نویسنده: ماگریت دی ون
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
داستانی از اساطیر مصر
1- اوزیریس
نوئیت مادینه خدای آسمان و سیبو نر خدای زمین پنهان از رع با هم زناشویی کردند، زیرا میدانستند که او به آن دو اجازهی زناشویی نخواهد داد. راستی هم چون رع از کار آنان آگاه شد سخت خشمگین گشت و وردی جادو بر نوئیت خواند تا او را از داشتن فرزند، در هر ماه و سالی که باشد، محروم کند. او خواست بدین گونه نوئیت را که بی اجازه او زن سیبو شده بود کیفر دهد.نوئیت سخت غمگین و نومید گشت، زناشویی که به فرزند آوردن نینجامد چه شوری دارد؟
لیکن تحوت را دل بر نومیدی و غم او سوخت و با ماه یک دست نرد باخت و از او برد. بازی را از سر گرفتند و باز تحوت برد. پس از چندین دست بازی چون تحوت همواره برنده میشد. ماه را به اختیار خود در آورد و او را بر آن داشت که یک شصت و دوم آتشها و روشنایی خود را به او بدهد تا با آن بتواند پنج روز کامل بسازد.
این پنج روز به هیچیک از ماههای سال تعلق نداشت و خارج از سال و تقویم بود، چندانکه نوئیت میتوانست در این روزها فرزندانی بیاورد و بدین گونه جادوی رع را دربارهی فرزند نیاوردن خود باطل کند. او پنج فرزند یکی پس از دیگری به جهان آورد.
در نخستین روز از پنج روز نوئیت اوزیریس (1) را در شهر تبس (2) به دنیا آورد. او چهرهی زیبا، رنگی تیره و اندامهایی درشت داشت و بالایش بیش از پنج متر بود، به هنگام زادنش آوای اسرارآمیزی در گوشها پیچید که: «سرور سراسر جهان و همهی جهانیان به جهان آمد.» از همه جا فریادهای شادی برخاست، لیکن بزودی گریه و زاری جای بانگ شادی و سرور را گرفت، زیرا ندای غیبی به پیشگویی خود ادامه داد و گفت که بدبختیهای بزرگی در انتظار نوزاد است. مردی پامیلس (3) نام در شهر تبس که برای آوردن آب به پرستشگاه رفته بود ندایی شنید- و این بار تنها او این ندا را شنید- که به او فرمان داده برود و همه را از زادن اوزیریس، شاه بزرگ و نیکخواه همهی جهان آگاه کند. پامیلس این فرمان را انجام داد و بدین سبب خدایان سرنوشتی شگفتانگیز برای او تعیین کردند و او را به پروردن و بزرگ کردن اوزیریس برگماشتند.
رع نیز در جایگاه خود این نداها را شنید و در دل بسیار شادمان شد، زیرا مدتها بود که نوئیت را بخشیده بود. نبیرهاش را به نزد خود خواند و او را چنانکه شایستهی وارث تخت و تاجش بود بپرورد.
در دومین روز از پنج روز حروریس (4) ، در سومین روز سث، (5) در چهارمین روز ایزیس و در آخرین روز نفتیث (6) زاده شدند. اینان فرزندان نوئیت و نوادگان رع بودند.
اوزیریس ببالید و بر آمد و پس از مدتی با خواهر خود ایزیس زناشویی کرد. چون اوزیریس بر تخت شاهی نشست ایزیس در همهی کارهای سلطنتی یار و یاور او گشت.
در آن روزگاران مصریان جمله نیمه وحشی بودند و همدیگر را میدریدند. و میکشتند. با خوردن میوه و گیاهان زمینی- اگر به دست میآوردند- زندگی میکردند، لیکن کاری از دستشان بر نمیآمد و در برابر جانوران درنده به دشواری از خود دفاع میکردند.
اوزیریس به آنان آموخت که چگونه گیاهان سودمند و خوردنی مانند گندم و جو و انگور را که تا آن زمان با گیاهان ناسودمند و زیانبخش درهم آمیخته و در یک جا میرستند بشناسند. ساختن گاو آهن را به آنان آموخت تا زمینهای خود را با آن شخم بزنند. ساختن بیل را یادشان داد تا کرتهای خود را بیل بزنند و خاک کشتزاران را بر گردانند و آبهای اضافی را دور کنند. به آنان آموخت که گندم و جو را چگونه بکارند و بدروند و تاکهای مو را چگونه هرس کنند. اوزیریس در برابر دیدگاه شگفتزدهی مردمان حبههای انگور را فشرد و نخستین پیالهی شراب را سر کشید و چون مو درهمه جا نمی رویید و انگور به دست نمیآمد آبجو ساختن را به مردمان آموخت تا آن را به جای شراب بنوشند.
ایزیس نیز به نوبهی خود مردمان را اندرز داد که همنوعان خود را نخورند. او به تیمار و پرستاری آنان برخاست و با داروهای سودمند و نیروبخش دردهایشان را درمان کرد و با سحر و جادو شیطانها را که پدیدآورندهی دردند از نزدیک شدن به مردمان بازداشت. ایزیس به مردمان آموخت که زن و شوهر با فرزندان خود در یک خانه به سر برند. به آنان یاد داد که گندم را خرمن کنند و خرمن را بکوبند و دانههای گندم را جدا کنند و آنها را در میان دو سنگ هموار آرد کنند و از آرد خمیر بسازند و با آن نان بپزند. او با رشتههای کتان نخ رشت و دستگاه پارچه بافی را اختراع کرد. خواهرش نفتیث را در برابر خود نشاند تا تارها را بکشد و ماکو را به کار اندازد و پارچه ببافد، سپس کمکش کرد تا آن پارچه را سفید کنند.
در آن روزگاران مردمان هنوز نمیدانستند که زمین چه گنجهای شایگانی در دلخود نهفته دارد. اوزیریس شناختن فلزها را در میان خاک دور کلوخههای معدنی و زرگری و مفرغ سازی به آنان آموخت. مردمان در سایهی این آموزگاری و راهنمایی توانستند بعدها سلاحهای برای کشتن جانوران درنده و کار افزارهایی برای آسان کردن کارها و همچنین تندیسهایی برای نمایش خدایان خود بسازند. اوزیریس به آنان آموخت که خدایان را گرامی بدارند و سپاس گزارند و برای بزرگداشتشان مراسم خاص دینی انجام دهند. او مردمان را آگاه کرد که خدایان ارمغانها و هدیهها و نذرهای آنان را به خشنودی میپذیرند. اصول و مبادی تشریفات دینی و سرودها و آهنگهایی را که به هنگام انجام دادن این تشریفات میبایست خوانده شود، تنظیم کرد. مردمان را بر آن داشت که زیباترین پرستشگاهها را برای خدایان بسازند و آنها را با تندیسها و تصویرهای آنان بیارایند. سرانجام شهرها ساخت و گویا شهر تبس را که در آن زاده بود از نو بنا کرد.
او کار دیگری هم برای مردمان کرد. او با تحوت یعنی لک لک مصری که پا و دمی آبی رنگ چون لاژورد و تنهای سبز چون زبرجد داشت، خدایی که اندازه گرفتن زمان و شماره کردن روزها و ماهها و ثبت سالها را میدانست، بر آن شد که مردمان را کم و بیش از دانش خدایان که همه چیزهای پیدا و نهان را میشناختند، برخوردار کنند.
تحوت خداوندگار آوا و سخن و شیران علاماتی را که برای نمایش صداها و گفتهها ابداع کرده بود به مردمان یاد داد تا بدان وسیله بتوانند جملهها و عباراتی را که همه در سراسر جهان از آنها فرمان میبرند، بهتر از حافظه و خاطره حفظ و نگهداری کنند. مردمان این چیز شگفت انگیز و معجزآسا را که خط نام دارد از او آموختند. شاگردان و پرستندگان تحوت جملگی دانشمند و ساحر و دبیرانی چیره دست و توانایند که با دستنویسهای گرانبهای خود دانش خدایی را حفظ میکنند. همچنین تحوت و اوزیریس به مردمان آموختند که به آسمان پرستاره بنگرند و آن را بشناسند. آنان معنای زندگیی را که بسی برتر از زندگی زمینی است به مردمان آموختند.
سرانجام اوزیریس که در دادگری و آشتی جویی شاهی نمونه بود عزم
جهانگشایی کرد و بر آن شد که همهی ملتها را به فرمان خویش درآورد. پس شهبانو ایزیس را بر جای خود نشاند تا در غیبت او بر مصر فرمانروایی کند. آنگاه سپاهی گران گرد آورد و با تحوت (لک لک مصری) و آنوبیس (شغال) همه جای آسیا، همه جای زمین را زیر پا نهاد.
لیکن اوزیریس جهانگشایی بود که هرگز زور و نیرو و جنگ افزارهای کشنده به کار نمیبرد و تنها با نرمی و مهربانی و جلب اطمینان و اعتماد بر ملتها و قومها چیره میشد. او با سرودهایی که در آنها آواز مردمان با نوای سازهایی که روح مرمان را نرم و لطیف میکند هماهنگ میشد، مسحورشان میساخت و آنان را به فرمانبرداری از خویشتن میخواند و آنان یقین و اطمینان مییافتند که اوزیریس هر چه به مصریان آموخته است به آنان نیز خواهد آموخت و از این روی او را «موجود خوب»، اونفر (7) یعنی، آنکه خویشتن را وقف بهروزی و خوشی مردمان کرده است نام دادند. در جهان جایی نماند که اوزیریس آن را نبیند. پس از آن که همه جای زمین را کران تا کران پیمود و آباد و متمدن کرد به کرانهی نیل بازگشت. او با کشتیی که پاروزنانش پارویی از عرعر و پارویی از سرو به دست داشتند، از سرزمین «بسیار سبز» به مصر بازگشت.
لیکن بدی و ناسپاسی او را از پای در آورد.
سث برادر تندخوی و بدکیش اوزیریس، همچون بدی که در کنار خوبی و خار در پهلوی گل مینشیند همیشه در کنارش بود. سث، سومین پسر نوئیت، پوستی سفید و زلفی سرخ، چون موی خری سرخ، داشت و از این روی خران وقف او بودند. سث زورگوی و بدخوی بود و دلی آگنده از رشک داشت. در غیبت برادرش اوزیریس سودای فرمانروایی و خداوندگاری مصر بر سرش افتاد، لیکن ایزیس با رنج و دشواری بسیار از عصیان و شورش او جلوگیری کرد.
چون اوزیریس به مصر بازگشت در ممفیس جشنهای بزرگی به شادمانی بازگشت او بر پا کردند. اوزیریس بسیار خشنود و شادمان میگشت که او را سرور کشتزاران سبز و خرم و خداوندگار تاکهای پر شکوه و دانههای گندم بنامند.
سث از این فرصت برای به چنگ آوردن تاج و تخت اوزیریس سود جست. او چون برادری مهربان اوزیریس را به مهمانی بزرگی که به افتخارش بر پا کرده بود، فرا خواند. در این مهمانی هفتاد و دو تن از سرداران سپاه که همه سر سپرده و همدست او بودند، حضور داشتند.
سث پنهانی اندازهی بر و بالای اوزیریس را گرفته بود و دستور داده بود صندوق چوبین بزرگ و گرانبهایی که کنده کاریهای زیبا و شگفت انگیزی داشت به آن اندازه ساخته بودند. در اثنای جشن و سرور دستور داد این صندوق را به تالاری که مهمانان در آن نشسته بودند بیاورند. همه در برابر زیبایی شگفت انگیز آن صندوق بانگ حیرت برآوردند.
چون چنین مینمود که همهی مهمانان آرزوی داشتن آن شاهکار نجاری را دارند، سث قاه قاه خندید و به شوخی گفت که حاضر است آن را به هر یک از مهمانان که صندوق قالب تنش باشد ببخشد، مهمانان بی درنگ یکی پس از دیگری در آن صندوق دراز کشیدند، لیکن قد و بالای هیچیک صندوق را پر نکرد و همیشه مقداری از فضای صندوق خالی ماند.
سرانجام اوزیریس نیز در آن خوابید و توطئه گران که منتظر این فرصت بودند در دم صندوق را در میان گرفتند و در آن را انداختند و آن را سخت میخکوبی کردند و در گوشههایش سرب ریختند تا کاملاً بسته شود و چون این کار را به انجام رسانیدند صندوق را برداشتند و تاب دادند و به میان رود نیلش انداختند. جریان آب صندوق را در ربود و آن را به دریا برد.
خبر این جنایت نه تنها مردمان، بلکه خدایان را نیز به ترس و هراس افکند. خدایانی که یاران وفادار اوزیریس بودند شتابان خود را در قالب جانوران پنهان کردند تا از خشم و کین سث برهند، زیرا میدانستند که هر گاه سث بر آنان دست بیابد به همان سرنوشتی گرفتارشان میکند که برادی خود را کرده بود.
ایزیس با دلی دردمند فراز آمد، جامه بر تن درید و گیسوانش را به نشان سوگواری برید و به جستجوی صندوق، آوارهی دشت و دمن و رود و دریا شد. نگران و هراسان به هر سو میدوید و سراغ گم کردهی خود را از هر کس که پیشش آمد میگرفت.
ایزیس مدتی دراز بی آنکه دمی بیاساید به تکاپو و جستجو پرداخت این را «جستجوی ایزیس» مینامند. او گریان و نالان گرد جهان میگشت و بر آن بود که تا گم کرده خود را پیدا نکند آرام و قرار نگیرد.
2- تکاپوی ایزیس
سث، بدخواه و آدمکش پس از انجام دادن جنایت خود از روی دوراندیشی ایزیس را در یکی از اتاقهای کاخ شاهی زندانی کرد تا نتواند کالبد بی جان اوزیریس را، که او و همدستانش در نیل انداخته بودند، بازیابد، لیکن ایزیس از زندان گریخت و به تحوت، خدای بزرگ و «شاهزاده راستی»، برخورد. تحوث به وی گفت:- ای ایزیس! ای مادینه خدا! مترس، دلبر باش و به من اعتماد کن تا به یاری و راهنماییت برخیزم، تو باید خود را پنهان کنی و به انتظار کودکی که به دنیا خواهی آورد بنشینی. تو پسری به دنیا خواهی آورد که جوانی زیبا و نیرومند خواهد گشت و جای پدر خویش را خواهد گرفت و تاج و تختش را از چنگ غاصب آنها بیرون خواهد کشید و خود بر تخت پادشاهی تکیه خواهد زد و شاه دو افسر و نیرومندترین شاه روی زمین خواهد گشت.
لیکن ایزیس در آن هنگام هیچ به کودک خود حوروس، که هنوز نزاده بود، نمیاندیشید و تنها در اندیشهی پیدا کردن کالبد شوهر خود بود تا آن را کفن بپوشاند و درگور نهد.
ایزیس با یاری و راهنمایی تحوت از خانهی سث گریخت. هفت کژدم در کنار او راه میرفتند تا هر گاه کسی آهنگ آزارش بکند و یا به وی نزدیک شود، آماج نیش جانگزای خویشش سازند.
دو کژدم در پیش راه میرفتند و او را زیر نظر داشتند، دو کژدم دیگر یکی در دست راست و دیگری در دست چپ او راه میرفتند تا از دو طرف پاسداری و نگهبانیش کنند، سه کژدم که عقبدار بودند، به اندک فاصلهای از او در پشت سرش راه میپیمودند. برای هر یک از آنان وظیفهای خاص تعیین شده بود. فرمان داشتند که وظایف خود را به دقت انجام دهند. به آنان فرمان داده شده بود که با کسی حرف نزنند و برای دیدن راه همواره چشم به پایین بدوزند، زیرا ماران و افعیان همه فرمانبران سث بودند.
تفن (8) و بفن (9) ، کژدمهای جلودار، ایزیس را به شهر پا - سین (10) که در مدخل مردابهای پاپیروس (11) قرار داشت، بردند زنان شهر که در آستانهی درخانهی خود نشسته بودند و نخ میرشتند از دیدن همراهان عجیب ایزیس سخت هراسان شدند و یکی از آنان، بی گمان از دیدن آن نگهبانان مخوف، سخت ترسید و از بیم آنکه مبادا آنان برای ایزیس که راه دور و درازی پیموده و بسیار خسته و فرسوده شده بود و به دشواری گام بر میداشت، پناهگاهی بخواهند، به خانهی خود دوید و شتابان در را پشت سر خود بست و در با سر و صدای بسیار به بینی مادینه خدا خورد.
پاسداران مادینه خدا از دیدن این بی حرمتی و توهین که آن زن به او روا داشت، ایستادند و به شور پرداختند و آنگاه همه یکی پس از دیگری به سرور خود تفن نزدیک شدند و زهر خود را در دم او ریختند.
در این میان یکی از زنان روستایی که اندکی دورتر از آنجا خانه داشت و تحه (12) نام داشت از آستانهی خانه خویش دور شد و به سوی رهگذر ناشناس که گمان نمیبرد ایزیس، مادینه خدا، باشد، رفت و از او خواهش کرد تا به خانهی او در آید و در آنجا بیاساید.
ایزیس خواهش آن زن تنگدست گشاده روی و پاکدل را پذیرفت و به خانهاش رفت.
تفن، سرور کژدمها، با دم پر زهر خود به زیر در خانه زن بدخود که اوسا (13) نام داشت و در راه به درشتی به روی ایزیس بسته بود، خزید و کودک او را گزید و ناگهان خانه به سحر و جادو آتش گرفت و در هیچ جا آبی برای خاموش کردن آن پیدا نشد.
دل اوسا سرشار از غم و اندوه گشت و با خود اندیشید که پسرش بزودی خواهد مرد، زیرا کسی که به نیش کژدمی بزرگ گرفتار آید از مرگ نتوانست رست. پس گریان و نالان در کوی و برزن میدوید و کمک میخواست، لیکن کسی به یاری او نمیآمد و جرأت نمییافت از خانهی خود بیرون شود، تنها ایزیس بود که به کمک او شتافت، زیرا دلش بر کودک نوزاد سوخته بود و میخواست نوزاد بی گناه را از چنگ مرگ برهاند. پس فریاد برآورد و اوسا را به آواز بلند به نزد خود خواند و گفت:
«به نزد من بیا! به نزد من بیا! دهان من دم زندگی دارد. من زنی هستم که درکشورم همه به تواناییم ایمان دارند. پدرم راز راندن اهریمن مرگ را به من فاش ساخته است. من، دختر دلبند او، توانایی راندن مرگ را دارم!»
پس دستهای خود را به روی کودک که در آغوش مادرش افتاده بود کشید و این ورد را خواند:
«ای زهر تفن! از تن کودک بیرون شو و بر زمین بریز! بیش از این در رگ و پی او پیش مرو! ای زهر تفن! بیرون شو و بر زمین بریز!
من ایزیس، مادینه خدا و خداوندگار کلمات اسرار آمیز و سحر و جادوهای نیرومندم. من توانایی ترکیب کردن درمان دردها را دارم. میتوانم سخنانی بر زبان برانم که درد را از تن دور کند. گوش به سخن من بکنید. هر یک از شما کژدمها که نوزاد را گزیده است باید ریخته شدن زهرش را بر زمین ببیند! از ندای من فرمان ببرید! ای کژدمها! با شما هستم! با شما سخن میگویم. من دردمند و تنهایم. من میخواهم که کودک زنده بماند و زهر در او کارگر نیفتد. به نام رع، خداوند جاویدان، زهر باید بی اثر گردد، حوروس را مادرش ایزیس رهایی بخشد و این کودک که به نیش کژدم گرفتار آمده است، از مرگ برهد!»
ناگهان، با این که موسم باران نبود، از آسمان بی ابر بارانی تند باریدن گرفت و آتشی را که در خانهی زن بدخوی گرفته بود خاموش ساخت و زبانههای آن را خفه کرد و دوباره نظم و آرامش برقرار شد. خشم آسمان به کمک ایزیس فرو نشست.
اوسا، که از بستن در به روی ایزیس سخت پشیمان شده بود برای نشان دادن و ثابت کردن پشیمانی خود هدیههایی به خانهی زن روستایی برد و به مادینه خدا پیشکش کرد.
نوزاده در سایهی دلسوزی ایزیس و به سحر و جادوی او از مرگ رهایی یافت و چون مادرش بار دیگر او را سالم و سرزنده دید، با چیزهای خوب و گوناگون به خدمت ایزیس رفت و از او سپاسگزاری کرد.
پس از آن، مادینه خدا دوباره برای پیدا کردن جسد شوهر خود روی به راه نهاد.
روانهای بد و آزارگر راهها که جملگی خدمتگزاران شب بودند، در همه جا تخم ترس و هراس میپاشیدند و مردمان از ترس، خود را پنهان میکردند، چندانکه ایزیس در سر راه خودکسی را نمییافت تا نشان گم کردهی خویش را از او بگیرد.
سرانجام، روزی ایزیس گروهی از کودکان را دید که در کنار جاده بازی میکردند. از آنان پرسید:
«بچهها، آیا چند مرد، که صندوق بزرگ و سنگینی را میبردند از اینجا نگذشتند؟»
بچهها گفتند: «چرا، دیدیم. آنان صندوق را در شاخهای از نیل که از تانیس (14) میگذرد، انداختند. امواج رود مدتها است که آن صندوق را به دریا بردهاند.»
ایزیس دردمندانه ناله سر داد و گفت: «آه! لعنت بر این شاخهی نیل باد، لعنت! امّا شما بچهها بدانید که از این پس به حرفهایی که به هنگام بازی در حیاط پرستشگاه از دهانتان بیرون آیند، خردمندان به دقت گوش خواهند داد و با توجه به سخنان کودکانهی شما آینده را پیشگویی خواهند کرد، زیرا شما نشانیهای درستی از آنچه ایزیس در پیاش میگردد، به او دادید.»
ایزیس که کژدمان وفادار همچنان همراهش بودند راه خود را از سر گرفت.
او از کنار شبدرهایی که در جاده روییده بودند راه میرفت، زیرا میدانست که از هر جا که اوزیریس بگذرد شبدرها که گلهای زرد کوچکی دارند، میرویند و او رد پای اوزیریس را در سایهی عطر و گل دنبال میکرد.
ایزیس مدتی دراز، بسیار دراز، راه رفت، زیرا صندوقی که کالبد بی جان اوزیریس را در آن نهاده بودند، امواج دریا به بیبلوس (15) شهر آدونیس (16) واقع در سوریه انداخته بودند و بوتههای گیاه آن را از دیدهها پنهان کرده بودند.
در سایهی لطف اوزیریس بوتهی اقاقیایی چنان کشن و غول آسا و زیبا و انبوه گشته بود که تنهی آن صندوق را در میان گرفته و بکلی از دیدهها پنهانش کرده بود، چندانکه روزی مالکاندر، (17) شاه آن دیار، آن درخت را دید و دستور داد آن را براندازند و ستون کاخ او سازند. او خبر نداشت که صندوقی در درون تنهی آن درخت هست.
ایزیس تیره بخت پس از این رویدادها به بیبلوس رسید. خسته و فرسوده و غمزده درکنار چشمهای نشست و با کسی سخن گفت.
او تا شب صبر کرد و سپس به چهره پرستویی در آمد و بدین تدبیر تنهی اقاقیا را که صندوق در درونش بود و به صورت یکی از ستونهای کاخ مالکاندر در آمده بود، پیدا کرد.
از آن پس ساکنان کاخ هر شب پرستویی را میدیدند که میآمد و گرد آن ستون میپرید و هر دقیقه فریادی از درد بر میکشید، لیکن آنان توجهی به فریادهای او نمیکردند.
سرانجام ایزیس تصمیم به اقدام گرفت.
بامدادی که خدمتکاران شهبانو از کنار چشمه میگذشتند چشمشان بر آن زن دردمند افتاد که خاموش و غمزده در کنار آن نشسته بود، لیکن آن روز به عکس روزهای پیش چون چشمش به آنان افتاد از جای برخاست و درودشان گفت و سر صحبت با آنان باز کرد. خدمتکاران شهبانو نیز که مانند همهی زنان کنجکاو بودند آرزویی جز این نداشتند که فرصتی برای گپ زدن پیدا کنند.
ایزیس، که برای آنان بیگانه بود، از آنان دعوت کرد در کنارش بنشینند تا گیسوانشان را به شیوهی کشور خویش ببافد و بیاراید. وی بوی دلاویز عطری را که به گیسوان خود زده بود به دماغ آنان رسانید و گفت که اگر بخواهند حاضر است از آن عطر به گیسوان آنان نیز بزند.
پیداست که آنان با خشنودی بسیار پیشنهاد او را پذیرفتند و ایزیس سر آنان را به شیوهی کشور خویش آراست و عطر زد.
چون خدمتکاران به کاخ شهبانو بازگشتند، شهبانو بوی عطر خدایی را از آنان شنید و پس از آنکه دانست چه کسی عطر برگیسوان آنان زده است خواست هر چه زودتر زن ناشناس را ببیند و چون او را به حضورش آوردند از چهرهی او بسیار خوشش آمد.
او ایزیس را چون دوستی در خانهی خود نگاه داشت و چندان به وی اعتماد پیدا کرد که پس از اندک مدتی تربیت کودک را به وی محول ساخت.
شهبانو نمانو، (18) زن مالکاندرشاه، اطمینان و اعتماد بسیار به دوست خود پیدا کرده بود، لیکن هیچ نمیدانست که الله کودک او را چگونه میپرورد و آگاه نبود که ایزیس به جای شیر یکی از انگشتان خود را در دهان کودک مینهد. همچنین خبر نداشت که ایزیس هر شب به چهر پرستویی نالان در میآید و پروازهای دیوانهواری در اطراف ستون کاخ میکند و وسیلهای میجوید تا ستون و صندوقی را که در درون آن بود، به دست آورد.
شبی شهبانو، که ناگهان نگران شده بود، برخاست و رفت تا ببیند در اتاق کودکش چه خبر است.
شگفتا! کودک آرام خوابیده بود، لیکن شعلههایی بلند او را در میان گرفته بودند و بی آنکه دودی از آنها برخیزد، گرداگرد کودک زبانه میکشیدند و هفت کژدم غول آسا از کودک نگهبانی و پاسداری میکردند.
به فریاد هراس انگیز شهبانو نمانو، مالکاندرشاه و خدمتکاران و حتی ایزیس، للهی کودک، به اتاق کودک شتافتند.
ایزیس به اشارهی دست زبانههای آتش را فرونشانید و کژدمان را ناپدید کرد. آنگاه با درد و اندوه بسیار به شهبانو گفت:
- چون تو به من اعتماد نکردی پسرت جاودان نخواهد زیست. من هر شب او را در میان شعلههای آتش مینهادم تا از عناصر زمینی پاکش کنم. دریغ که تو هر چه من رشته بودم پنبه کردی، دیگر من به هیچ روی نمی توانم این کار را از سر بگیرم!
شهبانو نمانو، بیش از آنکه در وهم و گمان بگنجد اندوهگین و افسرده گشت، لیکن مالکاندر شاه که از پناه بردن ایزیس به زیر سقف خانهی خود بسیار خشنود بود و آن را شرف و افتخار بزرگی خود میدانست از ایزیس پرسید که برای نشان دادن سپاس بی حد خود چه خدمتی در حق او میتواند بکند.
ایزیس از او خواست که ستون بزرگ کاخش را به وی ببخشد.
مالکاندرشاه دردم فرمان داد تا درودگران ستون را باتیر انداختند. آنگاه ایزیس خود تنهی درخت را شکافت و تابوت را از میان آن بیرون کشید و از عطر دلاویزی که همراه داشت بر تنهی اقاقیا پاشید و حریر لطیفی به رویش کشید و آن را به شاه و ساکنان بیبلوس سپرد و آنان آن تنه را بسیار گرامی میداشتند.
ایزیس، پس از این ماجراها تابوت اوزیریس، برادر و شوهر خود را برداشت و عزم بازگشت کرد. مالکاندرشاه برای بزرگداشت او دو پسر بزرگ خود را همراهش کرد.
ایزیس پس از پیمودن مسافتی کاروان را متوقف ساخت و فرمان داد در صندوق را گشودند تا بر چهرهی سرد و بی احساس همسر خود بنگرد. به دیدن روی او فریادهای دردانگیزش فضا را چنان با وحشت و اضطراب پر کرد که دو پسر مالکاندرشاه گیج و منگ شدند و تا پایان عمر در آن حال باقی ماندند.
ایزیس به روی صندوق گشوده خم شد و نالان و گریان چهرهی خود را بر چهرهی اوزیریس مالید.
ناگهان سر برداشت و پسر بزرگ مالکاندرشاه را دید که به حیرت و کنجکاوی بر او مینگرد. از کنجکاوی او چنان خشمگین شد که با شرار نگاهش او را سوزانید و خاکستر ساخت. آنگاه بی آنکه اعتنایی به سرنوشت شاهزادگان بیبلوس بکند دوباره روی به راه نهاد و پس از رنج و دشواری بسیار صندوقی را که جسد اوزیریس را در درون خود داشت به مصر آورد و آن را در حالی بوتو (19) درگوشهی خلوت و دور افتادهای که هرگز پای کسی به آنجا نمیرسید، نهاد.
3- سوگواری ایزیس و زندگی دوباره یافتن اوزیریس
پس، ایزیس به بوتو، شهری که خود در آن زاده بود و درمیان مردابها و نیزارهای آن میتوانست از توطئههای سث در امان باشد، پناه برد و گوشهی عزلت گزید. این مردابها و نیزارها از آن پس بارها فرعون را نیز از حملهی دشمنانش مصون داشتهاند.ایزیس، حوروس را در آنجا زاد و در آنجا، در میان مردابها و نیزارها، دور از دامها و توطئههای اهریمنی، شیرش داد و بپرورد و بزرگش کرد.
با این همه، سث- تیفون که در فروغ ماه به شکار رفته بود، صندوق را در جای دور افتادهای که ایزیس پنهان شده بود دید و در آن را گشود و جسد اوزیریس را در آن یافت و در دم آن را درید و چهارده پاره کرد و هر پارهای را به سویی انداخت تا اثری از جنایت در آنجا ننهاده باشد.
ایزیس تیره اختر بزودی از این جنایت آگاه گشت و بار دیگر سفر دردانگیز خود را در جستجوی پارههای گوشت اوزیریس از سرگرفت و آنها را بجز یک پاره که در رودی افتاده بود و نهنگ آن را بلعیده بود، یکی پس از دیگری پیدا کرد.
هر پارهای از جسد اوزیریس را که ایزیس در جایی پیدا کرد، درگوری که در آنجا ساخت، نهاد و به کاهنان چهارده قربانگاه چنین وانمود کرد که جسد کامل اوزیریس را در معبد او دفن کرده است و این گورها نشان دهندهی منازل و مراحل دردانگیز سفری بود که آن را «تکاپوی ایزیس» مینامند.
ایزیس پس از گرد آوردن بقایای اوزیریس، خواهر خود نفثیس و فزند دلبندش حوروس و تحوت لک لک و آنوبیس شغال را به یاری خود خواند و با آنان که وارث دانش اوزیریس و محرم رازهای او بودند به تعلیمات خدا و راز زندگی دوباره بخشیدن به مردگان آگاه شد. بالاتر از این، ایزیس دارویی ساخت که هر کس آن را میخورد زندگی جاوید مییافت. او بقایای جسد اوزیریس را در یک جا نهاد و با نفثیس و حوروس و تحوت و آنوبیس از آن دارو بر آن مالید و آن را به صورت مومیایی نپوسیدنی و فاسد نشدنی در آورد که میتوانست تا ابد روان خدا را در خود نگاه دارد و این نخستین کالبد مومیایی شده بود.
آنوبیس، شغال، از مدتها پیش دارای این علم اسرارآمیز بود که به کمک آن میتوانست کالبد بی جان را تا مدتی بی پایان نگاه دارد و از پوسیدنش باز دارد. با این همه او کالبد را خشک و سخت و یخزده میکرد تا همزادش نتواند آن را بلند کند و یا تکان بدهد و سپس به سرنوشتی تیره و تار محکومش میکرد. تحوت و ایزیس و حوروس بر آن میکوشیدند که اوزیریس سرنوشت بهتری داشته باشد. آنان گذشته از مومیایی کردن جسد مراسم مذهبی سحرآمیزی نیز به جای آوردند که به کالبد خشکیده زندگی تازه میبخشید. آنان بدین گونه به کار پرداختند:
ایزیس هر بار که پارهای از کالبد دریده و پاره پارهی اوزیریس را پیدا میکرد آن را جان دوباره میبخشید. او آن اندامها را در قالبی از موم و عطر و خاک آمیخته به گندم و بخور و گوهرهای گرانبها که به بزرگی اوزیریس و همانند او ساخته بود، جای داد. سپس کارهای جادویی و سحرآمیزی با آن پیکر کرد. ایزیس ونفثیس به او گفتند: «تو سرت را باز یافتی، تو گوشتهایت را به هم فشردی، رگهایت به تو باز داده شدند، اندامهایت در پیگیری گرد آمدند.» سیبرو، پدر اوزیریس بر این مراسم نظارت داشت و رع از آسمان، مادینه- خدایان عقاب و اوروس (20) را که چون تاجی بر پیشانی خدایان جای داشتند به زمین فرستاد تا سر اوزیریس را به جای خود نهند و گردنش را استوار کنند.
تندیس با کفنی از کتانی بسیار لطیف پوشانیده شد. آنگاه ایزیس و نفثیس که جامهی سوک در بر داشتند گیسو پریشان کردند و مشت بر سینه کوفتند و به زاری آوازی خواندند و از روان اوزیریس به التماس درخواستند تا به پیکر باز یافتهی خود برگردد.
ایزیس پاهای کالبد مومیایی شده را در آغوش گرفت و چنین خواند: «به سوی خانهات بیا! دشمنانت در اینجا نیستند. به سوی خانهات بیا! در من بنگر! این منم، خواهر تو که دوستش میداری! از من دوری مگزین! از من کناره مگیر! هم اکنون به سوی خانهات بیا! اگر من تو را در کنار خود نبینم دلم از غم و اندوه سرشار میشود. به سوی زنت بازگرد، ای آنکه دیگر دلی در سینهات نمیزند، به خانهات بازگرد! از من دوری مگزین! خدایان و مردمان در دوری تو گریانند و من تو را با گریه و لابهای که آوای آن تا آسمان بر میشود به سوی خویش میخوانم... آیا آوای مرا نمیشنوی؟ این منم، ایزیس، موجودی که در روی زمین دوستش میداری و کسی را بیش از او دوست نمیداری.»
نفثیس نیز روی مومیایی خم گشت و چنین خواند: «ای شاه زیبا! به سوی خانهات بیا تا دل مرا شاد و خشنود کنی. هیچیک از دشمنانت در اینجا نیست. همهی دشمنانت از پای در آمدهاند. ببین، من در کنار تو ایستادهام تا اندامهایت را نگهبانی و پاسبانی کنم... ای شاه و سرور ما به سوی ما بازآی و از ما کناره مگیر!»
پس آنگاه کفن دیگری از کتانی لطیف روی مومیایی انداختند و آن را با نوارهایی بستند و بر نوارها اشکال و صور مقدس نقش کردند و اوراد و اذکار جادو نوشتند و تعویذهایی که جادویی نیرومند و کارگر داشتند روی اندامهای کالبد مومیایی شده نهادند و آنگاه بر تختههای تابوت و دیوارهای گور صحنههایی از زندگی زمینی و زندگی فراسوی گور تصویر کردند و سپس به خواندن اوراد و اذکار پرداختند تا اوزیریس نیروی به کار بردن دیدگانش را برای نگریستن و دیدن، گوشهایش را برای شنیدن، دهانش را برای خوردن و سخن گفتن، دستهایش را برای حرکت دادن و اشاره کردن، پاهایش را برای راه رفتن بازیابد. این اوراد و اذکار در «کتاب مدخل دهان» نوشته شده است.
آنان گذشته از این کارها در کنار تابوتی که جسد مومیایی شدهی اوزیریس را در آن نهاده بودند، پیکرهای همانند چهرهی دوران زندگی اوزیریس ساختند و آن را به دست جامه پوشانندگان دادند. آنان مجسمه را به دقت بسیار آراستند و شستند و پاکش کردند و بخورش دادند و عطرش زدند و روغنش مالیدند و سفیدابش زدند و سپس با نوارهایی سبز و سرخ و زرد و سفید آن را پوشانیدند و جنگ افزارهایی به دستش دادند و تاج برسرش نهادند و سرانجام چه با عقیق و گوهرهای گرانبهای دیگر و چه با زر، چلیپای دسته داری که نشانهی زندگی بود، گردنبدها و بازوبندها و خلخالها و تعویذهایی که خاص دور راندن و از نیرو انداختن سث، دشمن و بدخواه او بود، آن را آراستند.
آنان در برابر پیکره نیز دعاها و سرودهای دینی سحرآمیز خواندند تا دهان و دیدگان و گوشهایش باز شوند، تا نفس به گلویش باز آید و قلبش دوباره بزند.
دعاها و جادوهای آنان چنان نیرومند و کارگر بود که «مانندهی» او یعنی پیکرهی او دید و شنید و سخن گفت و در برابر میزی که روی آن پر از چیزهای خوب و پاکی بود که آسمان میبخشد یا زمین میدهد و یا نیل از نهانگاه خود میآورد نشست و از آنها خورد. نامه و گوشتها و نوشابهها برای همیشه خطر تشنگی و گرسنگی را یکسره از او دور کرد.
اوزیریس زندگی از سر یافت و جای خود را در میان مردمان باز گرفت و گه گاه چهرهی خود را به پرستندگان و بندگان وفادارش نشان داد. لیکن نخواست مانند نیاکان خود در شهرها زندگی کند. او چمنزارهای راحت را درمیان مردابهای جزایر کوچک شنزار که از طغیانهای نیل مصون بودند، برگزید. این نخستین قلمرو فرمانروایی اوزیریس بود. او در آنجا زندگیی درست مانند زندگی نخستین خود داشت. لیکن دیگر هیچگاه پیر نمیشد.
سپس از آنجا رفت و گویا در کرانهی بیبلوس فینیقیه توقف کرد و سرانجام به آسمان، ره راه شیری (کهکشان) ، میان شمال و مشرق، بیشتر در سمت شمال، رفت.
آنجا امپراطوری آسمانی اوست. خورشید و ماه با هم آنجا را روشن میکنند. در میانهی روز که هوا گرم میشود، باد شمال به وزش در میآید، آنجا محصول فراوان و عالی دارد. دیوارهای استوار و ستبر آنجا او را از توطئههای سث و روانهای آزارگر مصون میدارد. کاخی مانند کاخ فرعون، لیکن هزار بار زیباتر و با شکوهتر از آن، درمیان باغچههای سبز و خرم و دل انگیز در آنجا سر برافراشته و اوزیریس با نزدیکان خود در آن به خوشی و آرامش به سر میبرد و از همهی خوشیهای زندگی زمینی بی آنکه کوچکترین درد و غمی به آنها آمیخته باشد، برخوردار است.
با این همه، اوزیریس، اونفر نیخکواه، مظهر خوبی کامل، بر آن شد که درهای بهشت خود را به روی روان رعایای قدیمی و وفادار خود، کسانی که پیرو حوروس هستند بگشاید تا آنان که در روی زمین به نیکوکاری زیستهاند و تعلیمات مقدس او را دریافتهاند و راه راست در پیش گرفتهاند، در دنیای دیگر زندگی خوش و خرمی داشته باشند و در کنار خدایی که در زندگی زمینی او پرستش و ستایشش میکرد از خوشبختی جاویدان برخوردار شوند.
پینوشتها:
1. Osiris.
2. Thébes.
3. Pamylés.
4. Harvéris.
5. Seth.
6. Nefhthys.
7. Ounnefer.
8. Tefen.
9. Befen.
10. Pa-sin.
11. Papyrus.
12. Taha.
13. Usa.
14. Tanis.
15. Byblos.
16. Adonis.
17. Malecandre.
18. Nemanou.
19. Bouto.
20. Urus.
دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم