نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
در مواقعی به كار میرود كه هرچه بر سر ما میآید چه خوب و چه بد نتیجه اعمال و رفتار خود ما است.در گذشتههای دور پادشاهی ظالم در شهری حكومت میكرد كه مردم از دست ظلم و ستم او به تنگ آمده بودند. چندی بعد پادشاه مُرد و مردم از خوشحالی اینكه از ظلم و اذیت پادشاه خلاص شدند. سه شبانه روز در شهر به جشن و شادی پرداختند. بعد از سه روز بزرگان شهر از همهی مردم دعوت كردند همگی در میدان اصلی شهر جمع شوند تا از میان مردم عادی شخصی را برای جانشینی پادشاه انتخاب كنند.
در روز مقرر تمام مردم شهر در میدان حاضر بودند، بزرگان برای اینكه اختلافی پیش نیاید بازی را در میدان رها كردند و گفتند: این پرنده بر شانهی هر فردی كه بنشیند او از این پس پادشاه خواهد بود. از قضا باز چرخید و چرخید بر شانههای جوان تنومند و قوی بنیهای نشست. همهی مردم او را میشناختند و از اذیت و آزارهای او آگاه بودند. هیچ كس دلش نمیخواست بعد از پادشاه ظالم قبلی چنین فرد بدرفتاری پادشاه شود. همهی مردم به انتخاب باز اعتراض كردند، به همین دلیل دوباره باز را رها كردند ولی دوباره حیوان بر شانههای همان جوان نشست و این كار را برای دفعه سوم تكرار كردند این بار هم حیوان باز بر شانههای همان جوان نشست. بزرگان شهر كه خود این شیوه را برای انتخاب پادشاه پیشنهاد داده بودند مجبور شدند انتخاب باز را بپذیرند.
جوان نیرومند كه رفتار مردم را دید بعد از اینكه بر تخت پادشاهی نشست شروع به ظلم و ستم چند برابر بر مردم كرد. او سپاهی را تشكیل داد تا به شهرهای اطراف بروند و آنها را با خود همراه كنند و یا از بین ببرند. او به هر شهری كه وارد میشد، از بزرگان و ریش سفیدان آن شهر میپرسید: چه كسی به شما ظلم میكند، من كه شما را میكشم یا خدا كه من را از بین شما انتخاب كرده؟ آن وقت هر جوابی كه میدادند آنها را میكشت. اگر میگفتند: تو ظالمی، میگفت: من اگر ظالمم پس بهتر است تو بمیری. و اگر میگفتند: خدا كه تو را از بین ما انتخاب كرد؟ میگفت: تو گفتی خدا ظالم است تو كافری و باید كشته شوی.
این گروه به نزدیكیهای شهر هگمتانه رسیدند. خبر به مردم شهر رسید و باعث ایجاد ترس و وحشت میان آنها شد. مردم همه در میدان شهر جمع شدند تا برای این مشكل راه چارهای پیدا كنند، هیچ كس راه چارهای به ذهنش نرسید تا اینكه سرانجام جوانی از میان جمعیت گفت: من میروم و قبل از ورود به شهر با او صحبت میكنم. اگر قرار است ما را هم بكشد من اولین قربانی میشوم. ولی من مطمئنم كه میتوانم جواب او را بدهم و همهی مردم شهر را نجات دهم فقط یك شتر و یك بز به من بدهید میخواهم با خود ببرم.
جوان رفت و در كنار دروازهی شهر به انتظار ایستاد. سپاه كه نزدیكتر آمد شاه از مرد پرسید: چه شده؟ برای چه آمدهای اینجا نشستهای؟ مرد پاسخ داد:خبردار شدم پادشاه به این شهر میآیند. به استقبال آمدهام تا سؤال تو را بشنوم و اینجا پاسخ دهم. شاه گفت: از تو بزرگتر و ریش سفیدتر در این شهر نبود. گفت: از این شتر بزرگتر و از این بز ریش سفیدتر نداشتیم. شاه كه فكر كرد بهانهی خوبی برای خندهی خود و سپاهیانش پیدا كرده سؤال معروفش را پرسید كه بگو من ظالمم یا خدا؟ جوان فرصت خواست تا با همراهانش مشورت كند سرش را نزدیك حیوانات برد و زمزمهای با آنها كرد. سپس پاسخ داد، بزرگترین و ریش سفیدترین مرد شهر ما میگوید نه خدای ما ظالم است و نه شما ظالمید. این ما هستیم كه در حق خودمان ظلم میكنیم. از ماست كه بر ماست.
شاه كه توقع چنین پاسخ كوبندهای را نداشت. با عصبانیت گفت: مردم این شهر، همه دانا هستند. ما با این شهر كاری نداریم و از راهی كه آمده بود بازگشت و از آن به بعد به شهر هگمتانه همه دانا میگفتند: كه در طی سالیان اسم آن شهر تغییر نمود و به همدان معروف شد.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول