داستانی از اساطیر مصر

خداوندگار رع

آنگاه که خدای برین (رع یاره) در روی زمین به سر می‌برد در کاخی پر شکوه نشیمن داشت. در برابر کاخ او ستونهای بزرگ و مِسَلّه های بلند سر برافراشته بودند و در دو سوی خیابانی که به مدخل کاخ منتهی می‌شد
يکشنبه، 11 مرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خداوندگار رع
 خداوندگار رع

 

نویسنده: ماگریت دی ون
برگردان: اردشیر نیکپور




 

داستانی از اساطیر مصر

آنگاه که خدای برین (رع یاره) (1) در روی زمین به سر می‌برد در کاخی پر شکوه نشیمن داشت. در برابر کاخ او ستونهای بزرگ و مِسَلّه (2) های بلند سر برافراشته بودند و در دو سوی خیابانی که به مدخل کاخ منتهی می‌شد ابوالهولهایی با سر قوچ و یا سر شیر رده بسته، به نگهبانی ایستاده بودند تا نامحرمان را دور برانند.
درهایی بزرگ با چفتهای آهنین
تصویر خداوندگار خونسو، (3) گاو نر، را نشان می‌داد. وظیفه‌ی خونسو با خدمتکاران بی‌شماری که زیر دست داشت این بود که به هنگام خواب و آسایش خدای خورشید از کاخ او مراقبت و نگهبانی کند.
چون رع، خورشید، بامدادان دیده از خواب می‌گشاید، سپیده می‌دمد و روز می‌شود و چون شامگاهان دیده برهم می‌نهد، تاریکی و شب بر زمین فرود می‌آید. رع همان باز زرین است که بر فراز آسمان در پرواز است.
هر بامداد که رع دیده از خواب باز می‌کند دو خدای شرق به حضورش می‌ستابند و کمر خدمتش را بر میان می‌بندند. آنگاه گرداگرد او را شادی و سرور فرا می‌گیرد. زنانی زیبا به کاخ در می‌آیند و همراه سازهای خود سرود می‌خوانند و درودش می‌فرستند و روز خوش برای او آرزو می‌کنند و چنین می‌سرایند: «آرام و آسوده دیده از خواب بگشای! همچنانکه الهگان تاج و تخت آسوده و آرام بیداد می‌شوند! تویی که شادی و روشنایی و گرما به زمین می‌آوری!»
خداوندگار رع بیدار می‌شود و به سوی حمامهای خنک کاخ می‌رود و در آنها تن خود را می‌شوید و طراوت می‌بخشد. آنگاه تنش را به مشت و مال می‌سپارد. سپس دختر آنوبیس، (4) مادینه خدای خنکی و طراوت، با چهار کوزه‌ی پر از آب خنک فرا می‌رسد و آنها را بر خداوندگار رع می‌پاشد. پس از او حوروس (5) رع را مشت و مال می‌دهد و پس از او تحوت (6) پاهایش را با حوله خشک می‌کند.
آمون رع (7) پس از فراغت یافتن از این کارها جامه‌های با شکوه درخشانش را بر تن می‌کند و صبحانه می‌خورد.
هنگامی که رع عزم بیرون آمدن از کاخ می‌کند نگهبانان پیش می‌دوند و راه او را خلوت می‌کنند. درباریان در سر راه او رده می‌بندند و سربازان ملتزم رکابش چنان در برابرش سر فرود می‌آورند که رویشان به خاک راه آلوده می‌شود همه دو دست خود را به نشانه‌ی پرستش و ستایش بر می‌افرازند و چنین می‌سرایند: «سپاس و ستایش بر تو ای خدا که همه‌ی زندگان زیبایی‌ات را به دیده‌ی اعجاب می‌نگرند!»
زروق خدایی در ساحل رود به انتظار او لنگر انداخته است. رع با ملتزمان رکابش بر زورق می‌نشیند.
این کشتی، کشتیی آسمانی است که پارو و بادبان و دکل ندارد. آرام آرام بر آبها می‌لغزد و در سر راهش خدایان و مردمان، خداوندگار و سرور خود رع بزرگ را درود می‌فرستند و ستایش می‌کنند.
رع بدین سان سراسر جهان را از شرق به غرب می‌پیماید. در آنجا شامگاهان بر کشتی دیگری می‌نشیند و به سوی آمانتی، (8) سرزمین اسرار آمیزی که دوزخ مصریان است، رهسپار می‌شود.
آنگاه رع زمین را ترک می‌گوید و به دالانی تنگ که در میان کوهستان قرار دارد وارد می‌شود و از دیده‌ی مردمان پنهان می‌گردد و پای به دنیای دیگر یعنی آن دنیا می‌نهد.
کشتی او در رودخانه‌ای بزرگ پیش می‌رود که به دوازده، منطقه تقسیم شده است و هر یک از این مناطق با دیوار و دری از منطقه‌ی دیگر جدا گشته است. کشتی خورشید در هر یک از دوازده ساعت شب منطقه‌ای را می‌پیماید. در ششمین ساعت از مرز شمال جهان ناپیدا می‌گذرد و به منطقه‌ هفتم که در آن به باغچه‌های یالو (9) باز می‌شود، می‌رسد.
بدین گونه رع با کشتی خود بر شط تیره و قیرگون شب، این دوازده منطقه را که از دیده‌ی مردمان پنهان است، در می‌نوردد. مدت این سفر، شب نامیده می‌شود. رع از دروازه‌ای که باغهای یالو را به جهان زندگان مربوط می‌سازد. می‌گذرد. این دروازه، دروازه‌ای است بسیار بزرگ و شکوهمند که دو چنار که از سنگهای گرانبها ساخته شده در دو طرف آن سر برافراشته‌اند و چون سپیده‌ی بامدادی می‌درخشند.
در مواقع دیگر کشتی اسرارآمیزی که حامل خداوندگار رع است چون دیگر کشتیها که بر رود نیل راه می‌سپارند، ملاحانی دارد. ملاحی در جلوکشتی می‌ایستد تا گذرگاه آن را در رودخانه و مسیر باد را در هوا بررسی و تعیین کند. ملاحی دیگر در عقب کشتی می‌ایستد تا فرمانهایی را که از عرشه‌ی پیشین کشتی داده می‌شود به عرشه‌ی عقب کشتی برساند. گذشته از این سه، ملاحان دیگری نیز برای به کار انداختن دستک و پاروها در کشتی می‌نشینند، بسیار اتفاق می‌افتد که آپوپی (10) از ژرفنای آب سر بر می‌افرازد و راه را بر کشتی رع می‌گیرد. آپوپی ماری است که در قعر نیل به سر می‌برد و از پس امواج آب همه جا را می‌بیند و خود را به کرانه‌ها می‌رساند و آنها را فرو می‌بلعد و گرسنگی او را باید با نان کلوچه‌ها و جوجه‌ها و خرمای بسیار فرو نشانید. مار آپوپی هر وقت راه بر کشتی رع می‌بندد خورشید ناگهان تیره می‌شود و از چشم مردمان ناپدید می‌گردد. کشتی نشینان بناچار سلاح بر می‌گیرند و دست به دعا بر می‌دارند. باید مار غول پیکر را با فریادها و غریوهای بلند بترسانند، باید آلات موسیقی را به نوا در آورند، و بر طبلهای فلزی پر طنین بکوبند، تکان بخورند و دستها را به هم بزنند و بر سینه‌ی خود بزنند تا این سر و صداها بر آسمان پر شود و غول را به گریختن وادارد.
چه دلهره‌ای!... سرانجام خورشید دوباره جان می‌گیرد و از تاریکی بیرون می‌آید و راه روشن خود را در پیش می‌گیرد. مار آپوپی به سحر و جادوی خدایان فلج می‌شود و بیست زخم بر می‌دارد و به قعر رود باز می‌گردد. هر بار که مار آپوپی راه بر کشتی رع می‌بندد خورشید گرفت (خسوف) پدید می‌آید.
در آن زمان که رع در کاخ خود، در هلیو پولیس (11) به سر می‌برد هر روز بر کشتی می‌نشست و روی به راه می‌نهاد و پس از دوازده ساعت دوباره بازمی‌گشت. هر بخشی از بخشهای دوازده گانه‌ی جهان ساعتی می‌توانست او را ببیند رع ساعتی در آن بخش درنگ می‌کرد و همه‌ی کارهای آنجا را انجام می‌داد. او همه‌ی مردمان را از کوچک و بزرگ به حضور می‌پذیرفت و در باره‌ی اختلافها و دعواهایشان داوری می‌کرد و هر کس را شایسته می‌دید قطعه‌ای از زمینهای شاهی بدو می‌بخشید و در شمار رعایای خویش در می‌آورد. هر خانواده‌ای در سایه‌ لطف و احسان رع وسایل زندگی و معاش خود را فراهم می‌کرد. رع در غم و شادی مردمان انباز می‌شد و به تسکین آلام و درمان دردهایشان می‌کوشید. به همه‌ی مردمان می‌آموخت چه وردهایی برای دور کردن خزندگان بخوانند، چه دعاهایی بخوانند تا ماران و جانوران وحشی از آنان بگریزند، به کدام سحرها و جادوهایی برای دور کردن روانهای بد دست بزنند و هر دردی را با چه دارویی درمان کنند.
رع هر چه داشت به دیگران بخشید و دیگر جز طلسمی چیزی در دستش نماند. این طلسم نامی بود که پدر و مادرش هنگام زادن بر او نهاده بودند و آنها را تنها در گوش او گفته بودند و رع آن را در اعماق سینه‌ی خود پنهان کرده بود تا مبادا جادوگری آن را از او برباید و از آن برای موفقیت در آزارگری و شرارتهای خود سود جوید، زیرا تا از نام پنهانی، از نام حقیقی موجودی که هرگز نباید آن را بر زبان آورد، آگاه نشوند نمی‌توانند آزار و زیانی به او برسانند.
با این همه خداوندگار رع نیز مانند همه‌ی زندگان پیر شد. رع نیرومند و پر ابهت درمیانه‌ی راه زندگی ناتوان شد و قدش خمید و برای نگاهداری تن فرسوده‌اش بر عصایی تکیه زد. چنان ناتوان و شکسته شد که آب از دهانش بر زمین می‌ریخت.
ایزیس (12) که تا آن هنگام خدمتکار ساده‌ای بیش نبود بر آن شد که نام مقدس و پنهانی و هراس انگیز رع را برباید و بدین تدبیر بر سراسر جهان چیره شود و مادینه خدا گردد. او زنی حیله‌گر و زبان آور بود و در دل او بیش از دل میلیونها تن مکر و ریب خانه کرده بود، در بدذاتی و آزارگری از میلیونها جن و شیطان هم بدتر بود.
به زور کاری از پیش نمی‌رفت. رع با این که پیری فرسوده شده بود، خدا بود و هیچ آفریده‌ای در جهان نمی‌توانست با او در افتد، لیکن ایزیس نیز زنی دانا بود و در بدذاتی با میلیونها تن برابری می‌کرد و در هوشیاری و زیرکی از میلیونها خدا برتر بود و با هزاران جن و شیطان برابری می‌کرد. او نیز چون رع از همه‌ی اسرار زمین و آسمان آگاه بود و تنها نام اسرار آمیز رع را که قدرتی شگرف داشت نمی‌دانست.
ایزیس نقشه‌ای هوشمندانه برای ربودن راز خداوندگار رع کشید. در آن زمان هر گاه آدمیزاد و یا خدایی بیمار می‌شد برای درمانش می‌بایست نام پنهانی، نام حقیقی، او را بدانند و آن را در اورادی که می‌خوانند بیاورند تا شیطان آزارگر و مسبب بیماری را از تن او برانند. ایزیس تصمیم گرفت که دردی تابسوز و هراس انگیز بر جان رع بیفکند تا بدین دستاویز به تیمار و پرستاری او برخیزد و او را به گفتن نام پنهانی خود وادارد.
ایزیس امیدوار بود که به بهانه‌ی جادوکردن و بیرون راندن شیطان درد، این راز پنهان را از دل رع بیرون کشد. پس مشتی از گل آلوده به آب دهان خدا را برگرفت و آن را در دستهای استاد و ورزیده‌ی خود ورزش داد، و آن را به شکل و هیئت مار مقدس در آورد و سپس آن مار را در زیر گرد و خاک راه پنهان کرد و با خواندن وردی که جان به موجودات بی‌جان می‌بخشد، زندگی به او بخشید.
چون رع به عادت هر روز آمد که از آن راه بگذرد. مار بر جست و پاشنه‌ی پای او را گزید. رع فریادی از درد برکشید، فریادی چنان بلند که تا آسمانها رفت. او که نمی‌دانست چه نیشی بر پایش خلیده است فریاد می‌زد: «این چیست؟ این چیست؟» و خدایان از چهار گوشه‌ی آسمان در پاسخ او می‌گفتند: «چه شده است؟ چه شده است؟»
رع نتوانست پاسخی به آنان بدهد. از شدت خشم و درد زبانش بند آمده بود. لبانش می‌لرزید و دندانهایش به هم می‌خورد و همه‌ی اندامهای تنش متشنج بود. زهر همچناکه نیل به هنگام طغیان خود همه‌ی زمینها را فرا می‌گیرد، سراسر بدن خداوندگار رع را فرا گرفت و در همه‌ی وجودش دوید.
چون اندکی به خود آمد گفت: «چیزی چون خار در جانم خلیده و سراسر وجودم را به درد آورده است. دلم آن را احساس می‌کند، لیکن دیدگانم نمی‌توانند آن را ببینند. آن را دست من چون دیگر آفریده‌ها نیافریده است، به هیچیک از چیزهایی که من ساخته‌ام ماننده نیست. هیچکس در جهان چنین سوزش دردناکی در تن خود احساس نکرده، کسی چنین درد تابسوزی نکشیده است!»
«این درد از همه‌ی دردها که تا به امروز شناخته شده سخت‌تر است. آتش نیست، لیکن دل من گویی طعمه‌ی زبانه‌های آتش گشته است. آب نیست، با این همه تنم را به لرزه و سراسر وجودم را از سرما به رعشه انداخته است.»
«آه! بروید فرزندان خدایان را که دعاهای آرام بخش می‌دانند به نزد من آورید تا با خواندن اوراد و اذکار مؤثر درد را از تن من بیرون برانند!»
فرزندان خدایان، فراز آمدند. هر یک کتابهای دعا و نسخه‌های دارو با خود آورده بود. همه آماده بودند تا دانش خود را برای راندن درد از جان خداوندگار رع به کار برند. ایزیس پر مکر و فن نیز، که هزاران سحر و جادو و ورد برای فرو نشانیدن دردها می‌دانست و می‌توانست بیماری را که در چنگال درد و رنج افتاده بود درمان کند، به حضور آمد. دهانش پر از دم زندگی بود و می‌توانست نفس را به گلوی کسی که خفه شده و از نفس افتاده بود باز آرد و جان به تن بی جان باز بخشد. او به رع گفت:
«ای پدر خدایان! چه شده است؟ برای تو چه شده است؟ کدام آفریده‌ای تو را گزیده است؟ آیا ماری نیشت زده و جانت را به درد آورده است؟ آیا یکی از فرزندانت بر تو شوریده است؟ غم مخور! دشمن تو را با سحر و جادو می‌توان از پای در آورد. من بر آن خواهم کوشید که او از پیش پرتو پر فروغ تو بگریزد!»
چون رع از دهان ایزیس سبب درد و رنج خود را شنید سخت در هراس افتاد و فریاد و ناله‌اش بلندتر شد و گفت:
«من هنگامی که راه خود را در پیش گرفتم و گردش هر روزی خود را در سرزمین مصر و کوههای خود آغاز کردم تا آنچه را که آفریده بودم باز بینم، ماری که در گرد و خاک راه پنهان شده بود و من او را نمی‌دیدم، نیشم زده است! بی‌گمان این آب نیست، لیکن بسی بیش از آنچه سراپایم خیس شود می‌لرزم، آتش نیست با این همه بدتر از آنچه در میان آتش فروزانی بیفتم می‌سوزم! عرق از سراپایم فرو می‌ریزد. می‌لرزم، چشمم سیاه و تاریکی می‌رود، آسمان را درست نمی‌بینم. آب از سر و رویم می‌ریزد، گویی در یکی از گرمترین روزهای تابستانی سوزان در بیابانی بی پایان افتاده‌ام!
ایزیس به مهربانی و ادب بسیار از او درخواست تا اجازه دهد به تیمار و پرستاریش برخیزد و مؤثرترین داروهای خود را برای درمان کردن او بیازماید و دعایی را که هر گاه تنها یک بار خوانده شود تا بسوزترین و سخت‌ترین دردها را از میان بر می‌دارد، بر او بخواند. لیکن خود می‌دانست که این دعا تنها در صورتی تأثیر می‌کند که نام اسرار‌آمیزی که رع از گفتن آن سر باز می‌زد، در آن گفته شود.
ایزیس به رع گفت: «ای پدر آسمانی! نامت را به من بگوی زیرا تو خود می‌دانی که جادو تنها در صورتی اثرمی‌کند که نام پنهانی تو بر زبان من جاری شود.»
رع از اصرار ایزیس بدگمان شد و احساس کرد که دامی در پیش پایش گسترده شدده است. از این روی کوشید تا از گفتن حقیقت طفره رود و ایزیس را بفریبد. پس به مهر و خوشرویی بسیار همه‌ی عنوانها و نامهایی را که به او می‌دهند. یکی پس از دیگری به ایزیس بازگفت. جهان را گواه گرفت که نام حقیقی خود را می‌گوید. گفت: بامدادان خفری، (13) نیمروزان رع و شامگاهان تومو (14) و یا آتونی (15) خوانده می‌شود. گفت: «من نامها و لقبهای بسیار و صورتهای گوناگون دارم من آنم که آسمان و زمین را آفریده‌ام و روان در تن خدایان دمیده‌ام. من آنم که چون دیدگانم را بگشایم جهان را روشنایی فرا می‌گیرد.»
ایزیس پر مکر و فن با اصرار و ابرام بسیار نخست رع را بر آن داشت تا اقرار کند که نام اسرار آمیز او وهم و خیال نیست، بلکه وجود دارد
رع گفت: «نام پنهان مرا پدر و مادرم به من داده‌اند. آنان این نام را در گوش من گفته‌اند. این نام از روز زادنم در جان من پنهان است تا سحر و جادوی ساحران در آن کارگر نیفتد و آن را نتوانند از من بربایند و برای نابود کردنم به کار ببرند.»
رع برای گول زدن ایزیس سخن را به جاهای دیگر کشید و باز به شمردن نامهایی که همه او را بدانها می‌شناسند، پرداخت: «من آنم که آسمان و زمین را آفریده‌ام، روان در کالبد خدایان دمیده‌ام. من آنم که چون چشم بگشایم روشنایی و روز پدید می‌آید و چون آنها را فروبندم شب فرا می‌رسد. رود نیل به فرمان من در بستر خود روان است. من آنم که بامدادان خفری نام دارم و نیمروزان، رع، نامهای دیگری هم دارم. یکی از نامهایم هاراما خویی تی، (16) یعنی، خورشید تابستان و نیمروز و نام دیگرم آتومو (17) خورشید پاییز و پایان روز است.
ایزیس گول این سخنان را نخورد، لیکن به روی خود نیاورد. او به خواندن وردی که مجموعه‌ای از کلمات سحرآمیز درمانبخش بود پرداخت و در آن ورد نام بیمار خود را خفری خواند. درد از میان نرفت. آنگاه وردی دیگر خواند و بیمار دردمندش را رع نامید، سپس وردی دیگر خواند و نام او را آتومو نامید، لیکن از این وردهای جادو نتیجه‌ای به دست نیامد. ایزیس بی آنکه کلمه‌ای بگوید به انتظار نشست.
زهری که از آب دهان مقدس رع مایه گرفته بود همچنان در سراسر تن رع می‌دوید و او را می‌سوزانید. درد نه تنها کاهش نمی‌یافت، بلکه دم به دم فزونتر هم می‌شد.
پس ایزیس به رع گفت: «نام تو نه این است و نه آن! هیچیک از نامهایی که بر شمردی نام راستین تو نیست ! نام راستین خود را بگو! این نام را به من بگو تا وردی که می‌خوانم موثر افتد و دردت در دم درمان پذیرد!»
رع که آتشی سوزان در جانش افتاده بود سرانجام در برابر درد تابسوز دست از مقاومت برداشت و نام خود را بر زبان آورد: «ای ایزیس به تو اعتماد می‌کنم! نام من از تنم به تن تو وارد خواهد شد. ای مادر، ای ایزیس! من می‌گذارم که نام من از سینه‌ام به سینه‌ی تو منتقل شود! سینه‌ام را بشکاف و نامم را از آن بیرون آور!»
ایزیس آنچه در می‌بایست انجام داد. نام راستین خدا به درستی در سینه‌اش پنهان بود و برای دانستن آن می‌بایست سینه‌ی او چون سینه‌ی مرده‌ای که بخواهند مومیایی‌اش بکنند، شکافته شود.
پس رع خود را از دیگر خدایان پنهان داشت و چون گاه آن رسید که قلبش راز نهانش را فاش کند، ایزیس از آن آگاه گشت و شتابان ورد آرامبخش را بر او خواند و نام راستین خدا را در آن آورد و درد را بیرون راند. درد به سحر و جادوی ایزیس از تن رع بیرون شد و اثر زهر از میان رفت و خداوندگار رع آرام گرفت و درد را فراموش کرد.
ایزیس که نام راستین رع را از درونش بیرون کشیده بود به راز قدرت او پی برد و بی‌درنگ خود را در جرگه‌ی خدایان وارد کرد و مادینه خدا شد.
چون مکر و حیله‌ی زنی، راز نهان و آخرین طلسم خدای بزرگ را از دستش ربود، اندک اندک پیری بر سر رع تاخت و چهره‌اش را چندان دگرگون ساخت که روزی مردمان نیز که دیدگانشان در برابر شکوه و ابهت خداوند خیره می‌شد، به پیری و فرتوتی او پی بردند و بگو مگو در میانشان افتاد که: «خداوندگار رع را ببینید! دیگر پیر شده است، استخوانهای او از سیم، گوشت تنش زر و زلفانش لاژورد است...» و سخنان دیگری که نشانه‌ی کاهش پایه و ارج خدا در دیده‌ی مردمان بود.
خداوندگار رع این بگو مگوها را در باره‌ی خود شنید و به ملازمان خود فرمان داد.
«از جانب من نیل آسمانی من، شو (18) و تافنوئیت (19) و سیبو (20) و نوئیت (21) ، همه‌ی آفریدگاران، همه‌ی پدر و مادرانی را که با من در نو، (22) در هاویه‌ی آغاز جهان، بوده‌اند، فرا خوانید. هاویه، نون (23) را هم از طرف من فرا خوانید! بگویید هر یک از آنان دسته‌ی خدایان زیر دست خود را نیز همراه بیاورد. آنان را پنهانی پیش من آورید، به کاخ بزرگ من بیاورید تا سخنانم را بشنوند و رأی خود را بدهند!»
انجمن خدایان، مانند انجمنی خانوادگی در پیشگاه پدر بزرگان رع و فرزندان آینده‌ی او، فرزندانی که در آبهای آغاز به انتظار فرا رسیدن گاه زادن و پدیدار شدن خود بودند، تشکیل یافت همچنین فرزندانش شو و تافنوئیت و نوادگانش سیبو و نوئیت که همه در کاخ خداوند گرد آمدند و در اطراف تخت او حلقه زدند و برای بزرگداشت و ستایش او در برابرش بر زمین افتادند و پیشانی بر خاک سودند.
آنگاه گفتگو و تدبیر اندیشی آغاز شد و رع سخنان زیر را بر زبان آورد:
«ای نو! ای خدایی که بزرگتر و کهنسالتر از من و من، از تو هستی گرفته‌ام و شما، ای خدایان که نیای منید، بنگرید که مردمانی که از چشم من بیرون آمده‌اند، مردمانی که آفریده‌ی منند چگونه بر من شوریده‌اند و با من کینه و دشمنی می‌ورزند! هر چه می‌اندیشید بر زبان برانید، زیرا من شما را بدینجا خوانده‌ام تا پیش از آن که تصمیم خود را درباره‌ی کشتن همه‌ی مردمان انجام دهم، رأی شما را در باره‌ی آن بشنوم!»
نو، نیای خدایان و کهنسالترین آنان، پیش لب به سخن گشود و از خدا درخواست که دادگاهی تشکیل دهد و در آن پیش از دست یازیدن به کیفر مردمان گناهشان را بگوید و گناهکار بودنشان را ثابت کند و از روی قانون محکومتشان کند. او گفت:
«رع، فرزندم! ای خدایی که بزرگتر از خدای هستی بخش خود، و قدیمتر از خدایانی هستی که تو را آفریده‌اند، در کاخ خود دادگاهی بر پا کن و داوری کن تا آنگاه که نگاهت بر کسانی می‌افتد که بر تو کنکاش کرده‌اند، ترس و هراسشان بزرگتر گردد!»
رع خاطرنشان کرد که هر گاه دستگاه رسمی عدالت را به کار اندازد و مردمان از سرنوشتی که در انتظارشان است آگاه شوند، در برابر مسند قضاوت او حاضر نمی‌شوند و از ترس توبیخ و تنبیه او سر به کوه و بیابان می‌نهند تا از هر گزندی در امان باشند و کسی گرفتار خشم خداوندگار رع نگردد، زیرا خدایان نگهبان مصر نمی‌توانند در بیابان آنان را دنبال کنند چه آنجا پناهگاهی مقدس و مصون از تجاوز است.
انجمن خدایان درست بودن اندیشه و بجا بودن ترس رع را تأیید کرد و تصمیم گرفت که مردمان بی محاکمه کشته شوند و چشم خداوندگار رع دژخیم آنان باشد.
«ای رع! برای زدن و کشتن کسانی که نقشه‌های شومی بر ضد تو کشیده‌اند چشم خود را به کار بینداز، زیرا هراس انگیزتر از چشم تو، خاصه هنگامی که به شکل سکمت (24) در آید، چشمی نیست.»
و چنین هم شد. چشم رع به صورت مادینه خدا، سکمت، در آمد و ناگهان بر مردمان تاخت و با کارد بزرگی که به دست داشت کارشان را ساخت.
خداوندگار رع نمی‌خواست تخم مردمان را از روی زمین براندازد، بلکه خواستش تنها این بود که گناهکارانی را که بر او شوریده بودند کیفر دهد و بترساند، از این روی از کشتار مردمان خسته شد و فرمان داد که دست از کشتن آنان بردارند. لیکن سکمت که مزه‌ی خون مردمان را چشیده بود و آن را بسیار خوشمزه یافته بود، از رع فرمان نبرد و پاسخش داد:
«به زندگی تو سوگند که من از زدن و کشتن مردمان لذّت می‌برم!» و همچنانکه به هنگام سوگند خوردن به زندگی رع رسم بود دست بر بینی و چشم خود مالید و آنگاه دو دست خود را روی سرش نهاد. به سبب این خونخواری است که مصریان قدیم او را سکمت توانا، ماده شیر و درنده و کشتار کننده‌ی بی امان می‌نامیدند و نیز بدین سبب او را با سر شیر و کالبد زنی تصویر می‌کردند.
سکمت که خون مردمان مستش کرده بود دست از کشتار آنان بر نداشت. و تنها تاریکی و شب او را از گرفتن و کشتن مردمان و راه انداختن سیل خون در کوپها و برزنهای هلیو پولیس باز داشت.
رع از تاریکی شب سود جست و دامی در راه سکمت نهاد و به خشم و کشتار او پایان بخشید و گفت:
- بروید و بریدانی را که در دویدن بر باد پیشی می‌گیرند به نزد من بخوانید! بریدان در دم در پیشگاه او حاضر آمدند. خداوندگار رع به آنان گفت:
- هر چه زودتر خود را به الفنتین، (25) برسانید و از آنجا مقداری مهر گیاه اعلا و انار درشت برای من بیاورید!
پیکهای تیزتک فرمان خدا را کار بستند و چون تلی از مهر گیاه و انار در برابر رع بر زمین نهادند، رع دستور داد که بی درنگ آسیابان «عین الشمس» (هلیو پولیس) را برای آرد کردن آنها حاضر کنند و در این میان خدمتکاران آبجو آماده کردند و آب انار و آرد مهر گیاه را با مقداری از خون مردمان در آن ریختند و با این آمیزه هفتصد کوزه را پر کردند. رع خود از این نوشابه چشید و اثر آن را دریافت و گفت: «بسیار خوب! من با این نوشابه مردمان را از خشم مادینه خدا می‌رهانم!» پس آنگاه به ملازمان خود گفت: «این کوزه‌ها را به دست گیرید و به جایی ببرید که سکمت آن همه از مردمان را کشته است!»
ورع بزرگ در آنجا، در نیمه شبان، سپیده صبح را پدید آورد تا چشمهایشان خوب ببیند و بتواند نوشابه‌ی سحرآمیزی را که در هفتصد کوزه ریخته بودند، بر زمین بپاشند. زمین از آن نوشابه سیراب شد و تا دور دورها، کشتزاران در آن فرو رفتند و بلندی آب دست کم به بلندی چهار درخت خرما رسید.
چون بامدادان سکمت دیده از خواب گشوده و آماده‌ی از سر گرفتن کشتار مردمان گشت، دید که همه جا را آب گرفته است. از دیدن این منظره چهره‌اش آرام گشت. تشنه بود و از آن آب نوشید و چون از آن آب که به سبب آمیختن آب انار و خون آدمیان مزه‌ی خون آدمیان را داشت، سیر نوشید دلش نیز آرام گرفت و خشمش فرو نشست و بی آنکه دیگر به کشتن مردمان بیندیشد، سیر و مست و خشنود از آنجا رفت.
رع خردمند و دور اندیش با خود اندیشید که هر گاه مستی از سر سکمت بپرد ممکن است دوباره خشمگین شود و کشتار مردمان را از سر گیرد، پس برای برگردانیدن بلا آیینهای خاصی ابداع کرد. او برای این که هم نسلهای آینده کیفری را که به بدکیشان و بی دینان داده شده بود همواره به یاد داشته باشند و هم برای جبران محرومیت سکمت از نوشیدن خون قربانیان خود، قرار بر این نهاد که در هر روزی از سال به شماره‌ی راهبه‌های خورشید کوزه‌ها از آبجو پر کنند. از آن پس مردمان در عید این خدا کوزه‌هایی پر از آبجو به او تقدیم می‌کنند. امّا مردمان هیچگاه روز کشتار گروهی را فراموش نکردند و هم بدین سبب است که پنجمین روز ماه تی بی (26) را روزی شوم و بسیار بسیار شوم می‌شمارند...
زمان گذشت... و روزی فرا رسید که رع دریافت پیر و فرسوده شده است و باید به فکر آسایش و آرامش خود باشد. پس خدایان زیر فرمانش را فرا خواند و گفت:
«به زندگانیم سوگند! (و به هنگام یاد کردن این سوگند فراموش نکرد و دست بر بینی و گوش خودبمالد و دو دست خود را بر سر بنهد) من چندان خسته و فرسوده شده‌ام که دیگر نمی‌توانم در میان مردمان بمانم. می‌ترسم پس از مدتی ناچار شوم دوباره به کشتارشان دست یازم و همه‌ی آنان را از دم تیغ بگذرانم، لیکن کشتن و به دست مرگ سپردن مردمان کاری خوشایند من نیست!»
خدایان شگفتزده فریاد بر آوردند: «اکنون که بر بدکیشان چیره شده‌ای و پیروزی را به دست آورده‌ای از خستگی و فرسودگی سخن به میان میاور! بهتر است در این باره لب فروبندی و دم نزنی!»
لیکن رع گوش به سخن آنان نداد و بر آن شد که سرزمینی را که در آن مردمان جرأت می‌کردند بر او بشورند ترک گوید. پس به نو گفت:
«همه‌ی اندامهایم فرسوده‌اند و من برای نخستین بار خود را ناتوان می‌یابم. بر آنم که برای پنهان کردن ناتوانی خود و رهایی یافتن از شرمساری پیری به جایی بروم که کسی را به من دسترس نباشد.»
نو که می‌بایست پناهگاهی ناپیدا و دور از دسترس مردمان در جهانی که هنوز ناتمام بود و تشکیلات منظمی نداشت برای او پیدا کند، با خود اندیشید که شو پسر رع می‌تواند بر تخت پدر بنشیند و جانشین او گردد و با نیروی خدایی جوان بر مردمان فرمان براند. پس برای دادن پناهگاهی امن و مصون از تعرض به رع، بر آن شد که کار خود را به پایان برساند و آفرینش جهان را تکمیل کند.
نو با شکوه و جلال بسیار گفت:
«شو! فرزندم، کاری برای پدرت بکن! باید خواست او را برآوری! و تو ای نوئیت، دخترم، پدرت رع را بر پشت خود بنشان و او را میان زمین و آسمان نگه دار!»
نوئیت پاسخ داد: «ای نو! ای پدر! چگونه این کار بکنم؟» لیکن فرمان برد و به چهر گاوی ماده در آمد و خداوندگار رع را بر دوش خود نشاند.
مردمان که از کشتار رسته بودند چون به نیایش و ستایش خداوندگار رع که آنان را از تیغ سکمت رهانید و در پناه خود گرفته بود، آمدند او را در کاخ خود نیافتند.
ماده گاوی سترگ که بی گمان نژادی آسمانی داشت بر پا ایستاده بود. مردمان خداوندگار رع را بر پشت او نشسته دیدند و او را در ترک گفتن زمین چنان مصمم یافتند که جرأت نیافتند بکوشند تا او را از تصمیمی که گرفته بود باز دارند، لیکن بر آن شدند که دلیلی بزرگ از پشیمانی خود به او بنمایند تا شایسته‌ی عفو و اغماض او گردند. پس به او گفتند:
«ای سرور و خداوندگار ما رع! تا فردا در اینجا بمان! تا ببینی که چگونه مخالفانت را که جرأت یافتند بر تو بشورند در برابر تو بر خاک هلاک می‌افکنیم!»
پس خداوندگار رع از دوش ماده گاو فرود آمد و به کاخ خود بازگشت. در این دم زمین در تاریکی فرو رفت. لیکن چون دوباره روز شد و هوا روشن گشت مردمان تیر و کمان برگرفتند و از خانه‌های خود بیرون آمدند و تبر بر سر دشمنان رع باریدند، و همه را در برابر او بر خاک افکندند.
پس خداوندگار رع به آنان گفت:
«گناهانتان بخشیده شد، زیرا با قربان کردن گناهکاران گناه دیگران خریده می‌شود.»
از آن روز کشتارهای خونین آغاز شد. هر بار که مردمان که بر خدا ناسپاسی و بی آزرمی می‌کردند - و این موارد کم نبود- برای پاک کردن گناه و فرونشانیدن خشم خدا و طلب عفو، گناهکاران را قربان کردند. باد خشم رع و کین نابود کننده‌ی سکمت مردمان را بر آن می‌داشت که برای برگردانیدن بلا از سر خود در کیفر دادن گناهکاران درنگ روا ندارند.
با این همه دل رع، با مردمان، که آفریدگان خود او بودند، نرم و مهربان بود، و از دیدن کشتار گروهی مردمان سخت آزرده و ناراحت می‌شد، حتی برایش بسیار دشوار بود که ببیند مردمان گناهکاران را می‌کشند. از این روی پس از مدتی بر آن شد که به جای مردمان جانوران را قربان کنند و آنان را جانشین انسانها گردانند، یعنی گاوان و غزالان و پرندگان را بکشند و به خدایان ارمغان کنند، به شرطی که کاهنانی که قربانی می‌کردند به هنگام قربان کردن جانوران خواندن اوراد و اذکار لازم را فراموش نکنند.
پس از بستن پیمان اتحاد و آشتی میان رع و مردمان، خداوندگار رع به طرف گاو آسمانی بازگشت و بر گرده‌ی او نشست. آنگاه نوئیت برخاست و تنه‌ی خود را چون طاقی که بر ستونها تکیه زند، بر چهار دست و پای خود تکیه داد، لیکن پشتش در زیر بار سنگین خم شد و چون دریافت که نیرویش از دست می‌رود و پاهایش ناتوان می‌گردد درخواست که به کمکش بشتابند.
پس رع گفت: «پسرم، شو! زیر دخترم نوئیت جای گیر تا او بر تو تکیه زند و بتواند مرا بر دوش خود نگاه دارد. او را با یکی از این ستونها و یکی از آن ستونها که در سپیده دم وجود دارند، نگاه دار، او را بر فراز سر خود نگاهدار و نگهبانش باش!»
شو فرمان برد و نوئیت اطمینان یافت. شکمش که به صورت سقفی در آمده بود، بر چهار ستون که حوروس، باز، در جنوب، سات (27) در شمال و تحوت در غرب و ساپدی (28) در شرق آنها را نگهبانی می‌کردند، تکیه داشت. این همان سقف آسمان است. از آن پس جهان دارای آسمانی شد و رع ستارگانی بر آن نشاند تا شب را روشن گردانند. آنگاه خداوندگار رع، خداوند توانا، به منظم کردن دنیای جدیدی که پس از نشستن بر دوش ماده گاوی که بی‌اندازه بزرگ شده بود، پیدا کرده بود پرداخت. در آن دو جایگاه برای خود برگزید: جایگاه زادن و جایگاه مردن. او در آنجا، در آسمان، دور از زمین و مردمان به سر می‌برد.

پی‌نوشت‌ها:

1. Râ یا Rê.
2. مِسَلّه (obélisque) ستونهای سنگی چهار گوش و بلند و غالباً یکپارچه‌ای بود که مصریان قدیم در برابر کاخهای سلطنتی بر می‌افراشتند. روی این مسله ها پر بود. از خطوط هیروگلیف یعنی خطوطی که از تصاویر جانوران و اشیاء گوناگون ترکیب یافته است، و دانشمندان تنها کلید خواندن قسمتی از آنها را پیدا کرده‌اند. می‌گویند این مِسَلّه‌ها پیش از دوران حضرت موسی ساخته شده‌اند. آنها علاوه بر جنبه‌ی تزیینی ساعت آفتابی نیز به شار می‌آمدند. رومیان بسیاری از آنها را به روم برده‌اند. یکی از این مسله ها را فرانسویان به پاریس برده‌اند و در میدان کنکورد نهاده‌اند. - م.
3. Khonsu.
4. آنوبیس (Anubis) در اساطیر مصری از خدایانی بود که او را به شکل انسانی با سر شغال یا سگ تصویر می‌کردند. - م.
5. حوروس (Horus) که در مصری «حور» است از خدایان افسانه‌ای مصر باستان است که خدا خورشید و برابر آپولون یونانیان بوده است. - م.
6. تحوت (Thot) از خدایان مصری برابر با هرمس (Hermes) یونانیان که او را به شکل انسانی با سر لک لک مصری تصویر می‌کردند و لک لک مصری از پرندگان مقدس شمرده می‌شد. تحوت خداوندگار سحر و جادو و دانش و ابداع بود.- م.
7. Amon Râ.
8. Amanti
9. lalo.
10. Apopi.
11. هلیو و پولیس (Helio Polis) به معنای شهر آفتاب است و از شهرهای قدیم مصر بوده که مدارس فلسفه و ستاره شناسی آن معروف بودند. در آن شهر مِسَلّه‌ای زیبا از سنگ خارای سرخ بوده است.- م.
12. lsis.
13. Khepri.
14. Toumou.
15. Atouni.
16. Harama Khouiti.
17. Atoumou.
18. Shou.
19. Tafnouit.
20. Sibou.
21. Nouit.
22. Nou.
23. Noun.
24. Sekmet.
25. Eléphantine.
26. Tybi.
27. Sat.
28. Sapdi.

منبع مقاله :
دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط