ايدئولوژي و اسطوره

پيش از آن كه تعريف يا تعاريفي از مفهوم ايدئولوژي به دست دهيم، ضروري مي دانم به اين نكته اشاره كنم كه از درون مكاتب متعدد جامعه شناسي، فلسفه و سياست، تعاريف مختلف و حتي متضادي براي اين مفهوم به دست داده شده
شنبه، 5 ارديبهشت 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ايدئولوژي و اسطوره
 ايدئولوژي و اسطوره

 

نويسنده: حميد عضدانلو




 

پيش از آن كه تعريف يا تعاريفي از مفهوم ايدئولوژي به دست دهيم، ضروري مي دانم به اين نكته اشاره كنم كه از درون مكاتب متعدد جامعه شناسي، فلسفه و سياست، تعاريف مختلف و حتي متضادي براي اين مفهوم به دست داده شده است. به هيچ وجه قصد ندارم كه از ميان آن ها يكي را كه به تصور من بهتر از ديگري است برگزينم و آن را تحميل كنم. از ميان تعاريف مختلف و متعددي كه در اين بخش آمده است، آن را برگزينيد كه در نظر شما مناسب تر و كارآمدتر است و با تجربه هاي عيني شما سازگاري بيشتري دارد. به قول پروست: « كتاب مرا عينكي تلقي كنيد كه از پشت آن به بيرون مي نگريد، و اگر اين عينك به چشم تان نخورد، عينك ديگري برگزينيد.»
ايدئولوژي، سيستمي از ايده هاي به هم وابسته ( باورها، سنت ها، اصول و اسطوره ها ) است كه خواسته ها و رفتارهاي نهادينه شده اجتماعي، اخلاقي، مذهبي، سياسي، و اقتصادي يك گروه يا يك جامعه را منعكس و سعي در توجيه عقلاني آن ها مي كند. ايدئولوژي ها ابزارهايي هستند براي توجيه الگوهاي رفتاري، اهداف، و باورهاي يك گروه يا يك جامعه. علي رغم اين كه ايدئولوژي ها برحسب تغييرات فرهنگي و اجتماعي جوامع تغيير مي كنند، عناصر تشكيل دهنده آن ها به مثابه حقيقت و حكمي جزمي، و نه به مثابه يك فلسفه يا نظريه احتمالي و قابل آزمون، مورد قبول واقع مي شوند. اين مفهوم اولين بار توسط فيلسوف فرانسوي دستوت دو تريسي (1)، در آغاز قرن نوزدهم ميلادي به كار برده شد. منظور تريسي از كاربرد اين مفهوم مطالعه ايده ها بود، اما به زودي اين مفهوم به معني ايده هايي به كار برده شد كه توجيه كننده خواسته ها، رفتار، و باورهاي يك گروه يا يك جامعه است. اين مفهوم در نوشته هاي كارل ماركس برجسته شد و پس از او متفكران بسياري آن را در نوشته هاي خود به كار بردند. به عقيده ماركس، ايدئولوژي، سيستمي از ايده هاي ظاهراً منطقي است كه توجيه كننده خواسته هاي طبقات اجتماعي است. او ايدئولوژي را « انديشه هاي نادرست » يا « آگاهي كاذب » نيز تعريف كرده است كه ريشه در شيوه هاي توليد مادي دارد. او از اين تعاريف به اين نتيجه مي رسد كه ايدئولوژي مسلط هر جامعه ايدئولوژي طبقه حاكم آن جامعه است. با وجودي كه اين مفهوم، به معناي امروزي آن، عمدتاً در سنت ماركسيستي رشد كرده است، اما با اين حال، در اين سنت نيز با تعاريف متفاوت و متضادي از آن رو به رو هستيم. مثلاً، تعريف لنين از ايدئولوژي تعريفي كاملاً متفاوت از تعريف ماركس است. لنين در فصل دوم رساله چه بايد كرد؟ ايدئولوژي ها را نظام هاي فكري و نظريه هايي تعريف مي كند كه طرفين مبارزات طبقاتي در جنگ عليه يكديگر از آن استفاده مي كنند. درست يا نادرست بودن آن ها چندان اهميتي ندارد. آن چه مهم است فايده آن هاست و اين فايده به درستي و نادرستي آن ها وابسته نيست. علاوه بر اين، هر طبقه اي ايدئولوژي خود را دارد. از بحث لنين چنين برمي آيد كه او ايدئولوژي را ابزاري براي مبارزه طبقاتي مي داند و از آن جا كه او به جامعه سوسياليستي باور دارد، ايدئولوژي در ذهنيت او تبديل به الگويي مي شود براي تعيين رفتار سياسي پرولتاريا عليه بورژوازي. اين مسئله كه ايدئولوژي تا چه حد ممكن است ذهنيت توده ها را تخدير كند، در نزد او، از اهميت زيادي برخوردار نيست. به عبارت ساده تر، ايدئولوژي ابزاري است براي رسيدن به قدرت، به ويژه قدرت سياسي.
آلتوسر نيز، از درون همين سنت ( سنت ماركسيستي )، در رساله اي تحت عنوان « براي ماركس »، ايدئولوژي را نظامي انتزاعي از تصويرها، اسطوره ها، يا مفاهيم مي داند كه « موجوديت و نقشي تاريخي در متن جامعه اي معين دارد.» در نظر او، « ايدئولوژي به شكلي اندام وار، بخشي از هر نوع كليت اجتماعي است » و « جوامع انساني، ايدئولوژي را به عنوان عنصر و فضايي ضروري براي تنفس و حيات تاريخي خود به وجود آورده اند.»(2)نزد او نيز ايدئولوژي ها نه درست اند و نه نادرست، اما ضروري اند. ايدئولوژي ها مانند فرهنگ عمل مي كنند و براي تنفس و حيات اجتماعي ضروري اند.
جامعه شناسان كلاسيك پس از ماركس ( وبر، پارتو، و دوركم )، از آن جا كه به سنت ماركسيستي وابسته نبودند و از آن فاصله مي گرفتند، چندان علاقه اي به كاربرد اين مفهوم نشان ندادند. تنها پارتو بود كه در مقايسه با وبر و دوركم، به ماركس توجه بيشتري داشت. اما اين امر باعث نشد كه اين مفهوم به زندگي خود ادامه ندهد و يا از اهميت آن كاسته شود. ريمون آرون نيز در رساله اي تحت نام « ترياك روشنفكران » به اين مفهوم پرداخته است. در نظر او، در ايدئولوژي ها، به ويژه ايدئولوژي هاي سياسي، هم قضاوت هاي واقعي و هم قضاوت هاي ارزشي وجود دارد. به عبارت ديگر، ايدئولوژي ها آميخته اي از هر دو هستند.(3) از اين رو ايدئولوژي ها نه مستقيماً بلكه غيرمستقيم تابع ضابطه درست و نادرست مي شوند، درستي يا نادرستي قضاوت هاي ارزشي آن ها را نمي توان اثبات كرد ولي فرض بر اين است كه آن ها درست اند.
نگاه ادوارد شيلز به ايدئولوژي نيز به مثابه نوعي نظام اعتقادي مثبت و هنجاري است؛ يعني او نيز تمايزي قائل مي شود بين قضاوت هاي عيني و قضاوت هاي ارزشي. اهميت نظر ادوارد شيلز نه صرفاً به خاطر شهرت او بلكه به اين دليل نيز است كه نوشته او تحت عنوان « مفهوم و كاركرد ايدئولوژي » در دايرة المعارف بين المللي علوم اجتماعي به چاپ رسيده و رسميتي جهاني كسب كرده است. به عقيده او، ايدئولوژي ها با خصلت صراحت فرمول بندي هاي شان مشخص مي شوند و در مقابل نوآوري مقاوم و بسته اند. جنبه هاي عاطفي در انتشارشان نقش عمده اي بازي مي كنند و از پيروان خود سرسپردگي همه جانبه اي را مي طلبند. او معتقد است كه ايدئولوژي ها از نظر تكيه بر ساختارهاي فكري شباهت زيادي با نظام ها و جريانات فكري مانند اگزيستانسياليسم، پراگماتيسم، يا ايده آليسم هگلي دارند. اما او تمايزي نيز بين اين دو قائل مي شود: در مقايسه با ايدئولوژي، نظام ها و جريانات فكري نسبت به نوآوري گشوده ترند و از پيروان خود سرسپردگي كامل و بي قيد و شرط نمي طلبند.(4) به عقيده ريمون بودن، شيلز فعاليت ايدئولوژي را بيشتر به كار پيامبران و مصلحان نزديك مي داند تا كارهاي يك دانشمند؛ اما به عقيده ماركس، يك ايدئولوگ مي تواند دانشمند باشد اما دانشمندي است منحرف.(5) نظريه پردازان تضاد ايدئولوژي را به مثابه بنيان و اساس ايده هايي تعريف مي كنند كه حامي خواسته هاي گروه هاي مسلط جامعه اند. مثلاً، آن ها معتقدند، اين باور كه فقر مردم فقير به خاطر تنبلي آن هاست، و نه به اين خاطر كه حقوق كمي دريافت مي كنند، يك ايدئولوژي به شمار مي آيد.
به عبارتي مي توان گفت كه ايدئولوژي ها نه توضيح دهنده عقلاني امور بلكه توجيه كننده آن ها هستند. اگر باورها را يكي از عناصر غيرمادي فرهنگ و ايده هاي مشترك درباره چگونگي عملكرد جهان به شمار آوريم، آن ها برداشت ها و انگاشت هايي اند كه مردم آن ها را حقيقي تلقي مي كنند و با آن ها، جهان و جايگاه شان در جهان را تفسير مي كنند. باورها ريشه در هرچه داشته باشند (اعتقادات كور، تجربه، سنت، و يا روش هاي علمي) تأثير بسزايي در رفتار انسان ها مي گذارند. بنابراين، ايدئولوژي ها را مي توان باورهايي فرهنگي به شمار آورد كه به عنوان ابزاري براي توجيه قشربندي و نابرابري هاي اجتماعي مورد استفاده قرار مي گيرند.
براساس آنچه گفته شد، ايدئولوژي ها اين موضوع را كه چرا چيزها به همان صورتي هستند كه هستند، توجيه مي كنند؛ و اين همان چيزي است كه صاحبان قدرت از آن بهره مي برند و با ترويج ايدئولوژي، براي قدرت خود مشروعيت كسب مي كنند. بنابراين، ايدئولوژي را مي توان سطحي از تفكر سياسي دانست كه در مقايسه با نظريه سيستماتيك سياسي و فلسفه سياسي، از قدرت تجزيه و تحليل و پيچيدگي كمتري برخوردار است. تفاوت ايدئولوژي با نظريه سيستماتيك سياسي و فلسفه سياسي در اين است كه ايدئولوژي به صورت باوري مشترك متجلي مي شود، در صورتي كه فلسفه سياسي يا نظريه سيستماتيك سياسي محصول كار آگاهانه يك يا چند متفكر است.
از نظر تاريخي، ايدئولوژي محصول صنعتي شدن و گسيختگي جوامع مدرن، در دو قرن اخير است. ايدئولوژي پاسخي است به نيازهاي درك شده، براي برانگيختن و هدايت جنبش هاي توده اي. ايدئولوژي شبكه اي از ديدگاه هاي سياسي است كه افراد توسط آن به زندگي سياسي خود معنا مي دهند. ايدئولوژي فراهم آورنده پايه اي عقلاني براي سياست ها و رفتارهاي سياسي افراد است. اگر ايدئولوژي ها را در كليت خود مورد بررسي و آزمون قرار دهيم، خواهيم ديد كه ايدئولوژي هاي خاص ( مانند ماركسيسم، ليبراليسم و امثال آن ها ) داراي تضادي دروني اند، اما بايد در نظر داشت كه اين امر در ذات و طبيعت زندگي سياسي نهفته است و زندگي سياسي به صورتي منطقي و عقلاني ساخته نشده است. ايدئولوژي، سطوح مختلف زندگي سياسي را، اگر نه به صورتي يكپارچه و پيوسته، اما به صورتي قابل درك بيان مي كند.
از آن جا كه ايدئولوژي مي تواند افراد را مستقيماً وارد عمل كند، يكي از مهم ترين نيروهاي سياسي به شمار مي رود. رهبران سياسي اي كه برنامه هاي سياسي خود را با باورهاي شهروندان پيوند مي زنند به راحتي مي توانند توده ها را به حركت درآورند و آن ها را وادار به عمل سياسي جمعي كنند. آن ها از اين جهت موفق اند كه مي توانند برنامه هاي سياسي خود را از طريق و يا در قالب زبان سياسي ايدئولوژيك به باورهاي مردم پيوند زده و آن ها را بيان كنند. در چنين حالتي و به دليل ايدئولوژيك بودن زبان آن ها، در توده ها اين تصور به وجود مي آيد كه اين رهبران تنها خواست ها و باورهاي آن ها را نمايندگي مي كنند. به عبارت ديگر، اين رهبران شكل و محتواي فكر توده ها را تعيين مي كنند و به جاي آن ها مي انديشند و عمل مي كنند. ولي از آن جا كه توده ها در دام ايدئولوژي مي افتند، اين تصور را دارند كه خود عامل فكر و عمل خود هستند. آن جا نيز كه با توسل جستن به ايدئولوژي به خواسته هاي خود نمي رسند، مقصر را هر چيز ديگري جز ايدئولوژي مي دانند. به عبارت ساده تر، از آن جا كه ايدئولوژي يك باور است، براساس تجربه هاي عيني ابطال نمي شود. آن چه در اين شرايط، در ذهن توده ها، امكان ابطال پيدا مي كند، نه ايدئولوژي بلكه شيوه به كارگيري آن است. رهبراني مانند فرانكلين روزولت، لنين، مائو، كاسترو و امثال آن ها، از آن جهت رهبران موفقي بودند كه درك روشني از خواسته ها و باورهاي شهروندان خود داشتند و قادر بودند اين خواسته ها و باورها ر ا در قالب ايدئولوژي بيان كنند.
ايدئولوژي را همچنين مي توان به عنوان يك ابزار سياسي سلطه و توجيه آن به كار برد. بر اين اساس، و از آن جا كه اين ابزار بيشتر در اختيار و تحت كنترل حكومت است،‌ايدئولوژي بخشي جدايي ناپذير از حكومت مي شود كه هم ايدئولوژي مسلط طبقه حاكم را تحت كنترل دارد، و هم براي بقاي خود، آن را نشر مي دهد. حكومت ها، از يك سو، مدعي كاربرد انحصاري و قانوني زور در جامعه هستند و از اين ابزار براي وادار كردن اعضاي جامعه به اجراي قوانين و مقررات آن جامعه در يك محدوده جغرافيايي معين ( ‌ژئوپوليتيك ) استفاده مي كنند، و از سوي ديگر، از ابزار گفتمان براي توجيه كاربرد انحصاري زور بهره مي گيرند. ايدئولوژي از جمله ابزارهاي گفتمان است كه براي توجيه كاربرد زور و مشروع جلوه دادن قدرت صاحبان قدرت، در اختيار حكومت ها قرار دارد. به سخن ديگر، ايدئولوژي، به طرق مختلف، مكمل زور است و مي تواند به عنوان يك استراتژي براي توجيه و طبيعي جلوه دادن نابرابري هاي اجتناب ناپذير موجود در مرزهاي اجتماعي، و همچنين براي كسب رضايت كساني كه قدرت بر آن ها اعمال مي شود، به كار گرفته شود. بنابراين، كاربرد و فراگير كردن « درست» و « آگاهانه » ايدئولوژي صاحبان قدرت، نياز به كاربرد زور و خشونت را به عنوان تنها ابزار موجود براي برقراري نظم و تثبيت سلسله مراتب اجتماعي، مرتفع مي سازد و ‌آمريت يا قدرت مشروع را جانشين زور و خشونت مي كند. اين بدان معناست كه هرچه ايدئولوژي صاحبان قدرت فراگيرتر شود و سوژه هاي سياسي آن ها ايدئولوژي صاحبان قدرت را دروني تر كنند، و نسبت به آن جامعه پذيرتر شوند، نياز به كاربرد زور براي تثبيت شرايط موجود كمتر مي شود. جوامعي كه تنها از ابزار زور براي كنترل و تثبيت شرايط موجود بهره مي گيرند، مشكلي ذاتي دارند، و اين امر نشان دهنده آن است كه ايدئولوژي صاحبان قدرت در اين جوامع، فراگير و دروني نشده است. از اين رو، زوري كه صاحبان قدرت به انحصار خود درآورده اند، در ذهن سوژه هاي آن ها قانوني و مشروع نيست؛ و اگر آن ها فرصت مناسبي به دست آورند سعي در دگرگون كردن شرايط موجود خواهند كرد. كاربرد زور در شرايطي كه ايدئولوژي صاحبان قدرت مشروعيت ندارد، و يا مشروعيت خود را از دست داده است، فقط مي تواند به قيمت بيگانگي بيشتر مردم نسبت به نظام سياسي تمام شود. اين نكته مهم را نيز بايد در نظر گرفت كه گرچه كاربرد زور تا حدودي به طور موقت مي تواند « نخبگان » و قدرت هاي رسمي جامعه را به خواسته هاي شان نزديك تر كند و موقعيت شان را در برابر شورش ها و طغيان هاي طبقات و اقشار فرودست و فرمانبردار حفظ و حراست نمايد، ولي به هيچ وجه تضمين كننده ثبات اجتماعي نيست. به زباني ديگر، ايدئولوژي صاحبان قدرت كه به قول ماركس، ايدئولوژي مسلط جامعه است، ابزاري است براي توجيه نابرابري هاي موجود و « عقلاني » ‌جلوه دادن قدرتي كه در انحصار صاحبان قدرت است؛ و همچنين كاربرد زوري كه از طريق ابزار ايدئولوژي، قانوني جلوه مي كند.
ايدئولوژي ها را نبايد صرفاً وسيله اي براي عقلاني كردن يا عقلاني جلوه دادن حكومت به شمار آورد. آن ها مي توانند نظامي از عقايد و نوعي دفاع و توجيه حاكميت در امر ساخت و پرداخت سوژه سياسي نيز باشند، زيرا منويات قدرت موجود را بيان مي كنند. اين همان توجيه شرايط موجود و يا توجيه قدرت سياسي موجود است كه، به دليل شرايط موجود، قدرت را در انحصار خود دارد. به عبارت ديگر، ايدئولوژي تبيين كننده اين امر است كه چرا اين گروه و نه گروه هاي ديگر بايد اعمال قدرت كنند.
ريكو معتقد است كه ايدئولوژي ها، زماني كه قصد حفظ روابط موجود را داشته باشند و خواهان آن باشند تا اين روابط را مشروع جلوه دهند، شكل روايي يا روايت گونه به خود مي گيرند.(6) اين بدان معناست كه ايدئولوژي ها به صورت داستان هايي بيان مي شوند تا اعمال قدرت صاحبان قدرت وقت را توجيه كنند. در اين فرايند، ‌سوژه هاي سياسي در بافتي از داستان ها قرار مي گيرند و تا حدود زيادي اسير آن ها مي شوند. اين داستان ها كه سوژه ها در ساخت و پرداخت آن ها نقش چنداني ندارند، ناخواسته آن ها را چنان در دام ايدئولوژي قدرت مي اندازد كه گذشته را براساس تفسير صاحبان قدرت بازيابي كنند و آينده را نيز بر همين اساس پيش بيني نمايند. در حقيقت، ايدئولوژي ها توانايي آن را دارند كه به هريك از گروه هاي اجتماعي تصويري از خودشان ارائه دهند و شكاف ميان ريشه و فعليت آن ها را پر كنند. از اين رو، و از آن جا كه همه گروه هاي متضاد اجتماعي مي توانند توجيهي براي پايگاه اجتماعي خود در يك ايدئولوژي خاص بيابند، ايدئولوژي مي تواند پديده اي مثبت به شمار آيد. علاوه بر اين، ايدئولوژي ها در خدمت همگرا كردن گروه هاي اجتماعي و حفظ شرايط موجود نيز هستند.
در اين جا بد نيست براي روشن تر شدن موضوع، تمايزي ميان ايدئولوژي و يوتوپيا (7) نيز قائل شويم. ايدئولوژي ها، تمايل دارند از طريق پر كردن شكاف ميان حال و گذشته، به همگرايي نظم اجتماعي دست يابند؛ اما يوتوپيا، برخلاف ايدئولوژي، قصد دارد نظم اجتماعي را به واسطه ايجاد شكاف ها- با فرافكني آينده اي كه جامعه حاضر مي تواند داراي آن باشد- تخريب نمايد.(8) هريك از اين ها تمايلي هستند متفاوت و حتي متضاد با تخيل اجتماعي. بنابراين، مي توان ايدئولوژي را « واپس گرايانه » و در ارتباط با ساخت يك گذشته، و يوتوپيا را « مترقي » و در ارتباط با خلق آينده اي ممكن به شمار آورد. از آن جا كه ايدئولوژي ها، در عين تخريب گذشته، نگاهي به آينده نيز دارند، و يوتوپياها نيز در عين خلق آينده اي ممكن، نگاهي به گذشته دارند، در همه ايدئولوژي ها نوعي يوتوپيا و در همه يوتوپياها نوعي ايدئولوژي نهفته است. به زبان ساده تر، تفسير و تصوير گذشته و آينده ( ايدئولوژي و يوتوپيا ) به صورت ابزاري براي ساخت و بسيج سوژه سياسي در خدمت تفسيركنندگان و تصويرگران آن ها، يعني قدرت هاي سياسي موجود قرار مي گيرند. ايدئولوژي ها نوعي كد تفسيري ( تفسير گذشته ) هستند كه همگرايي با توجيه نظام اقتدار موجود را تضمين مي كنند چرا كه همه نظام هاي اقتدار درصدد هستند تا خود را نزد تابعان، مشروع جلوه دهند. بنابراين، ايدئولوژي از يك سو توجيه وضع موجود است و از سوي ديگر، در خدمت تحريف گذشته به كار گرفته مي شود؛ تحريفي كه به توجيه و اقتدار موجود كمك مي كند، و هر دوي اين ها ( يعني توجيه وضع موجود و تحريف گذشته ) در خدمت فرايند سوژه سازي سياسي قرار مي گيرند.
آن چه به مثابه تاريخ گذشته ( جنگ ها، حوادث اجتماعي و سياسي ) روايت مي شود، روايت هايي رسمي هستند كه حداقل دو هدف را دنبال مي كنند. اول اين كه ايدئولوژي صاحبان قدرت وقت را توجيه و همه گير مي كنند؛ و دوم اين كه به معرفي مردان و شايد حتي زنان بزرگ تاريخ، براساس ارزش هاي مورد قبول تاريخ نويسان رسمي مي پردازند. آن چه در اين نوع تاريخ ها هرگز توصيف نمي شود اين است كه در قلب جامعه، در دوران هاي نه چندان دورتر از زمان اين حوادث، چه مي گذشته است كه منجر به اين حوادث شده است. معمولاً پس از اين كه آمرين وقت، قدرت خود را از دست مي دهند و آمريني جديد با ايدئولوژي هاي جديد بر سرير قدرت مي نشينند، تاريخ هاي جديدي به رشته تحرير درمي آيند كه حتي در مورد يك موضوع مشخص نيز متفاوت با آن چيزي است كه قبلاً نوشته شده بود. اين امر نشان دهنده پايان « روسفيدي » ايدئولوژي رسمي دوره قبل و آغاز «‌روسفيدي » ايدئولوژي دوره جديد است. حال اين پرسش مطرح مي شود كه آيا تاريخ نوشته شده جديد از ارزش بيشتري برخوردار و به حقيقت نزديك تر است؟ گرچه پاسخ قاطعي براي اين پرسش نداريم، ولي بايد به نكته مهمي كه ريشه در تفكر فراساختارگرايي دارد توجه كنيم؛ و آن اين است كه همه جوامع، به ويژه جوامع مدرن، درگير مبارزه اي براي كنترل آن چيزي هستند كه ميشل فوكو آن را « خاطره مردمي » مي نامد.(9) ظاهراً اين امر صحت دارد كه مردمي كه از نوشتن محروم شده اند نمي توانند كتاب خود را بنويسند، و يا تاريخ خود را به رشته تحرير درآورند اما، به هرحال، راهي براي ضبط، به خاطر سپردن، شاداب نگه داشتن، و استفاده از آن در اختيار دارند. اين تاريخ مردمي، تا حدود زيادي زنده تر، شاداب تر و روشن تر از تاريخي است كه نوشته شده است. اين تاريخ خود را بيشتر در ادبيات عاميانه، داستان ها، موسيقي، و داستان هايي متجلي مي كند كه به صورت شفاهي و سينه به سينه نقل شده اند.
در دوران مدرن، ابزارهايي از سوي صاحبان قدرت به كار گرفته مي شوند تا راه حركت اين خاطره مردمي را مسدود كنند. به جرئت مي توان گفت كه صاحبان قدرت در رسيدن به هدف خود، تا حدود زيادي، موفق بوده اند. با وجودي كه، در مقايسه با پدران خود، انسان هاي دوران مدرن اسناد و كتاب هاي بسياري در اختيار دارند، اما نمي توانند به سادگي چنين نتيجه گرفت كه آن ها در مورد تاريخ خود بيش از پدران شان آگاهي دارند. امروزه به حد كافي كتاب هاي ارزان در دسترس عموم نيست، اما ابزارهاي ديگري مانند تلويزيون و سينما وجود دارد كه بيشتر در خدمت صاحبان قدرت قرار دارند تا توده مردم. هدف كاربرد اين ابزارها برنامه ريزي مجدد همان خاطره مردمي است كه گرچه وجود داشته ولي راهي براي تجلي خود نمي ديده است. از اين رو، به مردم چيزهايي گفته و نشان داده مي شود كه، از نظر صاحبان قدرت، مردم بايد در مورد خود به خاطر سپارند، نه آن چه واقعاً بوده اند. به عبارت ساده تر، با كاربرد اين ابزارها، خاطره جمعي يا مردمي در كنترل صاحبان قدرت قرار مي گيرد؛ و از آن جا كه خاطره مردمي يكي از عوامل مهم مبارزه مردمي است(‌در حقيقت، مبارزات در درون نوعي آگاهي، در حركت تاريخي، رشد مي كنند)، اگر كسي بتواند خاطره مردمي را كنترل كند مي تواند پويايي و قدرت تحرك مردم را نيز تحت كنترل خود درآورد. او همچنين مي تواند تجربيات، دانش و مبارزات گذشته مردم را نيز كنترل نمايد. و اين همان كاري است كه قدرت هاي سياسي از طريق فراگير كردن ايدئولوژي هاي خود انجام مي دهند و سوژه هايي سياسي مطابق ميل خود مي سازند.
در حقيقت، ايدئولوژي در آغاز به صورت يك فراروايت رهايي ظهور مي كند كه هدف عمده آن ظاهراً رها ساختن انسان ها از فراروايت گذشته است. اما بعداً، در مراحل تجلي عيني خود، تبديل به فراروايت هاي سلطه گرايانه و سوژه ساز منفعل سياسي مي شود. به عبارت ديگر، ايدئولوژي كه به استحاله سوژه سياسي مي پردازد، تبديل به روايت ها و بازنمايي هاي كاذب از واقعيت و استقرار معنا شده و در اين فرايند سوژه سياسي تبديل به مصرف كننده صرف اين معنا مي شود. اما اين معنا به گونه اي انباشته مي گردد كه گويي سوژه شدن نسبت به ساختارهاي سياسي، ذاتي و باطني است.اين بدان معناست كه سوژه سياسي به گونه اي ساخته و پرداخته مي شود كه تصور مي كند خود در ساخته و پرداخته شدن خود نقش داشته است. به عبارت ديگر، اين فرايند خود را به صورت امري طبيعي و نه اجتماعي و سياسي متجلي مي كند. در اين جا سوژه سياسي، از طريق زبان سياسي و كردارهاي گفتماني، به ويژه كردارهاي گفتمان سياسي ( زبان سياست )، كه ظرف حاوي ايدئولوژي است، در حال شكل گرفتن است.

كاركرد ايدئولوژي

گرچه ايدئولوژي، با فراهم آوردن مشروعيت براي حكومت، توجيه كننده حفظ شرايط موجود است، مي تواند توسط اصلاح طلبان يا شورشيان و انقلابيون نيز به عنوان ابزاري عليه حفظ شرايط موجود به كار گرفته شود. همان طور كه حكومت ها ممكن است براي تنبيه و سركوب شهروندان به مفاهيمي از قبيل« حق الهي پادشاه » يا « اجتناب ناپذيري تاريخي » متوسل شوند، شهروندان شورشي و انقلابي نيز ممكن است مشروعيت اعمال خود را از طريق به كار گرفتن مفاهيمي مانند « حقوق طبيعي» و يا « رأي، رأي ملت است» كسب كنند. ايدئولوژي اي كه خود را با خواست هاي طبقه كارگر هماهنگ كند اين توانايي را دارد كه توده عظيمي از مردم را عليه آمريت دولت بورژوازي بسيج كند. همين ايدئولوژي مي تواند طبقه كارگر را تحت نام « ديكتاتوري پرولتاريا » تحت كنترل درآورد.
ايدئولوژي همچنين مي تواند با پيوند زدن مسائل اخلاقي به قدرت سياسي، باعث همبستگي شهروندان يك دولت و يا همبستگي اعضاي گروه ها يا طبقه اي شود كه عليه دولت مبارزه مي كنند. ايدئولوژي مي تواند ارتباط نمادين ميان رهبران و پيروان را آسان كند و براي آن ها اين امكان را فراهم آورد تا در حل تضادهاي خود،‌به جاي متوسل شدن به مسائل شخصي به اصول اعتقادي بپردازند. ايدئولوژي راهنماي رفتارها و تصميم گيري هاي سياسي و مشاور همه كساني است كه آن را باور دارند و به دنبال معنايي براي هستي، اهداف و اعمال خود مي گردند. بنابراين، موفقيت يك ايدئولوژي مشخص، همان قدر كه به ايمان افراد بستگي دارد، ثمره يك اعتقاد عقلاني نيز هست. اين امر هم در مورد ايدئولوژي هاي دموكراتيك و هم در مورد ايدئولوژي هاي قدرتخواه و زورپرست صادق است.

عصر ايدئولوژي

در چند قرن گذشته، با توسعه و رشد احزاب سياسي و نهادهاي قانون گذاري، دستگاه هاي اداري، قوه قضائيه، تشكيلات، رفتار و مواردي ديگر از اين دست، مديريت سياسي بسيار پيچيده و بغرنج شده است. در دوران هاي پيش از دوران مدرن، ساختارهاي اجتماعي ايستا، اقتصادهاي كشاورزي، و جوامع خودكفا باعث آن مي شد كه شهروندان انتظارات زيادي از حكومت مركزي نداشته باشند. در حقيقت، همان طور كه جامعه ساده بود حكومت نيز ساده بود.
اما امروزه، با رشد شهرنشيني و وابستگي بيشتر جوامع به توليدات صنعتي و توزيع آن ها، حكومت ها نيز بزرگ تر و پيچيده تر شده اند. با اين تغييرات اقتصادي و اجتماعي، شهروندان هر روز بيشتر از روز پيش، و براي خدماتي كه قبلاً توسط خانواده و نهادهاي مذهبي انجام مي شد، به حكومت ها متوسل مي شوند. از اين رو، در كنار تغييرات اقتصادي كه به همراه خود ارزش ها، گرايش ها، و خواست هاي جديد به ارمغان آورده است، درگيري هاي سياسي نيز بيشتر و بيشتر است. رشد بيش از حد ايدئولوژي ها، خصوصاً در قرن نوزدهم و بيستم، بازتاب تغييراتي است كه در شيوه زندگي جوامع، تشكيلات اجتماعي، و حكومت رخ داده است. شايد به همين دليل باشد كه قرن نوزدهم و نيمه اول قرن بيستم را عصر ايدئولوژي خوانده اند.

ايدئولوژي و اسطوره

از اواسط قرن نوزدهم و تحت تأثير نوشته هاي ماركس و انگلس، و خصوصاً تعريف اين دو از « ايدئولوژي »، در ميان بسياري از متفكران در رشته هاي علوم انساني اين رسم پديد آمد كه مفهوم « ايدئولوژي » را در مقايسه با ديگر شيوه هاي تفكر و گفتمان ( مانند اشكال مختلف دانش، علم، آگاهي و غيره ) مورد سنجش قرار دهند. اين متفكران معمولاً عبارت « ايدئولوژي » را به عنوان ابزاري دقيق تر و روشن براي انتقاد، تجزيه و تحليل، آشكار كردن و از حالت رمز و كنايه درآوردن مسائل اجتماعي توصيف كرده اند. از ميان آن ها مي توان از رولان بارت و رساله پراهميت او اسطوره در زمان حال(10) نام برد. او در اين رساله اسطوره را به صورتي « غيرمعمول » ولي با كاركردي بسيار مفيد، به عنوان مرحله دوم نظام علائم و نشانه ها (11)، به كار مي برد. اسطوره براي او ساختي « ماوراي زبان »(12) دارد كه در آن علائم از پيش موجودي حضور دارند كه مناسب و درخور سرچشمه اصلي و « تاريخي » اسطوره اند. اين علائم با محتواي رمزي و مبهم تازه اي تركيب مي شوند كه به صورت ويژه اي مورد استفاده طبقات حاكم قرار مي گيرند. در نظر بارت، « وظيفه اسطوره توجيه و طبيعي جلوه دادن يك قصد و منظور تاريخي، و ابدي وانمود كردن چيزي است كه در شرف تكوين است. »(13) اين همان فرايندي است كه مي توان آن را ايدئولوژي طبقات حاكم ناميد. اگر مي بينيم كه عينيت جوامع كنوني قلمرو ويژه اي از مفاهيم اسطوره اي است، به اين علت است كه اسطوره رسمي مهم ترين و مناسب ترين ابزاري است كه براي منحرف كردن « ايدئولوژي » اين جوامع از سوي قدرت هاي رسمي و طبقات حاكم به كار گرفته شده است. در برابر اسطوره، به عنوان رمزي ترين شكل گفتار، بارت شكل ديگري از گفتار را كه از نظر منطقي ضداسطوره است معرفي مي كند: « گفتار صريح و قابل تغيير و تبديل كار و انقلاب »؛ گفتاري كه به هيچ وجه رمز و راز ندارد، مبهم نيست، و از قابليت تفسير كم تري برخوردار است. به عبارت ديگر، و از ديد بارت، فقط يك زبان وجود دارد كه از رمز و كنايه بري است و آن زبان انسان به عنوان يك مولّد است. در فرايند توليد، انسان براي دگرگون كردن واقعيت هاي عيني و نه براي حفظ آن( به عنوان يك انگاره) سخن مي گويد. در اين فرايند، انسان زبان را به ساختن اشياء جديد پيوند مي زند، « ماوراي زبان »‌به «‌ زبان عيني » تبديل مي شود، و جايي براي اسطوره باقي نمي ماند. به همين دليل است كه در نظر بارت، زبان انقلابي مناسب نمي تواند زبان اسطوره باشد. انقلاب از نظر او عمل پالاينده اي است كه هدفش فاش كردن عملكرد سياسي جهان است. انقلاب سازنده جهان است، و به طور كلي عملكرد زبان انقلابي در راستاي اين ساختن به كار مي رود و جذب آن مي شود. علت اين است كه برخلاف گفتار اسطوره كه در ابتدا سياسي و در انتها « طبيعي » است، زبان انقلابي توليدكننده گفتاري است كه از ابتدا تا انتها سياسي است. از اين رو انقلاب از اسطوره دور است.(14)
تجزيه و تحليل ديگري كه به تجزيه و تحليل بارت از اسطوره شباهت دارد، تجزيه و تحليلي است كه موريس بلاك از مراسم سنتي به دست مي دهد. به عقيده او مراسم سنتي در معني وسيع كلمه شامل درود و تهنيت و قواعد ثابت آداب و رفتار رسمي ( خواه اجتماعي، مذهبي، يا دولتي ) است.(15)بلاك معتقد است كه چنين پديده هايي از يك سو توسط پارامترهايي از گفتمان مشخص مي شود كه شديداً استحاله شده اند، و از سوي ديگر، به وسيله مقوله هايي فكري مشخص مي شوند كه توسط شرايط اجتماعي تعيين شده اند(‌تا آن جا كه قالب هايي از پيش موجود، براي آن چه انتقاد پذير است، تعيين شده باشد). همين ويژگي هاست كه انتقاد از جامعه را غيرممكن مي كند.(16) چنين انتقادي از ساختار جامعه سنتي( و توان احتمالي آن براي تغييرات اجتماعي آن ) فقط از طريق تفكر و گفتماني ممكن است كه از درون قلمرويي غير از قلمرو تشريفات سنتي ( اجتماعي، مذهبي، دولتي ) سرچشمه گرفته باشد. چنين انتقادي وقتي صورت مي پذيرد كه منبعي غير از جامعه داشته و از دركي عيني و غيررمزي مايه گرفته باشد، و به انسان اين اجازه را بدهد كه درباره جامعه و نه از درون جامعه سخن بگويد. به عبارت ديگر، نمي توان از درون جامعه درباره جامعه سخني انتقادي گفت، آداب و رسوم آن را به چالش كشيد، و سعي در تغيير آن كرد؛ چرا كه گفتمان هاي استحاله شده و مقوله هاي فكري تعيين شده توسط شرايط اجتماعي ما را اسير خود كرده و چنين اجازه اي را به ما نمي دهند. در نظر بلاك، استقرار چنين قلمروي ( قلمرو انتقادي) در تجربه كار توليدي است، جايي كه مقولات فكري نه به وسيله ساختار از پيش موجود اجتماعي، بلكه توسط ساختار طبيعت تعيين شده باشد. برخلاف دوركم كه معتقد بود شناخت يا معرفت مقوله اي اجتماعي است، بلاك بر اين باور است كه مفاهيمي كه قالب بندي آن ها در ساختار اجتماعي شكل گرفته است، معرف دانش نيست و چنين مفاهيمي فقط در گفتمان هاي مراسم سنتي يافت مي شوند. در صورتي كه مفاهيمي كه گفتمان هاي غيرتشريفاتي و غيرسنتي در آن ها به كار گرفته شده اند تحت فشار عواملي غير از عوامل درون جامعه هستند؛ عواملي كه مستلزم عمل انسان بر طبيعت است. اين بدان معني است كه چون همه عبارات موجود به وسيله اجتماع قالب بندي نشده است، عبارات بسياري در اختيار بازيگران قرار دارد كه نظم اجتماعي توسط آن ها مورد انتقاد قرار مي گيرد.(17) بنابراين، هم بارت و هم بلاك محل استقرار تفكر و گفتمان غيررمزي و انقلابي را در درون تجربه كار توليدي مي بينند. اينان اين شيوه را در برابر شيوه اي از تفكر و گفتمان قرار مي دهند كه فقط در خدمت رمزي كردن تفكر و گفتمان ( اسطوره و ايدئولوژي ) و در نتيجه دائمي كردن وضع موجود اجتماعي- سياسي است.
با وجود اهميت بسيار زياد مسائل و فرمول بندي هاي مطرح شده از سوي اين متفكران، بايد در نظر داشت كه چنين تجزيه و تحليلي مشكلاتي نيز به دنبال دارد. هم بارت و هم بلاك تجربه كار توليدي را به صورتي خيالي و حتي اسطوره اي معرفي مي كنند، زيرا به سختي مي توان قلمروي يافت كه در آن، شرايط تفكر و گفتمان فقط و منحصراً توسط طبيعت و در غيبت اجتماع تعيين شده باشد. در حقيقت مي توان گفت كه روند توليد، خود يك روند اجتماعي است ( مثلاً تكنولوژي، تقسيم كار، الگوهاي دسترسي به مالكيت و ابزار توليد، و مدل هاي درك شده از طريق تجربه كارگران روي كار محول شده به آن ها اثر مي گذارد). بر اين اساس، قرار دادن يك « دانش » دقيق و غيررمزي در درون قلمرو كار توليدي، اغراق آميز به نظر مي رسد. در درون جامعه مي توان نظام هاي ايدئولوژيكي را يافت كه متفاوت از ايدئولوژي هاي غالب( حتي اسطوره اي و سنتي ) عمل مي كنند. هر انتقاد يا ستيزي را كه از جامعه يا در درون جامعه صورت پذيرد نمي توان به عنوان رويارويي دانش و رمز و راز يا رويارويي علم و ايدئولوژي به شمار آورد، بلكه بايد آن را به مثابه چالشي ميان ايدئولوژي « برتر » و ايدئولوژي هايي در نظر گرفت كه در برابر آن قرار دارند- ايدئولوژي هايي كه در همه جوامع وجود دارند.
چنين نگرشي ما را متوجه نكته اساسي ديگري مي كند. اشاره به اين مسئله كه تفكر ريشه در اجتماع دارد، به اين معني نيست كه همه تفكرها منعكس كننده و نماينده ساختار موجود جامعه است، و يا به ادامه چنين ساختاري كمك مي كند؛ زيرا جامعه وسيع تر و پيچيده تر از ساختارها و نهادهاي رسمي است. برعكس، چنين فرمول بندي اي دلالت بر آن دارد كه به طور كلي تمام فشارها، تضادها، پايداري ظاهري، و ظرفيت و سياليت هر جامعه اي خود را در همه ابعاد فكري و گفتماني اي متجلي مي سازد كه در همه لحظات در حال منتشر شدن در جامعه هستند. تغيير و دگرگوني در زماني به وجود نمي آيد كه افراد و گروه ها با به كارگيري « دانش » در چالش با ايدئولوژي هاي رمزگونه هستند، بلكه برعكس زماني رخ مي دهد كه آنان تفكر و گفتمان (‌ حتي تفكرات و گفتمان هاي اسطوره اي و سنتي )‌ را به عنوان ابزارهاي مؤثري براي مبارزه عليه وضع موجود به كار مي گيرند.
موضوعي را كه بارت و بلاك به پيروي از ماركس مطرح مي كنند، نظامي است براي طبقه بندي فكر و گفتمان؛ فكر و گفتماني كه اساسش بر تفاوتي نهاده شده كه در ارتباط معكوس با يكديگرند؛ رازپردازي و كار. بر اين اساس، گفتماني كه اساسش بر كار توليدي بنا نهاده شده باشد، غيررمزي، و گفتماني كه بر چنين تجربه اي بنا نشده باشد، رازپردازي است. بايد اين نكته را در نظر داشت كه ابزار كلامي دو هدف را پيش رو دارد: اقناع ايدئولوژيك و برانگيختن احساسات. ابزار كلامي ( گفتمان ) ابزاري است كه، با در نظر گرفتن ساختار اجتماعي قدرت، مي تواند زبان سياسي را ايدئولوژيك كند. به عبارت ساده تر، ايدئولوژي خود را در گفتمان متجلي مي كند. اگر اين ابزار نتواند توده هاي مردم را، براي مشروعيت بخشيدن به ساختار قدرت سياسي موجود متقاعد كند، زور وارد ميدان كارزار مي شود. در حقيقت، گفتمان همراه با زور از قدرت اقناع كنندگي بيشتري برخوردار است. اين بدان معناست كه گفتمان ها تنها بيان ايده آليستي پندارها نيستند بلكه، در چارچوبي كاملاً ماترياليستي، بخشي از ساختار قدرت در درون جامعه اند. آن ها آشكاركننده بازي قدرت در جايگاه هاي مشخص اند. آن ها كنش هاي قدرتي هستند كه به زندگي مردم شكل مي دهد.

پي‌نوشت‌ها:

1.Destutt de Tracy
2.L.Althuser,Pour Marx,Maspero,1965,pp.238-39
3.R.Aron,L`Optium des Intellectules,Paris,Gallimard,1968,p.324
4.E.Shils,"The Concept and Function of Ideology",International Encyclopedia of the Social Sciences,Vol.7,pp.7-76
5.ريمون بودن، ايدئولوژي در منشاء معتقدات، ترجمه ايرج علي آبادي، انتشارات شيرازه، چاپ اول، 1378، ص 39.
6.Thompson,Studies in the Theory of Ideology,California:University of California Press,1985,p.11
7.Utopia
8.برگرفته از: رساله دكتراي علوم سياسي آقاي حسن آب نيكي، همان:فصل پنجم: اورول و ساخت سوژه سياسي.
9.M.Foucault,"Film and Popular Memory",Foucault Live:Collected Interview,1961-1984,ed.Sylvere Lotringer,translated by Lysa Hochroth and John Johnson,Columbia University,1996,pp.122-132
10.Myth Today
11.second-order semiotic system
12.meta-language
13.R.Barthes.Mythologies,London:Jonathan Cape,1972,p.142
14.Ibid,p.146
15.M.Bloch,"Past and the Present in the Present",Man 18,1977,284-85
16.Ibid,p.281
17.Ibid,p.278

منبع مقاله :
عضدانلو، حميد، (1389)، سياست و بنيان هاي فلسفي انديشه سياسي، تهران: نشر ني، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط