زنداني اما آزاد!
نويسنده:کاظم مقدم
منبع:داستان عارفان
منبع:داستان عارفان
علي بن المسيب گفت : مرا و مولاي من ، موسي بن جعفر عليه السلام را از مدينه به بغداد آوردند و محبوس كردند (و مدت حبس درازا كشيد.) مشتاق اهل بيت و عيال شدم . موسي بن جعفر عليه السلام بدانست ، گفت : دلت با اهل و عيال است كه در مدينه اند؟ گفتم : بلي . يابن رسول الله ! گفت : (در آن پوشش رو و) غسل كن و پيش من آي . چنان كردم . برخاست و دو ركعت نماز بگزارد و گفت : بگو: بسم الله و دست به من ده و چشم برهم نه . چنان كردم . گفت : چشم باز كن . باز كردم . بر سر تربت حسين عليه السلام بودم . گفت : اين تربت جدم حسين است . نماز كرد و نماز كردم . گفت : چشم بر هم نه . بر هم نهادم . گفت : بگشا. بگشادم . بر سر تربت اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام بودم . گفت : چشم بر هم نه . چشم بر هم نهادم . گفت : بگشا. بگشادم . بر سر تربت رسول الله بودم . گفت : تربت جدم رسول صلي الله عليه و آله و سلم است . اينكه سراي تو برو و عهد تازه كن . در رفتم و ايشان را ملاقات كردم و به تعجيل با پيش وي آمدم . گفت : دست به من ده و چشم بر هم نه . چنان كردم . گفت : بگشا. بگشادم . خود را به سر كوه ديدم كه از آسمان آب بدان كوه ريخته مي شد. بدان آب وضو كرديم و آن حضرت بانگ نماز بگفت و در نماز ايستاد. چهل مرد ديدم كه در عقب سر وي نماز مي كردند. چون نماز بگزاردم ، گفت : كوه قاف است و اينان اوليا و اصفيااند. از حق تعالي در خواسته اند تا ميان من و ايشان ملاقات شود. پس آن قوم را وداع كرديم و مرا گفت : چشم بر هم نه . چنان كردم . باز كردم . در زندان بغداد بودم . دوستي وي در دل من ثابت شد.