نویسنده: ماگریت دی ون
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
داستانی از اساطیر مصر
در روزگاری که خوفوئی (1) فرعون مهربان و نیکوکار، بر «سراسر زمین» فرمان میراند، روزی رایزنان راز دار او، که یاران همنشین فرعون خوانده میشدند، به کاخ شاهی رفتند تا با فرعون رای بزنند، لیکن آن روز نیز مانند بسیاری از روزها نه فرعون مطلب مهمی داشت که با آنان درمیان نهد و نه رایزنان را موضوعی برای بحث به خاطر آمد. از این روی فرعون اجازه داد که رایزنان مرخص شوند. آنان تازه از در کاخ بیرون رفتته بودند که فرعون به مهردار خود که در کنارش ایستاده بود گفت: «زود بدو و یاران راز دار مرا که هم اکنون از کاخ بیرون رفتند تا به خانههایشان بازگردند، به اینجا بخوان! میخواهم بی درنگ با آنان به شور بنشینم!»مهردار شتابان در پی رایزنان فرعون رفت و طولی نکشید که یاران همنشین فرعون یکی پس از دیگری نفس نفس زنان و شتابان به نزد او آمدند. چون همه در تالار شورا گرد آمدند و آمادهی شنیدن سخنان فرعون شدند فرعون رشتهی سخن را به دست گرفت و چنین گفت:
«من برای این شما را به اینجا بازگردانیدم که میخواهم با شما رأی بزنم. آیا درمیان شما کسی پیدا میشود که بتواند مردی را به ما معرفی کند که با سرودن داستانهایی ما را سرگرم کند و اسباب تفریح خاطرمان گردد؟»
رایزنان فرعون بعضی به فکر فرو رفتند و بعضی با یکدیگر بنای گفتگو نهادند. یکی داستانسرایی را نام میبرد و دیگری داستانسرای دیگری را بهتر میدانست. سرانجام، پس از بحث و گفتگوی بسیار همه با هم توافق کردند که به فرعون بگویند. کاهنی را که نفرهی (2) نام دارد و در باستیل (3) به سر میبرد به نزد خود احضار کند.
فرعون گفت: «دلم میخواهد او از معجزههایی که جادوگران انجام دادهاند به من حکایت کند!» یاران فرعون او را مطمئن کردند که کاهن باستیل داستانهای بسیار در بارهی کارهای خارقالعاده و شگفت انگیزی جادوگران میداند، زیرا او خود نیز جادوگری بزرگ و تواناست.
دراین میان یکی از پسران فرعون به پا خاست و چنین گفت:
- آوردن آن کاهن از باستیل به اینجا کاری است بیهوده و بیجا، هرگاه خداوندگار حوصلهاش از تنهایی سر رفته است و میخواهد برای تفریح خاطر داستانهایی از معجزهها و کارهای شگفتانگیز و باور نکردنی جادوگران بشنود، میتواند به من و برادرانم فرمان دهد تا هر یک داستانی از کارهای شگفتانگیز جادوگری را به او نقل کنیم. ما از او در برابر داستانی که خواهیم گفت مزد و پاداشی نخواهیم خواست زیرا همهی شگفتیها و معجزههایی را که حکایت خواهیم کرد، کارهایی است که نیرومندترین جادوگران و ساحران «سراسر زمین» یعنی نیاکان ما، فرعونهای پیشین، انجام دادهاند. هر گاه اعلیحضرت فرعون از ما خشنودی نمایند درخواست ما این خواهد بود که فرمان دهند ارمغانی گرانبها به پدرانمان تقدیم کنند.
خوفوئی، فرعون مصر، و دوستانش این پیشنهاد را پذیرفتند آنگاه یکی از فرزندان به نقل داستان معجزهای که شاه زاسیری، (4) یکی از پیشینیان فرعون انجام داده بود، آغاز کرد. این داستان روی پاپیروسی نوشته نشده است، از این روی ما اطلاعی از معجزهی شاه زاسیری نداریم و همین قدر میدانیم که چون پسر فرعون داستان خود را به پایان رسانید، خوفوئی، فرعون هر دو مصر (منظور مصر علیا و مصر سفلی است. م) چنین گفت:
- هزار نان و صد کوزه آبجو و یک گاو و دو جام پر از بخور به اعلیحضرت زاسیری ارمغان کنند، زیرا پایهی دانش و فرزانگی او بر من ثابت شد، اما به پسرم نیز که داستان او را چنین شیوا و دل انگیز بیان داشت، یک نان کلوچه، پیمانهای آبجو و قطعهای گوشت و جامی پر از بخور بدهند!
فرمان اعلیحضرت فرعون انجام پذیرفت.
آنگاه یکی دیگر از پسران فرعون که خافریا (5) نام داشت از جای برخاست تا به نوبهی خود داستانی بسراید. و چنین گفت:
من داستان معجزهای را به عرض اعلیحضرت خواهم رسانید که در دوران یکی از نیاکانش به نام نابکا (6) در شهر ممفیس روی داده است:
روزی اعلیحضرت فرعون به پرستشگاه پحتاح (7) رفته بود به بازدید خانهی دبیر (کسی که طوماری به دست میگرفت و به
همهی مراسم مذهبی که در پرستشگاه انجام مییافت نظارت میکرد) رفت. همهی ملتزمان رکابش نیز همراه او بودند. چشم زن دبیر در میان مردانی که پشت سر فرعون به پرستشگاه آمده بودند، به مردی نیک چهر و خوش اندام افتاد که از طبقات پایین اجتماع و مردی بی پایه و روستایی زادهای خشن بود. آن زن چندان از آن مرد خوشش آمد که فراموش کرد کیست و در کجاست. پس زنی را که خدمتکارش بود به نزد آن مرد فرستاد و پیغامش داد: «ساعتی به دیدنم بیا! اما جامهی عیدت را بر تن کن!» و چون بانو بیم آن داشت که آن مرد نتواند جامهی مناسبی فراهم کند، صندوقی پر از جامههای با شکوه و گرانبها به خانهاش فرستاد.
خدمتکار آن مرد را به نزد بانوی خود، زن اِوبائو (8) ، دبیر پرستشگاه، آورد و زن دبیر با او به خلوت نشست. پس از چند روز مرد روستایی زاده به زن دبیر گفت:
«شوهرت در دریاچهی خود خانهای چوبین دارد، بیا به آنجا برویم و شبی را در کنار هم به خوشی بگذرانیم!»
پس زن اوبائو، کسی به نزد پیشکار دبیر فرستاد و به او پیغام داد:
«خانهی چوبین را برای پذیرایی من و دوستانم آماده کن!»
«پیشکار فرمان زن دبیر را انجام داد. زن به خانهی چوبین رفت و روستایی زاده را هم که از رعایای شوهرش بود با خود بدانجا برد. تا غروب خورشید آن دو با هم در آن خانه خلوت کردند. چون شب شد روستایی زاده برای شنا و آب تنی به دریاچه رفت. خدمتکاری نیز در پی او رفت تا خدمتش کند. پیشکار از دیدن آن مرد که چون صاحبخانه رفتار میکرد ناراحت شد و چون زمین روشن گشت و روز دیگر آغاز شد، رفت و اوبائو را پیدا کرد و به او گفت که چگونه مردی روستایی زاده درخانهی او چون صاحبخانه رفتار میکند.
چون دبیر، از رفتار روستاییزاده آگاه شد و دریافت که او از خانهی چوبین چون خانهی خود سود جسته است به پیشکار خود گفت: «برو صندوقچهی آبنوس گوهر نشانی را که کتاب سحر و جادوی من در آن نهاده شده است بردار و به نزد من بیاور! در آن کتاب صورت سحرها و جادوها به دقت و درستی بسیار نوشته شده است!»
چون نگهبان آن صندوقچهی گرانبها را پیش اوبائو آورد، دبیر مقداری موم از صندوقچه برگرفت و با آن مجسمهی تمساحی ساخت که تقریباً به اندازهی هفت بند انگشت طول داشت. آنگاه کتاب سحر و جادوی خود را گشود و از روی آن افسونی خواند و بر تمساح مومین دمید و گفت:
«هر گاه این مرد پست، این روستاییزادهی بی ارج برای آب تنی کردن وارد دریاچه بشود او را بگیر و با خود به قعر آب بکش!»
آنگاه تمساح مومین را به پیشکار خود داد و به او گفت: «اگر آن مرد وارد دریاچه بشود تمساح مومین را در پی او به دریاچه بینداز!»
نگهبان، تمساح مومین را برداشت و با خود به خانه برد.
تازه ساعتی بود پیشکار به خانه بازگشته بود که زن اوبائو او را پیش خواند و گفت:
«برو خانهی چوبین دریاچه را آماده کن. میخواهم به آنجا بروم!»
خانهی چوبین برای پذیرایی آماده گشت و چیزهای خوب در آن نهاده شد. زن اوبائو با روستایی زاده به آن خانه رفت. آن دو در کنار هم به خوشی و تفریح پرداختند. چون شامگاهان فرا رسید باز هم روستایی زاده به دریاچه رفت تا شنا کند. پیشکار خانه بی درنگ تمساح مومین را در پی او به دریاچه انداخت. تمساح مومین که بیش از هفت بند انگشت طول نداشت تمساحی شد به طول هفت ارش و به روستاییزاده حمله برد و او را گرفت و به میان آب کشید.
در آن روز اوبائو، دبیر فرعون، در خدمت اعلیحضرت نابکا بود و آن روز و شش روز دیگر در دربار ماند و به خانه بازنگشت. روستاییزاده نیز در میان آب ماند.
پس از گذشتن هفت روز، نابکا، فرعون مصر بالا و مصر پایین، به پرستشگاه رفت. اوبائو به حضور او رفت و گفت:
«از اعلیحضرت استدعا دارم لطف کنندو بیایند معجزهای را که دربارهی مردی از طبقات فرودست روی داده است ببینند!
اعلیحضرت فرعون خواهش دبیر خود را بر آورد و همراه او به کنار دریاچه رفت. اوبائو به تمساح گفت:
«- آن مرد را از زیر آب بیرون بیاور!»
تمساح از آب بیرون آمد و روستاییزادهی بیجان را نیز با خود آورد. اوبائو به تمساح گفت تا در برابر فرعون بایستد.
نابکا، فرعون مصر گفت: زینهار! این تمساح چه هراس انگیز است!» اوبائو خم شد و تمساح را با دو دست خود برگرفت. در دم تمساح به صورت تمساحی مومین در آمد که بیش از هفت بند انگشت طول نداشت. آنگاه اوبائو به فرعون شرح داد که چگونه آن مرد گستاخ به خانهی او آمده بود.
فرعون روی به تمساح کرد و گفت: «هر چه از آن توست بردار!»
تمساح به قعر آب رفت و هرگز دانسته نشد که چه بر سر او و روستاییزاده آمد.
این بود معجزهای که در عهد پدر بزرگ تو، اعلیحضرت نابکا، به دست دبیری اوبائو نام انجام پذیرفت.
اعلیحضرت خوفوئی گفت: هزار نان و صد کوزه آبجو و یک گاو و دو جام پر از بخور به اعلیحضرت نابکا، ارمغان کنند و یک نان کلوچه و یک پیمانه آبجو و یک جام پر از بخور نیز به دبیر اوبائو که چیرهدستی خود را در جادوگری نشان داده است بدهند!»
فرمان اعلیحضرت فرعون انجام پذیرفت.
آنگاه پسر دیگر فرعون که بایوفرییا (9) نام داشت برخاست و چنین گفت:
«من بر آنم که معجزه ای را که در عهد سانافرونی (10) ، پدر بزرگ فرعون، به وسیلهی دبیر زازمان (11) انجام گرفته است شرح دهم:
روزی اعلیحضرت سانافرونی، احساس دلتنگی کرد. نزدیکان و ندیمانش را گرد آورد تا کاری برای تفریح و سرگرمی او بکنند.
چون از دست کسی کار جالبی بر نیامد فرعون فرمود: «بدوید و دبیر زازمان را به نزد من بیاورید!»
طولی نکشید که دبیر زازمان را به حضور فرعون آوردند. فرعون روی به او کرد و گفت: «ای زازمان، ای برادر من! دلم گرفته است، همهی نزدیکان و دوستانم را در اینجا گرد آوردم تا وسیلهای برای تفریح خاطر و سرگرمی من بیابند، لیکن از دست هیچکدام کاری بر نمیآید!»
دبیر زازمان به پاسخ گفت: «خوب است اعلیحضرت فرعون به دریاچهی فرعون بروند و دستور دهند همهی زنان زیبای حرمسرا را در کشتیی بنشانند دل اعلیحضرت با تماشای پارو زدن آنان و آمد و رفت کشتی و دیدن چمنزارهای سبز و خرمی که دریاچه را درمیان گرفتهاند و همراهان زیبایی که در کشتی نشستهاند و سواحل زیبا، بازخواهد شد. بی گمان دل اعلیحضرت با این تماشا باز خواهد شد. و اما من این جشن را بدین گونه ترتیب خواهم داد:
«بفرمایید تا بیست پارو از چوب آبنوس زراندود که دستگیرهی آنها از چوب افرادی لعل نشان باشد به من بدهند. بفرمایید بیست تن از شاهزاده خانمهای حرم فرعون را از میان زیباترین و خوش اندام ترین آنان برگزینند و بیست دست جامه که با رشتههای مروارید ساخته شدهاند، بیاورند و بر تن آنان کنند!»
فرعون فرمان داد و فرمانش بیدرنگ انجام پذیرفت.
شاهزاده خانمها در کشتی نشستند فرعون نیز در کشتی نشست و از تماشای آنان که این سو و آن سو میرفتند و برای تنظیم حرکت پاروها آواز میخواندند، غرق سرور و شادمانی گشت. ناگهان پارویی به گیسوی یکی از بانوان خورد و طلسمی که در گیسوی او بود در آب افتاد. طلسم زیوری بود زیبا به صورت ماهی که از مرمر سبز ساخته شده بود. شاهزاده خانم از پارو زدن و آواز خواندن باز ایستاد و همراهانش نیز از آواز خواندن و پارو زدن دست کشیدند.
فرعون فریاد زد: «چرا پارو نمیزنید؟ چرا آواز نمیخوانید؟»
بانوان پاسخ دادند: «چون همراه ما آواز نمیخواند و پارو نمی زند!»
فرعون به بانویی که دست از پارو زدن کشیده بود و آواز نمیخواند گفت: «چرا پارو نمیزنی؟ چرا آواز نمیخوانی؟»
وی پاسخ داد: «چون ماهی مرمرین تازهام در آب افتاده است!»
اعلیحضرت فرعون فرمود: «پارو بزن! من به جای آن زیور دیگری به تو میدهم!»
وی گفت: «نه، زیور خود را میخواهم، زیرا زیور دیگر اگر چه مانندهی آن باشد نمیتواند جای آن را بگیرد.»
پس اعلیحضرت فرعون فرمود: «بروید دبیرزازمان را به اینجا بیاورید!»
چون دبیر به حضور رسید فرعون روی به او نمود وگفت: «زازمان! برادر من! من آنچه تو سفارشم کرده بودی انجام دادم و دلم از دیدن پارو زدن شاهزاده خانمها غرق سرور گشت، لیکن اکنون ماهی مرمرین یکی از آنان در آب افتاده است و او از پارو زدن و آواز خواندن باز مانده است و یارانش نیز پارو نمیزنند و آواز نمیخوانند. من به او گفتم: چرا پارو نمیزنی؟ او پاسخ داد: چون ماهی مرمرین تازهام در آب افتاده است؛ گفتم: «پارو بزن من به جای آن زیور دیگری به تو میبخشم» اما او میگوید: «من زیور خود را میخواهم نه زیور دیگر را!»
دبیر زازمان افسونی از کتاب مقدس خواند و در آب دمید، آنگاه دامن آب را بالا زد و آن را چون پارچهای به روی دریاچه جمع کرد و ماهی را که در زیر آب به روی تپهای افتاده بود پیدا کرد و به شاهزاده خانم داد.
آب دریاچه دست کم دوازده ارش گودی داشت و در آنجا که زازمان آب را بالا زده بود گودی آب به بیست و چهار ارش میرسید. سپس زازمان افسون دیگری خواند و آب دریاچه را دوباره به همه جای دریاچه گسترد و دریاچه به حال او بازگشت.
اعلیحضرت فرعون با یاران خود روز خوش و خرمی در دریاچه گذرانید و پاداشی نیکو به زازمان دبیر داد و همه گونه چیزهای خوب به او بخشید.
این بود معجزهای که در عهد سانافرونی، جد اعلیحضرت فرعون روی داد و آن را زازمان دبیر جادوگر انجام داد.
اعلیحضرت فرعون فرمود: «به اعلیحضرت سانافرونی هزار نان و صد کوزه آبجو و یک گاو و دو جام پر از بخور ارمغان کنند و یک نان کلوچه و یک پیمانه آبجو و جامی پر از بخور به زازمان دبیر بدهند زیرا پایهی دانش او بر من معلوم شد!»
و آنچه فرعون فرموده بود انجام پذیرفت.
آنگاه یکی دیگر از پسران فرعون که دادوفورو (12) نام داشت برخاست تا به نوبهی خود داستانی بگوید. او گفت:
«آنچه تا به حال به سمع اعلیحضرت فرعون رسید داستان معجزههایی بود که تنها گذشتگان آنها را دیدهاند و همهی آنها مربوط به گذشتهای چنان دورند که کسی راست بودن آنها را نمیتواند ثابت کند، لیکن من میتوانم ساحری را به پیشگاه اعلیحضرت بیاورم که هم اکنون و در عهد توزنده است و بی گمان اعلیحضرت فرعون او را نمیشناسد. چون او در اینجا حاضر شود اعلیحضرت به چشم خود معجزههای او را خواهند دید!»
فرعون که سخت به هیجان آمده بود و کنجکاو شده بود گفت: «دادوفورو، بگو او کیست؟»
دادوفورو، پسر فرعون، پاسخ داد: «او مردی است از طبقهای فرودست، مردی است روستایی و دیدی (13) نام دارد و در دیدو- سافروآنی، (14) در جنوب ممفیس، به سر میبرد. مردی است بی نوا که نزدیک صد و ده سال از عمرش گذشته است. چندان پیر است که آدمیزاد پیرتر از آن نتواند بود، لیکن هنوز هم هر روز پانصد نان کوچک را با یک ران گاوی بزرگ میخورد و صد کوزه آبجو مینوشد. مردی است بسیار دانشمند که میتواند سر بریدهای بر جای خود بنهد. میتواند شیر شرزهای را بی آنکه قلادهاش را به دست بگیرد به دنبال خود بکشد. او قلادهی شیر را بر زمین میاندازد. او از شمارهی دقیق کتابهایی که تحوت در زیر زمین پرستشگاه خود دارد آگاه است و میداند که در آن زیر زمین چند قفسه برای نهادن کتاب هست و در هر قفسهی چوبی یا سنگی چند کتاب جا میگیرد».
قضا را خوفوئی، فرعون مصر، سالیان بسیاری از عمر خویش را در جستجوی کتابهای زیر زمین تحوت به سر آورده بود، زیرا میخواست دستور بدهد آنها را رونویس کنند و آن رونویسها را در هرم خود بنهد. از این روی به پسر خود گفت:
«دادوفورو، پسرم، تو خود برو این مرد را که پیری چنین دانشمند است به نزد من بیاور!»
بی درنگ کشتیهایی برای مسافرت دادوفورو، پسر فرعون آماده کردند، او بر کشتی نشست و کشتیها به سوی دید و سافروآنی بادبان گشادند. چون کشتی شاهانه در ساحل دید و سافروآنی لنگر انداخت، دادوفورو از آن پیاده شد و بر صندلی آبنوسی نشست که بر تخت روانی از چوب عناب بسیار محکم و زرنشانی قرار داشت.
چون تخت روان دادوفورو به دیدو سافروآنی رسید و آن را بر زمین نهادند، او برخاست تا به نزد جادوگر برود. دادوفورو جادوگر را دید که بر تختخوابی کوتاه در آستانهی درخانهاش دراز کشیده بود، غلامی در بالای تختخواب ایستاده بود و سر جادوگر را میخارید و غلام دیگر در پای تخت ایستاده بود و پاهایش را میخارید.
شاهزاده دادوفورو به پیر کهنسال درود فرستاد و گفت: «تو چهر خوشبخت پیری را داری که سن و سالش او را از غمها و نگرانیهای زندگی مصون میدارد. پیری برای بسیاری از مردمان پایان سفر است یعنی رسیدن به بندر، نوار پیچ کردن مومیایی و بازگشت به خاک. لیکن چون تویی که در میانهی روز در اینجا خوابیده است و تنی بی نقص و روانی سالم دارد و هنوز هم از هوش و خرد بسیار بهره مند است و میتواند اندرزهای نیکو بدهد و راهنماییهای خردمندانه بکند و هنوز فرتوت نشده است براستی خوشبخت است!
من به فرمان پدرم، اعلیحضرت خوفوئی، بدینجا شتافتهام تا تو را از جانب او به خانهاش فرا خوانم. در آنجا از بهترین غذاهایی که فرعون در خانهی خود به نزدیکانش میبخشد، خواهی خورد و تا روزی که درگورستان به پدرانت بپیوندی از زندگی خوش و راحت و آرامی برخوردار خواهی بود!
دیدی به او چنین پاسخ داد: «ای دادوفورو! ای فرزند دلبند پدر! درود بر تو! درود برتو! در نزد پدرت خوفوئی ستوده باشی و او جایگاهی والا در برابر پیران به تو ببخشد! همزاد تو بر نیروهای بدی چیره گردد و روانت راه دشواری را که به آن دنیا میرسد پیدا کند! میدانم که مردی فرزانه و دانایی و از رازهای پنهان آگاهی! ای شاهزاده! بی گمان تو مشاور خوبی هستی!»
دادوفورو، پسر فرعون، دو دست خود را به سوی او دراز کرد تا او را در برخاستن یاری کند، سپس زیر بازویش را گرفت و به بندرگاهش برد.
دیدی به او گفت: «فرمان بدهید کشتیی برای بردن فرزندان و کتابهایم دراختیارم بگذارند.»
دو کشتی در اختیار او نهاده شدند.
لیکن دیدی، خود در کشتی شاهانه با شاهزاده دادوفورو همسفر شد.
چون به دربار فرعون رسیدند، پسر فرعون، به حضور او رفت تا گزارش کار خود را بدهد. او به فرعون گفت:
- خداوندگارا! دیدی را با خود به حضور آوردهام!
اعلیحضرت فرعون بی درنگ به تالار بار که بیانگان را در آنجا به حضور میپذیرفت رفت و دیدی در آنجا به حضورش معرفی شد.
اعلیحضرت فرعون به او گفت: «دیدی! چرا من تاکنون تو را ندیدهام؟»
دیدی جواب داد: «کسی را که احضار کنند حاضر میشود. فرمانروا و خداوندگار هر دو مصر مرا فرا خوانده است من نیز آمدهام!»
اعلیحضرت فرعون پرسید: «آیا راست است که تو میتوانی سر بریده را در جای نخستین خود قرار دهی؟».
دیدی به لحنی مطمئن جواب داد: «آری، سرور من؛ میتوانم این کار را بکنم!»
اعلیحضرت فرعون فرمود: «بروید و یکی از زندانیان را که فرمان به کشتنش داده شده است بدینجا بیاورید!»
دیدی اعتراض کرد و گفت: «نه، نه، سرور من! آدم نمیخواهم! چنین فرمانی در بارهی مردمان، که والاترین آفریدگانند مدهید!»
پس رفتید و غازی آوردند و سرش را بریدند. تن بیجان غاز را در سمت راست و سرش را در سمت چپ تالار نهادند. آنگاه دیدی افسونی بسیار نیرومند برخواند. ناگهان تن غار به پا خاست و قد برافراشت و به میانهی تالار جست و سر نیز همین کار را کرد و چون سر و تن به هم رسیدند غاز آغاز قدقدکردن نهاد.
سپس دیدی گفت ماهیخواری آوردند و بر او هم همان گذشت که بر غاز گذشته بود.
پس از آن اعلیحضرت فرعون فرمان داد تا گاو نری را آوردند و سر از تنش جدا کردند. دیدی دوباره وردی خواند. گاو نر در پشت سر او به پا ایستاد، لیکن افسارش بر زمین ماند. دیدی برای بردن او نیازی به افسار نداشت.
آنگاه خوفوئی گفت: «دیگر در بارهی تو چه میگفتند؟ آه یادم آمد. میگفتند که تو از شمارهی دقیق صندوقهای کتاب که در زیر زمین پرستشگاه تحوت نهاده شدهاند آگاهی!»
دیدی گفت: «سرور و خداوندگار! پوزش میخواهم، من شمارهی دقیق آنها نمیدانم، لیکن جای آنها را میدانم!»
اعلیحضرت فرعون پرسید: «کجاست؟»
دیدی پاسخ داد: «در هلیو پولیس، درجایی که آن را تالار طومارها مینامند، تل رملی هست که صندوقهای کتاب در پشت آن قرار دارند.»
فرعون فرمود: «صندوقهایی را که پشت این تودهی ریگ قرار دارند به نزد من بیاورید!»
دیدی جواب داد: «سرور من! پوزش میخواهم، من نمیتوانم آنها را به نزد تو بیاورم!»
فرعون پرسید: «پس چه کسی میتواند آنها را به نزد من بیاورد؟»
دیدی جواب داد: «مهتر سه پسر که از زنی به نام «رودیدیدی» به دنیا خواهند آمد، میتواند آنها را به نزد تو بیاورد».
اعلیحضرت فرعون گفت: «شگفتا! این زن که میگویی کیست، این رودیدیدی کیست؟»
دیدی گفت: «اون زن یکی از کاهنان خداوندگار رع است که سه فرزند با هم خواهد آورد. به فرمان خداوند در «سراسر زمین» همه پاسشان خواهند داشت و گرامیشان خواهند شمرد و بزرگتر آنان کاهن بزرگ هلیو پولیس خواهد گشت!»
فرعون در دل خود احساس نگرانی کرد. دیدی به سخن خود چنین ادامه داد:
- خداوندگارا! چرا نگران شدی؟ آیا از شنیدن این خبر بیمی در دل اعلیحضرت پیدا شد؟ بدان که پسر تو به تخت فرعنت خواهد نشست و همچنین پسر او، اما پس از او یکی از پسران این زن که گفتم شاه خواهد شد.
فرعون پرسید: «فرزندان این زن کی به دنیا خواهند آمد؟»
- آنان در پنجمین روز ماه تی بی به دنیا خواهند آمد.
فرعون گفت: «هرگاه گدار ترعهی «دو ماهی» برای عبور مناسب باشد من خود به دیدن پرستشگاه خداوندگار رع میروم.»
دیدی به فرعون گفت: «هر گاه تو بخواهی از ترعه بگذری من کاری میکنم که در ترعهی دو ماهی دست کم چهار ارش آب باشد!»
فرعون به سرای خاص خود رفت و چنین فرمان داد: «دیدی را در کاخ شاهزاده دادوفورو جای دهید تا در آن با او به سر ببرد و نیز هر روز هزار نان و صد کوزه آبجو و یک گاو و صد دسته سیر به او بدهید!»
آنچه فرعون فرموده بود انجام پذیرفت.
باری، پس از چندی، روزی از روزها «رودیدیدی» احساس کرد که به زودی کودکی به دنیا خواهد آورد. اعلیحضرت رع، فرمانروای فرمانروایان و سرور سروران به مادینه خدا ایزیس و نفتیث و مسکونوئیت، (15) آنکه گهوارهها را نگهبانی میکند و نوزادان را نام میگذارد، هیکائیت، (16) غوکی که بر زایمانها نظارت دارد، و نیز به کنومو (17) گفت:
- هان، زود به یاری و کمک رودیدیدی که سه فرزند، یکی پس از دیگری به جهان خواهد آورد، بدوید. این سه کودک را در «سراسر زمین» همگان بزرگ خواهند شمرد و پاس خواهند داشت و آنان به قدرت و دولت خواهند رسید و برای شما پرستشگاهها خواهند ساخت، قربانگاههایتان را با پیشکشیها و ارمغانها خواهند انباشت و سفرههایتان را با گوشتهای قربانی و شراب رنگین خواهند کرد و به کاهنانتان مال و ملک فراوان خواهند بخشید!»
خدایان از خداوندگار رع فرمان بردند و به جایی که گفته بود، شتافتند. مادینه- خدایان به چهر نوازندگان در آمدند و کنومو چون خدمتکاری در پی آنان رفت.
آنان به خانهی شوهر رودیدیدی که رائو سیر نام داشت در آمدند و او را دیدند که سرگرم پهن کردن قنداق برای نوزادن است. آنان با آلات موسیقی خود، کروتال و سیستر (18) از برابر او گذشتند. لیکن او به آنان گفت:
«بانوان حالا موقع آن نیست که بیایید و نوازندگی کنید. میبینید که ما منتظر آمدن فرزندمان هستیم.»
آنان گفتند: «اجازه بفرمایید در اینجا بمانیم، زیرا این کار کار ماست!»
او جواب داد: «بسیار خوب بیایید!» و آنان را به نزد رودیدیدی برد و آنان در اتاق با رودیدیدی خلوت کردند.
ایزیس گفت: «ای بچه!» و ناگهان کودکی زیبا و شگفت انگیز روی دستهای او افتاد. نوزادی که دست کم یک ارش بلندی داشت با استخوانهای درشت، پوست زرگون، زلفانی نیلگون، به رنگ لاژورد اصل، همرنگ تندیسهایی از خدایان که در پرستشگاهها مینهادند.
مادینه خدایان او را گرفتند و شستند و تر و تمیزش کردند و بر گهوارهای آجری نهادند. آنگاه مسکونوئیت به نزد زائو رفت و سرنوشت نوزاد را چنین پیشگویی کرد: «این نوزاد شاهی خواهد شد و قدرت خود را بر سراسر کشور خواهد گسترد». و افزود که نام او را باید اوزیراف (19) بنهند، که به معنای نیرومند است. آنگاه کنومو پیش آمد و جان به تن او دمید و با مالیدن اندامهایش صحت و سلامت به او بخشید.
ایزیس دوباره لب به سخن گشود و گفت: «ای بچه!» و آنگاه کودک دیگری روی دستهایش افتاد که دست کم یک ارش قد و بالا داشت با استخوانهای درشت و محکم، اندامهایی زرگون، زلفی نیلگون، چون لاژورد اصل. مادینه خدایان بچه را گرفتند تا تر و تمیزش کنند. او را شستند و بر گهوارهای از آجر نهادند.
آنگاه مسکونوئیت، برای گفتن سرنوشت نوزاد به نزد مادر رفت و در گوش او گفت: «این کودک شاهی خواهد شد و بر سراسر این کشور فرمان خواهد راند» و افزود: «نام او ساحوروجا (20) یعنی آسمان نورد خواهد بود».
کنوموا او را مالش داد تا اندامهایش سالم شود و در دهانش دمید تا زندگی به او بخشیده باشد.
ایزیس دوباره دهان باز کرد و گفت: ای بچه!» و کودکی روی دستهایش افتاد. کودکی زیبا که دست کم یک ارش قد و بالا داشت با استخوانهای درشت و محکم و پوستی زرگون و زلفانی نیلگون، چون لاژورد اصل.
مادینه خدایان او را گرفتند و شستند و تر و تمیزش کردند و بر بستری از آجرش نهادند. مسکونوئیت پیش آمد تا سرنوشت او را پیشگویی کند و گفت: «این نوزاد شاه خواهد شد و بر سراسر این سرزمین فرمان خواهد راند، و افزود نام او کاکائوئی (21) باید باشد که به معنای تیرگی است. سپس کنومو او را مالش داد تا سلامت یابد و در دهانش دمید تا زندگی به او بخشیده باشد.
آنگاه مادینه خدایان رودیدیدی را که سه کودک زاییده بود تبریک گفتند و از نزد او بیرون آمدند و به شوهرش گفتند: «رائوسیر! شاد باش! زنت سه پسر برای تو آورد!»
رائوسیر گفت: «بانوان! چه خدمتی به شما میتوانم بکنم؟ خوب، بفرمایید غله برایتان بدهم. نوکرتان آن را میبرد و هنگامی که از شما مالیات بخواهند، آن را در انبار دبیر میریزد».
کنومو غله را که مقدار قابل توجهی بود برداشت و بر دوش نهاد. آنان به جای خود بازگشتند.
ایزیس به همراهانش گفت: «اگر ما معجزهای ننماییم که این کودکان بعدها دریابند که در سایهی حمایت پروردگار توانا، رع، به سر میبرند، آمدن ما به نزد رائوسیر سودی نخواهد داشت.»
آنگاه مادینه خدایان باهم سه نیمتاج، چون نیمتاج شاهی بزرگ، که تنها فرعون سراسر زمین بر سر مینهد، ساختند و آنها را در کیسهی غله پنهان کردند. سپس از آسمان باران و توفان بر زمین فرود آوردند و شتابان به خانهی رائوسیر بازگشتند و گفتند:
«چون بارانی تند میبارد کیسهی غلهای را که به ما بخشیدهای نمیتوانیم با خود ببریم. این را در اتاقی در بسته بگذار! ما برای نمایش رقص و آواز به جنوب کشور میرویم، در بازگشت آن را از شما میگیریم!»
به خواهش آنان غله را در اتاقی نهادند و درش را مهر و موم کردند.
پس از چهارده روز رودیدیدی از اتاق خود بیرون آمد و به خدمتکارش گفت: «آیا خانه مرتب و منظم است؟»
زن خدمتکار پاسخ داد: «در خانه از همهی چیزهای خوب هست اما هنوز کوزههای آبجو را نیاوردهاند».
رودیدیدی غرولندکنان گفت: « چرا تاکنون آنها را نیاوردهاند؟»
کلفت گفت: «میبایست بیدرنگ آبجو بسازند، لیکن شوهر تو همهی دانههای جو را به خنیاگران بخشیده است و آن را در اتاقی نهاده درش را مهر و موم کرده است».
رودیدیدی گفت: «زود به آن اتاق برو و جوها را بردار و بیاور! رائوسیر به جای آنها کیسههای دیگری پر از جو به آنان میدهد!»
خدمتکار رفت و در آن اتاق را باز کرد. صدای آوازها و نوای موسیقی و رقص و هی هی شادی و فریادها و کف زدنهایی که مردم در مسیر شاه بر میکشند از آنجا به گوش میرسید. همهی این صداها از آن اتاق برمیخاست.
خدمتکار بازگشت و آنچه شنیده بود به رودیدیدی گزارش کرد. رودیدیدی هم به آن اتاق رفت، لیکن نتوانست دریابد که آن سر و صداها از کجا میآید. پس گوش خود را به تغار خمیرگیری که در گوشهای نهاده شده بود، نهاد و دریافت که سر و صداها از درون آن بر میخیزد. پس گفت تا آن تغار را برداشتند و در صندوقی چوبی نهادند. صندوق چوبی را به دستور رودیدیدی طناب پیچ کردند و روی طنابها مهر دیگری نهادند. سپس صندوق را در میان قطعات چرم نهادند و آن را در اتاقی که کوزههای خالی را مینهادند گذاشتند و در اتاق را نیز با مهر رودیدیدی مهر و موم کردند.
رائوسیر برای سرکشی به باغ خود رفته بود، چون بازگشت، زنش، رودیدیدی او را از آنچه در خانه اتفاق افتاده بود آگاه ساخت و گفت که برای خفه کردن صداهای اسرارآمیز که بیم آن میرفت دیگران هم آن را بشنوند و به ترس و هراس افتند، چه کرده است. شوهر از کار زن خود خشنودی نمود. آن روز را آن دو به خوشی و شادکامی با هم به سر بردند.
بسی روزها بر این رخداد گذشت. روزی رودیدیدی به مناسبتی بر کلفتش خشم گرفت و دستور داد او را تازیانه بزنند. خدمتکار که سخت ناراحت شده بود به کسانی که در آن خانه بودند گفت: «آه! او با من چنین رفتار میکند! او که مادر سه فرزند است و هر سه شاه خواهند شد! من هم میروم و این راز را در برابر اعلیحضرت فرعون خوفوئی فاش میکنم!»
زنک از آنجا به نزد برادر بزرگش، که پس از کوبیدن ساقهها در خرمنگاه نشسته بود و کتانی میبافت، رفت.
برادر به خواهر خود گفت: «خانم کوچک! کجا میروی؟»
خواهر حرفهایی را که به دیگران زده بود به برادر خود نیز گفت. برادر گفت: «کار خوبی کردی که پیش من آمدی. اکنون یاد میدهم که چگونه از خانم خود نافرمانی بکنی!» و آنگاه دستهای ساقهی کتان برگرفت و خواهرش را تا میخورد کتک زد.
زنک برای آرام کردن درد سوزانش به رودخانه رفت تا مقداری آب بردارد. در این دم تمساحی از رودخانه بیرون آمد و او را گرفت و با خود برد. خدایان نمیخواستند راز سه کودک فاش شود.
برادر خدمتکار به خانهی رودیدیدی دوید تا این قضایا را به او شرح دهد او را دید که نشسته است و سر بر زانوانش نهاده است، و دلی گرفته و چهری افسرده دارد. او به رودیدیدی گفت:
- بانوی من چرا چنین گرفته و اندوهگینی؟
- از دست این دخترک بی شرم که از خانه گریخته و گفته است: «میروم و فرعون را آگاه میکنم که رودیدیدی سه پسر دارد که شاه خواهند شد و جانشینان او را از تخت فرعونی به زیر خواهند کشید.»
مرد در برابر او بر زمین افتاد و روی بر خاک مالید و گفت: «بانوی من! او پیش من آمد و این حرفها را به من هم زد. من هم او را کتک زدم، کتکی جانانه و مفصل. بعد او به طرف رودخانه رفت که جای زخمهایش را بشوید، اما تمساحی او را گرفت و با خود برد...»
بی گمان میخواهید بدانید که عاقبت کار به کجا کشید، اما پاپیروسی که این داستان بر آن نوشته شده است بیش از این مطلبی ندارد. دانسته نیست که فرعون خوفوئی در بارهی معجزهای که در زمان او روی داد چه کرد. آیا او به ساخی حو (22) سفر کرد تا آن سه کودک را ببیند یا نه؟ تنها این را میتوان گفت که خوفوئی دوران فرمانروایی خود را با خوشی و آرامش به پایان رسانید و پس از او خئوپس (23) و خفرن (24) و میسرینوس (25) بر مصر فرمان راندند. هر سه گورهایی با شکوه، هرمهایی بزرگ، ساختهاند که از معروفترین ساختمانهای مصر باستان به شمار میروند. لیکن پس از او تغییراتی در سلسلهی سلاطین مصر روی داده و تاج سلطنت دو مصر به فرعونی به نام اوزیراف (26) نخستین شاه پنجمین سلسله از سلاطین مصر تعلق گرفته است که معنای نام او «نیرومند» است و شاید او فرزند بزرگ رودیدیدی باشد. شاید هم این داستان را پس از به سلطنت رسیدن او ساخته و پرداختهاند تا نژاد و تبار شاه تازه را به خدایان برسانند.
پینوشتها:
1. Khoufoui.
2. Neferhi.
3. Bastil.
4. Zassiri.
5. Khâfrya.
6. Nabka.
7. Phtah.
8. Oubaou.
9. Baioufriya.
10. Sanafroni.
11. Zazaman.
12. Dadouforou.
13. Didi.
14. Didou-Safrouani.
15. Madkonouit.
16. Hiquait.
17. Knoumou.
18. کروتال و سیستر از انواع ابزارهای موسیقی به شکل جغجغه و زنگوله بودهاند که در موقع پرستش ایزیس برای ترسانیدن و دور راندن روانهای آزارگر نواخته میشدند.م.
19. Ousirraf.
20. Sâhourûja.
21. Kakaoui.
22. Sakhihou.
23. Chéops.
24. Khephren.
25. Mycérinus.
26. Ousiraf.
دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم