يادداشت هاي خصوصي پرنس دابيژا، در سفرش به کرانه هاي خليج فارس

بي گمان يکي از پرارج ترين منابعي که مي توان براي پي بردن به چند و چون رويدادهاي گذشته به آن ها استناد نمود، يادداشت هاي خصوصي بزرگان سياسي در دوره هاي گوناگون است. اين يادداشت ها با نامه هاي رسمي سياسي که
يکشنبه، 24 اسفند 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يادداشت هاي خصوصي پرنس دابيژا، در سفرش به کرانه هاي خليج فارس
 يادداشت هاي خصوصي پرنس دابيژا، کنسول روسيه در اصفهان در سفرش به کرانه هاي خليج فارس

 

نويسنده: دکتر افشين پرتو




 

چکيده

بي گمان يکي از پرارج ترين منابعي که مي توان براي پي بردن به چند و چون رويدادهاي گذشته به آن ها استناد نمود، يادداشت هاي خصوصي بزرگان سياسي در دوره هاي گوناگون است. اين يادداشت ها با نامه هاي رسمي سياسي که ميان کنسولگري ها و سفارت خانه ها و مراکز سياسي هر کشوري در کشورهاي ديگر با وزارت امور خارجه ي آن کشور يا دولت آن کشور رد و بدل مي شده و محتوياتشان قابل کنترل بوده، متفاوت بود و در واقع گونه اي راست نگري به رويدادهاي زمانه در آن ها وجود دارد.
اين يادداشت ها گاهي در لابه لاي بازمانده هاي سياست مداران گذشته پيدا مي شوند و گاهي در گنجه اي يا فايلي در گوشه اي خاموش و تاريک در مرکزي حافظ اسناد بازمانده از گذشته. گنجه اي که گاهي به هوسي و گاهي به جستجوي موردي ويژه گشوده مي گردد و از درون آن کاغذي تا خورده برون کشيده مي شود، کاغذي که بر آن شرح رويدادهايي از گذشته نگاشته شده و هر واژه اش مي تواند گشاينده ي ابهامي باشد.
مراکز اسناد بازمانده از اتحاد جماهير شوروي سابق در کشورهاي پديدآمده از فروپاشي آن سرزمين، گنجينه هاي ارزشمندي هستند که هزاران هزار برگ سند از گذشته را درخود پاس داشته اند. يکي از پرارج ترين اين مراکز مرکز اسناد سن پترزبورگ در روسيه است. در اين مرکز ميليون ها برگ سند، که هر يک مي تواند گوشه اي از ديروز ايران را روشن نمايند، وجود دارد. در ميان اسناد اين گنجينه برگ هايي چند از يادداشت هاي خصوصي شاهزاده ي اهل « مولداوي »- دابيژا (1)- که سال ها به عنوان کنسول روسيه در تبريز و اصفهان و مشهد خدمت کرد و در ماجراهايي بزرگ در سال هاي پسين سده ي نوزدهم و سال هاي آغازين سده ي بيستم ميلادي در ايران- مانند انقلاب مشروطه- حضور داشت، ديده مي شود.
يادداشت ها و نوشته هاي او پس از پيوستن روماني به شوروي، در سال هاي بعد از جنگ جهاني دوم، در اختيار دولت اتحاد جماهير شوروي قرار گرفت و به مرکز اسناد سن پترزبورگ منتقل شد. اين يادداشت ها دربردارنده ي وقايع سال هاي 1895 تا 1918م در ايران، مانند آغاز تلاش روسيه براي حضور در خليج فارس، انقلاب مشروطه، به توپ بسته شدن حرم امام رضا (عليه السلام) در مشهد، نهضت جنگل در گيلان، به صورت پراکنده است و گويا برگ هايي از آن ها گم شده يا بر پايه ي خواست ويژه اي از آن مجموعه جدا شده اند.
در اين مجموعه 28 برگ يادداشت درباره ي رويدادهاي جنوب ايران- بوشهر و خليج فارس و خوزستان و بندرعباس- در سال 1899 م. وجود دارد. از محتويات نوشته چنين به نظر مي رسد که برگ هايي چند از اين مجموعه نيز جدا گشته اند.

واژگان کليدي:

روسيه، دابيژا، قاجاريه، مظفرالدين شاه، کنسول روسيه، بوشهر، خوزستان، بندرعباس

درآمد

پرنس دابيژا اهل مولداوي و از خانواده اي ثروتمند و تن داده به قدرت روسيه و پيوسته به جريان سياسي آن کشور بود. وي پس از پيوستن به تشکيلات سياسي روسيه چند سالي در کنسولگري روسيه در تبريز ماند و سپس کنسول روسيه در اصفهان شد و در پي آن در سال 1889 م. به کنسولي روسيه در بوشهر برگزيده شده و مأمور تأسيس و راه اندازي آن کنسولگري گشت و تا پايان سال 1901م. در جنوب ايران ماند و سپس راهي مشهد شد و در ماجراي به توپ بسته شدن گنبد حرم امام رضا (عليه السلام) آوازه اي يافت.
او در جريان انقلاب مشروطه و يکي دو سال نخست نهضت جنگل در ايران بود و در گرماگرم انقلاب اکتبر 1917 روسيه به سن پترزبورگ و سپس مولداوي بازگشت و در ابتداي سال 1918 م. مولداوي را به قصد فرانسه ترک نمود و تا پايان عمر در فرانسه ماند.
او در کنار گزارش هاي سياسي و اقتصادي و اجتماعي از اوضاع ايران که به حکم وظيفه و مأموريت به دولت روسيه ارسال کرده است، چند صد برگ يادداشت خصوصي نيز دارد که پس از رفتنش از مولداوي به فرانسه، در اقامتگاهش بر جاي ماند و پس از پيوستن روماني به بلوک شرق و افتادن آن يادداشت ها به دست دولت روماني، به گونه اي ناآشکار، يادداشت ها به روسيه و مرکز اسناد سن پترزبورگ ( لنينگراد/پترزبورگ ) انتقال يافت و امروزه در آن مرکز نگهداري مي شوند.
اين يادداشت ها شامل سه گروه نوشته درباره ي مولداوي و روسيه و ايران است. شايد يادداشت هايش درباره ي ايران روشن کننده ي بسياري از ابهامات تاريخي ايران در آن دوره باشند. در ميان يادداشت هاي دابيژا درباره ي ايران، برگ هايي دربردارنده ي آگاهي هايي پيرامون مأموريتش به بوشهر، براي ساختن و گشودن کنسولگري روسيه در بندر بوشهر و اقدام در راه تأسيس ايستگاه زغال گيري کشتي هاي روسي درجزيره ي هرمز و معاملات تجاري روس ها در خليج فارس مي باشند. هر برگ نوشته ي او اطلاعاتي را در خود دارد و من کوشيده ام آنچه را که در آن ها درباره ي کرانه هاي خليج فارس هستند، بيرون کشيده و در اختيار شما بنهم.
آن چه را که مي خوانيد يادداشت هاي او در شش ماه آوريل تا اوت سال 1899 ميلادي در اين باره هستند. باشد که فرصتي پيش آيد تا همه ي برگ هاي يادداشت هاي دابيژا درباره ي خليج فارس را خدمتتان ارزاني دارم.

متن يادداشت ها

28 آوريل 1899

بهار زيبايي است. اصفهان در نيمه ي بهار زيبا و دل انگيز است. بهارِ امسال، اصفهان اسير هياهو و ناراضيان است. ناراضياني فعلاً خاموش. مانند پرندگان کوچک سرگردان، پنهان در لابه لاي درختان حاشيه ي زاينده رود.
دو سالي است که شاه را کشته اند. مظفرالدين شاه قدرت شاه پيشين را ندارد. با برسرکار آمدن او ميدان براي تاخت و تاز عده اي گشوده شده است. دولت مردان ايران ناتوان و سست عنصر و خود فروشند و تنها به فکر خودند. هرچند ناتواني آن ها به نفع ماست ولي گاهي اوقات از نگريستن به آن ها بدم مي آيد.
ناراضي ها مي دانند که به تنهايي قدرتِ رسيدن به آرزوهاي خود را ندارند. ايران ميدان حضور چند نيروي تازه شده است. اگر قبلاً ما و انگليسي ها و پيش تر عثماني و گاهي فرانسوي ها تکاپويي در ايران داشتيم، امروز آلمان و اتازوني نيز پا به ميدان نهاده اند. با اين همه هنوز ما در ايران با انگليس روبروييم.
اصفهان جنوبي ترين نقطه ي حضور روسيه در ايران است. از مرز فارس به پايين ميدان تاخت و تاز انگليسي هاست. يکي دو روز ديگر بايد راه بيفتم و بروم به جايي که چشم انگليسي ها کاملاً بدان دوخته شده. به کناره ي خليج فارس.

1 مه 1899

امروزه به راه افتاديم. صبح دل انگيزي بود. دوندکوف و استال و ميرزامهدي خان قمشه اي و سه قزاق همراهم هستند. اوان فئودورووويچ دوندکوف گرداننده ي امور مالي کنسولگري در اصفهان است و لازار استال مأمور اطلاع يابي کنسولگري. آن دو راهي شيرازند تا زمينه ي تأسيس کنسولگريمان در شيراز را فراهم کنند و ميرزا مهدي خان محافظ من است. او مأمور است در تمام مسير مأموريت تا شيراز مرا همراهي کند.
مي دانم سفر سختي است مي گويند از اينجا تا قمشه راه خوب است. در طول مسير مسافران زيادي را ديديم که راهي اصفهانند. گروه ديگري راهي يزد شده اند. اميدواريم که همديگر را در بندرعباس ببينيم.

3 مه 1899

پريشب به قمشه رسيديم. ميهمان فرمانداريم. ما را در يک خانه ي بزرگ و تقريباً مجلل جا داده است و از ابتداي ورودمان چهار بار به ديدنم آمده. اندام درشتي دارد و صدايش سخت گرفته است. با من از خاطراتش در سفرهايي به باکو و تفليس سخن گفت. در لابه لاي کلماتش که به قصد دوستي با روسيه گفته مي شود ناخرسندي اش از سياست روس ها در ايران حس مي شود. به ظاهر با هياهوهاي برخاسته در اين روزها در ايران موافق نيست ولي خواسته هايش همان هايي است که ناراضيان به زبان مي آورند.
معمولاً در اين فصل در اين منطقه باران نداريم ولي از صبح ديروز بارش سختي شروع شده و ديشب تا صبح باران تندي باريد. خبر آورده اند که بر اثر باران تند در ميانه ي راه قمشه به آباده همه چيز به هم ريخته است و بخش عمده اي از جاده را آب برده و اگر قصد سفري باشد بايد قسمتي از راه را با اسب و قاطر پيمود. مي گويند چند مسافر را سيل به دره انداخته است.

« قمشه » شهر کوچکي است ولي زيبا. باغ هاي گسترده اي دارد. پيش تر چند بار به اين شهر آمده ام. امروز صبح باران متوقف شد و آفتاب درآمد. قصد حرکت داشتم. مانع شدند. گفتند بگذاريد خبرهاي راه برسد. گويا هيچ کس قصد تعمير راه را ندارد.

خبر رسيد که راه بسيار خراب شده است. بايد يکي دو روزي ماند. از تهران خبرهاي عجيبي مي رسد. گويا سر و صداي مردم جدي شده است. انگليسي ها دارند تحريک مي کنند و مي خواهند با ترساندن دربار امتيازاتي به دست آورند.
خبر آورده اند که چنين باراني در شيراز و جنوب نيز باريده است و در خليج فارس توفاني بزرگ برپا شده و چندين کشتي را غرق نموده است. ايراني ها طبق معمول اغراق مي کنند. مي گويند شايد هزار نفر در توفان خليج فارس غرق شده باشند.

8 مه 1899

امروز صبح زود از قمشه به راه افتاديم. مسافران از ترس بدي راه همه با هم به راه افتادند. شايد کارواني 200 نفره مي شديم. فراواني جمعيت از سرعت ما کاسته بود. فرمانرواي آباده نيز در کاروان ما بود.
فرمانرواي آباده- ميرزا جهانگيرخان- از يک سو مي خواست هم پاي ما شود و از سويي بنابر ملاحظاتي خود را از ما دور نگه مي داشت.
امشب به « بُوان » رسيده ايم. روستاي خاموشي است. برخلاف طول راه که هوا آفتابي و صاف بود، اين جا ابري تيره آسمان را پوشانده است. بيرون بُوان چادر زديم. ميرزا جهانگيرخان و همراهانش چادرهايشان را در کنار چادرهاي ما زده اند. احساس مي کنم هدفشان به نوعي حفاظت از ماست.
همه در خوابند و من در نور دو شمع نشسته ام. به اين مملکت و اين مشکلات فکر مي کنم. هنوز يک راه درست و حسابي براي مسافرت بين دو شهر بزرگش- اصفهان و شيراز- ندارد. مي گويند از « ايزدخواست » به بعد راه خوب است.
از قمشه به شيراز تلگراف زدم که اتومبيلي براي بردنمان به شيراز، به ايزدخواست بفرستند. تنها صداي جويدن علف اسب ها و قاطرها مي آيد.
امروز با يکي صحبت مي کرديم. از اوضاع جنوب ايران و بندر بوشهر ظاهراً آگاه بود. حرف هايش به نوعي مرا ترساند. مي گفت هياهوي برپاخاسته در شيراز شديداً اثرش را در بوشهر نهاده است.

14مه 1899

از « ميرآباد » و « امين آباد » و « شوراب » گذشتيم و ديشب به « ايزدخواست » رسيديم. خسته و وامانده ايم و بايد يکي دو روزي استراحت کنيم. ميرزا جهانگيرخان به من نزديک شده و کم کم هراسش را از دست داده است. تا ساعتي ديگر به سوي « آباده » راه مي افتيم.

15 مه 1899

بالاخره به آباده رسيديم. ميرزا جهانگيرخان پس از رسيدن به آباده ما را به نزد خود خواست و از ما دعوت کرد براي رفع خستگي دو سه روزي ميهمانش باشيم.
کاخ قشنگي دارد. دو طبقه. شايد با بيش از 20 اتاق و چند سالن، در يک باغ دل گشا. بهار اينجا جلوه ي زيبايي دارد. آباده شهر بزرگي است. دور تا دورش کوه است. در واقع ييلاقي دل گشاست.
شب به کاخ ميرزا جهانگيرخان رفتيم. ما را در چند اتاق جا دادند. اتاق من پنهان در پشت اتاق ديگري بود. دو قزاق را در اتاق جلويي جاي دادند و مرا در اتاق پنهان در پشت آن. ميرزا جهانگيرخان مي کوشيد تا امنيت ما را حتي در خانه اش حفظ کند. صبح ديرتر از حد معمول بيدار شدم و صبحانه اي خوردم.
نيمه هاي صبح به ملاقات رسمي با ميرزا جهانگرخان رفتم. لباس و قيافه اش با آن چند روز فرق مي کرد. درشت اندام نيست ولي ورزيده است. چشمان سياه و ابروهاي پرپشتش نشان دهنده ي چهره ي مردي از جنوب ايران است. موهاي سبيل و شقيقه اش تک و توک سفيد شده اند. در تمام مدت هر دو دستش مشت کرده بودند. آرام صحبت مي کند. نمي خواست او را کنجکاو در کارهايم بدانم و تنها از من پرسيد به کجا مي رويد. گفتم راهي شيراز براي رفتن به بوشهرم. مؤدبانه دليل سفرم را نپرسيد. شايد فکر مي کرد که هيچ گاه از من پاسخ راست دريافت نخواهد کرد.
تا وقت ناهار صحبت کرديم. درباره ي تهران و رويدادهايش و اصفهان و اوضاعش و فارس و هياهويش. با زيرکي گاهي در لابه لاي صحبت ها سؤالاتي را مطرح مي کرد و من با همه ي زرنگي گاهي جوابي مي دادم که او در جستجويش بود.
بعد از ظهر پرسه اي در شهر زدم. احساس مي کردم دورادور تحت نظرم و تحت مراقبتي امنيتي. شب در باغ کاخ فرماندار محفلي برپا شد. سازي و آوازي و شامي. آوازي غمگين ودل نشين که گوياي روزگار مردم اين ديار بود و بوي کباب و شراب که در هم مي آميخت.

17 مه 1899

امروز صبح به راه افتاديم. دو اتومبيل من و همراهانم را راهي شيراز نموده است. يکي از قزاق ها مي گفت دو اتومبيل هم جلوتر رفته اند. قرار بر آن نهاده بوديم که شب را در « سيوند » بگذرانيم.
عصر به سيوند رسيديم. جايي براي ما تعيين کرده بودند. مانديم تا فردا صبح ديداري از « تخت جمشيد » داشته باشيم.

18 مه 1899

بيش از نيمي از امروز را در تخت جمشيد گذرانديم. سه بار به عظمت بشر در ساختن آن کاخ آفرين گفتم و يک بار با سوختن آن در آتش گريستم و دائم فکر مي کردم که چگونه اين مردم با اين روحيه ي ضعيف بازماندگان سازندگان اين بنا هستند.
ناهار در جايي نزديک تخت جمشيد غذايي ايراني به نام آبگوشت خورديم. شايد يکي از لذيذترين غذاهايي بود که تاکنون خورده بودم، هرچند تا يک ساعت گيج بودم.

21 مه 1899

دو روزي است که به شيراز رسيده ام. بهار از نيمه گذشته ولي شيراز در خوابي خوش در بستر بهار است. شهر، شهرِ افسانه هاست. آن قدر درباره ي اين شهر گفته اند که نمي شود از قفس شنيده ها گريخت. دلم مي خواهد همه ي اين شهر را ببينم.

23 مه 1899

از امروز شروع کردم. در خانه اي کاخ مانند متعلق به فرمانرواي فارس اسکان داده شده ام. ديشب کنسول انگليس در شيراز به ديدنم آمد.
نگاهش سرد و پرسش گر بود ولي نمي خواست خود را ناآگاه به جزييات سفرم جلوه دهد. بيش تر کوشيد تا درباره ي سياست عثماني ها در قفقاز و آرزوهاي بلندپروازانه ي آلماني ها صبحت کند. هوا آنقدر گرم نبود ولي او عموماً عرق پيشاني اش را پاک مي کرد. با اين ور و آن ور زدن کوشيد تا دريابد که آيا ما قصد ايجاد کنسولگري در بوشهر را داريم و در اين توافق با دولت ايران تا کجا پيش رفته ايم. نه جواب مثبت من راضي اش مي کرد و نه پاسخ منفي من. ناهار را با من خورد و رفت.
بعدازظهر به ديدار آرامگاه حافظ، شاعر بزرگ ايراني رفتم. آرامگاهش در باغ دلگشايي است، بيرون شهر شيراز. ميرزا مهدي خان قمشه اي همراهم بود و برايم فالي گرفت و معني کرد. به ظاهر مي گفت خوب آمده است. پرسه اي در باغ آرامگاه زدم و بازگشتم.
شيراز شهر قشنگي است. با ديوارهاي گِلي حياط ها که بر سرشان پيچک هاي ياس پيچيده اند. کوچه هاي باريک و پيچاپيچ ايستاده در ميان ديوارهاي گِلي خانه ها اگر تنها باشي و راحت، تو را ساعت ها به خود مشغول مي کند. دورتا دور شهر باغ است.

25 مه 1899

پس از يکي دو روز سرماخوردگي که مي گويند دليلش تغيير آب و هواست از رختخواب بيرون آمدم. سري به آرامگاه سعدي زدم. مانند من ترک ديار کرده بود و سال ها در غربت زيسته بود. از محوطه ي آرامگاه تا اقامتگاهم پياده آمدم. اقامتگاهم در جايي به نام « قصرالدشت » است. ظاهراً سبزتر از شيراز و در کنار شهر.

28 مه 1899

همه ي امروز را در باغ ارم گذراندم. ساعتي زير سرو ناز نشستم و به آواي آرام عبور آب از ميان جويي که از پاي درخت مي گذشت گوش کردم. بايد هفته ي ديگر راهي بوشهر شوم. شهري داغ در ماهي داغ.

6 ژوئن 1899

پريروز از شيراز راهي بوشهر شدم. تنها دو قزاق همراهم هستند. دوندکوف و استال و ميرزامهدي خان در شيراز ماندند.
راه سختي بود پرپيچ و خم و پر دست انداز. از شيراز به « کازرون » و « برازجان » رسيديم و سپس راهي بوشهر شديم و نيمه شب به بوشهر رسيديم.
در جايي که به ظاهر چراغ هاي شهر هويدا بود در يک پُست نگهباني متوقف شديم. رييس نگهبانانِ آن پُست مي کوشيد تا از کم و کيف و چند و چون من و دليل مسافرتم آگاه گردد و من مي کوشيدم خود را يک تاجر روس بنمايانم، ولي گويا او از من و سفرم آگاه بود، چه آنکه در برابر تلاشم تنها لبخند مي زد. سر آخر ما را با دو نگهبان راهي شهر نمود. احساس مي کردم همان مسافت کوتاه ناامن است. آن ها ما را به جلوي اقامتگاه کنسوليار فرانسه در بوشهر- که پيش تر با او براي اقامتمان نزد او در بوشهر هماهنگ شده بود- رساندند.
کنسوليار در اقامتگاه نبود. اين سبب شد که به تندي آماده ي استراحت شويم و به زودي به خواب روم. نخستين خواب در کرانه ي شمالي خليج فارس و هماهنگ با آواي موج هاي آن.

7 ژوئن 1899

از صبح مشخص بود که روز داغي است. ژوفر، کنسوليار فرانسه- ميزبان من- پيشنهاد کرد که اگر بخواهم شهر را ببينم يا ابتداي صبح را برگزينم يا غروب رو به شب و شب را. از پنجره که بيرون را نگاه بکني، شهر را پوشيده در بخار آب مي بيني.
امروز گفت و گويي طولاني با ژوفر داشتم. آدم جالبي است. شديداً تابع دستورهايي است که به او داده اند. او دستور داد که به من کمک کند. ژوفر موقتاً جانشين کنسول فرانسه است که براي چند ماه به فرانسه رفته است.
از او خواستم که موقتاً ساختماني براي تأسيس کنسولگري روسيه در بوشهر برايم پيدا کند و در کنار آن زميني براي ساختن ساختمان هميشگي کنسولگري. بعد از ظهر به من خبر داد که فردا صبح مرا براي ديدن ساختماني خواهد برد.

9 ژوئن 1899

امروز هم ساختمان کنسولگري انتخاب شد و هم قطعه زميني براي ساختن ساختمان کنسولگري. به ديدن فرمانفرماي بوشهر رفتم. کاخ فرمانفرما ساختمان بزرگ و مجللي است. از پله ها که بالا مي روي وارد کريدوري مي شوي که در دو سويش هر چند قدم ميزي نهاده شده و بر روي آن ظروف چيني و کريستال نهاده اند. همه ي آن ها هديه ي بازرگانان و مسافران سياسي به فرمانفرماي بوشهر است.
سالن ملاقات فرمانفرما در طبقه ي دوم است. به همراه دو تن از کارکنان کاخ فرمانفرمايي وارد سالن شدم و پس از يکي دو دقيقه فرمانفرما آمد. لباس بسيار شيکي به تن داشت و چهره ي مصممي از او را مي ديدم. کمتر مثل او دولتمردي جدي و مصمم در ايران ديده ام. تحت تأثير رفتارش قرار گرفتم. به نوعي روي لبه ي مبل نشستم. قرار بود چند دقيقه اي با او صحبت کنم ولي صحبتمان به يک ساعت کشيد.
درباره ي همه چيز صحبت کرديم. از او اجازه خواستم زمين انتخاب شده را بخرم و کساني را مأمور ساخت و ساز ساختمان کنسولگري نمايم. اجازه داد و پيشنهاد کرد که براي ايجاد جلوه ي همسان در بوشهر ساختماني به بزرگي کنسولگري هاي انگليس و فرانسه برپا کنم.
از من راجع به هدفم از اين سفر پرسيد و اين که آيا قصد سفر دريايي هم دارم يا خير. به او گفتم برنامه ريزي شده که از بوشهر با کشتي به بندرعباس و جزيره ي هرمز بروم. پوشيده و پنهان او را در جريان اندکي از برنامه هاي اقتصادي و بازرگاني روسيه در خليج فارس نهادم.
از من پرسيد که چرا روسيه به داد و ستد جدّي با جنوب ايران نمي پردازد. چهره اش نشان مي داد که در جستجوي رقبايي براي اروپاييان حاضر در صحنه ي اقتصادي خليج فارس است.
پس از يک ساعت گفت و گوي آرام از او خداحافظي و تشکر کردم او به من قول داد که براي هفته ي آينده يک کشتي بي خطر را که راهيِ تنگه ي هرمز باشد براي سفر دريايي من برگزيند.
بيرون که آمدم با دو تن محافظ همراه تا کنسولگري فرانسه پياده رفتم. هوا داغ بود و عرق از سر و کولم روان و من غرق در انديشه ي آگاهي زياد فرمانفرما به اوضاع زمانه و برنامه هاي نهان در ذهن وي براي منطقه.
خيابان ساحلي مانند تازه از خواب بيدار شده ي تن کوفته اي زير هُرم آفتاب و بخار آب خميازه مي کشد. در سمت جنوبِ خيابان درياست و در سمت شمالش خيابان و در حاشيه اش خانه ها که اکثراً ساختمان دولتي و خانه هاي بزرگانند. پنجره هاي جنوبي تماشاگه درياست و پنجره هاي شمالي وزش گاه باد. هرچند گرم و شرجي است، ولي بدون آن نمي توان زندگي کرد.

11 ژوئن 1899

امروز پرسه اي در لنگرگاه بندر بوشهر زدم. بيش از صد قايق، ده پانزده کرجي، نُه کشتي و يک کشتي بزرگ لنگر انداخته بودند و در آن هواي شرجيِ داغِ داغ، کارگران مشغول تخليه ي کشتي بزرگي بودند: کشتي ويکتورياي انگليسي. عجيب اين بود که با آنکه لنگر انداخته بود هنوز يک پرچم انگليسي روي عرشه در اهتزاز بود. رفته بودم کشتي تعيين شده از سوي فرمانفرماي بوشهر را براي سفرم به تنگه ي هرمز ببينم. ديدم. به ظاهر کشتي مرتب و سالمي بود. ناخدايي هلندي داشت ولي کارکنانش ايراني بودند. با ناخدا صحبت کردم. شک کردم که هلندي باشد. از ايراني ها ايراني تر بود. مي گفت سفرمان از بوشهر تا بندرعباس چهار روز طول خواهد کشيد. چون يک روز در بندرلنگه براي تخليه ي بار توقف خواهيم کرد.
بعد از ظهر تلگراف آن هايي که از اصفهان به يزد و کرمان و بندرعباس رفته بودند، رسيد. نوشته بودند که همه چيز آماده است. منتظر منند.

13 ژوئن 1899

برخلاف تصور پيشينم بوشهر تنها در تجارت غرق نيست. اينجا هم سر و صداي مردم براي ايجاد تغييرات در کشور آمده است. اين شهر نمونه اي از شهرهاي اقتصادي است. تلاش، گاهي همه ي شبانه روز و تفاوت سطح زندگي. ثروت مندي يک عده و فقر عده اي ديگر. شهر را که پرسه بزني اين تفاوت را مي بيني و محلات فقيرنشينش شهر را مي آزارد. فقر، عدم بهداشت و هراس در هر لحظه اي براي ورود بيماري عجيبي توسط سرنشينان يک کشتي که معلوم نيست از کجا آمده است[...].

20 ژوئن 1899

کارها انجام شد. زمين را خريدم. با يک معمار شيرازي که سال ها در هند و عثماني بود قرار به ساختن کنسولگري نهادم.
امروز با کشتي هرمز راهي سفري دريايي به بندرعباس شديم. کشتي در فاصله اي نه چندان دور از ساحل رو به خاور نهاده است. به ظاهر روي کشتي خنک تر از بندر است. باد خوبي مي وزيد. کم تر عادت به سفر دريايي دارم و همين سبب ناراحتي هايي در من شده است ولي خوشبختانه دچار دريا زدگي نشده ام.

22 ژوئن 1899

امروز را در بندر لنگه گذرانديم. از کشتي پياده شدم. اين جا خيلي گرم تر از بوشهر است ولي من گويا به اين هوا عادت کرده ام. شهر و بندر کوچکي است و مردمش به چند زبان سخن مي گويند. در اين شهر عجيب است که به اندازه ي مرد، زن در خيابان مي بيني. غذاخوري هاي شهر را زنان مي گردانند.
براي ناهار به کشتي بازگشتم. از روي عرشه مردم را تماشا مي کردم. گرما و تلاش و عاقبت غارت شدن. اين جا بيش تر بوي انگليسي ها مي آيد.

24 ژوئن 1899

امروز ظهر به بندرعباس رسيديم. مسافرت دريايي گيج کننده است ولي کم تر خسته مي کند. به اقامتگاه تهيه شده توسط گروهي که پيش تر آمده بودند، رفتم. هنوز ننشسته بودم که فرستاده ي فرماندار بندرعباس رسيد و به من خوش آمد گفت. از من خواست که فردا به ديدن فرماندار بروم.
بندرعباس از بوشهر کوچک تر است ولي تجارتي تر. همه صحبت کالا و صادرات و واردات را دارند. در شهر انگليسي زياد ديده مي شود تا جايي که گاهي آدم را مي ترساند.

25 ژوئن 1899

ديدارم با فرماندار بندرعباس خيلي رسمي تر از ديدارم با فرمان فرماي بوشهر بود. گويا فرماندار خيلي خود را باور دارد. به نوعي مرا بازجويي کرد ولي با لحني بسيار مهربان. از من دليل سفرم را پرسيد. به او گفتم قصد سفر به هرمز و تلاش در راه ايجاد يک ايستگاه زغال گيري براي کشتي هاي تجاري روسيه در خليج فارس را دارم و اميدوارم فعاليت اين ايستگاه چندين نفر را مشغول کند و بر درآمدها بيفزايد.
از من درباره ي اوضاع اصفهان و بوشهر پرسيد. حقيقت را به او گفتم. چند دقيقه اي ساکت ماند و بعد گفت: به ظاهر همه چيز تمام است. در آن لحظه نفهميدم منظورش چيست ولي الان مي دانم که او نيز چون بسياري از دولت مردان بريده و آماده ي لغزيدن به آن سوست.

29 ژوئن 1899

از ديشب در هرمزم. ظاهراً جزيره بزرگي نيست ولي در گلوگاه تنگه اي ايستاده و ارزش نظامي زيادي دارد. همه چيز از پيش آماده شده. چشم هاي انگليسي ها پيرامون ما پرسه مي زند. صحبت هاي اوليه صورت گرفت و محل ايستگاه زغال گيري تعيين شد.

1 ژوئيه ي 1899

به بندرعباس بازگشتم. آماده ي گريختن از زير بار نگاه انگليسي ها در اينجايم. به يکي از افراد گروهي که از اصفهان به بندرعباس آمده اند مشکوکم.

10 ژوئيه ي 1899

به بوشهر بازگشته ام. مقدمات کار فراهم است. آقا محمد شفيع بازرگان را براي ساختن ساختمان کنسولگري تعيين مي کنم. قرار و مدارم را با او نهاده ام. به او گفته ام که سفري به محمره و اهواز دارم و برمي گردم.

19 ژوئيه ي 1899

امروز روز شگفتي بود. باران آن هم تند و تيز در تابستاني اين چنين داغ. با اين همه و با اينکه دريا تا حدّي توفاني بود راه افتاديم. نزديک ظهر باران بند آمد و ساعتي بعد دريا شلوغ شد. هرچه پيش تر آمديم شلوغ تر بود.

20 ژوئيه ي 1899

امروز صبح از کنار بندر معشور گذشتيم. بندر شلوغي است. شايد شلوغ تر از بوشهر. به دهانه ي اروندرود که رسيديم چند ساعتي متوقف مانديم تا آنکه بتوانيم به درون رود برويم. اروند رود ديدني است. دوسويش پر از درخت هاي نخل است. شايد ساعتي در اروندرود پيش رفتيم که کشتي ايستاد.
آماده ي پياده شدن بوديم که چند تن به کشتي آمدند و اعلام کردند که بايد به منطقه ي قرنطينه شده برويم. منظورشان مشخص نبود. زبان به اعتراض گشودم. براي من توضيح دادند که شما مسافران بوشهريد و بوشهر شهري طاعون زده. بايد چند روزي در قرنطينه بمانيد تا وضع شما روشن شود.
اعتراضات پياپي من ثمر نداد و همه ي سرنشينان کشتي را به محوطه اي بردند و در آن جا دکتري انگليسي براي معاينه ي ما آمد. من جزو چند نفر اولي بودم که معاينه شدم. پس از معاينه مرا به اتفاق سه همراهم به جايي ديگر بردند. از ديگر سرنشينان کشتي خبري نيست.

23 ژوئيه ي 1899

غروب من و همراهانم از قرنطينه آزاد شديم. هنوز نفهميده ام چرا دو سه روزي در قرنطينه مانده ام. پزشک انگليسي اي را که روز اول ديده بودم، امروز هم ديدم. در مقابل اعتراضات پياپي من تنها لبخند مي زد.
پس از آزادشدن از قرنطينه، در اتاقي در پاسخ به نوعي بازجويي قصدم را از سفر به اين جا رفتن به اهواز اعلام کردم و پس از ساعتي من و همراهانم را سوار يک قايق موتوري نموده و در مسير کارون به سوي اهواز به حرکت درآوردند.
در ميانه ي راه در جايي که نفهميدم کجاست، مانديم و امروز صبح دوباره به راه افتاديم و نزديک ظهر به اهواز رسيديم.

6 اوت 1899

به بوشهر بازگشته ام و ناظر بر ساختن ساختمان کنسولگري ام.

پي‌نوشت‌:

1. Dabija.

منبع مقاله :
خيرانديش، دکترعبدالرسول، تبريزنيا، مجتبي؛ (1391)، پژوهشنامه خليج فارس ( دفتر پنجم)، ( بي م )، تهران: خانه کتاب، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط