نویسنده: جمعی از نویسندگان
مقدمه
چارلز داروین مبتکر نظریهی تکامل نبود. نظریهی تکامل از قرن شانزدهم میلادی، به صورت علمی در اروپا رو به رشد نهاد. کار مهم داروین ارائهی توضیحی از چگونگی تکامل یا به عبارت دیگر انتخاب طبیعی بود. در متن کتاب میبینیم که کار او امروزه بینظیر نیست؛ ارزش بیبدیل کار داروین در وسعت دانش او بود. زیرا داروین روشهای علمی را در تمام حوزههای مطالعاتی خود به کار برد و اهمیتی برای خیالپردازی قائل نشد. نوشتههای او دارای وضوح و زیبایی خاصی بود که میتوانست طیف وسیعی از مردم را مخاطب خود قرار دهد. میتوان گفت برای آموختن نظریهی تکامل بیش از هر پیشرفت علمی و بزرگ دیگر، بهترین راه مطالعهی آثار دانشمندانی است که این نظریه را ارائه دادهاند.نظریههای تکامل موجودات زنده (با وجود انواع عجیب آن) به گونهای همان روش یونان باستان را دنبال میکنند. به داستان فرانسیس بیکن ( 1561-1626 م.) میرسیم. او در کتاب ارغنون جدید که در سال 1620 میلادی منتشر کرد، دربارهی روش تغییر طبیعی گونهها از یک نسل به نسل دیگر مطالبی نوشت. فرانسیس بیکن ا شاره میکند کسانی که مایلاند گیاهان و جانوران را برای نتایج غیرطبیعی و نادر تولید کنند، میتوانند از چنین تغییرات طبیعی استفاده کنند. دانشمندی آلمانی به نام گوتفرید ویلهلم فون لایب نیتز که شهرتش بیشتر به عنوان یک ریاضیدان است، به مطالعهی فسیلها و روابط احتمالی بین آمونیت (1) و گونههای زندهای مثل نوتیلوس (2) علاقهمند شد. او با تأمل بر این که گونهها تغییر کردهاند زیرا گونههای جدید در محیطی متفاوت با پیشینیان خود زندگی میکنند، اصلاً از کلمهی تکامل استفاده نمیکند. واژهی تکامل را ابتدا رابرت جیم سون در متون زیستشناسی جدید در سال 1826 میلادی به کار برد. او مینویسد: «باور کردنی نیست که تغییرات بزرگ (زیستگاه) حتی گونههای جانوران را هم معمولاً تغییر میدهند.»
در قرن هفدهم میلادی، این نظریه به هیچ وجه کنار گذاشته نشد. در قرن هجدهم میلادی، جرج لوییس لکرک، کامت دو بوفن (1707-1788م). بدون توجه به گونههای مختلف روی توزیع جغرافیایی مشابهی تعمق کرده و اظهار داشت گاومیشهای آمریکایی از گونهای گاو نر که به آن جا مهاجرت کردهاند. منشاء گرفتهاند و تحت تأثیر آب و هوا قرار گرفته و به مرور زمان به گاومیش تبدیل شدهاند. چنین عقایدی نه تنها مفهوم تکامل، بلکه این عقیده که گونهها تکامل یافتهاند تا با محیط سازگاری یا انطباق یابند را هم به روشنی شامل میشوند.
بزرگترین سلف داروین و دارای اندیشهی تکامل، پدر بزرگ او به نام اراسموس داروین (1731-1802 م.) او چهرهی سرآمد زمان خودش بود. جرج سوم از او خواست تا پزشک مخصوص دربار باشد، ولی او این سمت را قبول نکرد. اراسموس داروین در سرودن شعر چنان مهارت داشت که برای شاعری به دربار دعوت شد، ولی این سمت را از دست داد. سرانجام به عنوان «فیلسوف طبیعت» برای عضویت در انجمن سلطنتی انتخاب شد. (گرچه مهمترین کار علمی او نام شخص دیگری را بر خود دارد). اراسموس با نوشتن شعر بلندی دربارهی تکامل چندین علاقهاش را با هم یکی کرد. این شعر بلند که باغ گلها نام داشت، هم مانند کتاب شعر دو جلدی زونومیا در سال 1794 و 1796 میلادی، حدود ده سال پیش از تولد چارلز داروین، منتشر شد.
اراسموس داروین اهمیت تکامل را تشریح کرد اما به اشتباه گمان کرد افراد هرگونه در مدت عمرشان ویژگیهای مختلف را رشد میدهند و این ویژگیهای تقویت شده را به فرزندان خود منتقل میکنند. توضیح این است که مثلاً اگر آهویی برای اجتناب از گرفتار شدن در چنگال دشمن به فرار کردن نیاز دارد، بدنش را کمی با ویژگی دویدن وفق میدهد. و این خصوصیت را به صورت طرح بدنی خاص و در قالب وراثت به نسل بعد منتقل میکند. همین جریان دربارهی نسلهای دیگر هم مصداق دارد. داروین بعدها توضیح میدهد که به همین علت امروزه آهوها دوندههایی چالاک هستند.
عجیب این که، دانشمندی فرانسوی به نام ژان بابتیست لامارک (1744-1829م.) جداگانه و دقیقاً همزمان با داروین این نظریه را در سال 1801 میلادی منتشر کرد. لامارک دانشمندی پرکار و استاد جانورشناسی در موزهی تاریخ طبیعی پاریس بود. او این نظریه را خیلی گسترش داد؛ به طوری که امروزه شاید بتوانیم آن را لامارکیسم بخوانیم (البته با چیزی که داروینیسم نامیده میشود، اشتباه میشود!). امروزه معمولاً آن را نظریهای احمقانه قلمداد میکنند؛ در حالی که در زمان خودش تلاشی مجدّانه و چشمگیر برای پیدا کردن مبنایی علمی برای تکامل بود و سبب بحثهای زیادی دربارهی مفهوم تکامل شد.
اتینه جفری سنت هیلار (1772-1844م.) همکار لامارک بود و از نظریات او استقبال کرد. او نه تنها آنها را تقویت کرد، بلکه دربارهی چیزی که امروزه بقای اصلح نامیده میشود نیز نخستین بیانیهی روشن خود را صادر کرد. او در نوشتههای سال 1820 میلادی دربارهی نوع اصلاح یک گونه که لامارک (و اراسموس داروین) توصیف کرده بود، میگوید:
«اگر این اصلاح به تأثیرات مطلوب منجر شود، جانورانی نابود و جانوران دیگری با اندکی تفاوت جایگزین آنها میشوند. جانوران جدید به گونهای تغییر مییابند که خود را با محیط جدید وفق دهند.»
متأسفانه جفری سنت هیلار نظریات احمقانهای را دربارهی روابط گونهها داشت. او با وجود تنوع جانوران، تلاش کرد تا شباهت طرح بدن نرمتنان و مهرهداران را اثبات کند و به این ترتیب همهی نظریاتش بیارزش محسوب شد. در سال 1830 میلادی لامارکیسم با هجوم جفری سنت هیلار از میان رفت و پس از آن، دانش مهمی به حساب نیامد. در انگلستان کمتر کسی بود که با افکار اراسموس داروین دربارهی تکامل آشنا باشد. داروین در آستانهی ماجرای زندگیاش بود. تقریباً سیسال دیگر برای به بار نشستن ماجرایی مانده بود که در جامعهای شگفتزده اتفاق میافتاد. وقتی کتاب اصل انواع در سال 1859 میلادی منتشر شد، جامعه شگفتزده شد اما جهان علم چنین نبود. در حقیقت اگر به خاطر زیادهرویهای جفری سنت هیلار نبود، شاید نسخهی جدید نظریهی تکامل به روش انتخاب طبیعی از نظریهی لامارک در فرانسه رشد مییافت، در حالی که چارلز داروین هنوز سوار کشتی بیگل در حال سفر بود.
زندگی و کار
در مقدمهی کتاب، یکی از پدر بزرگهای چارلز داروین را به شما معرفی کردیم، اکنون میخواهیم با معرفی دیگران زمینهی خانوادگی او را روشن نماییم. دانستیم که اراسموس یکی از پزشکان موفق انگلستان بود. او نزدیک شروزبری زندگی میکرد که با مرکز انقلاب صنعتی در انگلستان فاصلهای نداشت. اراسموس در سال 1731 میلادی متولد شد و به بزرگزادهای ثروتمند و صاحب نفوذ در محافل علمی، ادبی و هنری جامعه تبدیل شد. اراسموس مردی درشت هیکل، پر اشتها و علاقهمند به لذتهای مادی بود. همسر اول او، مری، در سال 1770 میلادی در سن 30 سالگی از دنیا رفت و پنج فرزند به جا گذاشت. سومین فرزند او، رابرت وارینگ داروین (متولد سال 1766 میلادی) پدر چارلز داروین بود.اراسموس در ده سال بعدی، زندگی مرفهی داشت (در این دوره او با کمک معلم سرخانه برای دو بچه پدری کرد). در سن 49 سالگی عاشق زنی شد که شانزده سال از او کوچکتر بود. این زن یکی از بیماران اراسموس بود و قبلاً با مردی ثروتمند ازدواج کرده بود. شوهر او در سال 1780 میلادی مرده بود و اراسموس با این بیوه که الیزابت نام داشت، ازدواج کرد. آن دو توأما مسئولیت ادارهی پنج فرزند مری، دو فرزند دیگر اراسموس و سه فرزندی که از همسر متوفای الیزابت به جا مانده بود. را به عهده گرفتند. این زوج صاحب هفت فرزند دیگر نیز شدند و اراسموس در سال 1802 میلادی تسلیم مرگ شد. الیزابت تا سی سال بعد از او زنده بود.
یوشیا وج وود یکی از دوستان بزرگ اراسموس بود که یک سال از اراسموس بزرگتر و پایهگذار تجارت سفالگری بود. او یکی از نخستین کسانی بود که امکان یافت تا از انقلاب صنعتی بهره ببرد. وج وود در سال 1764 میلادی، زمانی که سی ساله بود با یکی از دختر عموهایش به نام سارا ازدواج کرد. این ازدواج، موفق و خیلی آرامتر از ازدواج دوم اراسموس بود اما چندان ثمربخش نبود. آنها صاحب سه دختر و چهار پسر شدند. دختر بزرگ آنها سوزانا در سال 1796 میلادی یک سال بعد از مرگ یوشیا وجوود با پسر اراسموس به نام رابرت، ازدواج کرد. سارا تا سال 1815 میلادی زندگی کرد.
اراسموس پیر ترتیب ازدواج او را هم داد. اراسموس به خاطر نداشتن جانشینی در حرفهی پزشکی دل شکسته بود. برادر بزرگ رابرت که چارلز نام داشت، زمانی که دانشجوی پزشکی بود، در طول تشریح جسد به بیماری عفونت خون مبتلا شد و از دنیا رفت. پسر دیگر که او هم اراسموس نام داشت و یک سال کوچکتر از چارلز بود، قبلاً گرفتار محکومیت قانونی شده بود. وقتی چارلز مرد، رابرت 12 ساله و در سنی بود که بتواند راهی را که اراسموس بزرگ رفته بود، در پیش گیرد و چه بخواهد یا نخواهد پزشک شود. بنابراین اراسموس پشتیبانی مالی را فراهم کرد. او شاهد بود که رابرت در سال 1786 میلادی در سن 20 سالگی مشغول تمرینات پزشکی در نزدیکی شروزبری بود. رابرت مانند پدرش بلند قد بود و استعداد چاق شدن داشت. او در سن سی سالگی ازدواج کرد. سوزانا یک سال بزرگتر از او بود رابرت در حومهی شروزبری زمینی خرید و خانهی جدیدی بنا نهاد. او نام آن خانه را که در سال 1800 میلادی تکمیل شد، کوه گذارد.
دخترهای داروین، ماریان، کارولین و سوزان در سالهای 1800 1798 و 1803 میلادی به دنیا آمدند. نخستین پسر، اراسموس در سال 1804 میلادی، چارلز رابرت داروین در 12 فوریهی 1809 میلادی و امیلی کاترین (معروف به کتی) در سال 1810 میلادی، وقتی که سوزان 44 ساله بود به دنیا آمدند.
زندگی نامهنویسِ داروین، ژانت براون، اشاره کرده است که در اوایل قرن نوزدهم میلادی زندگی خانوادهی داروین و در حقیقت خود داروین را میتوان در داستان جین استن یافت. ثروتمند موروثی از میراث خود (و از سوزانا) سپاسگزار بود. رابرت داروین با سرمایهگذاری عاقلانه پول بیشتری کسب کرد. او به ویژه به مستغلات و رهن زمین خیلی توجه داشت، اما خیلی زود از دنیا رفت. با مرگ رابرت داروین در سال 1848 میلادی، مبلغ 223759 پوند از او به جا ماند که در آن زمان مبلغ هنگفتی بود.
پسر یوشیا وجوود و وارث او یوشیا وجوود دوم در 30 مایلی شروزبری ملکی خریدند، گوشهی خلوت و دنجی که مایر هال نام داشت. روابط مستحکم بین خانوادهی داروین و وجوود با چند ازدواج بین دو خانواده به نسلهای بعد رسید. یوشیای دوم در سال 1792 میلادی با دختر عمویش، الیزابت ازدواج کرد. آنها نه فرزند داشتند. اولین پسر آنها یوشیای سوم با کارولین، خواهر چارلز داروین در سال 1837 میلادی ازدواج کرد. فرزند کوچک خانواده، اما، در سال 1808 میلادی به دنیا آمد. زمانی که الیزابت 44 ساله بود، فرزند کوچکشان متولد شد. زندگی خانوادگی و سادهی چارلز داروین با خواهرهای بزرگتر در خانهای بزرگ روستایی در سال 1917 میلادی وقتی مادرش مرد، به پایان رسید. ماریان و کارولین آن قدر بزرگ بودند تا نقش مادر را در خانهداری به عهده بگیرند، اما نمیتوانستند خواستههای خواهرها و برادرهای کوچک را برآورده کنند. از آن بدتر، رابرت داروین به قدری در فقدان همسرش افسرده شده بود که اجازه نمیداد کسی آن را یادآوری کند و اندوه او خانواده را فرا گرفته بود. چارلز (پسر بچهای که نزد خانواده، پلیس نامیده میشد) کمی قبل از مرگ مادرش به مدرسه رفته بود و پیش از آن در خانه نزد خواهرش، کارولین، درس میخواند. در سال 1818 میلادی او را به مدرسهای شبانهروزی در نزدیکی شروزبری فرستادند. ولی چارلز از آن جا نفرت داشت؛ مدرسهی او با خانه یک مایل بیشتر فاصله نداشت، با این حال معمولاً چارلز از آن جا فرار میکرد تا شب را در خانهی موسوم به دو مونت بگذراند. بهترین توصیفی که از مدرسهی شبانهروزی میتوان گفت این است که با آن که داروین دوستان زیادی در مدرسه داشت، برادر بزرگترش اراسموس (به اراس یا رس معروف بود) که شاگرد ارشد آن جا بود او را زیر نظر داشت. دو برادر علیرغم فاصلهی سنی، دوستان خوبی برای یکدیگر بودند و با وجود چیزهای دیگر عاشق شیمی بودند. این چیزی بود که در سال 1820 میلادی نوعی جنون محسوب میشد.
در سال 1822 میلادی، اراس برای مطالعهی دانش پزشکی به دانشگاه کمبریج رفت. اراس خسته از مطالعات و عاشق خوشگذرانی بود. او از نوع دانشجویان دورهی لیسانس زمان خودش بود؛ حداقل کار را انجام میداد و از فرصت به دست آمده در دانشگاه به حداکثر خوشگذرانی میپرداخت. چارلز در تابستان سال 1823 میلادی او را ملاقات کرد و با روش شعفانگیز زندگی او در عنفوان جوانی آشنا شد. در همان دوران 14 سال بیش نداشت که هوس شکار کردن به سرش زد و تا چند سال شور و شوق زیادی داشت تا به هر جنبندهای شلیک کند.
در سال 1825 میلادی، پدرش دکتر رابرت، متوجه شد که چارلز نوجوان در حال رشد است. پدر، او را از مدرسه بیرون آورد و در طول تابستان برای کارآموزی پزشکی دستیار خودش قرار داد. سپس در سن شانزده سالگی او را روانهی ادینبرگ کرد تا پزشکی بخواند. این موضوع مایهی نگرانی پدر شد. (او اندیشید که چارلز در تحصیلات آکادمیک مثل حقوق به جایی نمیرسد). تداوم سنت خانوادگی آنها باعث شده بود که دکتر رابرت بیشتر به آن فکر کند. اما ناامیدی بیشتری در انتظار پدر بود. این کار برای چارلز نوعی شوخی بود، نه به خاطر این که اراس میخواست. او که سه سال مشغول مطالعات پزشکی بود، تصمیم گرفت برای کسب تجربه یک سال بیمارستان را در ادینبورگ بگذراند.
هر یک از داروینها در آن سال تحصیلی کار کمی انجام دادند، اما چارلز متوجه شد که او هرگز پزشک نمیشود. زمانی که از او خواستند جسد تشریح کند، از نظر جسمی بیمار بود و وقتی که دید باید کودکی را جراحی کند از اتاق فرار کرد (یادآور میشوم که این اتفاق پیش از کشف دانش بیهوشی بود). هنگامی در سال 1826 میلادی بدون اراس به ادینبرگ برگشت میدانست که دانش پزشکی برای او نوعی حقهبازی است و مطالعات زمینشناسی او شروع کرد. زمینشناسی در دههی 1820 میلادی دانش جدیدی بود (مانند کیهانشناسی در روزگار ما) و داروین آن را جایگزین پزشکی کرد. چارلز در سال 1827 میلادی تصمیم گرفت این موضوع را با پدرش در میان بگذارد و به او بگوید که امیدی به پزشک شدنش نیست.
داروین با به تعویق انداختن این کار از لندن و پاریس دیداری داشت. او در لندن با پسر هریوج وود ملاقات کرد. پاریس جایی بود که او با خواهران هری (اما و فانی) آشنا شد. سرانجام وقتی که در ماه آگوست به دو مونت بازگشت، بین چارلز و پدرش حق انتخاب زیادی وجود نداشت. دکتر رابرت اندیشید که کلیسا تنها روزنهی امید برای نجات پسرش از زندگی بیبند و بار و ضایع نشدن خوشبختی خانوادگی آنهاست. کلیسا محل سنتی امنی برای پسرهای نوجوان و نجیبزادهها بود. چارلز بعد از چند ماه آماده شدن برای امتحان زبانهای لاتین و یونانی و خواندن متون مذهبی، در امتحان ورودی دانشگاه کمبریج قبول شد و در سال 1828 میلادی برای تحصیل در دورهی لیسانس شروع به مطالعه کرد که این پیش نیاز آموختن قوانین مذهبی بود. کلیسا حقیقتاً برای چارلز کشش و جاذبهای نداشت اما نامههای او نشان میدهد که علاقهی خاصی داشت تا در روستا کشیش شود و به این وسیله بتواند به علایقش یعنی زمینشناسی و تاریخ طبیعی جامهی عمل بپوشاند و زندگی راحتی پیشه کند (از زمان ژان استون در آثار اولیهی ترولوپ نمونههای زیادی از خصوصیات کشیشی داروین وجود داشته است).
داروین سخت کار میکرد تا در امتحانات موفق شود و سرانجام در سال 1831 میلادی فارغالتحصیل شد (با درجهی ممتاز، بین 178 نفر، دهم شد). اما او بیشتر وقتش را به جای درسهای رسمی، صرف مطالعهی تاریخ طبیعی و گیاه شناسی زیر نظر استاد گیاهشناسی، جان هن اسلو، کرد. البته چنین کاری غیرمعمول نبود. اولیای امور دانشگاه کمبریج در آن روزگار مادامی که نجیبزادهی جوانی امتحانات را میگذراند، به این موضوع که او در آن جا چه میکند، توجه خاصی نداشتند. (البته نه از نظر آکادمیک، بلکه به جنبهی اخلاقی زندگی نجیبزاده علاقهی خاصی نداشتند.) داروین در زمینهی خاصی نداشتند). داروین در زمینهی مطالعات سوسکها استاد شده بود. داروین زمینشناسی را تحت نظر ادم سجویک آموخت. او از شکار کردن لذت میبرد. داروین با فرزند یکی از همسایههای دکتر رابرت به نام فنی اوون، دوست صمیمی شد. امروزه کسی به درستی مطمئن نیست که چرا دوستی آنها این قدر نزدیک بود.
چارلز در تابستان سال 1831 میلادی به یکی از آخرین سفرهای زمینشناسی ارزشمند خود رفت (خودش این طور فکر میکرد). پیش از برگشتن به دو مونت در شب 29 آگوست آن سال مسیر ویلز را پیش گرفت. او برای کشیش شدن انگیزه نداشت. زمان قبول مسئولیت تغییر و تحول در زندگیاش فرا رسیده بود.
چارلز در انتظار نامهای از یکی از استادان کمبریج به نام جرج پیکوک بود که مسئولیتی را به او واگذار کند. او دعوت نامهای از کاپیتان فرانسیس بوفورت دریافت کرد. نیروی دریایی برای پیوستن داروین به کاپیتان رابرت فیتزروی برای جهانگردی با کشتی بیگل اچ ام از او دعوت به همکاری کرده بود. منظور اصلی از آن سفر ترسیم دقیق بخشهای بزرگی از ساحل آمریکای جنوبی بود. او سفر سالها به طول میانجامید. فیتزروی در آن سفر به جوانی نجیبزاده و شهروندی اجتماعی نیاز داشت تا او را همراهی کند و در تنهایی فرمانده، کنار او باشد. وظیفهی واقعی داروین در این سفر مطالعهی گیاهان و جانوران سرزمینهای عجیب بود. البته نجیبزادهی جوان (یا پدرش) باید هزینهی خود را میپرداخت.
میگویند داروین نه در هیئت فردی طبیعیدان بلکه در مقام نجیبزادهای قابل احترام که به شکار علاقه داشت، به آنها گرایش پیدا کرد. این مطلب آشکارا از حقیقت ماجرا به دور است. یقیناً، او نجیبزادهای جوان بود و به شکار هم علاقه داشت. اما هنسلو او را معرفی کرده بود (برای معرفی او تأکید داشت) و خوب میدانست که داروین طبیعیدانی با استعداد است. داروین اطلاعات زمینشناسی کمی داشت، ولی هنسول میخواست از تجربهی او استفاده کند. یکی از خوشبختیهای واقعی داروین این بود که هنسلو او را انتخاب کرد. خوشبختی دیگر او، تربیت یافتگی او بود. چون او را به قائممقامی باتیشام گمارده بودند و او از این فرصت استفاده کرد. هنسلو بر همین اساس نامهای به داروین نوشت و اطمینان داد که برای جمعآوری، مشاهده و یادداشتبرداری از چیزهای با ارزش در تاریخ طبیعی او را شخصی واجد صلاحیت میداند... مطمئنم که شما همان کسی هستید که آنها دنبالش میگردند. اگر داروین نجیبزادهای جوان و خوش برخورد از خانوادهای ثروتمند نبود هرگز چنین موقعیتی پیدا نمیکرد. علاوه بر این او طبیعیدان بود. به زبان ساده او بهترین کس برای این کار بود.
پدر داروین او را خیلی تشویق کرد. تاریخ حرکت یک ماه بعد بود. پدر فکر میکرد که پسر جوان مشکل سازش را باید به شغلی در کلیسا بگمارد. تنها چیزی که پدر از او خواست این بود که دنیا را دور بزند. اما دوست چارلز، یوشیا وجوود دوم پدر او را ترغیب کرد. پدر چارلز هم با بیمیلی از این ایده حمایت کرد (نه از جهت اخلاقی، بلکه مالی). یوشیا به چارلز کمک کرد تا دلیل روشنی که شک و تردیدهای پدرش را برطرف میکرد، ارائه کند و بر فواید سفر تأکید کرد.
سرانجام با همه چیز موافقت شد. داروین با فیتزروی ملاقات کرد (او اعلام کرد که چه کسی در این سفر همراه اوست). داروین آماده شد و به کشتی بیگل پیوست. کشتی بیگل سه دکل و 90 پا (27 متر) طول داشت. در ابتدای سفر هفتاد و چهار نفر را با خود حمل کرد. آنها چند هفته صبر کردند تا باد موافق بوزد و سرانجام در تاریخ 27 دسامبر 1831 میلادی حرکت کردند. کشتی ابتدا به سمت جزایر قناری حرکت کرد. آن زمان چند هفته مانده بود تا داروین به بیست و سه سالگی برسد. شهرت داروین نه به خاطر زیستشناسی بلکه زمینشناسی بود. او نمونه سنگها به همراه نامههایی را از جنوب آمریکا فرستاد تا سبب شد تا سنّ زمین، قدمت طبیعت و فرایند آهستهی تغییراتی که به زمین شکل داده را مشخص کند. داروین در بدو ورود به انگلیس عضو انجمن زمینشناسی شد و ناراحت نبود که در سال 1839 به عضویت انجمن جانورشناسی انتخاب شد.
داروین برای کار روی دو پروژه در لندن اقامت گزید. او کتابی دربارهی زمینشناسی آمریکای جنوبی و گزارش وقایع سفرش نوشته بود. در ژوئیهی سال 1837 میلادی شروع به نوشتن یادداشتهای خصوصی دربارهی تکامل گونهها کرد. او نگران مسایل مادی برای امرار معاش نبود. پدرش برای او ثروت زیادی باقی گذاشته بود. پدر فکر میکرد که اگر پسر مشکلساز او کاری کرده، مربوط به خودش است. در حقیقت او بیش از اراس خدمت کرد. اراس حرفهی پزشکی را کنار گذاشت و در لندن با مستمری که دکتر رابرت برایش میفرستاد زندگی مرفهی را پیش گرفت. اینها نشانهی روشنی است از این که چارلز بدون تجربهی بیگل احتمالاً چه شخصیتی پیدا میکرد.
چارلز به نویسندهای سرشناس تبدیل شد. گزارش سفر او تا ماه مه سال 1839 میلادی منتشر نشد زیرا باید صبر میکرد تا فینتزروی بخشی از کتاب را که متعلق به او بود، تکمیل کند. فیتزروی در آن بخش جنبهی دریانوردی سفر را توضیح داده بود. علیرغم دلخوری فیتزروی، گزارش داروین چنان عمومیت یافت که به صورت کتاب مستقلی درآمد و در ماه آگوست منتشر شد و به این ترتیب او با این کتاب به عنوان نویسندهای دانشمند معرفی شد. موضوعات مورد علاقهی عمومی مانند سن زمین در آن کتاب لحاظ شده بود. داروین، استفان هاوکینگ آن روزگار بود. او به واقع از نوشتههایش درآمد کسب کرد. کتاب او به کتابی دانشگاهی دربارهی صخرههای مرجانی تبدیل شد. داروین در کتابش توضیح میدهد که آبسنگهای حلقوی چگونه با رشد مرجانها بر بالای جزایری که به تدریج زیر امواج میروند، به وجود میآیند. این توضیحات تا امروز به قوت خود باقی است. داروین دربارهی نظریهی جدید دربارهی عمر یخچالها مقالات علمی نوشت. او در همه حال عمیقاً دربارهی تکامل میاندیشید. چارلز داروین در اوایل دههی 1840 میلادی، زمینشناس معروفی شده بود. او به خاطر تئوری تکامل معروفیت عام یافت که حسادت دیگران را برانگیخت، به طوری که کیهانشناس معروفی دربارهی اصل انواع، نظریهی جدیدی ارائه کرد. داروین پیش از آن که بتواند فواید دیدگاهش را دربارهی طبیعت زنده به جهان ارائه کند، میدانست که باید نه در زمینشناسی بلکه در زیستشناسی به شهرت برسد.
داروین دربارهی شهرت عقایدش نگرانیهای دیگری هم داشت. او اکنون خانواده داشت و همسرش به شیوهی قدما مذهبی بود. او میدانست که باید به خاطر دیدگاههای کفرآمیز و واکنش کلیسا نسبت به انتشار آنها نگران باشد. داروین وقتی تصمیم گرفت ازدواج کند، این فاکتور را نسنجیده بود.
ایدهی ازدواج و داشتن فرزند و زندگی خانوادگی راحت، چیزی بود که پس از ماجرای برگشت از سفر با بیگل بر او غالب شده بود (در حقیقت، خیلی وقت پیش از آن که سفرش به پایان برسد تمنای ازدواج داشت). در تابستان سال 1838 میلادی، به روش پزشکی معمول، فهرستی از فواید و مضار ازدواج را ترسیم کرد. ستون بدهکار شامل ریسکهای آن بود مثل پول کم برای کتابها و غیره، در حالی که جنبهی مثبت قضیه به چیزهای دیگر اشاره داشت مثل اشتیاق به داشتن همدم، (دوست زمان پیری) که علاقهمند به شخص باشد، کسی که دوستش بدارد و او را نوازش کند. برای داروین عشق لازمهی اساسی ازدواج نبود، همان طور که برای بسیاری از هم عصرهایش مهم نبود. عشق بعداً میآمد. چیزی که او میخواست زنی با زمینهی خانوادگی مناسب بود که کمی پول هم با خودش بیاورد.
دختر عمویش، اما، در خانوادهی داروین، وجوود چند بار ازدواج کرده بود و انتخاب او کار درستی بود. بعد از آشنایی با اِما داروین در 11 نوامبر در شهر مائر به او پیشنهاد ازدواج میدهد. اما برای خوشایند دو خانواده، بلافاصله میپذیرد. او مبلغ 5000 پوند جهیزیه به علاوهی سالیانه 400 پوند با خودش آورد. دکتر رابرت هم مبلغ 10000 پوند کمک کرد تا زوج خوشبخت، آیندهشان را تأمین کنند. مسافر بعد از پنج سال دوری به وطن برگشت و برای تشکیل زندگی خانوادگی جای درنگ ندانست. آنها ازدواج کردند، در همین زمان پسر عموی دیگر او جان وجوود در 29 ژانویهی 1839 میلادی در کلیسای سنت پیتر در مائر ازدواج کرد، یعنی پنج روز بعد از آن که داروین به عضویت انجمن سلطنتی پذیرفته شد.
داروین در آخر ماه سپتامبر سال 1838 میلادی، رسالهای دربارهی اصل جمعیت توماس مالتوس خواند. به نظر میرسد پیشرفتهای کلیدی تئوری داروین دربارهی تکامل به شکل انتخاب طبیعی طی شش ماه بعد اتفاق افتاد. او در آن زمان اولین ماههای ازدواج خود را میگذراند و رابطهی خوبی با اما داشت. داروین تابستان 1839 میلادی تئوریاش را کاملاً روشن در ذهن داشت و بیشتر آن را نوشت. مالتوس چنان تأثیر شگرفی بر او داشت که ارزش دارد تا دربارهی آن چه در این رساله نوشته، کمی وارد جزئیات شویم.
رسالهی مالتوس در سال 1798 میلادی بدون نام منتشر شد. این رساله دربارهی چگونگی افزایش جمعیت بحث میکند. اگر جمعیت کنترل نشود، به صورت تصاعدی بالا میرود زیرا (در حوزهی انسانی) هر یک از والدین میتوانند تا بیش از دو بچه تولید کنند. نکتهای که به طور چشمگیری در باروری دو خانوادهی داروین و وجوود وجود داشت. جمعیت انسانی شمال آمریکا در انتهای قرن هجدهم میلادی هر 25 سال دو برابر میشد. واضح است که این فرایند را برای مدت نامحدودی نمیتوان ادامه داد. اگر هر زوجی حتی حیوانات با باروری کند مثل فیلها چهار فرزند بیاورند و بچهها زنده بمانند و آنها هم به نوبهی خود بارور شوند، پس از 750 سال هر زوج 19 میلیون فرزند به دنیا آوردهاند. در حقیقت، در پایان 750 سال به نظریهی مالتوس میرسیم، به طوری که هر زوج فیل در سال 1050 میلادی به طور متوسط دو تا فرزند در سال 1800 میلادی داشته باشند.
مالتوس متوجه شد که پتانسیل رشد افسار گسیخته را میتوان با فاکتورهایی از قبیل حیوان طعمهخوار، در دسترس نبودن غذا (و امروزه جلوگیری از آبستنی) مهار کرد. با این کار اکثریت افراد قبل از رسیدن به سن بلوغ و باروری از بین میروند. در زمان داروین، از این بحث مبنی بر این که روش نامساعد زندگی کارگران در بخشهای تازه صنعتی شدهی بریتانیا طبیعی بود، در برخی از مناطق سوء استفاده میشد. بر این اساس تلاش برای از میان بردن علت بیماری و گرسنگی در میان جمعیتهای کارگری زیانبخش است. آنها به باروری و گرسنگی ادامه میدهند تا بار دیگر کنترل شوند.
داروین دریافت که نظریهی مالتوس اهمیت زیادی دارد. او به جمعیت به طور کلی نگاه میکرد، نه این که در شهرهای بریتانیا چه اتفاقاتی در حال وقوع است. داروین پی برد افرادی در طبیعت زنده میمانند و بارور میشوند که بهتر با زندگی کنار میآیند. یعنی با موقعیت بومی زندگی خودشان هماهنگی بهتری دارند؛ مانند کلیدی که به قفل میخورد. هر چه کمتر با طبیعت هماهنگی داشته باشید، در مبارزه برای زنده ماندن توانایی کمتری دارید. به این ترتیب فرزندانی به جای نمیگذارید، زیرا آنها هم به قدر کافی زنده نمیمانند تا به باروری برسند. مگر این که در بین تک تک اعضا هرگونه تغییراتی به وجود بیاید. انعطافپذیرترین افراد هر نسل تمایل بیشتری برای زنده ماندن پیدا میکنند و فرزندان بیشتری به جا میگذارند. داروین دریافت که این منازعه برای زنده ماندن در واقع رقابت بین اعضای هرگونه است. این کشمکش بین خرگوش با خرگوش یا بین روباه با روباه نیست. اگر خرگوشی بتواند سریعتر از خطر روباه بگریزد ولی خرگوش دیگر نتواند، خرگوشی که سریعتر میدود زنده میماند. (در این مورد تناسب اندامها اهمیت ندارد!) روباه مادامی که غذا میخواهد، فکر نمیکند که کدام خرگوش را بخورد.
در پایان سال 1838 میلادی، حتی پیش از آن که داروین ازدواج کند، یادداشتهای او نشان میدهند که داروین بین فرایند انتخاب طبیعی و انتخاب مصنوعی که برای باروی گیاهان و جانوران به منظور اصلاح نسل اسب، تازی یا گندم استفاده میشود، تمایز قائل بود. او در اواخر سال 1839 میلادی توضیح داد که طبیعت نیاز ندارد تا بداند کدام یک از اشکال متفاوت یک گونه برای گزینش مناسبتر است، اگر پرندهی به خصوصی منقار کمی بلندتر از حد معمول داشته باشد و این تغییر به او کمک کند تا راحتتر به غذا برسد، پس آن پرنده احتمالاً زنده میماند و ادامهی نسل میدهد. آن پرنده تمایل به داشتن منقار کمی بلندتر را به نسل بعد منتقل میکند. اشکال این جا است که آن را در انسانها به کار بریم و آن را با تمایل برای به ارث گذاشتن ویژگیها ترکیب کنیم. چیزی که برای توضیح تکامل به آن نیاز داریم همین است (اما ناتمام است، زیرا همیشه احتمال بروز تغییرات جدید وجود دارد).
ایدهی بزرگ داروین این بود. تکامل، ایدهای معروف بوده است (البته همیشه پذیرفته نشده است) اما انتخاب طبیعی چیزی است که به بقای اصلح معروف شده است. منتقدان داروین به تئوری تکامل مراجعه میکنند، اما اشتباه میکنند. تکامل، حقیقت است. نام کامل تئوری داروین، تئوری تکامل با انتخاب طبیعی است. اما اگر بخواهید از واژهی کوتاهتری استفاده کنید، باید به تئوری انتخاب طبیعی رجوع کنید (چه بخواهید انتقاد کنید و چه نخواهید). داروین باید نامی برای این تئوری انتخاب میکرد. اما از یادداشتهای داروین تا ابتدای سال 1840 میلادی برداشت میشود که این موضوع برای او از شفافیت خاصی برخوردار بود.
داروین تا آن موقع به مدت بیست سال بود که روی ایدهاش پافشاری میکرد و آن را نزد خودش نگه میداشت و از انتشار آن خودداری میکرد. این وضعیت مانع از ادامهی کار روی آن نشد. چکیدهی سیزده صفحهای این تئوری، بدون تاریخ، اما واضح در سال 1839 میلادی در مقالاتش پیدا شد. این چکیده با چیزی که بعدها به نام چکیدهی موجز بالغ بر سی و چهار صفحه بود و تاریخ ماههای مه و ژوئیهی سال 1842 میلادی را داشت، همراه بود.
داروین در بهار سال 1844 میلادی، نسخهای از این تئوری را ارائه کرد که توصیفی 50000 کلمهای بود. نسخهی ویرایش شدهی آن را تهیه کرد و نامهای به اما نوشت که آن را پس از مرگش باز و منتشر کند. داروین قصد نداشت آن را در زمان زندگیاش منتشر کند.
با این حال داروین نگران شهرت در زمان زندگیاش نبود ولی بر اولویت دانش اصرار داشت، مگر آن که تئوری او به دست کس دیگری کشف شود. داروین تا آخر عمر نقشهی زیرکانهای طرح کرد، که حتی ماکیاولی به آن افتخار کرد. در خلال سال 1845 میلادی، داروین روی چاپ دوم سفر موفقیت آمیزش با کشتی بیگل کار میکرد. او به توضیحات چاپ اول کتاب دربارهی موجودات زندهای که در سفر به امریکای جنوبی دیده بود، مطالب جدیدی افزود. به نظر میرسد مطالب جدید به قدر کافی تعدیل شده است. اما چنان که هووارد گروبر در کتاب داروین، انسان (ویلدوود، لندن 1974) نوشته اگر چاپهای اول و دوم این نشریه را با هم مقایسه کنید، مطالب جدیدی به چشم میخورد که در چاپ دوم میتوانید ببینید. مقالهای روشن و منطقی که تمام تفکرات داروین دربارهی تکامل در آن زمان را شامل میشود. بدیهی است که این مطالب باید در آن مقالهی منطقی نوشته شده باشد، سپس به دقت خرد شده و در آن نشریه لحاظ شده باشد. گویا داروین بین سکوت دربارهی این تئوری و عرضهی آن به جهانیان تردید داشت. زندگی شخصی داروین موقعیت را پیچیدهتر کرده بود نخست، میبینیم که تمایلی به آزار و اذیت اما ندارد. زمانی که داروین از سفر بازگشت دائماً درگیر بیماری بود و بقیهی عمرش را هم با بیماری گذراند. کتابهای زیادی دربارهی بیماری او نوشته شده است. برخی ادعا میکنند که بیماری داروین از نوع روانتنی است. او به خاطر واکنش احتمالی به ایدهی تکامل نگران بود. برخی دیگر یک یا چند علت جسمی برای بیماری او بر میشمارند. بهترین توضیحی که به نظر میرسد این است که بیماری او واقعاً جسمی است و به احتمال زیاد چیزی است که در مناطق گرمسیری به آن مبتلا شده و با کار و نگرانی زیاد بدتر شده است. به هر حال، داروین خودش را از نوع افراد مستحکم نمیدانست که با انتشار عقایدش دنبال قهرمانی باشد.
خانوادهی داروین هم رو به رشد و تعداد بستگانش رو به افزایش بودند. چارلز و اما طی سالهای 1839 میلادی تا 1856 میلادی (زمانی که اما 48 ساله بود) صاحب ده فرزند شدند. هفت تا از آنها تا بزرگسالی ماندند (لئونارد داروین تا سال 1943 میلادی زندگی کرد). دو تا از فرزندان هم در طفولیت مردند، یکی از آنها دختری مورد علاقهی داروین به نام آنی بود که در سال 1850 میلادی در سن نه سالگی مرد و داروین را در افسردگی عمیقی فرو برد.
در سالهای 1840 و 1850 میلادی جو ناآرامی در بیرون از خانهی داروین حاکم بود، به طوری که فضا کاملاً مستعد بود تا او عقایدش را آشکارا بیان کند. داروین و اما بعد از ازدواج در لندن سکنی گزیدند. در اوایل سال 1840 میلادی شورشهای خیابانی در جریان بود و جنبش اصلاح طلب در صدد اصلاح سیستم انتخابات بود. خانوادهی داروین اندیشیدند که لندن محل مناسبی برای رشد فرزندان نیست. آنان با کمک پدر داروین در روستای دون در کنت خانهای خریدند. در اواسط سال 1842 میلادی یک ماه بعد از آن که ارتش برای پیروزی بر آخرین تظاهرات شدید به خیابانهای لندن رفت، خانوادهی داروین به آنجا نقل مکان کردند. چند سال بعد از نقل مکان به آن جا داروین عضو نظام ارباب سالاری شد و نام روستا به داون تغییر یافت، اما نام خانهی دون باقی ماند. داروین بقیهی عمرش را در آن روستا زندگی کرد. با کالسکه دو ساعت تا مرکز لندن فاصله بود، اما در دل منطقهی کنت بود. علیرغم، بهبود جادهها و بزرگ شدن خانهها، این خانه با باغهایش تقریبا به همان صورت اولیه باقی مانده بود تا زمانی که داروین از آن جا رفت.
یک هفته بعد از حرکت داروین به لندن، اما، صاحب سومین فرزندش به نام مری الینور شد که سه هفته بیشتر عمر نکرد. این شروع دورهی تاریکی بود که زندگی شاد در خانهی روستایی داون را دگرگون کرد. این دوره مدتها ادامه داشت. ویلیام (متولد 1839 میلادی) و آنی (متولد سال 1841 میلادی) در محیط خانه رشد کردند، گویی باید نقطه نظر مالتوس اثبات شود. اما، سه ماه بعد از دست رفتن مری الینور دوباره حامله شد.
خانوادهی رو به رشد داروین در خانهی روستای داون دور او جمع شدند و آسایش درونی که داروین به آن نیاز داشت، تکمیل شد. آنان به نفع خوشبختی خانواده از داروین درخواست کردند تا خلاصهی تئوری تکامل سال 1844 میلادی او با روشن انتخاب طبیعی به نام او ثبت شود. لازم است او را زیستشناس بنامند، تا ایدهاش جدی گرفته شود. داروین کتابی دربارهی جزایر آتشفشانی نوشت که در سال 1844 میلادی منتشر شد. مشاهدات زمینشناسی او در آمریکای جنوبی با تأخیر طولانی در سال 1846 میلادی، ده سال بعد از آن که از سفر با کشتی بیگل به لندن برگشت منتشر شد. داروین در اکتبر آن سال به هنسلو نوشت:
«نمیدانی که چه قدر به خاطر اتمام مطالبی که طی سفر با کشتی بیگل نوشته بودم احساس خوشحالی میکنم. اکنون ده سال است که از سفر برگشتهام و سخنان شما را که مهمل میدانستم، درست از آب درآمد. دو برابر تعداد این سالها تحقیق لازم است تا به جمعآوری نمونهها و مشاهدات بپردازم.»
بیمهرگانی که داروین در این نامه از آنها حرف میزند، بارناکلهایی است که در ساحل جنوبی شیلی در سال 1835 میلادی جمعآوری کرده بود. او میاندیشید که آنها زمینهی مطالعاتی خوبی میشوند و مدارک او را در زیستشناسی تأیید میکنند. به هر حال او از این موجودات عجیب و غریب گیج شده بود. حتی اگر این موجودات به اندازهی سر سوزن در درون صدف بارناکلهای دیگر زندگی بکنند، اشتیاق او را به کار کردن بر میانگیزند. داورین برای توضیح جایگاه این موجودات در خانوادهی بارناکلها باید کار روی دستهبندی کامل بارناکلها را شروع کند. این موضوع با نگاه امروزی نوعی گرفتاری ناامید کننده را نشان میدهد. آن موقع پنج سال مانده بود تا نخستین کتابهای برجسته دربارهی بارناکلها در سال 1851 میلادی منتشر شود. داروین علیرغم حملهی فلج کنندهی بیماری، مرگ آنی و یأس روزافزون از کار توان فرسایی که به عهده گرفته بود، کتابش را منتشر کرد. در سال 1854 میلادی، دو جلد آخر از مجموعهی سهگانهی او منتشر شد. سه کتاب توأماً کار ردهبندی بارناکلها را تشکیل میدادند. جامعهی علمی کار او را تحسین و تشویق کرد و سبب دریافت مدال سلطنتی از انجمن سلطنتی شد (به همراه کار روی صخرههای مرجانی). این کار خیلی سختتر از آن بود که او تصور میکرد و بیش از چیزی که فکر میکرد زمان برد. اما داروین در پایان دههی 1850 میلادی زیستشناس تراز اول معرفی شد. او کسی بود که مطالب زیادی دربارهی رابطهی بین گونهها میدانست.
داروین اواسط دههی 1850 میلادی قصد انتشار تئوری انتخاب طبیعی را نداشت. او در سال 1855 میلادی 46 سال سن داشت، شخص میانسال و نیمه علیل با مسئولیتهایی که به خارج از محیط خانوادگی او مربوط میشد. پدرش در ماه نوامبر سال 1848 میلادی از دنیا رفت و در ماههای بعدی نیز بیماری داروین به حدی جدی شد که به آب درمانی مرسوم آن روزگار رو آورد. صبح هر روز ابتدا خود را در پتو میپیچید و با چراغ الکلی گرم میکرد تا عرق از او روان شود، سپس به داخل آب سرد میپرید. برنامهی غذایی به خصوصی هم داشت که شیرینی، نمک و... در آن جایی نداشت. او هر روز اجازهی چند ساعت کار کردن داشت. یکی از دلایل طولانی شدن مطالعهی بارناکلها، برنامههای روزانهی او بود. با این حال، گویا این درمان مؤثر بود و داروین بقیهی عمرش آن را کم و بیش ادامه داد، گرچه هنوز از حملهی بیماری حاد رنج میبرد.
سال 1851 میلادی، نمایشگاه بزرگی در قصر کریستال برگزار شد. در 13 ماه ماه، سه هفته پس از آن که آنی مرد، نهمین فرزند داروین به نام هوراس به دنیا آمد. در ماه ژوئن همهی خانواده به همراه اراسموس یک هفته به لندن رفتند و از نمایشگاه بازدید کردند. این دیدار برای داروین فرصتی بود تا دوستیاش را با ژوزف هوکر تجدید کند. ژوزف هوکر از معدود افرادی بود که از تئوری انتخاب طبیعی حمایت کرد. هوکر، گیاهشناسی جوان (متولد 1817 میلادی) و پسر مدیر باغ گیاهشناسی سلطنتی در کیو بود. اندکی زودتر از آن که هوکر در سمت طبیعیدان از سفر دریایی به قطب جنوب بازگردد، داروین در اواخر سال 1943 میلادی از آن جا دیدن کرد. او یکی از مهمترین حامیان علمی داروین بود. وقتی هوکر در سال 1847 میلادی بار دیگر به هیمالیا سفر کرد، داروین دلسرد و فلج شد. او مشتاق بازگشت هوکر بود.
داروین تا آن زمان با سرمایهگذاری در صنعت، راهآهن و زمین فوقالعاده ثروتمند بود. مبلغ 40000 پوند از پدرش به او ارث رسیده بود تا مزید خوشبختی دائمی خانواده شود. اما مدیریت این سرمایهگذاریها سبب نگرانی داروین بود. او میخواست مانند اربابی نمونه مراقب کشاورزان مستاجر باشد و در اطراف روستای داون با جدیت وظایف شوالیهگیری برای کمک به فقرا و نیازمندان را ادا کند. جنگ کریمه بر نگرانیهای او میافزود. این جنگ در سال 1854 میلادی شروع شد و به سقوط دولت و اقتصاد بیثبات بریتانیا انجامید. علاوه بر همهی اینها، آخرین فرزند اِما در سن 48 سالگی در دسامبر 1856 میلادی، به دنیا آمد. تولد فرزندی دیگر برای چارلز هشدار دهنده بود. آن کودک از سندرم داون رنج میبرد و کمتر از دو سال بعد در ژوئیهی سال 1858 میلادی در اثر مخملک مرد. زمانی که داروین در بحبوحهی کار روی کشفیات خود بود، مرگ فرزندش اتفاق افتاد. در حالی که مقالات نویسندههای ناشناس و پرطمطراق در میان نوشتههای او بود که برای نسل بعد ماند تا کسان دیگری که دارای ایدهی انتخاب طبیعی بودند، آن کشف کنند.
داروین در اواسط دههی 1850 میلادی از نظر علمی غیر فعال نبود. او کاری را برای افکار عمومی شروع کرد مبنی بر این که چگونه بذرها در سراسر طبیعت پراکنده میشوند. او بذرها را آزمایش کرد که چه مدت در آب نمک زنده میمانند و جوانه میزنند. او میخواست نشان دهد که چطور پرندهها آن را پخش میکنند و حتی وقتی کبوتر مردهای به مدت سی سال در آب نمک قرار میگیرد و هنگامی که بذرها از درون چینهدان او بیرون میآید، از آن بذرها گیاه میروید. اینها مطالعات مهمی بودند که فرد دیگری قبل از او زحمت انجام آنها را به خود نداده بود. اینها نشان میدادند که داروین، نه متفکری عقلی و نشسته روی صندلی راحتی بلکه طبیعیدانی عملی بود. او خواست دربارهی انتخاب مصنوعی بیشتر بداند، به جامعهی کبوتربازها ملحق شد. داروین در ابتدا آموخت که چه ویژگیهایی از نسلی به نسل بعد منتقل میشوند و پرورش دهندهها در یک طرح بدنی پایه تغییرات مختلف را چطور میتوانند انتخاب کنند. داروین میدانست که موجودات زنده چگونه طبق تجربیات مستقیم و عملی رفتار میکنند.
داروین در این زمان مخفیانه روی نسخهای طولانی از کتاب تئوری تکامل با انتخاب طبیعی کار میکرد. او به این نتیجه رسید. که وقتی به قدری پیر باشد که دیگر صدمهای به او نزند، باید آن را چاپ کند. او پیشرفت شاهکارش را دائماً برای اطلاع تعداد کمی از مردم ذکر میکرد. هوکر و زمینشناس چارلز لیل هم زمانی که سوار بر کشتی بیگل در حال سفر بودند، تأثیر زیادی بر داروین داشتند. (لیل متولد 1797 میلادی، شاهکاری سه جلدی به نام «اصول زمینشناسی» را نوشت.) داروین جلد اول کتاب لیل را در کشتی بیگل به همراه داشت، جلد دوم آن را در حین سفر گرفت، برای جلد سوم هم بعد از سفر انتظار میکشید.
در این زمان در جمع دوستان داروین، توماس هنری هوکسلی هم بود. داروین در آوریل 1853 میلادی در نشست جامعهی زمینشناسی با او آشنا شد. طبیعیدان دیگری که در سفری طولانی با کشتی مطالعات دریایی کار خود را شروع کرد، هوکسلی بود. او جوانی آشوبگر و فقیر بود (متولد 1825 میلادی)که نسبت به دانش موجود در انگلستان که میراث نجیبزادگان خودسر (مانند داروین) محسوب میشد، عصبانی بود. اما به قدر کافی زیرک بود که نیاز به حمایت امثال داروین را درک کند. او خیلی زود به بهانهی علم و به طمع ثروت خانوادگی داروین به دیدار هم مسلک انقلاب آمد. در اواسط دههی 1850 میلادی هوکسلی و هوکر، دوستان نزدیک یکدیگر شده بودند. اعضای نسل جوان مانند نجیبزادههای تازه کار نبودند، آنان دانش را حرفهی واقعی خود قرار داده بودند.
وضعیت فکری داروین دربارهی ایدههای انقلاب را میتوانیم از نامهای که در نوامبر 1856 میلادی به لیل نوشت، برداشت کنیم:
«من به طور پیوسته روی کتاب بزرگم کار میکنم. این را هم دریافتهام که غیر ممکن است تا هر نوع مقاله یا شِمای مقدماتی از آن را منتشر کنم. اما کارم را مانند مطالب فعلی به نحو احسن انجام میدهم و در انتظار تکمیل شدن آنها هم نیستم.»
کلمهی کلیدی، «به نحو احسن» است. داروین پیش از انتشار عقایدش وسواس زیادی به خرج میداد. همهی بحثهای احتمالی روی عقایدش را بررسی میکرد و در پی پاسخی متقابل بود تا در شاهکارش بگنجاند. او بدون آن که بخواهد مقاومت کند، منتقدان را مورد بیاعتنایی قرار میدادند. داروین میخواست رئوس کلی ایدهاش درست باشد تا ایرادات مفصلی نداشته باشد و مخالفانش نتوانند او و تئوریاش را محکوم کنند.
اگر روش داروین این بود، تئوری انتخاب طبیعی او سرانجام باید منتشر میشد (شاید نه بعد از مرگ او). کتاب داروین در سه جلد مفصل و متراکم شامل مثالها و بحثهای زیادی بود و قرار بود تعدادی دانشمند آنها را بخوانند. داروین مجبور بود با توجه به رئوس کلی این تئوری، چکیدهای که به نحو زیبایی نوشته شده و زبان قابل فهم داشته باشد، ارائه کند. او میخواست کتابی پُرفروش و همیشه در حال تجدید چاپ را منتشر کند. یکی از بزرگترین دغدغههای آیندهی او برای دانش بود. البته چنین چنین اتفاقی هم افتاد.
آلفرد راسل والس طبیعیدان در سال 1858 میلادی در شرق دور مستقر شد. او در سال 1823 میلادی متولد شده و نهمین فرزند خانوادهاش بود. آلفرد مجبور شد برای تأمین مخارج زندگی، مدرسه را در سیزده سالگی ترک کند اما پس از پشت سرگذاردن زندگی پرماجرای اولیه و انجام کارهایی مثل نقشهبرداری از جویهای آب و معلمی مدرسه، به یک طبیعیدان مستقل تبدیل شد. او با جمعآوری نمونههایی از سراسر جهان و فروش آنها به نجیبزادههای ثروتمند و آماتور انگلستان زندگیاش را اداره میکرد. گرچه هوکسلی و داروین از او نفرت داشتند. (البته همیشه در عمل این طور نبود) والس همزمان با داروین به تئوری انتخاب طبیعی پی برد. او با کار و تجربهی مستقیم روی عوامل زایای طبیعی در مناطق گرمسیری و حتی با ترکیب مشاهدات مستقیم و مطالعهی مقالهی مالتوس به این نظریه رسید. والس با داروین مکاتبه داشت و ابتدا دربارهی گونهها با او در تماس بود. والس نمیدانست داروین قبلاً تئوری انتخاب طبیعی را کشف کرده است. در ماه سپتامبر سال 1855 میلادی، والس مقالهای را در نشریهی سالنامه و مجلهی تاریخ طبیعی چاپ کرد که چندین مدرک برای تکامل در آن لحاظ شده بود، اما ایدهی انتخاب طبیعی را معرفی نکرده بود.
برخی از دوستان داروین، راجع به شباهت بخشهایی از مقالهی والس با جنبههایی از کار داروین، او را آگاه کردند. دوستان داروین اصرار داشتند تا او نظریهاش را منتشر کند. لیل کسی بود که به هیچوجه قبول نمیکرد داروین راست میگوید اما او غریزهی یک دانشمند حقیقی برای درک اولویتها را داشت. لیل در ماه مه سال 1856 میلادی این نامه را برای داروین نوشت: «امیدوارم بخش اندکی از اطلاعات خود را چاپ کنید. اگر نظر موافق دارید، موضوع کبوترها را چاپ کنید. بگذارید این تئوری بیرون بیاید و وقت بگذارید تا معرفی و فهمیده شود.»
داروین از حرف والس نگران نشد. اما ایدههای خوبی از آن کسب کرد و از این دیدگاه که گونهها را خدا آفریده حمایت کرد. با همهی این حرفها تکامل چیز تازهای نبود و در مقالهی انتخاب طبیعی والس، اشارهای به آن نشده بود. داروین تحت فشار دوستان دربارهی نگارش بخش اندکی از تئوریاش و سپردن آن به دست چاپ فکر کرد. داروین تا ماه مه سال 1857 میلادی برای والس نامه مینوشت ولی در غفلت شدیدی به سر میبرد و نمیدانست والس تا کجا پیش رفته است. او نامهای مبنی بر این که وارد این موضوع نشوید. برای والس میفرستاد و قصد داشت اعلام کند که در این موضوعات او پیش گام است. داروین به والس دل خوشی میداد مبنی بر این که، ما دو نفر خیلی شبیه به هم فکر میکنیم و به نتایج مشابه زیادی رسیدهایم. داروین نوشت:
«تابستان امسال، بیستمین سالی است که من اولین یادداشتهایم را نوشتم، و این سؤال را مطرح کردم که گونهها و واریتهها به چه دلیل با یکدیگر تفاوت دارند. اکنون کارم را برای چاپ آماده میکنم اما میبینم که این موضوع خیلی گسترده است. فصلهای زیادی از آن را نوشتهام اما گمان نمیکنم که تا دو سال آینده موفق شوم آنها را چاپ کنم.»
والس این نکته را متوجه نشد. در نتیجه چیزی که پشتیبان نظریهی والس بود و سبب پشتگرمی داروین میشد تا ایدههایش را تمام و کمال بنویسد، نظریهی انتخاب طبیعی بود (خودش این نام را به نظریهاش نداد). در نتیجه، مقالهای با عنوان «تمایل گونهها برای جدا شدن از گونهی اصلی» را به آدرس داروین فرستاد، و نامهای ضمیمهی آن بود که از داروین میخواست تا آن را به لیل نشان دهد. این نامه در روز 18 ژوئیهی سال 1858 میلادی روی میز کار داروین قرار گرفت. لازم بود تا دست خط را با نامهی ضمیمه نزد لیل ببرند:
«حرفهای تو حقیقتاً درست درآمد. من باید پیشدستی میکردم. من هیچ وقت هماهنگی چشمگیری ندیدم. اگر والس خطوط کلی دست نویس من را در سال 1842 میلادی نوشته بود، چکیدهی کوتاه و مفید بهتری ارائه نمیکرد!»
البته این نه مطابق نظریات بلکه حقیقتی علمی بود. کسی که چشمان بازی دارد میتواند آنها را کشف کند. واکنش فوری داروین این بود که هرگونه امید برای پیشی جستن را از دست بدهد، گرچه هنوز امید داشت تا کتابش احتمالاً برای توضیح کاربرد این تئوری مفید باشد. اما دوستان داروین با او هم عقیده نبودند. لیل و هوکر جدا از هم کار داروین را معرفی کردند (بیماری و مرگ چارلز کوچولو در 28 ژوئیه سبب پریشانی داروین شد). آنها تصمیم گرفتند تا در مقالهی مشترک داروین و والس را در نشست بعدی انجمن لیناوس در تاریخ اول ژوئن مطرح کنند. شرکت داروین تا حد زیادی مبتنی بر مقالهی منتشر نشدهی 1844 میلادی او بود ( داروین در سال 1844 میلادی 35 ساله بود، والس در سال 1858 میلادی همین سن بود). شرکت والس در این نشست به دلیل مقالهای بود که برای داروین فرستاده بود. والس در طرف دیگر جهان حتی مشورت نکرده بود، اما همیشه واقعیت مسلم را با متانت زیادی میپذیرفت و مانند داروین خود را موفق میخواند.
علیرغم هیاهوی زیادی که در مورد داروین بود، مقالهی مشترک با بیمیلی پذیرفته شد. رییس انجمن لیناوس فعالیتهای سال گذشتهی انجمن را در نشست 24 مه 1859 با این کلمات خلاصه کرد: «سالی که گذشت... در حقیقت، هیچ یک از آن کشفیات جالب که سبب تحول فوری میشود مشخص نشد، بنابراین بخش دانش حرفی برای گفتن ندارد.»
با اصرار لیل و نگرانی والس برای انتشار این کتاب، داروین شاهکارش را در تابستان 1858 میلادی نوشت. او در نامهای به والس نوشت که قصد دارد بخشهایی از کتاب را بار دیگر خوانده و چکیدهی آن را آماده کند، او به این روش فکر میکرد. برنامهی انتشار نسخهی کاملی از تئوری را از عنوان اصلی آن میتوان دید: «چکیدهی مقاله دربارهی اصل انواع و گونهها به روش انتخاب طبیعی. ناشر او، جان موری، داروین را ترغیب کرد تا این عنوان را به «دربارهی اصل انواع» کوتاه کند. مؤلف اصرار داشت «با انتخاب طبیعی» را به زیر عنوان اضافه کند، هم چنین در صفحهی عنوان این کلمات «با حفظ نژادهای قوی در تنازع بقا» را بنویسد. داروین اصرار داشت تا تئوری تکامل را در این عنوان بگنجاند! برای تهیهی چکیده، اولین چاپ کتاب در ماه نوامبر سال 1859 میلادی منتشر شد و شامل 150000 کلمه بود.
موری انتظار نداشت این کتاب پر فروش باشد. ابتدا تصمیم گرفت 500 نسخه از آن را چاپ کند؛ چون فکر میکرد که کتابی علمی باشد. اما وقتی خواندن دستنویس را تمام کرد، آن را تا 750 نسخه افزایش داد. روز انتشار 1250 نسخه از کتاب روی ویترین کتابفروشیها بود و چاپ بعدی هم بلافاصله بیرون آمد. داروین در چاپهای بعدی کتاب تغییراتی در آن به وجود آورد. بیشتر تغییرات برای تقویت این تئوری در برابر انتقاداتی بود که آن زمان سبب سوء تفاهم میشد. داروین هرگز نفهمید که وراثت چگونه عمل میکند (تا دهه 1850 میلادی کسی DNA یا رمز ژنتیکی را نمیشناخت). داروین هر چه بیشتر در درهای تاریک گام نهاد و سعی کرد تا آن را توضیح دهد نتیجه این شد که چاپ نهایی «اصل انواع» چنان که همیشه به آن رجوع میشود، اولین مطلب در این باره باشد. اصل انواع مثل این است که در صدد برآیید تا دربارهی انتخاب طبیعی و تکامل از دهان اسب چیزی بیاموزید، باید آن را جستوجو کنید. اما ضرورت ندارد در کتابفروشیهای قدیمی آن را جستوجو کنید. این کتاب چند بار تجدید چاپ شد و در دسترس است.
این تئوری مؤلفهای کلیدی دارد. افراد یک نسل زاد و ولد میکنند. تا نسل بعدی را به وجود آورند که شبیه والدینش است، اما با آنها یکسان نیست. به این ترتیب گونهی جدیدی به وجود میآید. سپس با انتخاب طبیعی افرادی که بهتر خود را با محیط وفق دادهاند، به طور مؤثرتری زاد و ولد میکنند و فرزندان بیشتری از خود به جا میگذارند.
همهی داستان همین است. اما معنی ضمنی موارد فوق این است که همهی حیات روی زمین و زندگی انسان به همان روش برخی اجداد مشترک به وجود میآید.
بعد از انتشار کتاب اصل انواع، زندگی برای داروین به هیچ وجه به صورت سابق ادامه نیافت. سرش به کار خودش گرم بود و حامیان و مشوقان ایدهی تکامل با انتخاب طبیعی مانند هوکر و هوکسلی را از دست داد. شگفت این که، حمایت تند هوکسلی از این ایده (که او را موجودی مانند بولداگ، نوعی سگ، توصیف میکرد) به این معنی بود که او کار دانشمند نجیبزادهی ثروتمند و مستقلی را ارتقا دهد، تا جایی که به قیمت دانشمند حرفهای مشغول به کاری مانند والس تمام شود. وارد جزئیات بحث پیرامون تئوری داروین و والس در دههی 1860 میلادی نمیشویم. تاریخ قضاوت میکند که چه کسی برندهی آن بحث بود و چرا. داروین با این کار بزرگ سرانجام عقدهی درونیاش را خالی کرد. بعد از وقفهی غیر منتظرهای که با ورود نامهی والس در سال 1858 میلادی اتفاق افتاد، او با کمک شاگردان جوانش، دوباره جایگاه قبلی را به دست آورد. گل ارکیده و روش باروری با کمک حشرات که با قانون تکامل کاملاً تناسب داشت، مدتها او را مسحور خود کرده بود. شگفتیهای این مطالعه داروین را به تألیف کتابی به این نام سوق داد: «دربارهی روشهای گوناگونی که ارکیدههای بریتانیایی و خارجی با کمک حشرات بارور میشوند، و تأثیرات خوب و متقابل» که در سال 1862 میلادی منتشر شد. او چند سال بعد شاهکار دیگری به نام «تغییر جانوران و گیاهان با اهلی شدن» را خلق کرد که در اوایل سال 1868 میلادی، چند هفته مانده به پنجاه ونهمین سالگرد تولد داروین منتشر شد. داروین در آن کتاب جزئیات انتخاب مصنوعی را شرح داد که در مباحث مربوط به انتخاب طبیعی کمک کننده بود. داروین در دههی 1860 میلادی در خارج از بریتانیا به افتخاراتی نائل شد (گرچه هیچوقت در مدت زندگیاش در بریتانیا به طور جدی به افتخارات نرسید، به غیر از آن که در انجمن سلطنتی تشویق شد.)
در بریتانیا همه چیز جریان خوبی داشت. همهی فرزندان داروین فعال بودند و پسرها به موفقیتهای شغلی رسیده بودند. آنها در شغلهای متفاوتی مانند بانکداری و ارتش مشغول بودند و در فراگیری دانش پیشرفت میکردند. اما فرانسیس و جرج برخلاف پدر به خاطر موفقیتهایشان عنوان سر یا شوالیهگری گرفتند.
البته لحظات سیاه هم در انتظار آنان بود. در سال 1865 میلادی، فیتزروی که همیشه شخصیتی متزلزل داشت و به خالق حمله به انجیل معروف بود، گلوی خود را برید. سال بعد، خواهر داروین، کتی مرد. یک ماه بعد هم سوزان مرد. وقتی که در تابستان سال 1868 میلادی، هوکر به ریاست انجمن پیشرفتهای علمی بریتانیا انتخاب شد، نشانههای روشنی از این که باد از کدام جهت میوزد، پیدا شد. وقتی داروین به سن شصت سالگی وارد شد باید از موفقیتهای خود خرسند باشد و دست از کار بکشد و از زندگی خانوادگی لذت ببرد. ولی داروین دومین کتاب مشهور خود را منتشر کرد. این کتاب که مدتها در انتظار آن بود دربارهی جایگاه نوع بشر در تکامل (خودش نوشت، انسان) بود. او در جملات مشهوری در کتاب اصل انواع، قول این کتاب را داده بود.
داروین همواره از واژهی انسان برای نوع بشر استفاده میکرد. داروین به جای استفاده از واژهی انسانِ رده پایین، از واژهی انسان رشد یافته در متن کتاب استفاده کرد. او عمداً سنت استفاده از واژهی عالی برای دلالت بر اهمیت گونههای انسان را نادیده میگیرد. گونهها تغییر میکنند، و این مهم است که واژهها را در متون زمان خودشان ببینیم.
نوری که داروین بر موضوع اصل انواع افکند، در سال 1871 میلادی دیده شد. عنوان کتاب «نسل انسان، و انتخاب در رابطه با جنسیت» به محتوای آن اشاره دارد. این کتاب، دو کتاب در قالب یک کتاب است. در این کتاب مانند واژهی اصل از این عبارت هم به صورت کلمهی واحد به نام «نسل» استفاده میشود. داروین تلاش زیادی کرد تا فصلهای کتاب را طوری تلفیق کند که انتخاب نوع را در ارتباط با انسان توصیف کند. «انتخاب در رابطه با جنسیت» واقعاً به صورت اندیشهای بعد از «تغییر» به کار میرود و «نسل انسان»، اصطلاحی است که به جای جایگاه انسان در تکامل قرار میگیرد. به هر حال این تئوری بحثبرانگیز است. اما اهمیت روش داروین در این موضوع، در قالب زمان خودش، چشمگیر بود. یکی از مقالات او که در سال 1839 میلادی نوشت اما چاپ نشد، گویای این موضوع است: (و به استفاده از کلمهی عالی در کار قبلیاش اشاره میکند).
«من در هیئت طبیعیدان هر حیوان پستانداری را به یاد میآورم که دارای حس پدری، غریزههای اجتماعی و زناشویی و غیره است.»
نکتهی اصلی این است که کاری که داروین کرد برای دانش جدید بود. نگاه او به انسان از منظر شخصی طبیعیدان، همانند نگاه به حیوانات پستاندار دیگر بود. او نه دفاع خاصی میکرد و نه اظهار میداشت که نوع بشر در هر روش اخلاقی نسبت به حیوانات برتر است. داروین با این سخنان، نخستین زیستشناس اجتماعی شد. آن روشی که با نسل منتقل میشود، سی و دو سال بعد، وقتی با دیگر نوشتههای داورین ترکیب شد، کتاب او بار دیگر پرفروش شد.
با دانش فعلی تقریباً میتوانیم منشاء خود را بشناسیم. پستترین موجود زنده چیزی بالاتر از خاک غیر زندهی زیر پای ما است. هیچ کس بدون علاقهمندی به ساختار و ویژگی های با شکوه حیات زنده نمیتواند حتی موجودات پست را مطالعه کند.
این آخرین کتاب بزرگ داروین بود. اما علاقهمندی او به ساختار و ویژگیهای پستترین موجودات زنده در تمام کتابهایی که به قلم او نوشته شده روشن میشود. رسالهای در باب گیاهان خزنده که در سال 1975 میلادی منتشر شد. «گیاهان حشرهخوار» (1875 میلادی)، «تأثیرات پیوند زدن و خودباروری در دنیای گیاهان» (1876 میلادی)، «اشکال مختلف گلها در گیاهان یک گونه» (1877میلادی)، «توانایی حرکت در گیاهان» (1880 میلادی)، «شکلگیری کپک گیاهی با عمل کرمها و مشاهدهی عادت آنها» که سال قبل از مرگ داروین در سن 73 سالگی او و در تاریخ 1881 میلادی منتشر شد. داروین در آخرین سال زندگیاش پنج مقالهی علمی منتشر کرد.
بزرگترین جنجال نوشتههای داروین در دههی آخر زندگیاش برپا شد. این مسئله مربوط به کتاب «توصیف عواطف در انسان و حیوانات» بود که 5000 نسخه از آن در روز انتشار در سال 1872 میلادی فروخته شد. مطالب مربوط به «نسل» در عصر ویکتوریا طرفداران زیادی داشت، مثل این عقیده که انسانها نسبت به تحریکات خارجی مانند حیوانات واکنش نشان میدهند.
داروین در سالهای ضعف و از کار افتادگی در خانهی داون زندگی یکنواختی را پیش گرفت، زود از خواب برمیخاست و پیش از صبحانه قدم میزد. سپس بین ساعت هشت تا نه و نیم به مدت یک ساعت و نیم کار میکرد، نامههایش را میخواند، یا روی کاناپه میخوابید و فرد دیگری نامههایش را برای او میخواند، بعد دوباره به مدت یک ساعت یا بیشتر کار میکرد و سپس بار دیگر قدم میزد. بعد از صرف ناهار روزنامه میخواند، آن موقع وقت نوشتن نامهها بود، از تختهای برای نگه داشتن کاغذ روی آن استفاده میکرد و روی صندلی کنار شومینه مینشست. هنگام غروب بار دیگر یک ساعت کار میکرد سپس احتمالاً قبل از خوردن شام، داستان میخواند و ساعت ده و نیم شب هم برای خوابیدن به بستر میرفت.
فرانسیس داروین برنامهی ثابت روزانهی داروین را بر اساس اتوبیوگرافی پدرش نوشته و ویرایش کرده و برای نخستین بار در سال 1887 میلادی منتشر کرده است. در آن سالها فرانسیس خیلی به والدینش نزدیک بود. در سال 1876 کمی بعد از تولد چارلز و نخستین نوهی اِما داروین به نام برنارد، امی همسر فرانسیس مرد. فرانسیس به خانهی روستای داون برگشت و تا زمانی که چارلز مرد، دستیار پدرش بود.
خانوادهی داروین در تابستان سال 1881 میلادی تعطیلات با صفایی را در روستای داون میگذراندند و خاطرات دوران جوانی خانوادهی داروین در سالهای گذشته را یادآوری میکردند. داروین نسبت به بسیاری از دوستان و بستگانش عمر طولانیتری داشت، او در 26 آگوست همان سال متوجه شد که اراس فوت کرده است. علیرغم این که او تلاش میکرد تا امور برادرش را سر و سامان داده و مراسم تدفین او را انجام دهد اما خودش نیز بیمار بود. آن تلاشها داروین را بیمارتر کرد و او هیچ وقت سر جای اول برنگشت و بیشتر مدت زمستان سال آخر عمرش را زمینگیر شد. داروین در 19 آوریل سال 1882 میلادی در آغوش همسرش اِما جان داد.
خانوادهی او ترتیبی دادند تا چارلز بدون سر و صدا در روستای داون دفن شود. تشکیلاتی که در زمان زندگیاش حتی نشان شوالیهگری به او نداده بود، (تا اندازهای تحت اعمال فشار هاکسلی) تصمیم گرفت جبران مافات کند. با اجازهی اِما و ویلیام (اکنون رییس خانواده بود)، داروین در تاریخ 26 آوریل سال 1882 میلادی در کلیسای وست مینستر دفن شد.
پایان سخن
زمانی که داروین درگذشت، نظریهی انتخاب طبیعی او (که در آن روزگار به داروینیسم معروف بود) رسمیت نداشت. بحثهای پیرامون انتشار اصل انواع سبب شد که ایدهی تکامل بیش از پیش در سطح وسیعی مطرح گردد. اما تئوری داروین فاقد توضیحی مبنی بر این بود که ویژگیها چگونه از نسلی به نسل بعد منتقل میشوند. چرا افراد یک خانواده با والدین مشترک، ویژگیهای متفاوت دارند؟ داروین در تجدید نظرهای بعدی در نظریهی اصل انواع از بحث انتخاب طبیعی عقبنشینی کرد. او در چاپ اول «نسل» نوشت در چاپهای قبلی اصل گونهها احتمالاً بیش از اندازه به انتخاب طبیعی یا بقای اصلح پرداختهام.داروین به علت فقدان ساز و کاری برای توضیح تغییر که کلیدی برای داروینیسم است، از بحث انتخاب طبیعی عقبنشینی کرد. زمان زیادی لازم بود تا انتخاب طبیعی کارش را بکند. در نیمهی دوم قرن نوزدهم فیزیکدانان و ستارهشناسان عقیده داشتند که خورشید بیش از چند میلیون سال روشنایی ندارد. برای تفکر دربارهی این مطلب، استدلالهای علمی خوبی وجود داشتند. در آن زمان هیچ گونه فرایندی در علم فیزیک شناخته شده نبود که توضیح دهد چرا خورشید صدها یا هزاران میلیون سال باید بدرخشد تا شکل جدیدی از زندگی روی زمین به وجود بیاید یا چرا مراحل کوچک ولی پی در پی برای این تغییر ضرورت دارد.
ما تلاش نمیکنیم تا روشهایی را که داروین و بقیه در جستوجوی آن بودند تا تکامل را سرعت بخشند، توضیح دهیم. نمیخواهیم تغییر را توضیح دهیم (جز این که توجه کنیم که مشکل زمان، دلیل اصلی برای لامارکیسم است که برای بسیاری از زیستشناسان جذابیت داشت). کافی است بدانیم که در قرن نوزدهم میلادی اطلاعات در دسترس فیزیکدانان کامل نبود. آنها دربارهی همجوشی هستهای، تبدیل هیدروژن به هلیوم چیزی نمیدانستند. دانشمندان آن زمان دربارهی این که خورشید برای حفظ روشناییاش به مدت هزاران میلیون سال، مقدار خیلی زیادی انرژی آزاد میکند، اطلاعات نداشتند. انرژی رها شده به روش هم جوشی هستهای از تبدیل جرم به انرژی به روش معادلهی معروف آلبرت اینشتین،
به دست میآید. بنابراین، بین داروینیسم و تئوری خاص نسبیت ارتباط درونی وجود دارد.
اختر فیزیکدانان در قرن بیستم درک کردند که مدت زمان طولانی برای تکامل به روش انتخاب طبیعی لازم است و در ضمن، با زمینشناسی هم مشکلی ندارد. خورشید همیشه درخشیده و به مدت 4/5 میلیون سال هم تغییر نکرده است. برای آن که تکامل، کارش را بکند این مدت کافی است.
راهبی گمنام از مراویان به نام جرج مندل، در دههی 1850 میلادی برای درک این فرایند از دید وراثت قدمهای اولیه را برداشت. درست زمانی که داروین روی «اصل گونهها» کار میکرد، نسبت به نظریات او در آن زمان بیاعتنایی شد. در پایان قرن نوزدهم میلادی، وقتی محققان مشغول مطالعات مشابهی روی روند کلی زیستشناسی بودند، مجدداً به نتایج مشابهی رسیدند. آن زمان داروین مرده بود. زیستشناسان در قرن بیستم میلادی بار دیگر به مطالعهی دانش ژنتیک و ویژگیهایی که فرزندان از والدین خود به ارث میبرند، پرداختند.
داروینیسم به شکل اصلی آن تا دههی 1940 میلادی به صورتی که در چاپ اول اصل گونهها بیان شده، هستهی اصلی تئوری تکامل قرار گرفت. البته یک فاکتور کلیدی یعنی کشف این که تغییرات تصادفی کوچک (جهش) در ژنها اتفاق میافتد هم به آن اضافه شد. (که امروزه به DNA معروف است). چنین تغییراتی سبب تولد نوزادی میشود که حداقل یک ویژگی آن با ویژگی والدین متفاوت باشد.
جهشهای ژنتیکی، افسانه نیست که والدین انسان طبیعی فرزندی غولآسا با نیروی مافوق طبیعی به وجود آورند، یا این که شیری گوسفند بزاید بلکه این جهشها، تغییراتی ظریفاند. مثلاً ممکن است منقار پرندهای کمی بلندتر از پرندههای نسل قبل همانگونه باشد. اگر آن منقار کمی بلندتر فایدهای داشته باشد، به آن پرندهی خاص کمک میکند تا غذایش را آسانتر پیدا کند و او هم فرزندان بیشتری به دنیا میآورد. برخی از آن ژنهای مسئول، منقار بلندتر را به ارث میبرند. چنین فرایندی طی چند نسل، گونههای جدیدی از پرندهها را شکل میدهد که برخی منقار بلندتر و بعضی منقار کوتاهتر دارند.
نمونهی جدید این فرایند در تحقیق دانشگاه کالیفرنیا در داوس دیده میشود. فرانسیسکو ایالا در آن جا تعداد زیادی مگس میوه را نگهداری میکرد که همه از جفت واحدی به دنیا آمده بودند. این گروه از مگسها را به دو دسته تقسیم کردند، نصف آنها را در اتاقی با درجه حرارت 16 درجهی سانتیگراد و نصف دیگر را در اتاقی با درجه حرارت 27 درجهی سانتی گراد نگهداری کردند. آنها با هر دو گروه به طور یکسان رفتار کردند و اجازه دادند تا زاد و ولد کنند. بعد از دوازده سال، با نرخ تولد حدود ده نسل در هر سال، تعداد مگسهایی که در اتاق خنکتر نگهداری میشدند، 10 درصد بیشتر از تعداد مگسهایی بود که در اتاق گرم نگهداری میشدند. دو گروه نرخی برابر با 8 درصد در هر نسل با هم فاصله داشتند. به این ترتیب تکامل داروینی را در منظر تجربه میتوانیم ببینیم.
در دههی 1940 میلادی، بستهی کامل عقاید تکاملی به نام «تألیف جدید» یا «تألیف مدرن» شناخته شد. عبارت «تألیف تکاملی جدید» را جولیان هوکسلی، پسر بزرگ توماس هنری هوکسلی در کتاب «تکامل» وضع کرده است. «تألیف جدید»، در سال 1942 میلادی، شصت سال بعد از مرگ داروین و یک سال پیش از آن که آخرین پسر او لئونارد از دنیا برود، منتشر شد. انتشار این کتاب را میتوان برای نشان دادن آن که داروینیسم بهترین توضیح از آثار تکاملی است، در نظر گرفت.
فرانسیس کریک و جیمز واتسون ده سال بعد ساختمان DNA را مشخص کردند. DNA مولکولی حاوی رمز ژنتیک است. زیستشناسان بیدرنگ مشغول بازکردن این رمز حیات شدند تا کشف کنند که جهش چگونه عمل میکند. آنان نشان دادند که در سطح اتمها و مولکولها، بین زیستشناسی انسان و بقیهی جانوران تفاوت واقعی وجود ندارد. ژنهای ما در مقایسه با میمونها و بوزینهها دقیقاً به شکل دیگری عمل میکنند، اما مانند ژنهای مگس میوه یا درخت بلوط عمل میکنند. داروین با دید یک طبیعی دان به انسان هم مانند هر حیوان پستاندار دیگر نگاه میکرد.
پینوشتها:
1. Ammonites : فسیل جانوران نرم تن، سرپا از راستهی ammonoidea از دورهی مزوزوئیک- م.
2. Nautilus (جانورشناسی): از پابرسران حارّهای که آبشش دارند.- م.
جمعی از نویسندگان زیرنظر شورای بررسی، (1394)، آشنایی با مشاهیر علم، تهران: نشر و تحقیقات ذکر، چاپ اول