مترجم: دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور
فرد مذهبی از مزیتی بزرگ برخوردار است، چون وقتی پاسخگوی این مسئلهی مهم است که در زمانهی ما هم چون تهدیدی تلقی میشود: او عقیدهای شفاف در باب راهِ وجود باطنیاش دارد که مبتنی بر رابطهی او با «خدای» خویش است. کلمهی «خداوندگار» را داخل گیومه قرار میدهم تا نشان دهم که ما با عقیدهای انسانگونه (1) سروکار داریم که پویایی و نمادگراییاش از صافیِ واسطهی روان ناخودآگاه میگذرد. هر که دست کم بخواهد به سرچشمهی چنین تجربیاتی نزدیک شود، هیچ مانعی ندارد که به خدا معتقد باشد یا نه. بدون این رویکرد، تنها در موارد نادر است که ما به آن تغییر کیشهای معجزه آسایی شهادت خواهیم داد که تجربهی پولس حواری در دمشق، پیش نمونهی آن است. این تجربهی دینی دیگر نیازی به استدلال ندارد. اما همیشه تردیدآمیز خواهد بود که آیا آنچه که دانش مابعدالطبیعه و الهیات، خدایش مینامند، بستر واقعیِ چنین تجربیاتی است یا نه.
در واقع این پرسشی بیهوده است و خود پاسخگوی خود است، به این دلیل که قداستِ تجربهی دینی به طور باطنی غلبه دارد. هر که این تجربه را داشت، مغلوبِ آن شده و بنابراین، در موقعیتی قرار نمیگیرد که تسلیم اندیشههای بی ثمر مابعدالطبیعی یا شناخت شناسانه شود.
اعتماد مطلق خود بهترین گواه این امر است و نیازی به دلایل انسان انگارانه نیست.
با توجه به غفلت عمومی نسبت به روان شناسی و تعصب و پیش داوری علیه آن، دیگر روان شناسی را باید دانشی بداقبال برشمرد، چنان که تجربهای که به هستی فرد معنا میبخشد، ظاهراً باید ریشه در رسانهای داشته باشد که بی شک تعصبات هر کس را بر میانگیزد. یک بار دیگر چنین تردیدی را میتوان مشاهده کرد: «از ناصره (2) چه نیکویی سر خواهد زد؟» ناخودآگاه، اگر مانند نوعی سطل زباله در زیر ذهن خودآگاه، عنصری تمام عیار پنداشته نشود، به هر تقدیر «تنها سرشتی حیوانی» فرض میشود. به هر حال، واقع امر این است که ضمیر ناخودآگاه تشکّل و گسترهای نامشخص تعریف شده، چنان که بیش از اندازه بها دادن یا کم بها دادن آن امری واهی است و تعصبی بیش نیست و محلی از اِعراب ندارد. در هر حال، این داوریها از زبان مسیحیان خیلی غیرعادی و مشکوک به نظر میرسد، چون پیامبرشان خود بر روی کاههای یک اصطبل و در میان حیوانات اهلی زاده شد. اگر او در پرستشگاهی چشم به جهان میگشود، بیشتر به کام عامهی مردم خوشایند بود. به همین طریق، تودهی مادی نگر در مراسم عشای ربّانی، در جست و جوی تجربهای قدسی است، چون بیشتر از روح فرد، پس زمینهای بی نهایت تحمیلی برایش فراهم میکند. حتی کل جامعهی مسیحی نیز در این تصورِ واهی و مخرّب سهیماند.
پافشاریِ روان شناسی بر اهمیت فرایندهای ناخودآگاه برای تجربهی دینی چندان محبوبیت نیافته و این امر در نزد راستگراها نسبت به چپگراها بیشتر است. برای راستِ سیاسی، عامل تصمیم گیرنده عبارت است از مکاشفهای تاریخی که از بیرون به انسان رسید؛ در نزد چپگراها این پوچی محض است. آنها میگویند که انسان اصلاً کارکرد دینی ندارد، مگر آن که بخواهد به آموزهی حزبی اعتقاد داشته باشد و آن هم وقتی است که ناگهان خواهان ایمانی بسیار قوی باشد. مهمتر از این، کیشهای متعدد مدعی چیزهای بسیار مختلفاند و هر یک از آنها ادعا میکند که به حقیقت مطلق دست یافته است. با وجود این، امروز در یک دنیای واحد به سر میبریم که فاصلهی کشورها را با ساعت اندازه میگیرند نه با هفته و ماه. نژادهای غیربومی دیگر شهر فرنگِ موزههای قوم شناسی نیستند. آنان هم سایههای ما شدهاند و آن چه دیروز امتیاز ویژهی قوم شناس محسوب میشد، امروز مسئلهای سیاسی، اجتماعی و روان شناختی است. فضاهای ایدئولُژیکی کم کم ارتباط ایجاد میکنند، در هم ادغام میشوند، و زمان آن هم چندان دور نخواهد بود که مسئلهی درک متقابل در این زمینه هوشمندانه شود. شخص بدون درک دیررسِ دیدگاه فرد دیگر، بی تردید نخواهد توانست خودش را بفهماند. بصیرتِ مورد نیاز برای این کار پیامدهایی برای هر دو طرف خواهد داشت.
تاریخ بی شک آنهایی را نادیده خواهد گرفت که احساس میکنند که وظیفهیشان تحمل این تحول اجتناب ناپذیر است. به هر حال، ممکن است به طور دلخواه و از نظر روان شناسی لازم باشد که به ضروریات و خوبیهای سنت خود وفادار باشیم. به رغم همهی تفاوتها، اتحاد ابنای بشر به طرز جذّابی نمود پیدا خواهد کرد. آموزهی مارکسیستی هستی خود را بر این مبنا شرطبندی کرده است، در حالی که غرب امیدوار است به کمک فن آوری و اقتصاد به بقای خود ادامه دهد. کمونیسم اهمیت عظیم عنصر ایدئولُژیکی و جهان شمولی اصول اساسی را نادیده نگرفته است. مللِ خاورِ دور در ضعف ایدئولُژیکیِ ما سهیماند و درست همانند ما آسیب پذیرند.
ارزیابی عامل روان شناختی محتملاً مستلزم انتقام جویی تلخ و گزنده است. بنابراین، زمان آن فرا رسیده که در این موضوع با خود همراه شویم. در حال حاضر، این باید آرزویی پرهیزگارانه باشد، چون خودشناسی، که ضمناً آدم را سخت بی وجهه جلوه میدهد، ظاهراً هدفی ناخوشایند و آرمان گراست، بوی اخلاق گرایی میدهد و تحت سلطهی سایهی روان شناختی است که معمولاً هر وقت لازم باشد انکار میشود یا دست کم دربارهاش صحبت نمیشود. در واقع، وظیفهی ما در این عصر بسیار دشوار است. اگر نخواهیم بار دیگر، گناه خیانت کشیشان (3) را به گردن گیریم، باید بیشترین مسئولیت را در خود احساس کنیم. این وظیفه به گردن شخصیتهای ره نمودار و تأثیرگذاری است که هوش لازم را برای درک وضعیت کنونیِ جهان دارند. میتوان از آنها انتظار داشت که به وجدان خود رجوع کنند. اما چون این موضوعی برای درک عقلانی است و نتایج اخلاقی نیز در پی دارد، متأسفانه چندان خوش بینانه نیست.
چنان که میدانیم، طبیعت نسبت به نعمتهای خود چندان گشاده دست نیست که مواهب قلبی را نیز باهوش و درایتی متعالی پیوند دهد و یگانه کند. قاعدتاً هر جا کسی حاضر باشد، دیگری نیست، و هر جا قابلیتی تمام و کمال یافت شود، کلاً به قیمت حذف بقیه تمام شده است. اشتقاقِ میان عقل و احساس، که در بهترین موقعیتها به یکدیگر میرسند، مرحلهای بس دردناک در تاریخ روان بشری است.
معنی ندارد وظیفهای را که زمانه بر دوشِ ما گذاشته، به صورت خواستی اخلاقی قاعدهمند کنیم. ما در بهترین شرایط تنها میتوانیم وضعیت روان شناختیِ جهان را به قدری روشن سازیم که حتی با نزدیک بینی بتوانیم آن را مشاهده کنیم و سخنان و عقایدی را مطرح کنیم که حتی گوشهای سنگین هم بتوانند آن را بشنوند. میتوان به افراد فهیم و خوش نیّت امیدوار بود و بنابراین، نباید از تکرار اندیشهها و بصیرتهای ضروری خسته شد. سرانجام، خواهیم دید که حتی حقیقت - و نه فقط دروغ عامه پسند - میتواند همهگیر شود.
با این سخنان، دوست دارم توجه خواننده را به مشکلی اصلی، که با آن مواجه است، جلب کنم. ترس دولتهای خودکامه از وضعیت فعلی انسان کمتر از نقطهی اوج همهی ظلم و ستمهایی نیست که نیاکان ما در گذشتهای نه چندان دور خود را به خاطر آن مقصر شمردهاند. غیر از وحشیگریها و به راه انداختن حمامهای خون از سوی اقوام مسیحی، که سراسر تاریخ را پر کرده است، اروپاییان برای همهی جنایاتی نیز که در دوران استعمارگری بر ضد سیاه پوستان مرتکب شدهاند، باید پاسخگو باشند. از این نظر، انسان سفیدپوست در واقع باری بسیار سنگین به دوش میکشد و تصویری از سایهی انسان معمولی را به ما مینمایاند که به سختی میتواند با رنگهای تیرهتر مصور گردد. شرّی که در وجود آدمی نمایان شده و بی شک درون او خانه کرده، ابعادی عظیم یافته؛ به طوری که در نزد کلیساییان، سخن از گناه نخستین و نسبت دادن آن با خطای نسبتاً معصومانهی آدم در رابطه با حوّا حسن تعبیری بیش نیست. وضع بس وخیمتر از این است و دست کم گرفته شده است.
از آن جایی که در همه جای جهان باور دارند که انسان فقط همان است که خودآگاهش از خود میداند، خود را بی زیان میپندارد و بر شرارت خود، حماقت را هم میافزاید. انسان انکار نمیکند که حوادث وحشتناکی اتفاق افتاده و هنوز هم اتفاق میافتد، اما همیشه این «دیگران» اند که این حوادث را موجب میشوند. و وقتی چنین رویدادهایی به گذشتهی نزدیک یا دور تعلق دارد، سریعاً و به طور مناسبی به دریای فراموشی فرو میروند، و حالت ذهنیت آشفته و مزمن باز میگردد که ما آن را «به هنجاری» (4) مینامیم. نقطهی مقابل و تکان دهندهی آن این حقیقت است که هیچ چیز سرانجام ناپدید نشده و هیچ چیز بِه بود نیافته است. شر، گناه، عذابِ ژرفِ وجدان، و بی اعتمادی ابهامآمیز در برابر چشمان ماست، البته اگر بتوانیم آنها را ببینیم. انسان این چیزها را انجام داده است؛ من انسانم، و سهم خود را از سرشت انسانی برگرفتهام؛ بنابراین، مثل بقیهی انسانها مقصّرم و قابلیت و میل به انجام دوبارهی آنها به طور ثابت و تغییرناپذیری در هر زمان در من هست. حتی اگر در مقام قضاوت قرار گیریم، شریک جرم نبودیم، با توجه به سرشت انسانی خود، همیشه بزه کارانی بالقوه هستیم. در واقع امر، ما تنها فرصت مناسب را نیافتهایم که به نزاع دوزخی کشیده شویم. هیچ یک از ما بیرون از سایهی سیاه جمعیِ انسانیت قرار نداریم. چه این جنایت را نسلهای قبل انجام داده باشند یا امروز اتفاق افتد، نشانهی خلق و خویی است که همیشه و در همه جا حاضر است - و بنابراین هر کسی حق دارد صاحب «تخیّلی شرارت بار» باشد، زیرا فقط احمقان دایماً شرایط وجودی و طبیعت خود را نادیده میگیرند. در حقیقت، این غفلت ورزی بهترین وسیلهای است که او را به ابزار شرارت بدل میکند. بی زبانی و ساده لوحی همان قدر کمی مفید است که برای بیمار وبایی و آنهایی که در مجاورت او قرار دارند، از سرایت بیماری ناآگاهاند. برعکس، آنها به فرافکنیِ (5) شرارتِ ناشناخته به «غیر» تن میدهند. این کار موقعیتِ متخاصم را به مؤثرترین نحو تقویت میکند، زیرا فرافکنی حامل ترسی است که ما بی اختیار و پنهانی احساس میکنیم که شرارتمان را به سویهای دیگر سپردهیم و طرف متخاصم نیز با تهدیدات خود رعب و وحشت به دل ما میاندازد.
حتی از این بدتر، فقدان بصیرت ما را از قابلیتِ مواجهه با شر محروم میسازد. البته در این جا به یکی از تعصبات اصلیِ سنّت مسیحی میرسیم، تعصبی که سد راه بزرگی در برابر سیاستهای ماست. به ما میگویند که باید از شرّ دوری گزینیم و در صورتِ امکان، بدان دست نیازیم یا اصلاً به فکرش نیفتیم. زیرا شر نیز از موارد بدیُمنی است که تابووار و موحش است. این نگرش به شر و غلبهی آشکار بر آن، گرایش بدوی ما را برملا میکند تا در برابر شر چشم فرو بندیم و آن را به یک مرز یا مرزی دیگر واپس رانیم، مانند بلاگردانِ عهد عتیق که تصور میشد که شر را به برهوت خواهد راند.اما اگر دیگر کسی از این شناخت دست بر ندارد که شر، بی آنکه انسان هرگز آن را انتخاب کرده باشد، در خودِ سرشتِ انسان مقیم شده، پس به صورتِ هم دستِ مقابل و برابر خیر، بر مرحلهی روان شناختی فائق میگردد. این شناخت مستقیماً به دوگانه انگاری روان شناختی (6) منجر میگردد که از قبل به طور ناخودآگاه در خود انسان مدرن نمایانده است. دوگانه انگاری در پی این شناخت پدید نمیآید؛ بلکه، ما در شرایطی در هم گسیخته باید از نو آغاز کنیم. اندیشهای تحمل ناپذیر میبود اگر ناگزیر بودیم مسئولیت این همه تقصیرات را شخصاً به گردن گیریم. بنابراین، ترجیح میدهیم شر را به مُجرمان فردی یا گروهی از بزه کاران محدود کنیم، در حالی که دستهای خود را در بی گناهی میشوییم و از گرایش کلی به شرارت سرباز میزنیم. این زهدمآبی را مدتهای مدید نمیتوان ادامه دارد، زیرا تجربه نشان داده که شر در انسان وجود دارد، مگر مطابق دیدگاه مسیحی، شخص مایل باشد اصل مابعدالطبیعیِ شر را مبنا قرار دهد. مزیت بزرگ این دیدگاه آن است که وجدان انسان را از مسئولیتی چنین سنگین مبرّا کند و آن را با خدعه و نیرنگ به گردن بیندازد، با برآوردِ درستِ روان شناسانهی این حقیقت که انسان بیشتر قربانی ساختِ روانی خویش است تا آفرینندهی آن. ملاحظهی این که شر در روزگار ما هر چیز را که تاکنون نوع انسان را عذاب داده است، در سایهای بسیار ژرف و تیره قرار میدهد، باید از خود پرسید چگونه برای همهی پیشرفتهای ما در دستگاه قضایی، در پزشکی و فنآوری، برای همه مراقبتهایمان در زندگی و برای سلامتی، دستگاههای غولآسا و نابودگری اختراع شدهاند که نژاد بشری را به آسانی میتواند ریشه کن کند.
هیچ کس فکر نمیکند که فیزیک دانهای هستهای گروهی بزه کاراند، چون با تلاش آنان است که ما گُلِ سر سبدِ خلاقیت انسان، یعنی بمب هیدروژنی را به آنان مدیونیم. حجم گستردهی کار فکری که صرف پیشرفت فیزیک هستهای شده، توسط انسانهایی به وجود آمده که زندگی خود را وقف هدف خویش کردهاند، با بیشترین تلاشها و قربانی کردن خود، و دستاورد اخلاقیشان چه آسان موهبت اختراع چیزی مفید و برکت بخش برای انسانیت را به آنان عطا کرده است. اما هر چند نخستین گام در مسیر اختراعات مهم و حساس ممکن است بازده یک تصمیم خودآگاهانه باشد، در این جا و هر جای دیگر، این عقیدهی خودجوش - حدس یا شهود - سهم بزرگی دارد. به عبارت دیگر، ناخودآگاه نیز هم کاری دارد و اغلب بسیار مؤثر است. پس تنها تلاش خودآگاه نیست که مسئول عواقب کار خود است؛ در یک جا یا در جاهای دیگر، ناخودآگاه نیز با اهداف و مقاصد کاملاً مشخص دخیل است. اگر سلاحی در دستتان بگذارد، هدفش نوعی خشونت است. شناخت حقیقت هدف غایی علم است و اگر در پی اشتیاق به نور، خود را به خطری بزرگ درافکنیم، پس باید بیشتر به تقدیر بیندیشیم تا به قصد و ارادهی قبلی. فقط انسان امروز نیست که میتواند نسبت به انسان عتیق یا ابتدایی به شرارت عظیمتری دست زند. او تنها وسیلهای مؤثرتر و غیرقابل مقایسه در اختیار دارد که با آن، گرایش خود را به شرارت تشخیص میدهد. چون خودآگاهیاش وسعت یافته و تفکیک گردیده، پس بر سرشت اخلاقیاش نیز سرپوش گذاشته شده است. این است مسئلهی بزرگی که امروز با آن رو به روایم خرد به تنهایی کفایت نمیکند.
از لحاظ نظری، این قدرت خرد است که میتواند جلوی آزمایشهای شکافتِ هستهای را که بُعدی جهنمی یافته، بگیرد تنها از آن رو که بسیار خطرناک است. اما ترس از شرّی که هیچ کس در وجود خویش نمیبیند بلکه همیشه در نهاد شخص دیگر مشاهده میکند، هر بار خرد را مهار میکند، هر چند میداند که استفاده از این سلاح به معنی پایانی برای جهان انسانیِ کنونی ماست. ترس از نابودی جهان به بدترین شکل ما را تباه میکند، اما با وجود این، احتمال وقوع آن مانند ابری تیره فرازِ سرِ ماست تا بدان هنگام که بر شکاف جهان گسترِ روانی و سیاسی پلی کشیده شود - پلی که به اندازهی وجود بمب هیدروژنی اطمینان بخش باشد. اگر خودآگاهیِ جهان گستر بتواند نشو و نما یابد به طوری که همه بخش بندیها و همهی تضادها به خاطر گسیختگی ضدّینِ در روان باشد، پس هر کس واقعاً میفهمد که در کجا باید نبرد کند. اما اگر حتی کوچکترین و شخصیترین اضطرابهای روحِ فرد - که فی نفسه بسیار بی اهمیتاند - ناخودآگاه و ناشناخته باقی بمانند، چنانکه تاکنون ماندهاند، به انباشت و تولید گروههای تودهگرا و جنبشهای تودهای ادامه میدهند که تحت نظارتی منطقی در نمیآیند یا فرجام خوبی نخواهند داشت. همهی کوششهای بلافصل برای انجام این کار چیزی جز بازی موش و گربه نیست که بیش از همه واله و شیدای وهمی است که خود را به گلادیاتور بدل سازند.
عامل تعیین کننده در فرد انسان هست، انسانی که پاسخ دوگانه انگاری خویش را نمیداند. با رویدادهای اخیر در تاریخ جهان، این مغاک ناگهان در برابرش دهان گشوده است، یعنی پس از آن که انسان قرنها با باوری آسوده میزیست و خدای واحدی انسان را به نگارهی خویش - مثل یک واحد خُردی - آفریده بود. حتی امروز مردم به طور وسیع این حقیقت را نمیدانند که هر فرد در ساختار موجودات متعدد جهان، سلولی بیش نیست و بنابراین، پای او نیز در مناقشات آنها به طور علّی به میان کشیده میشود. انسانِ منفرد میداند که به عنوان فرد، کم و بیش بی معنی است و خود را قربانی نیروهای غیرقابل کنترل احساس میکند، اما از سویی دیگر، در درون خود، «سایه» (7) و دشمنی خطرناک میپرورد که مستلزم یاری دهندهای نامریی در سازوکارهای تیرهی غول سیاسی است. در سرشت پیکرهای سیاسی همیشه میتوان شرّی از گروه متخاصم دید، درست مثل این که فرد گرایشی نامیرا داشته باشد به این که از هر چیزی که نمیشناسد و نمیخواهد دربارهی خود بداند خلاص شود و تقصیر را به گردن دیگری بیندازد.
هیچ چیز بیشتر از این رضایت اخلاقی و فقدان مسئولیت، تأثیر تفرقه انگیز و بیگانه کننده در جامعه ندارد، و هیچ چیز بیشتر از واپس زنیِ متقابلِ فرافکنیها، تفاهم و آشتی پدید نمیآورد. این تعدیلِ ضروری نیازمند انتقاد از خود است، زیرا کسی نمیتواند به کسی دیگر بگوید که آنها را واپس زند. او آنها را فی نفسه و بهتر از هر کس که از خود شناخت دارد، نمیشناسد. ما تعصبات و وهمهایمان را فقط وقتی میشناسیم که با معرفتِ روان شناختیِ گستردهتری دربارهی خود و دیگران، بتوانیم دربارهی حقانیتِ مطلق پنداشتهای خود تردید کنیم و آنها را به دقت و از روی وجدان با حقایق عینی بسنجیم. به اندازهی کافی مضحک است که «انتقاد از خود» در کشورهای مارکسیستی محبوبیت بیشتری دارد، اما در آن جاها این کار پیرو ملاحظات ایدئولژیکی است و در خدمت دولت است و نه در خدمت حقیقت و عدالت در داد و ستد مردم با یکدیگر. دولتِ تودهگرا قصد بهبود تفاهمِ متقابل و رابطهی انسان با انسان ندارد؛ بلکه در تلاش انهدام با سلاح اتمی و در صدد انزوای روانی فرد است. هر چه افراد به یکدیگر وابسته نباشند، دولت استحکام بیشتری مییابد و برعکس.
تردیدی نیست که در کشورهای دموکراتیک نیز، فاصلهی میان انسانها خیلی بیشتر است تا هدایت به سمت رفاه عمومی یا سودی در جهت نیازهای روانی ما. به راستی همه گونه تلاش انجام میگیرد تا به کمک آرمانگرایی، اشتیاق و وجدان اخلاقیِ مردم، تضادهای آشکار اجتماعی را از بین ببرند؛ اما مخصوصاً همه فراموش میکنند که ناگزیر از خود انتقاد کنند و به این سئوال پاسخ دهند که چه کسی خواستِ آرمان گرا را به میان میکشد؟ آیا اتفاقاً کسی است که از سایهی خود میگذرد تا مشتاقانه خود را به برنامهای آرمانی سوق دهد که عذر و بهانهی خوبی برایش بتراشد؟ اخلاقگرایی را چه قدر محترم میشمارند و به عینه دیده میشود؟ در حالی که با رنگهای فریبنده، جهانی دیگرگونه، باطنی و ظلمانی را میپوشانند. هر کس اول باید مطمئن شود آدمی که از آرمانها سخن میگوید، خودآرمانی است، به طوری که سخنان و اعمالش بیشتر از آن چیزی است که به نظر میرسد. آرمانی بودن غیر ممکن است و بنابراین فرضی انجام نیافتنی است. چون ما معمولاً از این نظر شامّهی تیزی داریم. بیشتر آرمان گراییهایی که تبلیغ میشود و برایش تظاهرات انجام میگیرد، نسبتاً پوچ و توخالی است و تنها وقتی قابل قبول میشود که نقطهی مقابل آنها نیز آشکارا پذیرفته گردد. بدون این تعادل، امرِ آرمانی فراسوی قابلیت انسانی است و به خاطر جمود و خشکیاش، باور نکردنی میشود و به دروغی، البته از نوع خیرخواهانهاش، تنزل مییابد. دروغ شیوهی نامعقول تسلط بر مردم و سرکوب آنهاست و راه به جایی نمیبرد.
از طرف دیگر، شناختِ سایه به نوعی میانهروی منجر میشود که ما برای تأیید نقایص بدان نیاز داریم. و درست همین شناخت و ملاحظهی آگاهانه است که هر جا رابطهای انسانی میخواهد تثبیت گردد، ضرورت مییابد. رابطهی انسانی مبتنی بر تمایز و کمال نیست، زیرا اینها فقط تأکید کنندهی تفاوتها هستند یا درست نقطهی مقابل را فرا میخوانند؛ از این گذشته، رابطهی انسانی بر نقص مبتنی است، بر چیزی که ضعیف و بی دفاع و نیازمند پشتیبانی است - یعنی متکی به زمینه و انگیزهی وابستگی است. شخصِ کامل به دیگری نیاز ندارد، امّا ضعیف نیازمند دیگری است، زیرا نیازمندِ پشتیبانی است و با همتایش مواجه نمیشود تا احتمالاً ناگزیر گردد که در موقعیتی بدتر قرار گیرد و حتی در برابر او گردن کج کند. هر جا که آرمان گرایی نقش بسیار برجستهای مییابد، این کُرنش به راحتی میسّر میگردد.
اندیشههایی از این دست را نباید احساساتیگریِ تصنعی پنداشت. مسئلهی روابط انسانی و همبستگی درونیِ جامعهی ما با توجه به سرکوب تودهی انسان با سلاحهای هستهای، بسیار حیاتی است، چه روابط شخصی انسانها با بی اعتمادیِ همه گیر سست گردیده است. هر جا عدالت زیر سئوال رود و جاسوسی و ترور در کار باشد، انسانها به انزوایی درافکنده میشوند که البته هدف و مقصود اصلی دولت مستبد است، چون مبتنی بر تراکم بسیار عظیمِ واحدهای اجتماعی ناتوان شده است. جامعهی آزاد برای مواجهه با این خطر نیازمند نوعی تعهد و التزام با خصیصهای تأثیرگذار است، یعنی اصلِ حُب و عشق (8)، از نوع عشق مسیحی به هم سایه. اما تنها همین عشق به هم نوع است که بیش از همه از فقدان تفاهمِ پدید آمده از طریق فراافکنی رنج میبرد. بنابراین، خیلی به نفع یک جامعهی آزاد است که به مسئله روابط انسانی از دیدگاه روان شناختی اندیشه کند، زیرا همبستگی واقعی و نتیجتاً توان مندیِ چنین جامعهای به این دیدگاه وابسته است. هر جا عشق باز میایستد، قدرت، خشونت و وحشت آغاز میشود.
این اندیشهها به منظور دستآویزی به آرمان گرایی نیست، بلکه فقط برای ارتقای خودآگاهیِ وضعیت روان شناختی است. نمیدانم کدام یک ضعیفتر است: آرمان گرایی یا بصیرت و درون بینیِ عامه؟ تنها میدانم که برای دگرگونیهای روانی که بتواند پایدار بماند، به زمان نیاز داریم. بصیرتی که کم کم دارد جوانه میزند، به نظر من بیشتر از آرمانگراییِ نامنظم - که بعید است مدت زیادی دوام آورد - اثرات دراز مدت دارد.
پینوشتها:
1. anthropomorphic
2. Nazareth: شهری در فلسطین که حضرت مسیح کودکیاش را در آن جا سپری کرد. نیز به پیروان مسیحی این شهر نیز اطلاق میگردد.
3. trahison des clercs
4.normality
5. projection
6. psychological dualism
7.shadow
8.Caritas
یونگ، کارل گوستاو، (1393)، ضمیر پنهان (نفس نامکشوف)، ترجمهی ابوالقاسم اسماعیل پور، تهران: نشر قطره، چاپ دوازدهم