نویسنده: شیو کومار
مترجم: سیما طاهری
مترجم: سیما طاهری
در میان جنگلی انبوه، درخت بسیار بلندی قرار داشت. روی شاخههای آن دستهای از غازهای وحشی لانه ساخته بودند. درخت آنقدر بلند بود که غازها میتوانستند روی آن دور از چشم شکارچیها زندگی راحتی داشته باشند.
یک روز غاز پیر، در پای درخت چشمش به گیاهی کوچک افتاد. خوب به آن نگاه کرد. آن گیاه یک گیاه رونده بود. غاز فوری بالای درخت رفت و به غازهای دیگر گفت: «آیا گیاه روندهای را که در کنار درخت روییده است، دیدهاید؟ ما باید آن را از بین ببریم.»
غازها با تعجب به گیاه کوچک نگاه کردند و گفتند: «آن که گیاهی کوچک است. تازه از خاک درآمده. برای چه باید آن را از بین ببریم؟»
غاز پیر گفت: «آن گیاه حالا کوچک است، اما به زودی رشد میکند. از درخت بالا میآید و کمکم ضخیم و محکم میشود.»
غازها گفتند: «خب، رشد کند، مگر چه اشکالی دارد؟»
غاز پیر گفت: «اگر این گیاه بزرگ شود و دور درخت بپیچد، شکارچی میتواند به کمک آن درخت بالا بیاید. آنوقت ما نمیتوانیم به راحتی اینجا زندگی کنیم.»
هرچه غاز پیر گفت، غازهای دیگر حرفهایش را قبول نکردند و گفتند: «این گیاه کوچک است، باید صبر کرد. شاید آنطور که تو میگویی خطری در کار نباشد.»
روزها گذشت. گیاه رونده رشد کرد و رشد کرد. خود را به تنه درخت رساند و از آن بالا رفت و روز به روز محکمتر شد.
یک روز صبح وقتی که غازها برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفته بودند، یک شکارچی به جنگل آمد و با دیدن درخت، متوجه شد غازهای وحشی روی آن لانه دارند. شکارچی با کمک گیاه رونده که شاخههایش مثل طناب دور درخت پیچیده شده بود، بالا رفت. دام خود را پهن کرد و پایین آمد. غازهای بیخبر از همهجا از راه رسیدند و نشستند. ناگهان متوجه شدند که در دام شکارچی اسیر شدهاند. هرچه بال زدند فایدهای نداشت. غازها شروع کردند به فریاد کشیدن. غاز پیر گفت: «سر و صدا نکنید. تقصیر خود شماست. من گفته بودم که این گیاه رونده اگر بزرگ شود باعث دردسر ما میشود، اما قبول نکردید. حالا قبل از آنکه شکارچی از راه برسد و همه ما را بکشد باید فکری بکنیم.»
غازها خجالتزده گفتند: «ما نادان بودیم که حرف تو را قبول نکردیم. تو که دانا هستی بگو چه باید بکنیم؟»
غاز پیر گفت: «وقتی شکارچی از راه رسید باید خودمان را به مردن بزنیم. او با پرندههای مرده کارایی ندارد.»
صبح روز بعد، همانطور که غاز دانا گفته بود شکارچی به آنجا آمد. از درخت بالا رفت و خود را به دام رساند، اما دید همه غازها در دام مردهاند. به همین خاطر آنها را یکییکی از تور درآورد و روی زمین پرت کرد. غازها آنقدر منتظر شدند تا شکارچی آخرین غاز را هم روی زمین پرت کرد. بعد، همه با هم بال زدند و پرواز کردند. شکارچی با تعجب به پرواز آنها نگاه کرد. بعد از درخت پایین آمد و از آنجا دور شد.
منبع مقاله :
کومار، شیو؛ (1393)، 27 قصهی کوتاه و آموزنده از پنجه تنتره (کلیله و دمنه)، مترجم: سیما طاهری. تهران: ذکر، چاپ اول
یک روز غاز پیر، در پای درخت چشمش به گیاهی کوچک افتاد. خوب به آن نگاه کرد. آن گیاه یک گیاه رونده بود. غاز فوری بالای درخت رفت و به غازهای دیگر گفت: «آیا گیاه روندهای را که در کنار درخت روییده است، دیدهاید؟ ما باید آن را از بین ببریم.»
غازها با تعجب به گیاه کوچک نگاه کردند و گفتند: «آن که گیاهی کوچک است. تازه از خاک درآمده. برای چه باید آن را از بین ببریم؟»
غاز پیر گفت: «آن گیاه حالا کوچک است، اما به زودی رشد میکند. از درخت بالا میآید و کمکم ضخیم و محکم میشود.»
غازها گفتند: «خب، رشد کند، مگر چه اشکالی دارد؟»
غاز پیر گفت: «اگر این گیاه بزرگ شود و دور درخت بپیچد، شکارچی میتواند به کمک آن درخت بالا بیاید. آنوقت ما نمیتوانیم به راحتی اینجا زندگی کنیم.»
هرچه غاز پیر گفت، غازهای دیگر حرفهایش را قبول نکردند و گفتند: «این گیاه کوچک است، باید صبر کرد. شاید آنطور که تو میگویی خطری در کار نباشد.»
روزها گذشت. گیاه رونده رشد کرد و رشد کرد. خود را به تنه درخت رساند و از آن بالا رفت و روز به روز محکمتر شد.
یک روز صبح وقتی که غازها برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفته بودند، یک شکارچی به جنگل آمد و با دیدن درخت، متوجه شد غازهای وحشی روی آن لانه دارند. شکارچی با کمک گیاه رونده که شاخههایش مثل طناب دور درخت پیچیده شده بود، بالا رفت. دام خود را پهن کرد و پایین آمد. غازهای بیخبر از همهجا از راه رسیدند و نشستند. ناگهان متوجه شدند که در دام شکارچی اسیر شدهاند. هرچه بال زدند فایدهای نداشت. غازها شروع کردند به فریاد کشیدن. غاز پیر گفت: «سر و صدا نکنید. تقصیر خود شماست. من گفته بودم که این گیاه رونده اگر بزرگ شود باعث دردسر ما میشود، اما قبول نکردید. حالا قبل از آنکه شکارچی از راه برسد و همه ما را بکشد باید فکری بکنیم.»
غازها خجالتزده گفتند: «ما نادان بودیم که حرف تو را قبول نکردیم. تو که دانا هستی بگو چه باید بکنیم؟»
غاز پیر گفت: «وقتی شکارچی از راه رسید باید خودمان را به مردن بزنیم. او با پرندههای مرده کارایی ندارد.»
صبح روز بعد، همانطور که غاز دانا گفته بود شکارچی به آنجا آمد. از درخت بالا رفت و خود را به دام رساند، اما دید همه غازها در دام مردهاند. به همین خاطر آنها را یکییکی از تور درآورد و روی زمین پرت کرد. غازها آنقدر منتظر شدند تا شکارچی آخرین غاز را هم روی زمین پرت کرد. بعد، همه با هم بال زدند و پرواز کردند. شکارچی با تعجب به پرواز آنها نگاه کرد. بعد از درخت پایین آمد و از آنجا دور شد.
منبع مقاله :
کومار، شیو؛ (1393)، 27 قصهی کوتاه و آموزنده از پنجه تنتره (کلیله و دمنه)، مترجم: سیما طاهری. تهران: ذکر، چاپ اول