيم، محمود با نفر خدمه ي موشک تاو دست به يقه شد. همان طور که مي دويدم، داد زدم: چه کار مي کني محمود؟!وقتي رسيدم، ديدم صورت حاج محمود از غضب سرخ شده، فرياد مي زد: «اگر ترسيدي و مي خواهي بزني به چاک، خب برو، اما جيپ را کجا مي بري؟!» طرف هم، همان طور که تقلا مي کرد يقه خودش را از چنگ حاج محمود خلاص کند، با لحن بدي جواب داد: «اصلاً به تو چه؟ جيپ تحويل من است، نه تو! حالا هم برو کنار، باد بياد!...» اي کاش اين حرف را نزده بود.
ناغافل حاج محمود دست اش را بلند کرد و محکم کوبيد زير گوش خدمه ي تاو، طوري که بنده ي خدا از ضرب اين سيلي ناگهاني، تلوتلو خورد و رفت وسط جيپ. رفتم جلو، با يک دست حاج محمود را کمي عقب زدم و به خدمه ي سيلي خورده گفتم: «اين آقا، حاج محمود شهبازي؛ جانشين فرماندهي تيپ محمد رسول الله (صلي الله عليه و آله) است. مسؤوليت جيپ موشک انداز شما هم با ايشان است. حالا اگر مي خواهي، بفرما؛ جيپ را بردار و برو.»
همچنين که اسم جانشين فرمانده ي تيپ به زبانم آمد، طرف نگاهي ناباور به چفيه و عينک طلقي بادگير و موتور گل مالي شده ي آقاي شهبازي انداخت. بعد هم آرام از جيپ پياده شد. دوباره از گوشه ي چشم، قيافه ي خاک آلود حاج محمود را ورانداز کرد و خواست راه بيفتد و برود که حاج محمود دنبال او دويد.
اول تصور کردم باز قصد دارد با خدمه ي موشک تاو درگير بشود. اين شد که گفتم: «ولش کن محمود!» همان طور که دور مي شد، گفت: «کارش ندارم به خدا.» جلو رفت، خواست صورت طرف را ببوسد؛ اما او با اخم و اکراه، خودش را پس مي کشيد. بي فايده بود. اين بار حاج محمود صورت خودش را برد جلوي دست او و با التماس گفت: «من از اين جا برنمي گردم؛ مگر اين که يا شما يکي، با همان ضرب بزني زير گوش من، يا حلالم کني.» خيلي جدّي اين حرف را زد. خدمه ي تاو که يک لحظه مبهوت به او زُل زده بود، دست آخر در حالي که ديگر درمانده بود، گفت: «تو ديگر کي هستي؟ يک بار مي آيي جرينگي مي گذاري بيخ گوش آدم، يک بار هم راه را به روي ما مي بندي و مي گويي الا و بالله حلالم کن!»
حاج محمود گفت: «به خدا قسم من نوکر تو و همه ي اين بچه ها هستم. يا بزن تا با هم بي حساب شويم، يا بگذر و حلالم کن.» طرف ديگر نرم شد. صورتش را به صورت حاج محمود نزديک کرد، روي او را بوسيد و برگشت طرف جيپ و سوار شد. جيپ که داشت بار ديگر از کنار ما به سمت جلو برمي گشت، خدمه ي موشک تاو با صداي بلند و لحني مردانه به حاج محمود گفت: «آن کسي را که بايد بزنم، تو نيستي عشقي!» و بعد، با اشاره ي انگشت، تانک هاي عراقي را که داشتند به سمت خاکريز ما جلو مي کشيدند، به ما نشان داد و دور شد. (4)

پي‌نوشت‌ها:

1. مهتاب خيّن، ص 152.
2. مهتاب خيّن، صص 154-153.
3. مهتاب خيّن، صص 310-308.
4. مهتاب خيّن، صص 553-551.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.