مهمان

یک ساس همراه با دختران و پسران و نوه‌هایش در لابه‌لای رختخواب پادشاه زندگی می‌کرد. وقتی که پادشاه در رختخواب دراز می‌کشید و به خوابی سنگین فرو می‌رفت، ساس‌ها یکی‌یکی بیرون می‌آمدند، به سراغ او می‌رفتند و خونش را می‌خوردند.
شنبه، 14 آذر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مهمان
 مهمان

 

نویسنده: شیو کومار
مترجم: سیما طاهری



 
یک ساس همراه با دختران و پسران و نوه‌هایش در لابه‌لای رختخواب پادشاه زندگی می‌کرد. وقتی که پادشاه در رختخواب دراز می‌کشید و به خوابی سنگین فرو می‌رفت، ساس‌ها یکی‌یکی بیرون می‌آمدند، به سراغ او می‌رفتند و خونش را می‌خوردند.
یک روز، پشه‌ای وزوزکنان به اتاق پادشاه آمد. روی رختخواب نشست و گفت: «بَه‌بَه، چه جای راحتی!»
ساس‌ها صدای او را شنیدند و سرک کشیدند و پشه را که راحت روی رختخواب پادشاه نشسته بود، دیدند. آن‌ها پرسیدند: «تو که هستی؟ از کجا آمده‌ای؟ چرا روی رختخواب پادشاه نشسته‌ای؟ زود از این‌جا برو.»
پشه ناراحت شد و گفت: «شما با من خوب رفتار نمی‌کنید. من یک مسافرم و از راهی دور آمده‌ام. انسان‌های زیادی را نیش زده‌ام، ولی تا به حال خون هیچ پادشاهی را نچشیده‌ام. می‌گویند خون آن‌ها مثل عسل شیرین است. اجازه بدهید امشب مهمان شما باشم و کمی خون شاه را بخورم.»
ساس‌ها گفتند: «نه، نمی‌شود تو این‌جا بمانی.»
پشه گفت: «برای چه؟»
ساس‌ها گفتند: «اگر تو شاه را نیش بزنی، دردش می‌گیرد و بیدار می‌شود. آن‌وقت دستور می‌دهد که تمام رختخوابش را بگردند. شکی نیست که ما را پیدا می‌کنند و می‌کشند. از این‌جا برو و بگذار راحت زندگی کنیم.»
اما پشه باز هم التماس کرد. ساس‌ها که دیدند فایده‌ای ندارد، قبول کردند که پشه آن شب مهمان آن‌ها باشد، اما با این شرط که حواسش را جمع کند و فقط وقتی پادشاه شامش را خورد و به خواب سنگینی فرو رفت، او را نیش بزند تا بیدار نشود. پشه هم قبول کرد.
ساعت‌ها گذشت. بالأخره پادشاه به رختخواب آمد و دراز کشید. پشه نگاهی به پادشاه کرد و آب دهانش را قورت داد. او دوست داشت زودتر مزه خون او را بچشد. برای همین طاقت نیاورد، حرف‌های ساس‌ها را فراموش کرد و وزوزکنان به سوی پادشاه پرواز کرد و او را نیش زد. پادشاه که هنوز به خواب سنگین فرو نرفته بود، از خواب پرید. با عصبانیت بر سر خدمتکارها فریاد زد و گفت: «زود رختخواب مرا نگاه کنید. همین الأن حشره‌ای مرا نیش زد. او را پیدا کنید و بکشید.»
پشه با شنیدن حرف‌های پادشاه پروازکنان از آن‌جا فرار کرد. خدمتکارها تمام اتاق‌ها و رختخواب را گشتند. ساس‌ها را پیدا کردند و همه را از بین بردند.
منبع مقاله :
کومار، شیو؛ (1393)، 27 قصه‌ی کوتاه و آموزنده از پنجه تنتره (کلیله و دمنه)، مترجم: سیما طاهری. تهران: ذکر، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط