بایزید بسطامی

بایزید بسطامی شهرت طَیفوربن عیسی بن سروشان، صوفی و زاهد و عارف ایرانی، است که بنابه منابع زندگینامه‌ی او، جدش سروشان از زردشتیان بسطام بود و بعد به اسلام گروید
پنجشنبه، 5 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بایزید بسطامی
 بایزید بسطامی

 

نویسنده: عباس زریاب خویی




 

بایزید بسطامی شهرت طَیفوربن عیسی بن سروشان، صوفی و زاهد و عارف ایرانی، است که بنابه منابع زندگینامه‌ی او، جدش سروشان از زردشتیان بسطام بود و بعد به اسلام گروید. (1)
در کتاب دستورالجمهور فی مناقب سلطان العارفین ابی یزید طیفور که ظاهراً در قرن هشتم هجری به فارسی تألیف شده است، نام کسی که سروشان به دست او اسلام آورد «ابراهیم عُرَینه» آمده و می‌گوید که عرینه عرب بود و به سپهسالاری به بسطام رفته بود؛ و نام پدر سروشان را موبد گفته است که والی قومس و از بزرگان زمان خود پیش از فتح اسلام بود. (2) بسطام در 22 فتح شده است؛ (3) و اگر فرض کنیم که مانند شهرهای دیگر دو یا چند بار، به جهت عصیان، فتح شده باشد، فتح نهایی آن از سال 50 تجاوز نمی کند. در کتب تاریخ به ابراهیم عرینه اشاره ای نشده است و احتمالاً اطلاعات دستورالجمهور از تاریخ محلی بسطام یا قومس- که اکنون در دست نیست- گرفته شده است. به هر حال، فتح ری و قومس- که بسطام از شهرهای آن است- و خراسان در نیمه‌ی نخست قرن اول هجری به پایان رسیده بود. به گفته‌ی همه ی منابع، سروشان جد یا پدرِ پدرِ بایزید بوده و میان بایزید و او فقط یک نفر (عیسی) فاصله بوده است؛ و سروشان در آغاز اسلام در شهر بسطام بود و موبد، والی قومس (در زمان ساسانیان) بوده است، از این رو بایزید بایستی از رجال قرن دوم باشد نه سوم که منابع (4) وفات او را در 261 یا 234 گفته اند. سهلگی یا سَهلجی (5) وفات او را در 234 و عمر او را در 73 سال گفته است که اگر درست باشد، باید تولدش در 161 باشد که درست درنمی آید، زیرا فاصله‌ی او و سروشان را پر نمی کند. بووِرینگ با استناد به تاریخ فوت معاصران او (شفیق بلخی، متوفی 194؛ ابوتراب نخشبی، متوفی 245؛ ذوالنّنون مصری، متوفی 245؛ یحیی بن معاذ رازی، متوفی 258؛ احمد خِضرویَه، متوفی 240) سال 234 را برای وفات او ترجیح می‌دهد (6) اما طبق قراین موجود، بایزید باید از رجال قرن دوم باشد؛ مثلاً ابراهیم هروی، معروف به ستَنبِه یا اِستَنبّه، سخنانی از بایزید نقل کرده است؛ (7) اما ابونعیم (8)، ابراهیم هروی را از مصاحبان ابراهیم ادهم و اقران بایزید خوانده است. وفات ابراهیم ادهم را در 161-166 گفته اند، (9) بنابراین، ممکن نیست که شخصی هم مصاحب ابراهیم ادهم و هم قرین و راوی بایزید (متوفی 261) باشد. در کتاب النّور ابراهیم هروی از یاران و زائران بایزید خوانده شده و آمده است که بایزید او را تا قریه‌ی اِبیان (در یک فرسخی بسطام) استقبال یا مشایعت می‌کرده است. (10)
با این مقدمات، قول دیگری که او را از اصحاب امام صادق علیه السّلام (متوفی 148) می‌داند قوّت می‌گیرد؛ اگرچه محققان این قول را نادیده گرفته اند. به نوشته‌ی سهلگی (11) از قول ابوعبدالله دستانی یا داستانی و او از قول مشایخ خود، ابویزید 313 استاد را خدمت کرد که آخر ایشان امام جعفر صادق علیه السّلام بوده است و حضرت او را مأمور بازگشت به بسطام و دعوت مردم به خدا کرد. (12) او چندین سال امام را خدمت کرد و چون سقّای خانه‌ی ایشان بود حضرت او را طیفور سَقّا می‌خواند. (13) ملاقات امام صادق علیه السّلام و بایزید بسطامی و سقّایی او بر در خانه حضرت را جمعی از مورخان نقل کرده و فخر رازی در کتاب‌های کلامی خود و سیّدبن طاووس در الطرائف و علامه حلّی در شرح تجرید نیز آن را آورده اند. بنابراین به آنچه در بعضی از کتاب‌ها، از جمله شرح مواقف آمده است، نباید اهمیت داد که گفته‌اند بایزید امام را ملاقات نکرده زیرا زمان او مدت درازی پس از زمان ایشان بوده است. شاید این تنافی را در بتوانیم این گونه از میان برداریم که همچون شیخ بهایی بگوییم دو تن به نام طیفور بوده اند. (14) گفته‌ی شیخ بهائی ناشی از تیزبینی عالمانه‌ی اوست و شهرت بایزید به ملاقاتش با امام تنها نزد صوفیه و مریدان او نبوده است. به علاوه، مورخان و مشایخ تصوّف، که این حکایت را نقل کرده‌اند، شیعه نبوده‌اند که بخواهند مقامات بایزید را بالا برند.
در دستورالجمهور (15) آمده است که ابن فُوَطی (کمال الدّین عبدالرّزاق بن احمد شیبانی) مؤلف تاریخ بغداد، به نقل از تاریخ منهاج الدّین، می‌گوید که بایزید در زمان عمربن عبدالعزیز، خلیفه‌ی اموی، متولد شد و محضر امام صادق علیه السلام را درک کرد. او- پس از نقل تواریخ، و این که عمربن عبدالعزیز در 101، پس از دو سال و پنج ماه و نیم روز خلافت، درگذشت- می‌گوید: چون تولد بایزید را در زمان خلافت عمربن عبدالعزیز گفته اند، پس تولد او باید در میان سال‌های 99-101 باشد. سپس می گوید بایزید در 180 وفات یافت؛ بنابراین، عمر او در حدود هشتاد سال می‌شود.
اگر پذیرفته شود که بایزید در قرن دوم هجری می‌زیسته و در 180 وفات یافته است، این مشکل که نوه‌ی سروشان بوده و میان این دو تن فقط یک نفر فاصله داشته است حل می‌شود. معاصر بودن شقیق بلخی با او اشکالی ایجاد نمی کند، زیرا شقیق در 190 وفات یافت‌هاست. اما معاصربودن ذوالنّون مصری و یحیی بن معاذ رازی با او ممکن است تولید اشکال کند؛ و آن هم، از این راه که مقصود از بایزیدِ معاصر ایشان، بایزید دوم یا بایزید اصغر بوده است حل می‌شود. ابن فوطی که دستور الجمهور از او به «مورّخ مدینة البغداد» یاد کرده است، جز کتاب مشهور خود مجمع الآداب فی معجم الالقاب، کتابی به نام التاریخ علی الحوادث دارد که ظاهراً تاریخ بغداد را تا سال ویرانی آن به دست مغول (656) در برداشته (16) و گویا از میان رفته است؛ به گفته‌ی دستور الجمهور موضوع معاصر بودن بایزید با امام صادق علیه السّلام باید مأخوذ از این کتاب باشد که آن هم از تاریخ منهاج الدّین نقل کرده است و از این کتاب هم اثری سراغ نداریم. ظاهراً دو یا چند تن به نام بایزید با هم اشتباه شده اند: یکی معروف به بایزید اکبر و دیگری ابویزید بسطامی اصغر که نام او طیفوربن عیسی بن آدم بن عیسی علی الزّاهد بوده است؛ (17) و این علی که جدّ اعلای بایزید اصغر است شاید برادر بایزید اکبر باشد؛ زیرا به گفته‌ی سهلگی ابویزید و آدم و علی سه برادر بوده‌اند و علی کوچک تر ایشان بوده است؛ (18) و فرزندان علی به پایه‌ی فرزندان ابوموسی (برادرزاده‌ی بایزید) نمی رسند و فرزندان علی اگرچه زیاد هستند، صیت و قبولِ فرزندان ابوموسی را ندارند. (19) این اظهارات را شاید بتوان به رقابت‌های خانوادگی منسوب کرد که نظایر آن در تاریخ تصوّف هم دیده می‌شود.
در تاریخ، میان چند بایزید اشتباه شده است که شاید نتیجه‌ی ادعاهای کسانی باشد که خود را همان بایزید اکبر مشهور قلمداد کرده‌اند و سهلگی کتابش را، به زعم خود، برای رفع این اشتباهات و تمییز سخنان ایشان نوشته است. او در مقدمه‌ی کتاب خود (20) می‌گوید که عده ای از او خواسته‌اند تا میان معروفان به کنیه‌ی بایزید (و در حقیقت مدعیان این نام) فرق بگذارد و مقام و سخنان او (بایزید حقیقی) را از مقام و سخنان ایشان تمییز دهد؛ زیرا بسیاری، سخنان و مقام آنان را با هم برابر می‌دانند. بنابراین، از زمان‌های قدیم معروفان یا مدعیان نام بایزید بسیار بوده‌اند و احوال و سخنان ایشان با هم خلط شده است. نیز سهلگی می‌گوید: کسانی که کنیه‌ی ابویزید داشته اند فراوان بوده‌اند ولی سه تن از ایشان از همه بزرگ تر بوده‌اند و ابویزید طیفوربن عیسی بن سروشان از همه‌ی آنها بالاتر بوده است. (21) نام طیفور در قبیله و قوم او فراوان بوده است؛ چه در زمان خودش و چه در زمان‌های دیگر؛ و همه خود را، از راه تبرک و استمداد، به کنیه و نام او خوانده‌اند (22) برادرزاده‌ی بایزید هم طیفوربن عیسی نام داشته است (23) که ظاهراً مقصود همان طیفوربن عیسی نبیره‌ی علی، برادر کوچک بایزید، است. این که دیگران از راه تبرک و استمداد، خود را به نام و کنیه‌ی بایزید خوانده باشند، توجیه این عمل از راه حسن ظن است، ولی در حقیقت ادعاهایی برای استفاده از نام و شهرت او بوده است. سهلگی در تأکید بر اینکه بایزید از اصحاب امام صادق علیه السّلام بوده است می‌گوید: دو جعفر بوده‌اند که یکی مقامی بالاتر از دیگری داشته است و آنکه بایزید در خدمت او بوده، جعفربن محمد صادق علیه السّلام بوده است. (24) شاید این تأکید برای این است که آن حضرت با با جعفربن علی بن محمد- معروف به جعفر کذّاب که پس از امام حسن عسگری علیه السّلام مدعی امامت شیعیان و وراثت آن حضرت شد و شیعیان او را طرد کردند- اشتباه نکنند. ظاهراً یکی از مدعیان نام بایزید در قرن سوم، ادعای شاگردی امام جعفر صادق علیه السّلام را کرده و چون بر او اعتراض شده است که زمانش با آن حضرت تطبیق نمی کند، مدعی شاگردی جعفربن علی بن محمّد (جعفر کذّاب) شده است؛ و تأکید سهلگی بر اینکه دو جعفر بوده اند، احتمالاً مبنی بر همین امر است.
از کتاب النّور برمی آید، چند شخص با کنیه‌ی ابویزید و نام طیفور وجود داشته‌اند و سخنان و اقوال ایشان نیز باهم درآمیخته است. سخنان منسوب به چنان که بایزید در حدود پانصد قول است که از راه افراد خانواده یا معاصران و شاگردان او به ما رسیده است. (25) مهم ترین فرد خانواده‌ی بایزید که سخنان او ار نقل کرده ابوموسی- خادم و برادرزاده‌ی او یعنی پسر آدم برادر بزرگ تر بایزید- بوده است. (26) او گفته است که چهارصد کلام از سخنان بایزید را با خود به گور می‌برد، زیرا کسی را که شایسته‌ی شنیدن آنها باشد ندیده است. (27) هنگام مرگ بایزید، ابوموسی 22 سال داشته و چهار پسر از خود برجای گذاشته است که یکی موسی معروف به عُمَی است که بعضی از سخنان بایزید به روایت اوست؛ و دیگری ابویزید قاضی که چند روزی متولی منصب قضا در بسطام بوده است، و از او چهارصد کلام در طریق معرفت نقل شده است که اهل صنعت (فن تصوّف) آن را می‌پسندیدند و به او گفته بودند که سخنان تو از بایزید بیشتر است و با این معنی ملامت مردم را از او ارث می‌بری. به گفته‌ی سهلگی (28) این شخص همان ابویزید ثانی است.

برای تمییز سخنان بایزید بسطامی بزرگ از بایزید بسطامی‌های دیگر شاید بتوان گفت: بایزید بسطامی بزرگ سخنانی می‌گفته است که مردم طاقت شنیدن آن را نداشته اند، اما سخنان بایزید ثانی را اهل فن می‌پسندیدند و با این همه به او می‌گفتند که با این سخنان ملامت مردم را از بایزید بزرگ ارث می‌بری؛ و او ظاهراً از این ملامت ناخرسند نبوده؛ (29) زیرا به هر حال، از نام و مقام و شأن او بهره مند می‌شده است.

در میان سخنان منسوب به بایزید، سخنانی دیده می‌شود که بر اعتقاد او به حلول و اتحاد دلالت دارد، و در میان عرفا به «شطحیّات» معروف است و در توجیه آن، برای انطباق با ظاهر شریعت، سخن‌ها گفته اند. در این میان، سخنانی از قبیل سخنان عادی و معمولی اهل تصوّف و عرفان نیز وجود دارد. شطحیات احتمالاً از بایزید بزرگ است و بیشتر سخنانی که از حدود سخنان عادی متصوّفه خارج نیست از بایزید ثانی یا بایزید اصغر است.
جُنَید، عارف و صوفی قرن سوم (متوفی 297)، شاید قدیم ترین کسی باشد که از بایزید بسطامی سخن گفته و شطحیّات او را تفسیر کرده است. برخی از این تفاسیر را ابونصر سرّاج طوسی (متوفی 378) در اللّمع نقل کرده است؛ (30) و به گفته‌ی او، جنید کتابی در تفسیر کلام بایزید داشته است. (31) جنید می‌گوید که حکایات از ابویزید مختلف است و کسانی که سخنان او را شنیده و نقل کرده‌اند با یکدیگر اختلاف دارند. به گفته‌ی او بعضی از سخنان بایزید، به جهت قوت و عمق و غور معانی، باید از «یک بحر» اقتباس شده باشد و این دریا خاص اوست. جنید سعی کرده است تا سخنانی را تفسیر و توجیه کند که صریحاً با معتقدات دینی مسلمانان در تضاد است، اما آنها را- به جای اینکه از دو یا چند شخص مختلف بداند- به اختلاف اوقات (در اصطلاح صوفیه) و مواردی که این سخنان در آن ایراد شده است نسبت داده و می‌گوید: اشخاص مختلف در مواطن و مواقع مختلف این سخنان را از او شنیده و نقل کرده اند. جنید می‌گوید که این اشخاص غور و عمق سخنان او را درنیافته‌اند و تنها کسانی می توانند آن را تحمل و به دیگران منتقل کنند که معنی و منبع آن را بشناسند و دریابند وگرنه مردود است. (32) او می‌گوید معانی سخنان بایزید او را غرق کرده است و از حقیقت بازداشته است؛ و سخنان بایزید در آغاز احوالش قوی و محکم و درست بوده است ولی این در «بدایات» است، اما سخنان دیگرش (شطحیّات و سخنان اغراق آمیز) از جنس سخنان دانشمندان و قابل نقل در مصنّفات نیست؛ و چون بعضی از مردم از این سخنان بر عقاید باطل خود استدلال کرده‌اند و بعضی دیگر او را کافر شمرده اند، او (جنید) خواسته است تا آن را تفسیر کند. جنید پس از آن به سخنانی اشاره می‌کند که بر حلول و اتحاد و دعوی الوهیت دلال دارد. در دستورالجمهور (33) آمده است که بایزید اگرچه با حسن بصری و ابن سیرین (هر دو متوفی 110) و وَهب بن منبّه (به قول او متوفی در 110 و به قول ابن عماد، متوفی در 114) (34) معاصر بود، ایشان را درنیافته بود. در سن بلوغ با نافع (ابوعبدالله نافع دیلمی، متوفی 117) استادِ مالک بن اَنَس و قَتادِه (ابوالخطّاب قتادة بن دعامة السّدوسی، متوفی 117) و امام مالک بن انس و مالک دینار و زُهری و ابوحنیفه و ابن جریج معاصر بود و از هر کدام فایده ای گرفته بود اما استاد واقعی او امام صادق علیه السّلام بوده است؛ و از امام فخر رازی در اربعین هم همین معنی را نقل می‌کند. سپس می‌گوید که امام، جُبّه‌ی خود را در وی پوشانید و او را با فرزندش محمد روانه‌ی بسطام کرد؛ و این محمد در زمان حیات بایزید در بسطام وفات یافت، و شیخ او را در مقامی که امروز قبه‌ی اوست دفن کرد. این مطالب از جهت تاریخی محتاج تأمل و بررسی است؛ زیرا مثلاً محمد پسر امام صادق علیه السّلام معروف به دیباج در جرجان مدفون است؛ و نیز تکیه بر اینکه اقوال او مأخوذ از امام است، مستند به سندی نیست. اما احتمالاً بعضی از اقوال و شطحیّات بایزید مأخوذ از کسانی است که به حلول و اتحاد و غلو معتقد بوده و خود را از اصحاب آن حضرت شمرده‌اند ولی آن حضرت ایشان را طرد، و نفرین کرده است؛ مانند فرقه‌ی خطّابیّه از پیروان ابوالخطّاب محمدبن ابی زینب مقلاص الاسدی الاَجدَع. (35) البته خطّابیّه فقط به الوهیّت امام صادق علیه السّلام یا حلول خداوند در ایشان معتقد بوده‌اند و شطحیّات بایزید درباره‌ی شخص خویش است، و در شطحیات او یا سخنان دیگرش، از تشیّع او و نام امام جعفر صادق علیه السّلام اثری دیده نمی شود.
از سوی دیگر، در اللّمع از ابوعلی السندی نامی سخن رفته که بایزید گفته است با او مصاحبت داشته و به او «واجبات» (ما یُقیمُ بِهِ فَرضَه) تعلیم می‌داده و او نیز به بایزید «توحید و حقایق» می‌آموخته است. از این گفته که ابوعلی از «سِند» بوده و از فقه و واجبات آگاهی نداشته اما به توحید و حقایق، عالم بوده، چنین استنباط شده است که بعضی از اظهارات بایزید ممکن است مأخوذ از آرای هندو و بودایی باشد. به گفته‌ی بوورینگ (36) در این باره میان خاورشناسان قرن نوزدهم بحث مهمی درگرفته بود و عده ای این نظر را پذیرفته بودند، اما در قرن حاضر لویی ماسینیون (37) و آربری (38) در آن تردید کرده اند. مساعی زئنر (39) در ربط دادن بایزید به تصوّف هندو قانع کننده نیست؛ مثلاً نظریه‌ی «فنا» که می‌گویند از نیروانای بودایی مأخوذ است، اشتباهاً به بسطامی نسبت داده شده است، در حالی که به گفته‌ی سلمی (40) اول کسی که در «علم فنا و بقا» سخن گفته ابوسعید احمدبن عیسی خرّاز (متوفی 279) بوده است.
درباره‌ی مطلب اخیر باید گفت که از ابویزید هم سخنانی در «فنا و بقا» نقل شده است؛ مثلاً عطار (41) نقل می‌کند که او را دیدند سر به گریبان فکرت فروبرده؛ چون سربرآورد، گفت: «سربه فنای خود فرو بردم و به بقای حق برآوردم». و نیز پرسیدند: «مردکی داند که به حقیقت معرفت رسیده است؟ گفت: آن وقت که فانی گردد در تحت اطلاع حق ... پس او فانئی بود باقی و باقئی بود فانی ...» (42) شاید مقصود سلمی این بوده است که خرّاز نخستین نظریه پردازان این مسئله بوده است. اما در سخنانی که از خرّاز نقل کرده است. (43) از فنا و بقا سخنی دیده نمی شود، به علاوه سلمی مطلب مذکور را با «قیل» آورده است که نشانه‌ی تردید در انتساب این مطلب به اوست. اما بر پایه‌ی این فرض که معروفان به بایزید متعدد بود‌اند و سخنانشان درهم آمیخته است اظهارنظر قطعی در این باره آسان نیست.
از جمله‌ی سخنانی که جنید از بایزید نقل کرده آن است که گفته است: در راه وصول به یگانگی خدا به صورت مرغی درآمد و همچنان پرواز کرد تا به میدان ازلیّت رسید و درخت احدیّت را در آن دید. (44) بعد، ریشه و شاخه‌ی آن درخت را وصف می‌کند و می‌گوید: چون نگریست، همه را خدعه و فریب دید. عده ای مبدأ این فکر را در درخت کیهانی و فریب (مایا) اوپانیشادها و فلسفه‌ی وِدا دانسته اند؛ ولی آربری آن را بر پایه ی آیات قرآنی و سخنان اهل تصوف دانسته است.(45) جنید درباره‌ی این قول ابویزید، می‌گوید که او نهایت بلوغ خود را در راه توحید وصف کرده است، اما آن را غایت و نهایتی نیست. انتقاد جنید بیشتر بر اعداد مبالغه آمیزی مانند صد هزار هزار بار و نظایر آن است که معانی حقیقی آن مراد نیست و مقصود ابویزید همان طیران فکری و اندیشه‌ی اوست که آن را در جای دیگری به صورت «معراج» نقل کرده است. شطح ابویزید در بیانات فوق همان گذاشتن خود به جای حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلّم در معراج و وصول به درخت «سِدرة المُنتهی» (نجم: 14) است که منتها و غایت سیر آن حضرت را می‌رساند؛ و بایزید اقرار می‌کند که سیر او «خُدعه» است یعنی در عالم خیال و ناشی از استغراق در وجد و حال است که از مختصات حالات شطح است. به هر حال، چنان که آربری گفته است، ربطی به درخت جهانی اوپانیشادها ندارد.
اما معنی شطح، که در سخنان بایزید بزرگ از همه بیشتر است، به قول روزبهان (46) ناشی از قوّت وَجد است که آتش شوق را به معشوق ازلی تیزتر می‌سازد و در آن حالت از صاحب وجد کلامی صادر شود از مشتعل شدن احوال و ارتفاع روح که ظاهر آن «متشابه» (تأویل پذیر) شود با عباراتی که کلمات آن را غریب گویند، زیرا وجه [تأویلش] را نشناسند و به انکار و طعن گوینده مفتون شوند؛ و اگر صاحب نظری توفیق یابد، آن را انکار نکند و بحث در اشارات شطح نکند. روزبهان (47) اصول شطح را از سه منبع قرآن و حدیث و اولیا می‌داند و حتی حروف مقطعه قرآن را از باب شطح یا متشابهات می‌شمارد.
پس در نظر روزبهان هم منبع شطح، و از جمله شَطَحات بایزید، در اصول و معارف اسلامی است نه در منابع هندی و خارجی. او بحث مفصلی در شطحیّات بایزید و تفسیر و تأویل آن دارد و او را «هایم» (سرگشته) بیان وحدت می‌داند؛ و این شطح او را که: «حق به من گفت که همه بنده‌اند جز تو» از سر وحدت و یگانگی می‌شمارد و آن را با سخنِ زنان درباره‌ی یوسف مقایسه می‌کند که گفتند: «مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِیمٌ» (یوسف: 31).
از جمله‌ی شطحیّات معروف بایزید، که او را بدان جهت توبیخ کرده اند، آن است که چون به گورستان یهود گذشت گفت: معذوران‌اند و چون به گورستان مسلمانان گذشت، گفت: «مغروران اند». روزبهان (48) معذوربودن یهودیان را با اقتضای مشیت خداوندی و حدیث «الشقی شقی فی بطن امّه» مقایسه می‌کند و مغرور بودن مسلمانان را به مغرور بودن به اعمال خود و غفلت از عنایت خداوندی منسوب می‌دارد.
ابن سالم بَصری (ابوعبدالله بن احمدبن سالم) پیشوای فرقه‌ی سالمیّه در تصوّف (49)، از جمله مخالفان بایزید است که بایزید را به جهت بعضی سخنان او، مانند «سبحانی سبحانی ما اعظم شأنی» و «ضربت خیمتی بازاء العرش» تکفیر می‌کرد (50) و ابونصر سرّاج با او در این باره به معارضه پرداخته و در مجلس او با او به گفتگو برخاسته است. ابونصر سرّاج می‌گوید که ابن سالم با همه‌ی جلالت قدرش در طعن بر بایزید زیاده روی می‌کرد و او را کافر می‌دانست. همچنین در توجیه «سبحانی ما اعظم شأنی» گفته است که این سخن ممکن است در پی سخنان دیگری باشد و او این قول را در حکایت از قول خداوند گفته باشد. ابونصر سرّاج به بسطام رفته و از جماعتی از احفاد بایزید درباره‌ی این کلام پرسیده است و آنان انکار کرده و گفته‌اند که در آن باب چیزی نمی دانند. این هم دلیل آن است که شطحیّات از بایزید بزرگ بوده است و در قرن چهارم در بسطام این سخنان فراموش شده و کلمات بایزید ثانی جای آن را گرفته بود.
اما چنان که عبدالرحمان بدوی در شطحات الصوفیّه (51) گفته است، تأویلات کسانی چون ابونصر سرّاج و جنید و دیگران از شطحیّات بایزید بیرون از مقصود حقیقی بایزید است و در حقیقت برای تبرئه‌ی اوست. سخنان او ناشی از استهلاک در شهود حق و غلبه‌ی حالت سُکر است و مقاصد او یا تجرید امور دینی از حسیّات و مادیّات است؛ مانند مطالبی که درباره‌ی حج و کعبه یا بهشت و دوزخ، یا آنچه درباره‌ی بالاتر بودن لوای او از لوای حضرت رسول گفته است (اِنّ لِوائی اعظم من لِواء محمد [صلی الله علیه و آله و سلّم] ) یعنی لوایی که برای حضرت رسول در میدان‌های جنگ می‌افراشتند لوای مادّی و جسمانی بود، اما لوای او معنوی و روحانی است؛ یا از راه حصول حالتی معنوی برای اوست که در آن حالت همه را یکی می‌بیند و جز خدا چیزی نمی بیند و خود را با جهان و خدا متحد می‌داند؛ چنان که می‌گوید: «سی سال خدای را می‌طلبیدم، چون بنگریستم او طالب بود و من مطلوب». (52) او در عبادات به ظاهر آن نمی نگریست و می‌گفت: از نماز جز ایستادگی تن ندیدم و از روزه جز گرسنگی ندیدم، آنچه مراست از فضل اوست نه از فعل من». (53) مریدی گفته بود: عجب دارم از کسی که خدا را شناسد و اطاعت و عبادت نکند. بایزید گفت: عجب دارم از کسی که او را بشناسد و اطاعت کند. (54) یا در باب کعبه گفت: اول بار که به خانه (خانه‌ی خدا) رفتم خانه دیدم؛ دوم بار که رفتم خداوند خانه دیدم، اما سوم بار که رفتم نه خانه دیدم و نه خداوند خانه»؛ (55) و درباره‌ی اتحاد گوید: «از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست، پس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم»؛ (56) نیز می‌گوید: «به قصد حج بیرون رفتم. در راه سیاهی را دیدم که پرسید کجا می‌روی؟ گفتم به مکه می‌روم. گفت آنچه را می‌خواهی در بسطام گذاشته ای و نمی دانی. کسی را می‌خواهی که به تو از رگ گردن تو نزدیک تر است»؛ (57) و گفته است: «توبه از گناه یکی است و از طاعت هزار»؛ (58) که مقصود عبادات ریایی است؛ یا: «در طاعات چندان آفت است که حاجت به معصیت کردن نیست». (59)
در شرح حال بایزید نوشته‌اند که عبادت او زیاد نبود و کسی در این باره از او پرسید و او خشمگین شد و گفت: «زهد و معرفت از من منشعب می‌گردد». (60) و نیز می‌گوید که ذوالنّون سجّاده ای برای او فرستاد. او آن را برگرداند و گفت: «من سجاده نمی خواهم، متکایی بفرست تا بر آن تکیه کنم». (61) صحت این روایت مستلزم معاصر بودن ذوالنّون (متوفی 245) و بایزید است و این معنی با آنچه از وفات بایزید در 180 (به قول «دستور» ) برمی آید تا اندازه ای منافت دارد و شاید بتوان گفت مقصود، بایزید ثانی یا اصغر و یا به جای ذوالنّون کسی دیگر بوده است.
از مطالبی که ممکن است راهنمای تمییز اقوال معروفان به بایزید باشد این است که در کتاب النّور از قول ابوعبدالله داستانی یا دستانی، نقل شده است که مشایخ، بایزید اکبر را اُمّی گفته‌اند و اگر در کمال علم ظاهر او شک شود، در علم باطن او شکی نیست. از این رو بسیار از علما در کلام او طعن کرده و آن را از علم ندانسته اند. او خود در دعا می‌گفت: «خدایا! مرا دانشمند و زاهد و قاری مگردان». (62) و می‌گویند که دعا نیک نمی دانست، یعنی الفاظش صحیح نبود؛ چنان که مردم ناحیه از او خواستند که برای آمدن باران دعایی بکند و او پرسید که چه بگوید؟ گفتند بگو: «وارنمان کو؟» (63) در صورتی که از ابویزید دعایی عربی نقل کرده اند: «الهی ما ذکرتک الاعن غفلة ...» (64) و این هم می‌رساند که اقوال بایزیدان با هم درآمیخته است. امّی بودن و ناآشنا بودن او به دعا، با بودن او در خدمت حضرت صادق علیه السّلام منافات ندارد زیرا، چنان که گفته اند، او سقّای حضرت بود و او را طیفور سقّاء می‌گفتند، مؤیّد این مطلب آن است که ابونعیم (65) می‌گوید: کسی روایتی از او به یاد ندارد، اما شیخی به نام ابوالفتح بن الحمصی برای او حدیثی روایت کرد که ابویزید بسطامی از راه ابوعبدالرحمن سندی و او ... از حضرت رسول صلّی الله علیه و آله و سلّم نقل کرده است. ابونعیم می‌گوید: این حدیث را بر ابویزید بسته‌اند و گناه برگردن شیخ ابوالفتح است که احادیث زیادی را از این نوع بسته است. آنگاه ابونعیم این حدیث را از طریق دیگری روایت می‌کند. سهلگی هم می‌گوید: از ابویزید اکبر جزیک خبر واحد نقل نشده است؛ و آنگاه همان حدیث را می‌آورد. (66) گفتار ابونعیم می‌رساند که ابویزید اهل روایت و حدیث نبوده و چنان که در النّور (67) آمده است، بعضی از علما (علمای دین، اهل فقه و حدیث) بر او طعن می‌زدند و می‌گفتند: «آنچه او می گوید از علم نیست»، در صورتی که ابویزید بسطامی اصغر اهل روایت و حدیث بوده است و بعضی از علمای بسطام از او روایت حدیث کرده اند. (68) اگر این معیار در سنجش و تمییز میان آن پانصد قولی که از ابویزید نقل شده است به کار رود، معلوم خواهد شد که سخنان شطح و مخالف ظاهر کتاب و سنت باید از ابویزید بسطامی اکبر- که امّی بوده است- باشد، زیرا فقط کسانی که پروای علوم ظاهری و نقلی و عقلی را نداشتند جرأت می‌کردند چنین سخنانی بر زبان آورند. شاید آنچه شِبلی درباره‌ی بایزید گفته است نیز ناظر به امّی و عامی بودن او باشد: می‌گویند سخنانی را که از ابویزید نقل شده است بر شبلی باز نمودند و خواستند که عقیده اش را درباره ی او بگوید. شبلی گفت: «اگر بایزید اینجا بود، به دست بعضی از کودکان (شاگردان) ما اسلام می‌آورد». (69) و نیز جنید گفته بود: «ابویزید از حدّ بدایت بیرون نیامد و از او سخنی نشنیدم که دلالت بر رسیدن او به حدّ نهایت باشد». (70) عبدالرحمان بدوی (71) این سخنان جنید و شبلی را درباره‌ی بایزید نتیجه‌ی تقیه‌ی ایشان پس از مشاهده‌ی عاقبت حلّاج و شکنجه و قتل او می‌داند. یعنی این دو تن از حادثه‌ی حلّاج ترسیده و از این رو کوشیده‌اند تا بایزید را، که شطحات او مشهور بوده است، کوچک تر کنند. اما ظاهراً اختلاف جنید و شبلی با بایزید اختلافاتی است اصولی و بنیادی، مبنی بر ترجیح یکی از دو حالت سُکر و صحو بر یکدیگر. هجویری (72) طریق طیفوریه (پیروان بایزید) را طریق غلبه و سکر می‌داند. او از پیروان جنید است که طریق و روش او برعکس بایزید مبنی بر صحو بود. (73) هجویری مخالف بایزید بود و می‌گفت: «سُکر دوستی از جنس کسب آدمی نباشد و هرچه از دایره‌ی اکتساب خارج بود دعوت کردن به آن باطل بُوَد»؛ (74) یعنی دو روش است: یکی راه کسب و مجاهده و ریاضت و علم که راه جنیدیان بود و هجویری و مشایخ او در زمره‌ی جنیدیان بودند؛ دیگری حالت استغراق و غلبه‌ی مستی حق که چندان به کسب نیاز ندارد، بلکه منوط به غلبه‌ی حالات است. همین معنی است که با امّی بودن بایزید بیشتر مطابقت دارد و مخالفت او را با علم و زهد تبیین می‌کند. خواجه عبدالله انصاری، که نتوانسته است فرق میان سخنان مختلف و متضادّ منسوب به بایزید را دریابد، می‌گوید: «بایزید صاحب رأی بوده در مذهب، لیکن وی را ولایتی گشاد که مذهب در آن با دید نیامد». (75) ظاهراً «صاحب رأی بودن در مذهب» همان روش سکر و استغراق است و «ولایت گشودن» از سخنان دیگر اوست که از جنس سخنان صوفیان و عرفای متعارف است. خواجه عبدالله انصاری سخنان شطح منسوب به بایزید را «دروغ‌هایی» می‌داند که بر او بسته‌اند و از جمله قول معروف اوست که «خیمه زدم برابر عرش» شیخ الاسلام گفت: «این سخن در شریعت کفر است و در حقیقت بُعد ... حقیقت به نبودِ خود درست کن، برابر گفتنِ خود کفر است» (76) و از قول حصری می‌گوید که این سخن توحید به دوگانگی درست کردن است، و ابرِسیدن (بلوغ و کمال) می‌باید نه نزدیک شدن (فرارسیدن). انصاری، (77) برعکس، جنید را می‌ستاید و می‌گوید که او متمکن بود و او را بوج و بوش نبود (سخنان درهم و مختلط نمی گفت).
از جمله مخالفان ابویزید شخصی به نام داود زاهد بوده که خود را با او برابر بلکه برتر از او می‌شمرده و گفته است: اگر او یک بار حج کرده، من دوبار حج کرده، من دوبار حج کرده ام و اگر فلان کار خوب را کرده، من بیشتر از او کرده ام. بایزید در پاسخ گفته است که سخن او درست است، اما امیرالمؤمنین یکی است و اگر یکی از نَکارمنو (دهی و مزرعه ای که گویا بر بالای کوهی نزدیک بسطام بوده است) بیاید و خود را امیرالمؤمنین بداند، گردنش را می‌زنند. سهلگی می‌گوید: «گرچه داود زاهد در مقام و منزلت با بایزید همسان نبوده است اما سخن او از علوّ همت او بوده است نه از راه نقض او». (78) آنچه در اظهارات سهلگی مهم است این است که می‌گوید قوم بایزید سخنان او را به ارث بردند، اما والا بودن این سخنان در میان دوستانش پنهان ماند. این معنی همان تعدد بایزید و تعدد مدعیان مقام و سخنان او را می‌رساند. به گفته‌ی عطار (79) او را هفت بار از بسطام بیرون کردند، زیرا سخن او در حوصله‌ی اهل ظاهر نمی گنجید و شیخ می‌گفت: برای چه مرا بیرون کنید؟ گفتند: تو مردی بدی، شیخ می‌گفت: نیکا شهرا که بدش من باشم. ابن حجر عسقلانی (80) از قول ابوعبدالرحمان سلمی آورده است که مردم بسطام او را منکر شدند و به حسین بن عیسی بسطامی گفتند که او برای خود معراجی مانند معراج حضرت رسول، صلی الله علیه و آله و سلّم قایل است. او بایزید را از بسطام بیرون کرد و بایزید به حج رفت و به جرجان آمد و پس از مرگ حسین به بسطام بازگشت. به قول ابن حجر، این حسین از ائمه‌ی حدیث بوده است؛ اما به گفته‌ی ابن حجر در تهذیب التهذیب (81) این حسین بن عیسی ساکن نیشابور بوده و همان جا وفات یافته است (247). بنابراین، آنکه او را از بسطام بیرون کرده است، این حسین بن عیسی که در قرن سوم می‌زیسته نیست، بلکه شخص دیگری است که معاصر بازید بزرگ بوده و در قرن دوم می‌زیسته است. معراج هم مانند شطحات به بایزید بزرگ منسوب است نه بایزیدهای دیگر، از بایزید سخنانی مذکور است هک بر دعوی معراج دلالت دارد؛ برای مثال ابونصر سرّاج از قول او نقل کرده است که در راه به وحدانیّت، او مرغی شد که تنش از احدیّت و دو بالش از دیمومیت بود و در هوای کیفیت می‌پرید ... .(82) ابونصر سرّاج پس از انتقاد جنید، می‌گوید که طیران یا پرواز، بالاگرفتن همّت و پرواز دلهاست، چنان که عرب گوید، کَدتُ اَطیرُ مِنَ الفَرَح (نزدیک بود از شادی پرواز کنم)؛ و نظیر آن است آنچه یحیی بن معاذ گفته است: «الزّاهد سیّار و العارف طیّار» (زاهد رونده است و عارف پرنده). ابونصر سرّاج همچنین نقل می‌کند که بایزید گفت: «در میدان نیستی ده سال پرواز می‌کردم تا آنکه در نیستی از نیستی به نیستی رسیدم».
سهلگی گزارش مفصلی از گفتگوی بایزید با خدای خویش از روایت ابوعبدالله شیرازی صوفی (ابن باکویه) از ابوموسی دبیلی (نه دبیلی چنان که در متن کتاب النّور همه جا به این صورت آمده است) آورده است که می‌توان گفت گزارشی از معراج اوست. (83)
در کتاب القصد الی الله منسوب به ابوالقاسم العارف، که گویا همان جنید معروف باشد، در باب نهم چنین عنوانی دارد: «فی رویا ابی یزید فی القصد الی الله تعالی و بیان قصَّتِه» این باب را نیکلسون در اسلامیکا (84) آورده و به انگلیسی ترجمه کرده است. در آغاز مؤلّف رساله می‌گوید که بایزید حالات و مقاماتی دارد که اهل غفلت و مردم عامی تحمل آن را ندارند و او را با خداوند رازهایی است که اگر مغروران بر آن آگاهی یابند مبهوت می‌شوند. آنگاه می‌گوید: برای درک کمال و منزلت او باید به رؤیای او نظر افکند که برای خادم خود نقل کرده است. بایزید در خواب می‌بیند که گویی به آسمان‌ها عروج می‌کند و طالب وصل به خداست تا همواره با او باشد، ولی دچار آزمون‌هایی می‌شود که زمین و آسمان تاب آن را ندارند. زیرا در هر آسمان انواع دِهِش‌ها بر او عرضه می‌شود و ملک آسمان‌ها به او پیشنهاد می‌گردد. ولی او می داند که این همه برای آزمون اوست و همه را رد می‌کند و می‌گوید: گرامی خدای من! مُراد و مقصد من اینها نیست. پس از آن به تفصیل، از این آزمون‌ها سخن می‌گوید تا آنکه سرانجام خداوند او را به خویش می‌خواند تا آنجا که به او نزدیک تر از روح به جسد می‌شود و پیغامبران به استقبال او می‌آیند و حضرت رسول، صلی الله علیه و آله و سلّم، به او تهنیت می‌گوید و او به مقامی می‌رسد که بیرون از کَون و مکان و کیف است.
چنان که نیکلسون گفته است، کتاب القصد نمی تواند از جنید باشد، زیرا جنید منکر این گونه سخنان و حالات بوده است. به علاوه، این کتاب، تاریخ 14 شعبان 395 را دارد که حدود صد سال پس از مرگ جنید است.
هجویری (85) نیز از معراج بایزید سخن گفته است و مضمون گفته‌ی او تقریباً با مضمون آنچه در القصد آمده یکی است؛ جز قسمت آخر که در کشف المحجوب چنین است: فرمان آمد که بایزید خلاص تو از تویی تو در متابعت دوست ما (یعنی حضرت رسول، صلی الله علیه و آله و سلّم)، بسته است. پیداست که هجویری یا کسی دیگر خواسته است از شدّت روایت القَصد بکاهد و آن را برای مردم مقبول تر سازد. عطّار (86) نیز معراج بایزید را روایت کرده است و در آنجا نیز مانند کشف المحجوب از خداوند فرمان می‌آید که خلاص تو از تویی تو در متابعت دوست ماست.

به طور کلّی پس از قرن سوم و عصر جنید کوشش شده است که آنچه از شطحیّات بایزید در مخالفت صریح با اصول عقاید مسلمانان است تفسیر و توجیه شود و نمونه‌ی آن در اللّمع و شرح شطحیّات روزبهان بقلی دیده می‌شود. از شرح حال بایزید بزرگ مطلب زیادی در دست نیست و اطلاعاتی که در این باره در دست است ممکن است با شرح حال بایزیدان دیگر درهم آمیخته باشد. می‌گویند او در محله ای به نام موبدان متولد شده و موبدان اجداد او بوده اند. (87) موبدان منسوب به موبد است و موبد، چنان که از دستور نقل شد، پدر سروشان و والی قومس بوده است و این محله را به نام او موبدان خوانده‌اند و از آنجا به محله‌ی وافدان نقل مکان کرده‌اند و وافدان نام اعرابیی بوده که در آن محله سکونت داشته است. (88) پس از آن، نام محله به نام ابویزید شد و آن را بویزیدان می‌گفتند. (89) از ابوعبداللهِ داستانی، نقل شده است که او را از محله خود نفی کردند و او به محله‌ی وافدان رفت. (90) به گفته‌ی سهلگی اخبار ابویزید را دو تن، که هر دو به ابوموسی معروف بوده اند، روایت کرده اند: یکی ابوموسی خادم ابویزید و برادرزاده‌ی او (91) و دیگری ابوموسی دبیلی- که از ارمنستان بوده است (92) و روایات هر دو صحیح است. از شاگردان او ابوسعید مَنجورانی و سعید راعی و خطّاب طرزی و ابومنصور جنیدی و اویریکی (منسوب به دهی از جرجان) و محمود کُهیانی یا کوهیانی (منسوب به دهی از بسطام) و محمّد راعی و عبدالله یونابادی و سهلوا را نام برده اند. (93)

به گفته‌ی سهلگی، (94) این اشخاص راویان «ابویزید اکبر» بوده اند، اما صحت قول راویان دیگر منوط به منزلت ایشان است و کسانی که به پایه‌ی آنان نبوده‌اند میان نطق و کلام ایشان (معروفان به بایزید) فرق نگذاشته اند. این هم دلیل آن است که میان ابویزید بزرگ و نیز مدعیّان نام او و میان سخنان ایشان خلط و اشتباه شده است.
دستور، نامِ شاگردان بیشتری از ابویزید را آورده، همچنین از قول ابونعیم نقل کرده است که ابویزید دختری از بزرگان دهستان را به نام حُرّه به زنی گرفت، (95) چنین مطلبی یافت نشد، اما در شرح حال او دو سخن از گفته‌ی همسر بایزید نقل شده است. (96) مؤلّف دستور می‌گوید: بایزید پسری داشت که در زمان حیات پدر درگذشت (97) و آن ابوموسی برادرزاده‌ی او. (98) این سخن برای توجیه ادعای کسانی است که بعدها در بسطام خود را از احفاد بایزید می‌دانستند. در باب هفتم کتاب دستور اولاد و احفاد بایزید تا قرن هشتم و زمان تألیف کتاب به تفصیل ذکر شده است. منبع قدیم تر یعنی النّور، که بیشتر مطالب دستور از آن برگرفته شده، در باب این که بایزیدِ بزرگ فرزندی داشته ساکت است و احتمال می‌رود که فهرست اولاد و احفاد او را (تا بایزید) بعدها ساخته باشند. قبر بایزید در بسطام زیارتگاه بوده است و کسانی چون شیخ ابوالحسن خرقانی و ابوسعید ابوالخیر به زیارت آن رفته اند. چنان که گفته شد، دستور می‌گوید که قبر بایزید در کنار قبر محمّدبن جعفر صادق است ولی این معنی ظاهراً درست نیست. به گفته‌ی دستور اولجایتو، سلطان مغول، در 700 به خواهش شیخ رضی الدین، یکی از احفاد بایزید، قبّه ای بر تربت این محمدبن جعفر بنا نهاد و خانقاهی در جوار آن ساخت. (99)
درباره‌ی احوال و مناقب بایزید دو کتاب در دست است: النّور که عبدالرحمان بدوی آن را به دنبال شطحات الصوفیّه نشر کرده است با اغلاط بسیار، اعمّ از چاپی و مغلوط بودن نسخه‌ی اصل و ناتوانی ناشر در خواندن آن، مؤلّف آن گویا همان شیخ ابوالفضل محمدبن علی بن احمدبن حسین بن سهل سهلگی بسطامی می‌باشد که ابن ماکولا او را در بسطام دیده بود (100) و می‌گوید دارای تصانیف بسیار بوده است؛ زیرا از جمله شیوخ او ابوعبدالله محمدبن علی داستانی است که در النّور مطالب زیادی از او درباره‌ی بایزید آمده است. سمعانی می‌گوید: او در 476، در 97 سالگی درگذشت. تحقیق در کتاب النّور مجال وسیع تری می‌خواهد و عبدالرحمان بدوی ناشر آن کاری در این باره انجام نداده است، اگرچه مقدمه‌ی او حاوی مطلب نسبتاً خوبی است. عطّار در تذکرة الاولیاء در شرح حال بایزید از همین سهلگی نقل کرده است. کتاب دوم، که هنوز منتشر نشده است و محمدتقی دانش پژوه و ایرج افشار درصدد نشر آن هستند، کتابی است به نام دستورالجمهور فی مناقب سلطان العارفین ابی یزید طیفور، تألیف احمدبن حسین بن شیخ الخرقانی. مبنای این کتاب همان کتاب النّور است اما تفاصیل بسیار دارد و بابی در احوال اولاد و احفاد بایزید تا قرن هشتم و شاید قرن نهم دارد. از این کتاب در تصحیح انتقادی کتاب النّور می‌توان استفاده کرد. این کتاب به فارسی است و بعضی مطالب آن جای تأمل بسیار دارد. از این کتاب دو نسخه در کتابخانه‌ی تاشکند موجود است و نگارنده از عکس یکی از آن دو نسخه، متعلق به آقای افشار، استفاده کرده است.
از میان محققان معاصر دکتر عبدالحسین زرین کوب در کتاب جستجو در تصوّف ایران بحث تحقیقی خوبی درباره‌ی بایزید دارد و همچنین دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در جلد دوم اسرارالتوحید ذیل بایزید سقّا. هلموت ریتر نیز مقاله ای بسیار خوب درباره‌ی سخنان بایزید دارد با عنوان: "Die Aussprüche der BayazidBistami" که در جشن نامه‌ی هفتاد سالگی رودلف چودی منتشر شده است. وی در این مقاله به جنبه‌های مختلف و متضاد این اقوال پرداخته، اما سعی نکرده است آن را به اشخاص مختلف موسوم به این نام نسبت دهد.

پی‌نوشت‌ها:

1. برای آگاهی از چگونگی اسلام آوردن او. ر. ک. سهلگی، ص 60-61.
2. گ 25.
3. ابن اثیر، ج3، ص 25.
4. از جمله سُلّمی در طبقات الصّوفیه، ص 67.
5. ص 83.
6. د. ایرانیکا، ذیل «بسطامی».
7. سهلگی، ص 100، 139، 172-173.
8. ج10، ص 43.
9. انصاری، ص 68.
10. ص 73-74؛ در ص 73 به جای الهروی اشتباهاً الهرمی آمده است.
11. ص 63.
12. عطار در ج1، ص 136 شمار استادان ابویزید را 113 تن ذکر کرده است.
13. سهلگی، همان جا؛ شیخ بهایی، ج1، ص 115، به نقل از تاریخ ابن زهره اندلسی.
14. شیخ بهائی، همان جا.
15. نسخه‌ی خطی تاشکند، گ 4 به بعد.
16. مقدمه‌ی مجمع الآداب، ص 59.
17. سمعانی، ج2، ص 230.
18. ص 65.
19. همان، ص 71.
20. ص 59.
21. ص 60.
22. همان، ص 61.
23. همان، ص 98.
24. ص 63.
25. د. ایرانیکا، ذیل «بسطامی».
26. سهلگی، ص 65.
27. همان، ص 67.
28. ص 69.
29. همان جا.
30. ص 459 و بعد.
31. ص 461.
32. همان، ص 459.
33. گ 34.
34. ج1، ص 150.
35. جوینی، ج3، ص 344، حاشیه قزوینی، با ارجاعاتی که در آنجاست.
36. د. ایرانیکا، ذیل «بسطامی».
37. L. Massignon.
38. A. J. Arberry.
39. R. c. Zaehner.
40. ص 228.
41. ج1، ص 154.
42. همان، ج1، ص 168-169.
43. ص 228-230.
44. ابونصر سرّاج، ص 464.
45. د. ایرانیکا، ذیل «بسطامی».
46. ص 57.
47. ص 58.
48. ص 88.
49. سمعانی، ج7، ص 23-24.
50. ابونصر سرّاج، ص 472-477.
51. ص 32 به بعد.
52. عطار، ج1، ص 142.
53. همان، ج1، ص 155.
54. همان جا.
55. همان، ج1، ص 156.
56. همان، ج1، ص 160.
57. سهلگی، ص 108.
58. همان، ص 104.
59. همان، ص 111.
60. همان، ص 143.
61. همان، ص 144، 160 با تفصیل بیشتر.
62. در اصل «ولامتقربا» که معنی ندارد و باید «ولامتقرئاً» باشد، ص 70.
63. باران ماکو؟، ص 78.
64. انصاری، ص 105.
65. ج10، ص 41.
66. ص 82-83.
67. ص 70.
68. سمعانی، ج2، ص 230.
69. ابونصر سرّاج، ص 479.
70. همان جا.
71. ص 39.
72. ص 228 و بعد.
73. همان، ص 235.
74. ص 229.
75. ص 104.
76. ص 104-105.
77. ص 105.
78. ص 81.
79. ج1، ص 139-140.
80. 1329- 1331، ج3، ص 215.
81. ج2، ص 363.
82. ص 464.
83. ص 175 به بعد.
84. ص 402-415، ذیل، «روایتی قدیمی از معراج ابویزید بسطامی (An early arabic version of the mi"rāj of Abūyazīd) ».
85. ص 306.
86. ج1، ص 172-176.
87. سهلگی، ص 63.
88. دستور، گ25، گ28.
89. همان جا؛ در النّور، ص 62، به غلط «بویذان» آمده است.
90. سهلگی، ص 64.
91. ص 65.
92. ص 72.
93. همان، ص 74-82.
94. همان جا.
95. گ 8.
96. ج10، ص 36.
97. گ 122.
98. گ 124.
99. گ 131.
100. سمعانی، ج2، ص 230.

منابع تحقیق:
قرآن کریم.
ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، بیروت 1385- 1386/ 1965- 1966.
ابن حجر عسقلانی، تهذیب التهذیب.
___، لسان المیزان، حیدرآباد دکن 1329-1331/ 1911-1913.
ابن عماد، شذرات الذهب فی اخبار من ذهب، بیروت 1399/ 1979.
ابن فوطی، تلخیص مجمع الآداب فی معجم الالقاب، چاپ مصطفی جواد، دمشق 1382-1387.
عبدالله بن علی ابونصر سرّاج، کتاب اللّمع، مصر 1960.
احمدبن عبدالله ابونعیم، حلیة الاولیاء و طبقات الأصفیاء، بیروت 1387/1967.
احمدبن حسین بن شیخ خرقانی، دستورالجمهور فی مناقب سلطان العارفین ابی یزید طیفور، نسخه‌ی خطی تاشکند.
عبدالله بن محمد انصاری، طبقات الصوفیّه، چاپ محمد سرور مولائی، تهران 1362 ش.
عبدالله بن محمد انصاری، شطحات الصوفیّه، کویت 1978.
عطا ملک بن محمد جوینی، کتاب تاریخ جهانگشای، چاپ محمدبن عبدالوهاب قزوینی، لیدن 1911-1937.
روزبهان بن ابی نصر روزبهان بقلی، شرح شطحیّات، به تصحیح و مقدمه‌ی فرانسوی از هنری کُربین، تهران 1344 ش.
عبدالحسین زرین کوب، جستجو در تصوّف ایران، تهران 1357 ش.
محمدبن حسین سلمی، طبقات الصوفیّة، چاپ نورالدین سدبیه، قاهره 1406/ 1986.
عبدالکریم بن محمد سمعانی، الانساب، حیدرآباد دکن 1382-1402/1962-1982.
محمدبن علی سهلگی، النّور من کلمات ابی طیفور، در شطحات الصوفیّه از عبدالرحمن بدوی، کویت 1978.
محمدبن حسین شیخ بهائی، الکشکول، بیروت 1403/ 1983.
محمدبن ابراهیم عطّار، کتاب تذکرة الاولیاء، چاپ نیکلسون، لیدن 1905-1907.
محمدبن منوّر، اسرالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، چاپ محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران 1366ش، ج2، ص 690-691.
علی بن عثمان هجویری، کشف المحجوب، چاپ ژوکوفسکی، لنینگراد 1926، چاپ افست تهران 1358ش.
Encyclopaedia Iranica, s. v "Bestāmī, Bāyazīd" (by Gerhard Böwering).
R. A. Nickolson, "An early Arabic version of the Mi" rāj of Abū Yazīd Al- Bistāmī," Islamica, 2 (1926).
H. Ritter, "Die Aussprüche des Bāyazīd Bistāmi", in Abh. R. Tschudi überreicht, Wiesbaden 1954, 231-243.

منبع مقاله :
زریاب خویی، عباس؛ (1389)، مقالات زریاب (سی و دو جستار در موضوعات گوناگون به ضمیمه‌ی زندگینامه‌ی خودنوشت)، تهران: نشر کتاب مرجع، چاپ اوّل



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما