نویسنده: ماگریت دی ون
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
داستانی از اساطیر مصر
دو هزار سال پیش از میلاد مسیح، در دوران سلسلهی دوازدهم فرعونهای مصر، ناخدایی دچار توفان شد و کشتی خود را از دست داد.ملاحی او را از آب گرفت و با زورق خود او را به شهر الفنتین آورد، لیکن توفان زدهی بیچاره در راه پیمایی آن میکشید و تأسف میخورد و سخت آشفته و پریشان و نگران بود، زیرا بیم آن داشت که قاضیان مصر غرق شدن کشتی را نتیجهی غفلت و سهل انگاری او بدانند. ملاح برای دلداری و اطمینان خاطر ناخدا به نقل سرگذشت خود پرداخت و چنین گفت:
«ناخدا! پریشان و نگران مباش!... دل آسوده و قوی دار و خوش باش، زیرا ما اکنون به میهن خود رسیدهایم. زورقرانان تخماق برگرفتهاند و میخ بزرگ چوبی را با آن بر ساحل میکوبند که طناب زورق را بر آن ببندند. آنان فریاد شادی بر میکشند و خدای نگهبان کشتی را سپاس میگزارند و هر یک از این که تندرست به بندری خوب باز رسیده است به شادی دیگری را در آغوش میکشد و میبوسد. مردمان گرد آمدهاند و فریاد خوش آمدید! بر میآورند.
سفر نیک فرجام و خوشی بود، ما حتی یک تن از مردان خود را از دست ندادهایم. ما به انتهای "ئوآئوآئیت" (1) که همان کشور "نوبه"، (2) دورتر از آبشار دوم است، رسیدیم و از برابر سوموئیت (3) که جزیرهای است در برابر فیلائه، (4) نزدیک آبشار دوم، گذشتیم و اکنون به آسودگی به
کشور خود رسیدهایم.
ای شاهزاده، گوش به من دار! من هرگز سخن به گزاف نمیگویم. بر خیز و برو و خود را بشوی و آب بر انگشتان دستت بریز و سپس به حضور فرعون برو! حقیقت را به وی بگوی و هر گاه پرسشی از تو کرد پاسخش بده، بی آنکه خود را ببازی پاسخ بده و مواظب حرفهایت باش، زیرا زبان همچنانکه وسیلهی دفاع و نجات آدمی است اسباب گرفتاری و بدبختی او نیز تواند بود و گاه زبان سرخ سر سبز صاحبش را بر باد میدهد و او را با چادری که پس از محکوم شدن بزهکاران برویشان میاندازند، به سیاستگاه میفرستد. بر آن کوش تا ندای دلت را بشنوی و سخنانی پیدا کنی و بر زبان آوری که خشم شاه را فرو نشاند تا پس از داوری در حق تو و پی بردن به درستی گفتار آزادات کند و از هر گونه سرزنش و عتابی معافت دارد.
اما برای این که دل و جرأت بیشتری پیدا کنی، هم اکنون من ماجرای خود را که بی شباهت به ماجرای تو نیست برایت نقل میکنم. این ماجرا هنگامی رخ داده است که من با کانهایی که به شاه تعلق دارند رفته بودم. من با کشتیی به دریا رفته بودم که دیگر مانندش دیده نمیشود و بسیار بزرگتر از کشیتهای امروز بود. آن کشتی دست کم صد و پنجاه ارش درازا و چهل ارش پهنا داشت. تو خود ناخدایی و میتوانی اهمیت آن کشتی را پیش خود حدس بزنی- صد و پنجاه ملوان، همه از ملوانانی شایسته و برگزیده، مردانی از سرزمین مصر، مردانی که آسمان را دیده بودند، مردانی که زمین را دیده بودند و دلی نیرومندتر از دل شیر داشتند، در آن نشسته بودند.
آنان چنین میپنداشتند که باد مخالفی بر نخواهد خاست و ما از توفان و بدبختی خواهیم گریخت، لیکن درست در آن هنگام که کشتی ما در میانهی دریا بود باد برخاست و پیش از آنکه ما خود را به خشکی برسانیم بر آشفت و موجهایی به بلندی خانهها بر انگیخت. من تختهای برگرفتم و خود را بر آن آویختم. کشتی غرق شد و از کشتی نشینان کسی جان سالم به در نبرد، تنها من از مرگ رستم و به کمک تخته و جریان آب به جزیرهای افتادم.
سه روز تنها بودم و جز دل خود همدمی نداشتم. شب در شکاف درختی چندک میزدم و میخوابیدم و روز پایین میآمدم و به تکاپو و جستجو میپرداختم تا چیزی پیدا کنم و بخورم و از گرسنگی نمیرم. در آن جزیره انگور و انجیر و خربزه و سبزیهای عالی و توت و تمشک و دانههای گیاهی و خربزهی بسیار پیدا کردم. در آنجا همه نوع مرغ و ماهی پیدا میشد و من از آنها میخوردم و سیر میشدم و بیش از آن چیزی نمیخواستم. از این روی چیزهایی را که ذخیره کرده بودم بی فایده یافتم و آنها را بر زمین ریختم. آنگاه آتشزنهای ساختم و آتشی برافروختم و برای خدایان قربانی کردم.
ناگهان غریوی هراسانگیز، غریوی بلند و پر طنین درگوشم پیچید. با خود گفتم: این صدای موج دریاست! شاخهای درختان خش و خش کردند، زمین لرزید. به طرف صدا برگشتم و ماری را دیدم که به سوی من میخزید. ماری دراز، بسیار دراز، ماری که دست کم سی ارش طول داشت و درازای دمش دست کم به دو ارش میرسید. پوستش
با فلسهای زرین پوشیده شده بود. دو ابرویش لاژورد اصل بودند و از نیمرخ بسیار زیباتر از روبرو دیده میشد. مار دهانش را به روی من گشود و من در برابر او به رو بر زمین افتادم. او به من گفت:
- چه کسی تو را بدینجا آورده است؟ ای بی سروپای نگون بخت، بگو بدانم که تو را بدینجا آورده است؟ چه کسی تو را بدینجا آورده است؟ زود به من بگو چه کسی تو را بدین جزیره آورده و گرنه خاکسترت میکنم و نشانت میدهم که نابودی یعنی چه!
من وحشتزده و هراسان زیر لب گفتم: «تو با من سخن میگویی لیکن من معنای سخنت را نمیفهمم. من در برابر تو چون ابلهی نادانم!»
آنگاه او مرا در دهان خود گرفت و به دخمهای برد و بی آنکه آزار و صدمهای به من برساند در آنجا بر زمینم نهاد. من سخت متحیر شدم که خود را بیآنکه هیچیک از اعضای بدنم نقصی داشته باشد تندرست یافتم.
پس از آنکه مار دهان گشود و مرا بر زمین نهاد و من در برابرش بر خاک افتادهام او چنین گفت: «مردک پست و بی سرو پا چه کسی تو را بدینجا رهنمون شده است، که تو را بدین جزیره که دو کرانهاش در امواج فرو رفتهاند، آورده است؟»
و من چون بردهای در برابر خداوندگار خود، چون نیازمندی در برابر خدایان دست به التماس برداشتم و به وی شرح دادم که چگونه کشتی من غرق شده است و در پایان داستان خود گفتم:
- خداوندگارا! آیا گناه از من است که باد و امواج دریا مرا بدین جزیره افکندهاند؟
آنگاه مار خشم خود را فرو خورد و به من گفت: «ای بی سروپای بدبخت مترس! هر گاه آمون رع تو را به جزیرهی من انداخته میخواسته و اجازه داده است که زنده بمانی. پس گوش به پیشگویی من بده! تو چهار ماه در قلمرو من به سر خواهی برد. در پایان این مدت کشتیی از سرزمین مصر باملاحانی که تو را خواهند شناخت بدینجا خواهد آمد و تو با آنان به کشور خود بازخواهی گشت و در آنجا درخواهی گذشت. قول میدهم که هر گاه دل قوی و خاطر آسوده داری خانه و زادگاه خویش را بازخواهی دید و زن و فرزندانت را در آغوش خواهی کشید و برتر و پر ارزشتر از همه اینکه در میان برادرانت زندگی خواهی کرد!
من بر شکم خود روی زمین دراز کشیدم و در برابر او بر خاک افتادم و سجدهاش بردم و گفتم: سرور من! تو هم خوبی و هم توانا! من به دیدن فرعون خواهم رفت و بزرگی و بزرگواری تو را به وی شرح خواهم داد و از کشور خود برای تو ارمغانهایی از سفیداب و عطر تحسین (یکی از هفت روغن که به هنگام قربانی کردن در راه خدایان به آنان تقدیم میکنند. بهترین آن هفت نوع روغن است)، مرهم، فلوس، بخورهای خاص پرستشگاه که با آنان لطف و عنایت خدایان به آسانی جلب میشود، خواهم آورد. آنگاه آنچه را که بر سرم رفته و آنچه را که دیدهام به همه باز خواهم گفت تا تو را در شهر من، در برابر خردمندترین مردان سراسر مصر بپرسند.
من در راه تو گاوانی سر خواهم برید و در آتش کبابشان خواهم کرد، پرندگان بسیار سر خواهم برید. برای تو چون خدایی، چون دوست مردمان در سرزمینی دور دست، سرزمینی که مردم آن را تاکنون نمیشناختند. کشتیهایی پر از ارمغانها و کالاهای گرانبها خواهم فرستاد.
او به من، به گفتههای من، به اندیشههای من خندید و گفت: مگر ندیدهای که در اینجا مرمکی (5) و کندر چقدر فراوان است؟ تنها عطر تحسین، بهترین روغن از هفت روغن که به خدایان هدیه میکنند و تو قول فرستادن آن را به من میدهی، در این جزیره کمیاب است. اما آیا میدانی که چه پیش خواهد آمد؟ تو پس از رفتن از اینجا دیگر این جزیره را نخواهی دید، زیرا پس از رفتن تو جزیره به زیر آب خواهد رفت و موجها آن را فرا خواهند گرفت».
ملاح به سخن خود چنین ادامه داد: «چهار ماه در آن جزیره در پناه مار به سر آوردم. جزیرهای بود پر از شگفتیها و گنجهایی که حتی در اندیشهی آدمی نمیگنجند. در آنجا هفتاد و پنج مار به سر میبردند که همه برادران و یا فرزندان مار بزرگ بودند، دختر جوانی هم در آنجا بود.
چون من از بودن آن دختر در آن جزیره شگفتی نمودم مار بزرگ حکایتم کرد که روزی ستارهای درخشان و غرق در شعلههای آتش از آسمان در جزیره افتاد و این دختر جوان از میان شعلههای آتش بیرون جست و همنشین و همدم ما گشت.
و من دل خود را با داستانهایی که مار به من میگفت آرام میکردم.
زمان گذشت. چهار ماه سپری شد و کشتیی که مار آمدنش را به جزیره پیشگویی کرده بود، به کرانه نزدیک شد و من به شادمانی و خرمی بسیار به ساحل دویدم و از درختی بلند بالا رفتم و نگاه کردم و کسانی را که در کشتی بودند شناختم. آنان ملاحانی از زاد و بوم من بودند. من شتابان به نزد دوست خود مار بزرگ دویدم تا خبر آمدن کشتی را به او بدهم، لیکن دریافتم که او زودتر از من از آمدن کشتی خبردار شده است زیرا به من گفت:
.. بی سروپای بدبخت! بخت و اقبال یارت باد! بخت و اقبال یارت باد! به زاد و بوم خویش بازگرد و فرزندانت را ببین. آروزمندم که نام تو در دیارت به نیکی یاد شود! این آرزوی من دربارهی توست!
من در برابر او بر زمین افتادم و پیشانی بر خاک نهادم و او مقدار زیادی مرمکی و عطرهای گرانبهای شایستهی خدایان، مرهم و فلوس و فلفل و سفیداب و سرخاب و سرو و مقداری کندر و دم اسب آبی و عاج فیل و تازیان میان باریک و میمونهایی که سر سگ داشتند و به بزرگی مردمان بودند، زرافهها و انواع و اقسام کالاهای گرانبها به من بخشید.
من همهی این ارمغانها و پیشکشیها را بر کشتی بار کردم و سپس دوباره در برابرش به خاک افتادم و ستایشش کردم. او به من گفت:
- باری، تو دو ماه دیگر به کشور خود میرسی، فرزندانت را بر سینهات میفشاری و پس از چندی به گور میروی و جوانی را از سر میگیری!
آنگاه من به ساحل، به نقطهای که کشتی در آن لنگر انداخته بود فرود آمدم و مردانی را که در کشتی بودند فرا خواندم. از ساحل در برابر مالک جزیره سجدهی شکر کردم و ملاحان کشتی نیز از من پیروی کردند. ما به شمال، به قلمرو اعلیحضرت فرعون بازگشتم و من همچنانکه مار پیشگویی کرده بود در پایان دومین ماه به کاخ فرعون در آمدم.
«واردکاخ شدم و به حضور اعلیحضرت فرعون بار یافتم و آنچه بر سرم رفته بود و دیده بودم به وی بازگفتم و ارمغانهایی را که از جزیرهی مار آورده بودم تقدیمش کردم. او بسیار شاد و خرسند گشت و مرا در برابر خردمندان همنشین خود نواخت و سپس وارد جرگهی خدمتگزاران خاص خود کرد و در برابر هدایایی که تقدیمش کرده بودم کنیزانی زیبا به من بخشید.»
سپس ملاح روی به مهمان خودکرد و گفت: «خوب! ای ناخدای گرامی! من تو را به سرزمین مصر باز آوردم. از آنچه گفتم پند گیر، به خدمت فرعون بشتاب و سرگذشتت را به وی نقل کن!»
اما ناخدای توفانزده در جواب او گفت: «دوست گرامی! بیش از این رنجم مده! تو در دلداری مردی که از دست رفتهاش باید شمرد زیاده روی میکنی! چه کسی به غازی که باید سرش بریده شود آب میدهد؟»
ناخدا با اندوه فراوان با خود میاندیشید که او با مار ساحر روبرو نشده، گنجهای جزیرهی اسرارآمیزی را با خود نیاورده است تا با آنها خشم فرعون را فرو نشاند.
پینوشتها:
1. Ouaouait.
2. Nubie.
3. Somauit.
4. Philae.
5. مرمکی (Myrrhe) یا صبر به ضم و کسر رای مشدد و کاف، مادهای صمغی و سقزی که از درختی که در سر حدات عربستان و نوبه میروید، گرفته میشود. در طب به طور گرم یا دم کرده یا مخلوط با شربتهای دیگر به کار میرود محرک هضم و مقوی هم است.
دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم