آن قدر شور بود كه خان هم فهمید

روزی روزگاری، حاكم كم عقلی بر شهری حكومت می‌كرد. پدر او قبلاً حاكم آن شهر بود و هنگامی كه از دنیا رفت یك خانه بزرگ، چند زمین و باغ و كلّی ثروت برای پسرش به ارث گذاشت و فقط در عوض این ثروت از پسرش خواست...
شنبه، 30 آبان 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آن قدر شور بود كه خان هم فهمید
آن قدر شور بود كه خان هم فهمید

 

نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

در مورد اشخاصی بكار می‌رود كه با زیاده روی در كارهای نادرست خود صدای آرام‌ترین افراد را هم درمی‌آورند.
روزی روزگاری، حاكم كم عقلی بر شهری حكومت می‌كرد. پدر او قبلاً حاكم آن شهر بود و هنگامی كه از دنیا رفت یك خانه بزرگ، چند زمین و باغ و كلّی ثروت برای پسرش به ارث گذاشت و فقط در عوض این ثروت از پسرش خواست از اموالش به خوبی مراقبت كند و حواسش به افرادی كه سالیان سال با آنها زندگی كردند و به آنها خدمت كرده‌اند باشد و احترام آنها را حفظ كند.
حاكم نیز به وصیّت پدر عمل كرد و خدمتكاران خانه را سر جای قبلی كه كار می‌كردند نگه داشت به خصوص آشپزخانه كه كارش زیاد بود، چون حاكم همیشه چند نفری را به عنوان میهمان سر سفره‌ی خود داشت و آشپز مجبور بود همیشه آماده پذیرایی از میهمانان حاكم باشد. این كار یك اشكال داشت و آن اینكه وقت نداشت با حوصله حواسش به همه چیز غذا باشد. به همین جهت یك روز غذا شور بود یك روز بی‌نمك یك روز ترش بود یك روز شیرین. ولی حاكم با همه‌ی این شرایط مراعات آشپز را می‌كرد و هیچ وقت اعتراضی نمی‌كرد. گاه اطرافیان به آشپز تذكر می‌دادند، ولی چون خود حاكم حرفی نمی‌زد او قبول نمی‌كرد.
تا اینكه یك روز موقع درست كردن غذا ظرف نمك از دست آشپز سُر خورد و داخل ظرف خورشت افتاد تا آشپز بخواهد بجنبند و ظرف نمك را خارج كند، كلی از نمك‌ها در غذا ریخت و حسابی غذا را شور كرد. حاكم و میهمانانش سر سفره نشسته بودند و گرسنه منتظر غذا بودند، آشپز مجبور شدن همان غذا را به سر سفره ببرد.
آشپز خود غذا را برای میهمانان كشید تا بخورند میهمانان همان لقمه‌ی اول فهمیدند چقدر غذا شور است. حاكم چند لقمه‌ای خورد ولی ناگهان به آشپز گفت: ببینم به نظر شما این غذا كمی شور نشده؟ میهمانان كه قبلاً غذای این آشپز را خورده بودند و خونسردی حاكم را دیده بودند با تعجب نگاهی به حاكم كردند. آشپز سریع گفت: نه قربان فكر نمی‌كنم اینطوری باشد؟ یكی از میهمانان ناگهان فریاد زد «خجالت بكش، تازه فكر نمی‌كنی؟ این غذا آنقدر شور است كه خان هم فهمید. خان در حالی كه دست از غذا خوردن می‌كشید گفت: یعنی تاكنون همیشه غذا بد بوده و من نفهمیدم. تو به من گفتی نفهم؟ بلند شو و از جلوی چشم من دور شو. بعد به آشپز گفت: دیگر به اینها غذا نده و خودش مابقی غذا را خورد.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط