دانزاسکوتس، جان

درباره‌ی زندگی جان دانز اسکوْتس، که از زمره‌ی اندیشمندان برجسته‌ی اواخر قرون میانه بود، اطلاع زیادی در دست نیست. وی احتمالاً در سال 658 یا 659 به سلک فرانسیسی وارد شد و در 670 به کسوت روحانیت درآمد. نخست در
شنبه، 9 آبان 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دانزاسکوتس، جان
 دانزاسکوتس، جان

 

نویسنده: Gordon Leff
مترجم: فریبرز مجیدی



 
[jān dānz skōtәs]
John Duns Scotus
(ت. راکسبرگشر، اسکاتلند، حدود 645 / 1266؛ و. کولن، آلمان، آبان [یا آذر] 687 / نوامبر 1308)، فلسفه.
درباره‌ی زندگی جان دانز اسکوْتس، که از زمره‌ی اندیشمندان برجسته‌ی اواخر قرون میانه بود، اطلاع زیادی در دست نیست. وی احتمالاً در سال 658 یا 659 به سلک فرانسیسی وارد شد و در 670 به کسوت روحانیت درآمد. نخست در دانشگاه آکسفرد و سپس در دانشگاه پاریس به تحصیل پرداخت؛ در 679 به آکسفرد بازگشت تا شرایط لازم برای دریافت درجه‌ی دکتری را حاصل کند. اما پیش از آن‌که بتواند درجه‌ی دکتریش را بگیرد بار دیگر به دستور مافوقهایش به پاریس فرستاده شد و سرانجام در 684 از آنجا درجه‌ی دکتری در الهیات را کسب کرد؛ او در 682 به جرم پشتیبانی از پاپ بوُنیفاکیوس هشتم در منازعه‌اش با فیلیپِ نیکو، پادشاه فرانسه، همراه با حدود هفتاد تن از دیگر برادران روحانی از فرانسه تبعید شده بود. آخرین خبری که درباره‌ی او شنیده شد در 687 در کولن بود، که وی در انجمن فرانسیسی آنجا تدریس می‌کرد.
مرگ زودرس دانز اسکوْتس با تغییرات سریع در شیوه‌ی کار و زندگی او به هم درآمیخته‌اند تا نوشته‌های او را بیش از حد معمول مشکوک جلوه دهند. فقط بتدریج باید رابطه‌ی صحیح میان سخنرانیهای وی در پاریس و سخنرانیهای آکسفرد وی برقرار کرد، و ضمناً موفقیت آثار دیگری که به او نسبت داده شده‌اند هنوز چنان که باید و شاید به اثبات نرسیده است. نوشته‌های مهم وی عبارتند از دو شرح بر Sentences («فتواها») ی پتر لومبارد، که خلاصه‌ای است درباره‌ی الهیات، و یکی از تمرینهای عمده برای دریافت درجه‌ی دانشگاهی در این رشته را تشکیل می‌دهد. دانز اسکوتس، به سبب آن‌که تحصیلاتش را در دانشکده‌های الهیات آکسفرد و پاریس، هر دو، انجام داد، دو شرح از این‌گونه نوشت با عنوانهای Opus Oxoniense و Reportata Parisiensis، هر دو ناتمام باقی ماندند، همه‌ی آثار مهم دیگر او نیز همین حال را دارند؛ روشن کردن رابطه‌ی صحیح این دو شرح با یکدیگر یکی از مشغولیتهای هیأت ویراستاری اسکوتیستی در طی ده‌ها سال گذشته بوده و هنوز به سرانجامی نرسیده است. حتی هنگامی هم که به سرانجامی برسد، اندیشه‌ی دانز اسکوتس همواره به طور ناقص درک خواهد شد. چند سال پس از مرگ او، پیروانش تعلیماتش را به صورت مجموعه‌ی محدودی از اصول عقاید درآورده بودند، گاهی بیرون کشیدن مواضع خاص او از میان آنها بسیار دشوار است. اسکوتیسم یکی از مکتبهای مسلط اندیشه‌ی اوایل دوره‌ی قرون وسطایی شد، و بسیاری از آنچه در تعلیمات دانز اسکوتس بود نقطه‌ی آغازی برای تعلیمات ویلیام اوکمی بشمار آمد – تعلیماتی که نشان از تجددخواهی بیشتری داشت.
دانز اسکوتس، مانند اکثر اندیشمندان قرون وسطایی، در اصل حکیمی الهی بود. وی می‌کوشید که بنیانی نو و مابعدالطبیعی برای الهیاتی طبیعی فراهم آورد، که در نتیجه چنین مبحثی را از وابستگی به نمودهای طبیعی رهایی بخشد. دانز اسکوتس در پیامد محکومیتهای بزرگ سال 656 / 1277 در مورد بیش از 200 برنهادی که معیارهای مستخرج از جهان حسی را بر ارکان دین مسیحی اِعمال کرده بودند در پاریس و آکسفرد به نوشتن مشغول شد. این محکومیتها تبلور خطری بودند که در بکارگیری مقوله‌های طبیعت به هنگام جستجوی شناخت خدا نهفته بود. در نتیجه، بسیاری از حکمای الهی در سالهای بلافاصله پیش از دانز اسکوتس در پی آن برآمده بودند که به همان تأکید قدیمی و سنتی بر آگاهی درونی و غیر حسی به عنوان منبع شناخت متعالی‌تر بازگشت نمایند. لیکن دانز اسکوتس منکر بود که ذهن آدمی چیزی جز منبعی حسی برای شناخت خود باشد. بنابراین، مسأله این بود که چگونه باید به مفاهیمی دست یافت که بتوان آنها را به نحوی مستقل از تجربه‌ی حسی حفظ کرد. اسکوتس پاسخ را در مابعدالطبیعه – یعنی بررسیِ بودن به خودی خود – و به نحو صریح‌تر در مفهومِ بودن یافت. بودن، به عنوان یک مفهوم، کلی‌ترین همه‌ی مقولات بود که هر مفهوم دیگری در زیر آن قرار می‌گرفت. در این تعمیم یافته‌ترین صورت، بودن یک معنی داشت: بر هر آنچه هست، صرف‌نظر از انواع گوناگونِ بودن، بی‌هیچ تفاوتی اطلاق می‌شد. بنابراین از حدِّ خواصِ فیزیکیِ بودنهای جزئی، که از طریق حواس شناخته می‌شدند، فراتر می‌رفت؛ پس، مفهوم بودن، اگر بتوان در مورد «خدا» بکارش برد، هرگونه بحثی درباره‌ی او را از تکیه بر مقوله‌های فیزیکی آزاد خواهد ساخت. بدین‌سان، خدا می‌تواند موضوع بحث مابعدالطبیعی، در مقابل بحث فیزیکی، باشد. دانز اسکوتس عقیده داشت که در این راه باید بودن را در دو وجه عمده‌اش، نامتناهی و متناهی، در نظر گرفت. بودنِ نامتناهی، بنابر تعریف‌، واجب و بی‌علت است، در حالی که بودنِ متناهی برای وجود داشتن به دیگری وابسته است و، به همین سبب، ممکن الوجود است. در نتیجه، مابعدالطبیعه توانست وجود خدا را به عنوان واجب‌الوجود و آفریدگانش را موجوداتی متناهی معرفی کند. اما خدا فراتر از هر چیزی است که بتوان بدان رسید. آدمی، پس از گفتن این‌که خدا نخستین بودن است، ذات او را فقط هنگامی می‌تواند بشناسد که از مابعدالطبیعه به الهیات روی آورده باشد؛ به همین‌سان، آنچه او برای خلقت مقرر کرده است تعلیق به ارکان دین دارد نه به خرد طبیعی.
آثار و نتایج روی‌آوری دوباره‌ی دانز اسکوتس به مابعدالطبیعه موجب شد که تأکید تازه‌ای بر عدم تناهی و حدوث گذاشته شود. از یک سو، فقط خدا نامتناهی است، بنابراین، فراتر از حیطه‌ی سخن آدمی است؛ مابعدالطبیعه، از آنجا که خدا را به منزله‌ی نخستین بودنِ نامتناهی مسلم انگاشته است، نمی‌تواند هیچ شباهتی میان خدا و مخلوقات برقرار سازد. برای برهانهای پنجگانه‌ی آکوینی درباره‌ی وجود خدا که از معرفت به این جهان استنتاج شده بودند جائی وجود نداشت، همان‌گونه که دانز اسکوتس به هیچ‌وجه برای آموزنده‌ی قدیمی‌تر آوگوستینی درباره‌ی اشراق الهی روح، که بدان وسیله روح قادر به شناخت حقایق سرمدی است، اعتباری قائل نبود. از سوی دیگر، مخلوقات، از آنجا که صرفاً ممکن‌الوجودند، «علت وجودیِ» دیگری ندارند جز آن‌که خدا هستی آنها را اراده کرده است. اراده‌ی خدا تنها دلیل برای وجودِ چیزی است که متناهی است و نیاز به بودن نداشته است. بعلاوه، خدا در انجام دادن هر کاری مطلقاً آزاد است جز آن‌که مناقض خود باشد، که این امر او را محدود خواهد ساخت. دانز اسکوتس، با رواج دوباره‌ی تمایز میان قدرت مقدّر خدا آن‌گونه که در این جهان اِعمال می‌شود و قدرت مطلق وی که بدان وسیله می‌تواند هر کاری انجام دهد، به همه توانیِ (omnipotence) خدا اهمیت تازه‌ای بخشید. خدا با قدرت مقدّرش قوانین تغییرناپذیری را که حاکم بر خلقت است مقرّر ساخته است، در صورتی که با قدرت مطلقش می‌تواند آن قوانین را لغو کند و بدین‌سان، مثلاً، به انسانی پاداش دهد بی‌آن‌که نخست رحمت خود را شامل حالش ساخته بوده باشد. به نظر نمی‌رسد که دانز اسکوتس بر تقابل میان این دو جنبه‌ی قدرت خدا تأکید زیادی کرده باشد، اما در این کار، همان‌گونه که در تأکید بر عدم تناهی خدا، راه را برای کاربرد بسیار اساسی‌تری از جانب ویلیام اوْکمی و پیروانش گشود.
اهمیت دانز اسکوتس در تاریخ اندیشه در این است که او از شیوه‌های پیشین در پی‌ریزی الهیات طبیعی روی برتافت. در این راه، او حوزه‌ی بحث معنی‌دار طبیعی پیرامون خدا را محدود ساخت و به ماهیت حادث آفرینش قوّت تازه‌ای بخشید. بدین ترتیب وی در جدا کردن خرد و تجربه‌ی طبیعی از حقیقتِ مکشوفِ کلامی و از جبریتِ از قبل مقدّر شده‌ای که محکومیتهای سال 656 / 1277 مشخصاً متوجه آنها بود گام مهمی برداشت. مقدّر چنان بود که افرادی از نسل بعد، و بالاتر از همه ویلیام اوْکمی، گردابی را که به این ترتیب میان دانش و ایمان گشوده شده بود برطرف نشدنی و غیرقابل عبور سازند و برای تعبیر نمودهای طبیعی به شیوه‌های تازه و ثمربخشی دست یابند.

کتابشناسی

آثار دانز اسکوتس یکجا با عنوان Opera omnia در 12 جلد گردآوری شده است (لیون، 1639؛ تجدید چاپ، پاریس، 1891-1895). چاپ انتقادی جدیدی به همت کمیسیون اسکوتیستی، زیرنظر بالیک، در رم در دست تهیه است.
چاپهای جدید آثار منفرد عبارتند از: Tractatus de primo principio، به کوشش و با ترجمه‌ی انگلیسی ا. روْچ (نیویورک، 1949). منتخباتی از نوشته‌های دانز اسکوتس با ترجمه‌ی انگلیسی آنها در کتاب John Duns Scotus: Philosophical Writings، با ویرایش و ترجمه‌ی ا. ووْلتر، مندرج است، و کتابشناسی منتخبی نیز در آن آمده است. فهرست کامل‌تر آثار را در History of Christian Philosophy، از ا. گیلسن (لندن، 1955)، 763-764، می‌توان یافت.
منبع مقاله :
کولستون گیلیپسی، چارلز؛ (1387)، زندگینامه علمی دانشوران، ترجمه‌ی احمد آرام... [و دیگران]؛ زیرنظر احمد بیرشک، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط