در مقاطع مختلف و متفاوت تاریخ ما، شهرهایی مختلف با خصوصیات کاملاً متفاوت نمایانگر اندیشه و روحیهی آمریکایی و قدرت بُرد و شعاع و تلألؤ آن میباشد. به عنوان مثال، در اواخر سدهی هجدهم میلادی بوستون مرکز تحرکات افراطی سیاسی بود – همان افراط گرایی که باعث شلیک تیری شد که صدای آن را همهی جهانیان شنیدند، گلولهای که در آن زمان فقط از محیط و پیرامون بوستون میتوانست رها شود و نه جایی دیگر. گلولهای که طنین و بازتاب صدای آن تمامی آمریکائیان و حتّی مهاجران ویرجینیا را مجذوب کرد و از آنان همان گونه شهروندانی ساخت که در بوستون یافت میشدند. در اواسط سدهی نوزدهم میلادی نیویورک تجلیگاه اندیشهی ادغام و همگونی مردم، خاصه آن دسته از کسانی بود که غیر از انگلستان، از نقاطی دیگر به آمریکا مهاجرت کرده بودند. طردشدگان و ناسازگاران فراوانی از نقاط مختلف گیتی به الیس آیلند Ellis Island) = جزیرهی الیس) آمدند و زبانه بیگانه و عادات و رسوم و سنّتهای به مراتب بیگانهتر خود را در تمامی این سرزمین رواج دادند. با شروع قرن بیستم میلادی شیکاگو چنان شهری شد که مردمِ فراخ شانه و بادهای خشن و ناملایم آن مظهر روح آمریکایی شدند. اگر در گوشهای از شیکاگو مجسمهای از قصابی ببینیم که در حال ذبح خوک است، دورانی را به یاد میآوریم که راهآهن، کورههای کارخانههای فولاد، گاوداری و جنبوجوشهای صنعتی، چهرهی آمریکا را رقم میزند. اگر چنین مجسمهای وجود نداشته باشد، باید آن را ساخت، همان گونه که به پا ساختن مجسمهی «انسان یک دقیقهای» که در عرض یک دقیقه داوطلبان آماده برای شرکت در جنگ استقلالطلبی را بسیج میکند، دوران گذشته و بوستون را به خاطر میآورد و مجسّمهی آزادی یادآورعصر نیویورک است.
اگر امروزه بخواهیم نظری به نماد و مظهری بیفکنیم که گویای خصلت و آرمانهای ملت ما باشد باید نگاه خود را به سوی لاسوگاس (شهری درصحرای نوادا) بگردانیم. نشانهی بارز این شهر قوطی مقوایی بزرگی به ارتفاع ده متر است که به شکل ماکت یک دستگاه خودکار بازیهای تفریحی و قمار ساخته شده است؛ زیرا لاسوگاس شهری شده است که تمام همّ خود را بطور کامل و تمام عیار وقف تدارک سرگرمی و تفریح کرده است. به همین خاطر این شهر جلوهگر روح آن فرهنگی شده است که ذهن و فکر و گفتار عامّه مردمِ آن بیشتر و بیشتر در سرگرمی و تفریح خلاصه میشود. بدون هرگونه اعتراض و انتقادی و حتی بدون آنکه افکار عمومی لحظهای به خود آید، سیاست، دین، اخبار، ورزش، مسائل تربیتی و امور اقتصادی، همه و همه در چنگال نمایشهای تفریحی و سرگرم کننده گرفتار آمده و به تابعی از متغیرهای این «شو»های تجارتی بدل شده است. از رهگذر این تحوّل و در فرایند تکامل آن، ما ملتی شدهایم که سخت بر آن است که خود را در سرگرمی و تفریح هلاک کند.
در زمانی که مشغول نگارش این مطلب هستم، ایالات متحده آمریکا توسط یکی از هنرپیشگان قدیمی هالیوود اداره میشود. در مبارزات انتخاباتیِ سال 1984 میلادی یکی از سرسختترین رقبای او، یک فضانورد، نقشپرداز اصلی پرجاذبهترین جنجال تلویزیونی سالهای دههی 60 بود؛ و صد البته که فیلمی هم بر مبنای آن ماجرای جنجالی و خارقالعادّه ساخته شده است. در پخش مستقیم برنامهی زنده و پرجاذبه و مشهور تلویزیون «شنبه شب» (1) که به کارگردانی و نیز به میزبانی جرج مگ گاورن (George McGovern) تهیه میشد، این دو نفر با رقیب جوان دیگری به نام آر. جی. جکسون (R. J. Jackson)، که او هم داوطلب نامزدی ریاست جمهوری بود، روبرو شدند.
زمانی ریچارد نیکسون، رئیس جمهور پیشین آمریکا، که یک بار گناه شکست خود را در یک انتخابات به گردن چهرهپردازان تلویزیون انداخته بود، اظهار داشت که: «این گریمورها کار را خراب کردهاند!». او به سناتور ادوارد کندی توصیه کرد که اگر بطور جدی قصد شرکت در مبارزات انتخاباتی را دارد باید تا میزان 10 کیلوگرم از وزن خود بکاهد. اگر چه موردی در قانون اساسی آمریکا دیده نمیشود که راه ورود به مشاغل و مناصب بالای سیاسی را برای افراد چاق مسدود اعلام کرده باشد، ولی امروزه در عمل چنین موردی مصداق پیدا میکند. با این قرینه، به احتمال قوی، این راه برای افرادی که کلههای طاس دارند نیز بسته است و به احتمال قریب به یقین اوضاع برای کسانی که چهره و قافیهی ظاهری آنان را بتوان با هنرنمایی مشّاطهها و آرایشگران به میزان لازم جذاب و زیبا ساخت، غیر از این نیست.
شاید امروزه ما در عمل به جایگاهی رسیدهایم که در آن سیاستمداران باید در زمینههای آرایش و فنون زیبایی اطلاعات و تبحّر بیشتری داشته باشند تا در زمینهی تفکر برای برنامههای عملی و کارهای اجرایی...!
حتی خبرنگاران و بهتر بگوییم، گویندگان اخبار تلویزیون هم به خوبی دریافتهاند که مطلب از چه قرار است. غالب آنان زمانی را که برای آرایش صورت و موهای خود صرف میکنند خیلی بیشتر است از وقتی که باید اختصاص دهند به مطالعهی مطلبی که باید در برنامه قرائت کنند. این امر الزاماً کار را به آنجا میکشاند که آنها باید خوش سیماترین افراد از اینجا تا لاسوگاس باشند، هرچند در مقررات و اساسنامهی مربوط به وسایل ارتباطی جمعی مادهای وجود ندارد که برطبق آن افرادِ فاقدِ چهرهی مطلوب تلویزیونی یا بنابر جملهی کاربردی خودشان آنها که «خوش دوربین نیستند» (2) حق نداشته باشند که مردم را از به اصطلاح «اخبار روز» آگاه کنند...! در عوض و در عمل میبینیم کسی که «خوش دوربین» است و از چهرهی مناسب تلویزیونی برخوردار، میتواند سالانه از درآمدی بیش از یک میلیون دلار بهرهمند شود.
دیرزمانی است که کاسبکاران و تولید کنندگان آمریکایی اعتقاد پیدا کردهاند که یک کالای مفید و با کیفیّت باید ضمناً و حتماً از ظاهر شیک، عرضهی مناسب و نوعی بستهبندی مطبوع (به عنوان اعتبار ارزشی ثانوی) نیز برخوردار باشد. این مورد نیمی از اعتبار خصلت سرمایهداری را که آدام اسمیت به ستایش آن و کارل مارکس به نفرین آن پرداختهاند میکاهد و آن را زیر سؤال میبرد...! حتی ژاپنیها هم که ادعا میشود بهتر از آمریکاییها اتوموبیل میسازند دریافتهاند که بازرگانی و تجارت، بیش از آنکه به علم اقتصاد وابسته باشد، تحت تأثیر هنر نمایش و عرضهی کالا است. ارقام بودجهی تبلیغاتی سالانهی شرکت تویوتا مؤیّد این مطلب است.
چندی پیش بیلی گراهام (3) (Billy Graham) ، شِکیگرین (Shecky Green)...، میلتون بِرل (4) (Milton Berle) را در جمع عدهای از دانشمندان علوم دینی در یک برنامهی مشترک تلویزیونی دیدم. در این برنامه، که به افتخار و با حضور جرج بِرنز (George Burns) و به مناسبت برگزاری جشن هشتادمین سال فعالیت او در «شوهای تجارتی» ترتیب داده شده بود، عالیجنابان: گراهام و برنز، به طعنه و طنز دربارهی مقدّمات سفر به آخرت به سخن پرداختند. اگرچه در تورات و انجیل به چنین مطلبی اشاره نشده است ولی عالیجناب گراهام مصرّانه اطمینان داد که خداوند کسانی را دوست میدارد که موجبات خندهی دیگران را فراهم میسازند...! – خطایی قابل اغماض و بخشش، زیرا که او خدای مهربان و بخشنده را با ان. بی. سی. اشتباهی گرفته بود...! خانم روت وِستهایمِر (Dr.Ruth Westheimer) دکتر روانشناسی که یک برنامهی رادیویی مورد توجه و نیز یک اجرای تلویزیونی در برنامهی نایت کلوب (5) را عهدهدار است کارش این است که شنوندگان و تماشاگران برنامههای خود را با اَشکال بینهایت و صُورِ بسیار متنوّعِ مسائلِ سکسی آشنا سازد. او در برنامههایش عبارات را با بیانی به کار میگیرد که در گذشته فقط به اتاقهای خواب یا گوشههای دنج خیابانهای خلوت اختصاص داشت.
روتوستهایمر که برنامهاش به همان اندازه سرگرم کننده است که برنامهی عالیمقام بیل گراهام، یک بار گفته بود: «من مُصِرّاً درصدد ارائهی برنامهای تفریحی و شاد نیستم ولی اگر الزاماً مطلب به آنجا کشیده شود طبعاً از این ابزار نیز بهره میگیرم. حال اگر کسی برنامه یا خود مرا سرگرم کننده و شادی آفرین قلمداد کرد، با سپاس خواهم گفت: «بسیار خوب، عالی؛ زیرا قبول دارم که اگر پروفسور یا استادی شمّ شوخی و مزاح داشته باشد، طبیعی است که شاگردان او در پایان درس، کلاس او را با دست پُر ترک میکنند و چیزی به دانستههای خود میافزایند.» (6) ایشان البته نمیگویند که این افراد چه چیزی را به دانستههای خود میافزایند، نیز اصولاً چه بهرهای از آن چیز خواهند برد؟ او، در واقع امر، یک نکته را نیک دریافته است و آن اینکه در نظر او سرگرم کننده و شادی آفرین بودن صفت ممتاز و پسندیدهای است؛ زیرا در آمریکا خداوند یار کسانی است که این استعداد و خمیر مایهی وجودی را دارند تا وسایل تفریح و سرگرمی و شادی دیگران را فراهم سازند؛ اعمّ از آنکه واعظ، ورزشکار، مقاطعهکار، سیاستمدار و آموزگار باشند یا خبرنگار و ژورنالیست. غمانگیزترین پیکرهها و چهرهها در آمریکا همین سرگرم کنندههای حرفهای یا به اصطلاح «شومن«ها و به عبارت دیگر «دلقکها» هستند.
ناظران فرهنگی و دیگر کسانی که به دیدهی بدبینی به این وقایع مینگرند و کتابهایی نظیر این کتاب را میخوانند، میدانند که نمونههای مذکور نه تنها نادر نیستند، بلکه بطور روزمرّه و در هر مقام و مکان و در هر زمان فراوان یافت میشوند. بسیارند صاحبنظران و کسانی که سقوط و زوال افکار و اندیشهها را به هنگام مناظرههای عامّهی مردم در جامعهی آمریکا شاهد بودهاند. آنها بارها و بارها سقوط اندیشههای ناب را به ورطهی هولناک و مبتذل «شوهای تجارتی» شاهد بوده و با افسوس به همگان یادآور شدهاند. اما تا آنجا که من میدانم هیچ کدام از آنان به عنوان ریشهیابی علت بنیادی این سقوط به ورطهی «عوام زدگی» بیحد و حصر را عنوان نکردهاند. در مقابل، هستند کسان دیگری نیز که این مسایل را عمیقتر موشکافی کردهاند و سرانجام نظریاتی اعلام داشتهاند که به گزیدهی آنها اشارتی کوتاه میکنم. آنها گفتهاند: «آنچه روزمرّه در برابر دیدگان در جریان است، چیزی نیست مگر آخرین تلاشهای سرمایهداریِ رمق باخته. یا – درست نقطهی مقابل آن - «ثمرهی پوچ و میوهی بیمزهی سرمایهداری تکامل یافته»؛ یا «نغمههای بازگشت به عصر فروید» یا «کفّارهی دوری جستن از خداوند». و عدهای دیگر نیز که عدم کارآییِ این پاسخها و عدم صحّت جوابهایی نظیر آن را به رأیالعین احساس و مشاهده میکنند امّا راه به جایی دیگر نمیبرند میگویند: «حرص و آز و جاهطلبی و شهرت پرستی ریشه و عامل اصلی و مقصّر نهایی این سقوط و زوال فرهنگی است.»
تمامی این اظهارات و گفتههایی از این دست را من عمیقاً و دقیقاً بررسی کردهام و نمیخواهم ادعا کنم که اینها هیچ گونه پیام آموزشی به همراه ندارند. اظهارات پیروان مارکس، فروید، لوی اشتراوس (Lévi-Strauss) و حتّی نمایندگان علم و دانش خلّاق را نمیتوان و نباید سَرسَری و بیاهمیت انگاشت، اما آنچه را که در این جا – و از قول آنان – عنوان کردم حتی اگر ذرهای به حقیقت نزدیک باشند، سخت در شگفت خواهم شد. به قول هاکسلی (Huxley) همهی ما، «مختصر گویان» بزرگی هستیم. هیچ کس از آن میزان عقل و خرد بهرهمند نیست که بتواند تمامی حقیقت را دریابد. البته ممکن است کسی مدّعی یا معتقد باشد که به تمامی حقیقت راه یافته امّا بدیهی است چنین کسی نه آن زمان کافی را خواهد داشت که آن را به دیگران عرضه کند و نه آن شنوندگان زودباوری را خواهد یافت که ادعای او را به سادگی بپذیرند. خوانندهی این سطور در این کتاب براهین و دلایلی را خواهد یافت که باور میکند این نوشتار لااقل اصل مسلئه را با وضوح بیشتر و با جامعیّتی فراگیرتر از آنچه دیگران عنوان کردهاند عرضه میدارد. روشنی و صراحت این براهین متّکی به دیدگاهی است که الزاماً 2300 سال به عقب بازمیگردد و خود را بر مبانی اندیشههای افلاطون استوار میسازد. این دلایل و استدلالها برگرد محور اَشکال متفاوت برخورد عقاید و تبادل آرا و اندیشهها، یعنی «گفتگو» میان انسانها دور میزند. انسان برای سهولت در بیان اندیشه و انتخابِ آسانترین راهِ تبادل آن با دیگر انسانها، باید به آن شکل و فرمی از اَشکالِ داد و ستدِ آرا توسل جوید که با نوع اندیشه و تفکر مورد نظرش همسنخ و بالاترین قدرت تأثیر را با خود داشته باشد.
بدیهی است آن تفکر و اندیشهای که از قابلیّت بیان آسانتری برخوردار باشد جایگاه ویژهی خود را در درون یک فرهنگ و به عنوان عنصری از عناصر اصلی آن خواهد یافت.
وقتی که در این جا واژههایی نظیر «تبادل» و «دادو ستد» یا «گفتگو» را به کار میگیرم، منظور فقط زبان گفتاری محض نیست، بلکه همهی ابزارها و تکنولوژیهایی را نیز شامل میشود که وابستگان به یک فرهنگی خاص را در بیان و تبادل پیامهای موردنظرشان یاری میرسانند. براین اساس تمامی مجموعهی یک فرهنگ عبارت است از یک دستهی بزرگ یا به عبارت دیگر مجموعهای از تبادل و داد و ستدهای بیشمار که در قالب اشکال و فرمهای سمبلیک و متفاوت صورت میپذیرند. مسئلهای که اینجا ذهن ما را به خود مشغول میدارد این است که چگونه فرم و شکلِ تبادل افکار عامه به عاملی تعیین کننده تبدیل میشود و محتوای آنچه را که باید مورد داد و ستد قرار گیرد برمیگزیند.
برای روشنتر شدن مطلب به ذکر یک مثال ساده میپردازیم. در فرهنگهای ابتدایی یکی از ابزارهای سادهی مبادلهی پیام، دود حاصل از شعلههای آتش بوده است. من دقیقاً نمیدانم که محتوای پیامی که سرخپوستان از این طریق و به کمک این ابزار مبادله میکردند چه بوده است؛ اما این اطمینان را دارم که افکار و اندیشههای فلسفی نمیتوانستهاند در زمینهی این تبادل پیام کارآ بوده باشند. اشکال ناشی از دود – به عنوان ابزار داد و ستد پیام – آنقدرها ظریف و دقیق نیستند که بتوان به کمک آنها مفاهیم باریک اندیشههایِ در باب هستی و وجود را تبیین کرد. بر فرض هم اگر چنین میبود، باید مجموعهی دار و ندار فیلسوفان این عصر پیش از آنکه بتوانند به تبیین دومین نظریهی خود بپردازند به دست حریق سپرده میشد. نتیجه این که: با دود نمیتوان به بیان مسائل دقیق فلسفی پرداخت. شکل و فرم این ابزار، انجام چنین کاری را محال میسازد.
به مثال دیگری میپردازم که به ذهنیّت ما نزدیکتر است: امروزه برای ما قابل تصور نیست که مردی با 250 کیلو وزن و غبغبهای آویزان نظیر ویلیام هوارد تافت (7) (William Howard Taft) بتواند در یک مبارزهی انتخاباتی به عنوان نامزد ریاست جمهوری آمریکا حضور داشته باشد. چهرهی ظاهری یک انسان خیلی هم نمیتواند بیانگر اندیشهها و آرمانهای درونی او باشد. البتّه امروزه این مطلب تا آنجایی صحت دارد که این انسان فقط از طریق کتاب و رادیو و حتی علائم دور با مخاطبان خود ارتباط داشته باشد. امّا در عصر تلویزیون وضع کاملاً فرق میکند. در این رسانهی دیداری، تصویر یک انسان با وزن 250 کیلو، حتی اگر خطیب توانایی هم باشد، میتواند کاملاً خصلتهای ضمیری و زیباییهای نهفته در برهان و استدلالهای منطقی او را در فنّ بیان تحت الشّعاع اندام فربه او قرار دهد؛ زیرا در تلویزیون دادوستدهای فکری ناگزیر تحت تأثیر ویژگی ابزارهای بصری قرار میگیرد. به عبارت دیگر، تبادل افکار در بیان تلویزیونی بیشتر در قالب تصاویر متحرک انجام میشود نه به مدد حروف و کلمات. ظهور مدیران و مشاوران تبلیغاتی با چهرههای مناسب تلویزیونی در صحنهی سیاسی و نیز کم رنگ شدن تدریجی نقش کسانی که نویسندهی نطقهای سیاسی بودند، دلالت بر این امر دارد که: آنچه تلویزیون به عنوان یک رسانه و یک وسیلهی تبادل آرا و اندیشه میطلبد با آنچه که لازمهی همین امر در دیگر وسایل و ابزارهای تبلیغاتی است، کاملاً متفاوت است. آرا و عقاید سیاسی را نمیتوان بطور مطلوب و دلخواه از طریق تلویزیون مورد بحث و گفتگو قرار داد، زیرا که شکل و فرم ظاهری این وسیله با محتوا و معنی سروکاری ندارد.
به مثال سوم که کمی پیچیدهتر است میپردازم: آنچه را که امروزه محتوای اطلاعات و به اصطلاح جوهرهی اصلی «اخبار روز» را شکل میدهد، نمیتوان در دنیایی پیدا کرد که این گونه ابزارها و وسایل ارتباط جمعی در آن یافت نمیشوند. با این بیان نمیخواهم بگویم که پیش از ابداع رسانههای تصویری هیچگاه و در هیچ گوشهی جهان آتشسوزی و جنگ و جنایت و قتل و رسواییهای عشقی به وقوع نمیپیوسته است؛ بلکه تا زمانی که ابزار یا تکنولوژی مناسبی برای نشر اخبار این حوادث موجود نبود، انسانها از آنها بیاطلاع بودند؛ در آنها سهیم نمیشدند و آنها را بخشی از زندگی روزمرهی خود قرار نمیدادند. چنین اطلاعاتی، به محتوای یک فرهنگ تعلق نداشت. این تصور که ما امروزه از محتوای پدیدهای به نام «اخبار روز» در ذهن داریم، با ظهور تلگراف پدیدار گشت. و صد البتّه که رسانهها و ابزارهای دادوستد اطلاعاتی بعدی به تدریج آن را گسترش دادند. در حقیقت همین رسانهی مخابراتی با نام تلگراف بود که برای اولین بار این امکان را برای بشر فراهم آورد تا بتواند دادهها و اطلاعات خود را از پیکرهی به هم پیوسته خود جدا ساخته آن را با سرعتی باور نکردنی از مکانی به مکانی بسیار دورتر انتقال دهد. پدیدهای به نام «اخبار روز» محصولی است از تفکّر پیشرفتهی تکنیکی ما و به معنای دقیقتر کلمه، حادثهای است در جهان رسانهها، آنچه که امروزه ما بدان میپردازیم و خود را با آن مشغول و سرگرم میداریم، در حقیقت بخشهای برگرفته از حوادثی است که در تمامی جهان رخ میدهد؛ زیرا ما از وسایل مختلفی برای پیام رسانی بهرهمندیم که هر کدام متناسب با شکل و فرم خود به تبادل پیام، حتی به صورت اجزائی انتزاعی و جد از هم مشغولند. بنابراین، در جوامع و فرهنگهایی که فاقد وسایل ارتباطی و رسانههایی از این دست هستند و نمیتوانند با سرعت نور عمل کنند. فرهنگ و جامعهای که هنوز هم در آن دود، مهمترین و کارآمدترین وسیله برای رساندن پیام از مکانی به مکان دیگر است – نه تنها پدیدهای به نام «اخبار روز» معنا و مفهومی ندارد، که «تازههای روز» هم عرصهای برای عرض اندام پیدا نمیکند.
با بیانی واضحتر و صریحتر باید بگویم که: من در این کتاب به بررسی و شکایت از دگرگونیهای بیسار گستردهای پرداختهام که در نیمهی دوم قرن بیستم میلادی در درون فرهنگ و جامعهی آمریکا رخ داده است؛ و آن سقوط و زوال عصر صنعت چاپ و کتاب و طلوع و رواج عصر تلویزیون میباشد. این دگرگونی، جابجایی غمانگیز و غیرقابل جبرانی را در معنا، مفهوم و محتوای افکار عمومی و نیز گفتگوها و محاورات مردم سبب شده است؛ زیرا که این دو وسیلهی ارتباطی یا رسانهای که تفاوتهای زیادی در شکل و فرم با یکدیگر دارند، یعنی کتاب و تلویزیون، نمیتوانند نه حامل و نه شامل ایدهها و اندیشههای یکسان باشند. به همان میزان که از توان تأثیر و کارآیی کتاب و صنعت چاپ کاسته میشود، محتوا و مایههای سیاست و مذهب و آموزش نیز دگرگون میگردد و متناسب با فرم و کارآیی رسانهی دیگر، یعنی تلویزیون، تغییر شکل مییابد.
آنچه گفته شد ممکن است شبیه به کلمهی قصار مارشال مک لوهان (McLuhan) به نظر بیاید که در اثر معروفش به نام «آیینههای جیبی» گفته: «رسانه خود یک پیام است.» من منکر گفتهی او نیستم و هرگز نمیخواهم این ارتباط فکری را انکار کنم. اگر چه امروزه بین دانشمندان صاحب نام و مقام در زمینهی مسائل و وسایل ارتباط جمعی متداول شده و حتی به نوعی «مد روز» نیز درآمده است که اگر از مک لوهان نتوانند نامی ببرند گویی مطلبی برای گفتن ندارند، ولی من با مک لوهان در سی سال پیش آشنا شدم. در آن زمان من دانشجویی بودم در یک مقطع خاص تحصیلی و او استادی گمنام در رشتهی زبان انگلیسی. آن روز معتقد بودم و امروز نیز بر این باورم که او با تفکرات و اندیشهها و نظریاتش خود را در آیین و همطراز اُروِل و هاکسلی میبیند. او در آن دوران همانند پیرامبران سخن میگفت و من همیشه آموزشهای او را آویزهی گوش قرار دادهام، خاصّه آنجا که میگوید: «برای حصول به درک واضح و شناخت روشنی از یک فرهنگ، باید به مطالعهی ابزارهایی پرداخت که در آن فرهنگ برای تبادل افکار و مبادلهی پیامها به کار گرفته میشود.»
همین جا میخواهم این نکته را اضافه کنم که توجّه و علاقهی من به این نقطه نظر و این رهنمود، قبل از هر چیز و بیش از هر کس، توسط پیامبری بیدار و برانگیخته شد که به مراتب بیشتر از مک لوهان شایستهی احترام است و حتی از افلاطون نیز قدیمیتر و پیش کسوتتر است. در دوران جوانی که تورات را مطالعه میکردم به اشاراتی برخوردم دالّ براین مطلب که: شکلهای ویژه و فرمهای مشخصی از وسایل انتقال دهندهی پیام و تبادل معانی، هر کدام نوعی خاصّ از پیامی را که مناسبتر و منطبقتر با شکل و فرم خود مییابند مبادله میکنند و از این رو نقشی اساسی در پردازش و شکلدهی به یک فرهنگ ایفا میکنند. در این جا بطور مشخصّ نظرم به ده فرمان است که در فرمان دومّ میگوید: «تو نباید هیچگونه تصوّر و تصویر یا تشبیهی برای خود خلق کنی، نه از آنچه که در بالا و در آسمانهاست و نه از آنچه که در پایین و در روی زمین است و نه از آنچه که در آبها و در اعماق زمین است».همانند بسیاری از افراد دیگر قبل از خود، من نیز در آن زمان از خود میپرسیدم: چرا خداوند به این قوم دستور میدهد که چگونه تجارت و یافتههای خود را به گونهای سمبلیک بیان کنند یا از چه روشهایی استفاده نکنند؟ چنین فرمانی به عنوان بخشی از یک مکتب اخلاقی جذّاب و شگفتانگیز، در خور توجّه مینماید، مگر آنکه بگوییم واضع و شارع در تورات، به رابطهی میان فرم ظاهری اشکال گوناگون وسایل ارتباط جمعی در یک جامعه با مشخّصات و خصلتهای فرهنگی در همان فرهنگ و جامعه نظر داشته است. قوم و ملتی که میخواهد برای خود تصویری از خدای آفریدگار یکتا به صورت مجرّد بسازد، هرگز به چنین توفیقی دست نخواهد یافت. بویژه آنکه عادت کرده باشد این کار را با مددجویی از سابقهی ذهنی خود از تصاویر و مجسّمهها و انطباق آن تصورات و نگرشها بر شمایل و تمثالهای مشخّص، به توصیف یا تصوّر باورهای خود بپردازد. خدای یهودیان فقط در «کلام» و از طریق «کلام» وجود دارد – نوعی بیان و توقّعی که بالاترین سهم قدرت خلّاقه و مجرد ذهن و تفکر را طلب میکند و هرگز قبل از آن شناخته نبوده است.
تحریمِ به پرده کشیدنِ شمایل و تصویر، تنها راهی است که میتواند راه ورود چنین خدایی را به درون فرهنگ هموار سازد. برای ما که اینک درصدد آنیم که فرهنگی مبتنی بر «کلام» را به فرهنگی مبتنی بر «تصویر» بدل کنیم یادآوری این فرمانِ حضرت موسی (علیهالسلام) میتواند مفید و کارساز باشد.
حتی اگر احتمال تحقّق پیشبینیهای من ضعیف تلقی شود، عقل سلیم ایجاب میکند که جانب احتیاط را رعایت کنیم و حدّاقل محتمل بدانیم که ابزارهای تبادل اطلاعات و رسانههایی که در خدمت یک فرهنگ قرار دارند تأثیری جامع و تعیین کننده بر جهت گیریهای روشنفکران و تلاشهای اجتماعی انسانهای درون آن فرهنگ و اجتماع بر جای میگذارد.
زبان نیز طبیعتاً وسیله و ابزاری است ابتدایی و دارای ساختاری مخصوص به خود که برای مبادله و تعاطی افکار و داد و ستدهای انسانی به کار گرفته میشود. زبان – که نادیده گرفتن مقام آن از خرد بدور است – ضمن آنکه به تعبیر قدما ما را از حیوان به انسان بدل کرده است عاملی نیز هست برای انسان ماندن ما و درعین حال مفهوم جایگاه انسانیت را نیز تبیین میکند. البتّه این بدان معنی نیست که اگر ابزارهای دیگری برای ارتباط انسانها با یکدیگر و ممکن ساختن تبادل آرا و انتقال پیامهای آنها وجود نمیداشت تمامی انسانها میتوانستند در شرایط مساوی با سهولت و در عین حال با کیفیت لازم دربارهی موضوعی واحد با یکدیگر به گفتگو بپردازند. ما میدانیم که وجود اختلافهای ساختاری و توانمندی در زبانهای مختلف، به پیدایش اختلاف در مقولههایی میانجامد که ما آن را «جهان بینی» مینامیم. چگونگی بیان تفکر انسانها با ملّیتهای گوناگون نسبت به زمان و مکان و اشیا و حوادث بطور آشکاری به خصلتهای دستوری و گرامری زبانهای هر قوم بستگی دارد. از این رو نمیتوانیم بر این مطلب پافشاری کنیم که همهی ما دربارهی ساختمان جهان و خلقت تصوّری یکسان داشته باشیم. این اختلاف موجود میان «جهانبینی»ها زمانی (به همان میزان) آشکارتر میشود که انواع و اقسام و اشکال متفاوت و متعدّد ابزارهای ارتباطی و مبادلاتی انسانها را فارغ از کارآیی «کلام» مدّنظر قرار دهیم.
درست است که فرهنگ محصول زبان است، اما هر وسیله و تکنیک ارتباط جدید میتواند آن را نوآفرینی کند. این ابزار و وسایل میتوانند تکنیک و ابزاری به نام نقّاشی، وسیلهای به نام خطوط تصویری (8) و اشکال قراردادی، یا ساختاری به نام الفبا و بالاخره دستگاهی به نام تلویزیون باشد. همان گونه که از دیرباز زبان، محتوایی خاص از محاوره و افکار عامّه را شکل میداد، هر ابزار و وسیلهی جدیدی نیز قادر است شکل و محتوای ویژه و غیرقابل تفکیک خود را به افکار و بیان عامّه تحمیل کند و به دنبال آن نوع تفکّر و شیوهی تبیین و توان احساسی و عاطفی افراد را نیز تعیین کند. این مطلب دقیقاً همان چیزی است که منظور نظر مک لوهان از جملهی «رسانه خود یک پیام است» میتواند باشد. این کلمهی قصار نیاز به یک اطلاح مختصر نیز دارد. این عبارت، بدین گونه که در اینجا میبینیم، ممکن است جابجایی مفهوم واقعی «پیام» و «کنایه»های آن را باعث شود. یک پیام دربردارندهی بیانی خاصّ و دقیق از جهان است. وسایل ارتباطی موجود رسانههای گوناگون هر کدام با سمبلهای مخصوص به خود، که چنین مبادلات و برخوردهایی را ممکن میسازند، قادر نیستند چنین بیان خاص و دقیق و مشخصی را از جهان عرضه کنند. اینها بیشتر به «کنایه» و «استعاره» شباهت دارند که با تبیین و تعریف نسبی – و نه مشخّص و دقیق – واژه خود را با قدرت کامل و در عین حال به آرامی و با نرمی خاصّ حاکم میسازند. ما خواه شناخت جهان را از طریق عینیّت و مفاهیم ظاهری زبان گفتاری یا از راه لغات و کلمات نوشتاری چاپ شده در کتاب استنباط کنیم و یا آینه آن را از روزنهی دوربین تلویزیون بنگریم، رسانهها و ابزارهای ارتباطی به تبعیّت از خصلتهای خاص و استعاری خود به مُثله کردن و تجزیهی جهان و آوردن اجزای آن در یک ردهبندی با تقدّم و تأخّرِ زمانیِ به میل خود میپردازند و نیز از طریق بزرگ و کوچکتر ساختن یا رنگآمیزی آن اجزا، به تصریح و تأکید بر معنایی معین از کارآیی واقعیت و جهان واقع پافشاری میکنند. ارنست کاسیرر (Ernst Cassirer) در این مورد میگوید: «به نظر میرسد که واقعیّت مخدوش نشده، به هر میزانی که تعقّل و رفتار سمبلیک انسانها به سوی تکامل بیشتر گام برمیدارد، از دسترس انسانها نیز بیشتر خارج میشود. انسان، به جای آنکه به نفس اشیا بپردازد، دائماً مشغول پرداختن به خود شده است، و آنچنان در درون فرمهای زبان، آثار هنری، سمبلهای اساطیری یا آداب مذهبی غرق شده است که هیچ چیزی را نه میتواند ببیند نه میتواند دریابد، مگر با واسطه و از طریق این ابزارهای مصنوعی ارتباط و مبادله». (9)
قابل توجّه این است که انسان به ندرت متوجّه این واقعیت میشود که ابزارهای ارتباطی که بین انسان و جهان قرار دارند و واسطهی انتقال شناخت جهان به انسان هستند تا چه حدّ و به چه کیفیّت در چگونه دیدن گیتی و نحوهی استنباط او از جهان دخالت دارند: کسی که کتابی را میخواند یا در مقابل تلویزیون نشسته است یا به ساعت مُچی خود نگاه میکند، غالباً علاقهای ندارد به اینکه بداند چگونه و تا چه میزان هر کدام از این وسایل در سازماندهی و کنترل نظام فکری او نقش دارند؛ چه رسد به اینکه اصلاً بداند چه برداشتی از جهان توسط کتاب، تلویزیون یا ساعت به او القا میشود. البتّه هستند کسانی که به این مسئله پرداخته و به این گونه مکانیسمها توجه داشتهاند. مخصوصاً در عصر حاضر یکی از واقعبینترین و روشنبینترین این کسان لوئیز مامفورد (Lewis Mumford) است.
او از زمرهی آن کسان به شمار نمیآید که نگاهی به ساعت میاندازند فقط برای آنکه بدانند چه ساعتی است؛ بلکه او با اشتیاق و کنجکاوی بیشتر در جستجوی تصوّری است که این ابزارها از «لحظه» و سیر «لحظات» به انسان عرضه میدارند. او خود را با فلسفهی ساعت (= لحظه شمار)، سرگرم میکند و به آن به مثابه یک کنایه و استعاره مینگرد، موضوعی که تاکنون حتی دانشمندان ما نیز بسیار کم بدان پرداختهاند؛ چه رسد به سازندگان ساعت!
مامفورد میگوید: «ساعت، مکانیسم متحرّکی است که «محصول» آن ثانیهها و دقیقهها هستند». ساعتی که مولد یک چنین محصولی است، زمان را از حصار وقوع حوادث در ذهن رها ساخته، به اندیشه و باور، پَرِ پروازی میدهد تا بتواند جهان را مستقل از ذهن ما و مرکّب از سلسله اجزائی که از لحاظ ریاضی قابل اندازهگیری است بازشناسی کند. تقسیم و تجزیهی زمان به سسلهای از «لحظه»های به هم پیوسته، مخلوق خداوند یا طبیعت نیست؛ این امر زادهی ذهن و ساخته و پرداختهی انسان است و به این ترتیب او خود را به کمک ابزاری که به همین منظور ساخته است به این تفکّر مشغول میدارد.
مامفورد، در کتاب خود «تکنیک و تمدن» (Technics and Civilization) نشان میدهد که چگونه ساعت ابتدا از تکنیکی برای اندازهگیری و سنجش دقیق زمان در آغاز سدهی چهاردهم میلادی به وسیلهای برای صرفهجویی در زمان تبدیل شد و امروز همین وسیله چگونه ما را در اسارت و خدمت خود درآورده است؟ در مسیر تکامل و توسعه است که ما آموختهایم چگونه توجه و عنایت خود را از خورشید و چهارفصل بازگردانیم؛ زیرا طبیعت، در جهانی که از «ثانیهها» و «دقیقهها» ساخته شده، حاکمیت خود را از دست داده است. به عقیدهی مامفورد: اختراع ساعت مکانیکی باعث شد که دیگر «ابدیت» معیار و نیز گریزگاهی برای رفتارها و ماجراهای زندگی انسانها به شمار نیاید، گرچه ممکن است عدهای به شگفت آیند، اما صدای تیکتاک ساعت شاید در کاهش قدرت مطلق خداوند، بیش از مجموعهی آثار فلاسفهی دوران روشنگری مؤثر بوده است؛ زیرا ساعت، شکل و نوعی از داد و ستد میان انسان و خدا را عرضه کرد، و ظاهراً این طور به نظر میآید که این خداوند است که در این دادوستد بازنده برجای میماند. شاید ضرورت میداشت که [حضرت] موسی (علیهالسلام) بر ده فرمان خود، یک فرمان دیگر به این مضمون میافزود که: ای انسان! تو نباید در راه تقلید مکانیکی از زمان قدم بگذاری...!
این واقعیت که حروف الفبا شکل جدیدی از ارتباط و تبادل اندیشه میان انسانها را پایهریزی کرد. برای تحصیل کردگان امروزی از بدیهیات به شمار میرود. اما این پیشرفت شگرف، در آن زمان برای بشر حیرتانگیز بوده است؛ تصور اینکه بتوانیم اظهارات خود را، بجای اینکه فقط آنها را بشنویم، ببینیم، در آن زمان انسانها را به وجود آورده بوده است. و این مسئلهی کوچک و کم اهمیتی نیست – هرچند که دانش امروز ما در عرصهی این میدان وسیع بسیار کمتاخته است. ضمناً در این واقعیت تردید نیست که نگارش اصوات – آنچه را که بر زبان میآید و میشنویم – چارچوبی جدید و برنامهای نوین، هم برای علم و دانش و هم برای تصور و استنباط ما از ذکاوت و هوش گذشتگان و مخاطبهای حاضر و نیز انسانهایی که بعد از ما خواهند آمد به ارمغان آورد، و این همان مطلبی است که در مسیر تکامل و توسعهی نگارش، افلاطون نیز دریافته بود. او در نامهی هفتم میگوید: «هیچ فرد اندیشمندی جرئت و شهامت آن را نخواهد یافت، که افکار خود را تا حد قالب محدود یک زبان تنزّل دهد، چه رسد به آنکه آن را در قالب کتابت و نوشته درآورد؛ زیرا که فرم اخیر آن را غیرقابل تبدیل و تغییر ناپذیر میسازد». در حالی که میدانیم خود افلاطون، بدون توجه به نکتهی یاد شده، مقالههای بسیاری نوشت در حالی که بهتر از هر کس دیگر میدانست که به ثبت رساندن افکار و عقاید به کمک حروف الفبا آغازی بر فلسفه بود و نه خطی بر پایان آن. بدون نقد و تحلیل و بحث، امکان رشد و تکامل فلسفه وجود ندارد و این نگارش و کتابت است که امکان تمرکز و تعمّق را به منظور بررسی، مطالعه و سنجش بیشتر یک فکر آسان میسازد. این نگارش است که لغت و کلام ادا شده – و آنچه را که بر زبان آورده شده – منجمد میکند و آنگاه تمامی علمای زبانشناس، متخصصان دستور زبان، استادان منطق، خطبا، مورخان، دانشمندان و همهی کسانی را که همواره باید زبان مدنظرشان باشد، فرامیخواند تا به بررسی و نقد آنچه نگاشته شده بپردازند و مفهوم و معنا و صواب و خطاب آن را مشخص کنند و بیان دارند که متن مورد بحث، خواننده را به کدام سمت سوق میدهد و مسیر و جهت حرکت به کجا میانجامد.
افلاطون به همهی این مطالب واقف بود. او بخوبی میدانست که نگارش، دریافتها و استنباطها را متحول میسازد. از این لحظه است که چشم، به عنوان ارگان پردازش زبان و گفتار، نقش گوش را برعهده میگیرد. به منظور آنکه این جابهجایی – چشم به جای گوش، به نحو کامل انجام شود، افلاطون از دانشجویان خود میخواست، قبل از شروع کار در آکادمی او، به فرا گرفتن هندسه بپردازند.
این درخواست افلاطون سخت خردمندانه مینماید؛ خواه اصل روایت صحت داشته باشد یا نه؛ زیرا بنا به گفته نورتروپ فرای (Northrop Frye)، واژهی «مکتوب» نقشی به مراتب مهمتر و بیشتر از یک وسیلهی پشتیبانی برای حافظه ایفا میکند. این نه تنها واژگان مکتوب و نفس نگارش هستند که گذشته را به حال میآورند، حال را به آینده پیوند میدهند، در اطمینان داشتن به آنچه که به یاد میآوریم یاری میرسانند؛ بلکه ژرفا و کُنه یک پندار یا یک توهم درهم تنیده و طلسم شده را آشکار ساخته آن را به درخشش و تجلّی درمیآورند. (10)
آنچه را که افلاطون به عنوان آثار و تبعات نوشتن محتمل میدانست، انسانشناسان امروز بخوبی درک میکنند؛ خصوصاً آنان که کار خود را بر روی بررسی فرهنگهایی متمرکز کردهاند که در آن، زبان گفتاری – فرهنگ شفاهی – تنها ابزار و شکل موجود برای ارتباط و تبادل و نیز داد و ستدهای پیچیدهی فکری انسانها به شمار میآید. این انسانشناسان میدانند که یک واژهی مکتوب، به گفتهی فرای، تنها بازتاب و طنین صدای یک متکلّم نیست، بکله در فرم و اساس کاملاً صدای دیگری است و آن یادگاری است مفتون کننده از یک تلاش روحی و معنوی. کسانی که کتابت را آفریدند، باید خود مسحور و مجذوب این پدیدهی افسونگر شده باشند. از این رو نباید حیرت کنیم وقتی در روایات قدیم میبینیم: توت (Thot) خدای مصر قدیم، که کتابت را نزد تاموس شاه (Tammuz) به ارمغان میآورد، خود خدای سحر و افسرون نیز بوده است. نوشتن ممکن است برای ما دیگر چندان جاذبهای نداشته باشد و اعجاب ما را برنینگیزد؛ اما مردم شناسان خوب میدانند که این امر چه تأثیر جادویی و خارقالعادهای نزد اقوام و ملتهایی داشته است که انحصاراً روابط فکری و انسانی خود را بر شفاهیات و فرهنگ گفتاری استوار کرده بودند. نوشتن یعنی: مبادلهی اندیشه با هیچکس و در عین حال با همه کس. چه چیز شگفتانگیزتر از آن سکوتی است که هر کس با آن مواجه میشود هنگامی که متنی را پیشرو دارد و در مورد آن سؤالی را مطرح میکند؟ آیا پدیدهای معمّا گونهتر از این وجود دارد که انسان با مخاطبهایی نامرئی روبرو شود؟ این امری است که هر کس کتاب مینویسد با آن روبرو است. و آیا عجیبتر از این یافت میشود که نویسنده، خود به اصلاح مطلب خود بپردازد وقتی که به هنگام نوشتن، مدام در پیش روی خود مخاطبی ناآشنا و یا خوانندهای نامرئی را میبیند و احساس میکند که شاید او آن متن را نپذیرد و یا در صورت پذیرش دچار سوء تفاهم شود؟
همهی اینها را – که این کتاب نیز به بررسی آنها پرداخته است – به این دلیل ذکر میکنم که نشان دهم چگونه بشر امروز تحولّی خطرناک و عمیق را پذیرفته است، تحوّلی که حاصل آن تبدیل جادوی نگارش به جادوی الکترونیک است. میخواهم نشان دهم که اختراع و به کار گرفتن تکنیک و ابزاری نو، نظیر نوشتن و یا – در مثال پیشین – ساعت، چگونه نه فقط تواناییهای انسانها را در درک و حفظ زمان گسترش میدهد، بلکه حتی به دگرگونی در سیستم و نوع اندیشه و تفکر و محتوای فرهنگ آنان نیز میانجامد. هنگامی که به این ابزارها واجدین کنایه و استعاره نام میدهم، چنین منظوری را دارم. ما در مدرسه میآموزیم که استعاره و کنایه، تبیین و تصوری ذهنی از خصلت یک شیء است که آن را در مقام قیاس و تشابه به شیء دیگری اطلاق میکنیم. از رهگذر قدرت همین کنایه و استعاره است که میتوانیم تصویری چنان واضح و صریح و پرداخته شده از چیزی در ذهن خود تصویر کنیم که بدون آن، درک آن شیء یا موضوع دشوار و یا حتی غیرممکن مینماید، نور موج است، زبان درخت است، خداوند حکیم است، روح زندانی تاریکی است که با چراغ علم روشن و منوّر میشود: اگر این معانی کنایی و استعاری دیگر کاربردی نداشته باشند، باید به سُراغ کنایات دیگری برویم که کارآیی بیشتری دارند. نور از ذرّات تشکیل شده است، زبان یک رود جاری است، خداوند یک معادلهی دیفرانسیل ریاضی است (به ادعای برتراندراسل)، روح یک باغ است.
کنایهها و استعارههایی که ابزارها و رسانههای امروزی ما با خود یدک میکشند نه تنها این وضوح و سادگی و در عین حال این بار معانی را ندارند، بلکه به مراتب پیچیدهتر و در نتیجه گنگتر نیز هستند، چنانچه بخواهیم نقش و بار کنایی و عاریتی وسایل ارتباطی امروزی را دریابیم باید به شکل و فرم سمبلیک اطلاعات و اخباری که این رسانهها به ما عرضه میکنند به همان اندازه توجه داشته باشیم که به مأخذ و مقدار و سرعت مبادلهی این اطلاعات و همچنین چارچوب و مجموعهای که این دادهها باید در درون آن جای گیرند. به عبارت دیگر، کاوش و پژوهش بسیار لازم است برای درک این مطلب که مثلاً: چگونه ابرازی مانند ساعت، از عنصر زمان، حلقههایی مسلسل و منظم و به لحاظ ریاضی بسیار دقیق و در عین حال خارج و مستقل از ذهن انسان میسازد و یا چگونه کتابت و نوشتن از عنصر روح، لوحی میسازد که در آن خاطرات و ماجراهای زندگی ثبت میشوند و یا چگونه ابزاری به نام تلگراف اخبار را به کالا تبدیل میکند. این پژوهش و کوشش به مراتب آسانتر خواهد شد اگر توجه داشته باشیم که هر وسیله و ابزاری که ما خلق میکنیم، در درون خود و به همراه خود ایدهای را نیز حمل میکند که تأثیر آن به مراتب وسیعتر از کاربرد مورد نظر اولیهی آن وسیله و ابزار میباشد. به عنوان نمونه، معلوم شد که اختراع عینک در قرن دوازدهم میلادی نه تنها باعث شد که چشمهای ضعیف قدرت بینایی بیشتری بیابند، بلکه این نگرش و باور را در انسانها بیدار ساخت که میتوان حتی در برابر ضعفهای ناشی از کهولت و یا سیر طبیعی بدن و اجزای آن سر تسلیم فرود نیاورد...! به این ترتیب عینک این باور را که سیر طبیعی و فیزیولوژیک بدن انسان در مسیر زمان، حاکمی است مطلق، دگرگونی ساخت و آن را به باوری دیگر تبدیل کرد. باور به این اصل که: هم روح و هم اجزای بدن انسان قابل اصلاح و ترمیم هستند. اگر کسی ادعا کند که میان اختراع عینک در سدهی دوازدهم میلادی و پژوهشهای ژنتیک در قرن بیستم رابطه و قرابتی وجود دارد سخنی به گزاف نگفته است.
حتی میکروسکوپ که در واقع ابزاری برای مصارف روزانه به شمار نمیآید، حقیقتی شگفتانگیز در ذات خود به همراه دارد این حقیقت برخلاف کاربرد ظاهری این دستگاه به اجزای مادی و زیست شناختی بدن ما مربوط نمیشود؛ بلکه تأثیر خود را در روح و روان ما به جای میگذارد. میکروسکوپ یا ذرهبین، با این نقش خود، یعنی پرده برداری از اسرار دنیایی که ورای دیدگان ما قرار داشت، زمینههایی را نیز برای شکوفایی تصور و ادراک ما فراهم آورد که به مدد آنها مطالعه و بررسی ساختار روح و روان فراهم آمد. اگر ورای «نمود» ظاهری اشیاء «بودِ» دیگری وجود دارد؛ اگر میکربهای نامرئی در زیر و روی پوست بدن ما مخفی شدهاند؛ اگر وجودی نامرئی بر جسمی مرئی حکم میراند؛ چگونه نمیتوان پنداشت که ممکن است در نقطهای از درون بدن ما، یک او یا یک من دیگر و یا یک فرامن مخفی باشد. به این ترتیب موضوع دانش روانکاوی مگر چیز دیگری غیر از به زیر ذرهبین بردن روح است؟ مفاهیمی مانند روح و روان از چه چیز دیگری غیر از به زیر ذرهبین بردن روح است؟ مفاهیمی مانند روح و روان از چه چیز دیگری میتواند سرچشمه گرفته باشد غیر از مفهومی عاریتی که از ایدهی ذاتی ابزاری مصنوعی به نام ذرهبین و میکروسکوپ تداعی شده است؟ وقتی به ما میگویند فلان کس دارای ضریب هوشی معادل 126 است، این جمله چه معنایی را به ذهن ما منتقل میکند؟ در درون مغز چه کسی اعداد و ارقام وجود دارند؟ هوش و ذکاوت کالا نیست که دارای مقداری کمّی و قابل گسترش و اندازهگیری دقیق باشد. با وجود این چگونه است که به چنین معیاری باور داریم؟ این نیست مگر تداعی معنایی که از ایدهی نهفته در ذاتِ ابزارِ تفکر ما و بار سمبلیک عاریتی آن نشأت گرفته است. علاوه بر اینها ابزار تفکر و اندیشهی ما به عباراتی معنا و مفهوم میبخشد که درک آنها بدون در نظر گرفتن معانی عاریتی و کنایی آنها امکان پذیر نیست؛ نظیر: خانمی به ساعت «بیولوژیکی» خود نظر دارد – منظور فعل و انفعالهایی است که در زمانهای معینی رخ میدهند – و یا وقتی صحبت از «کُدِ ژنتیکی» به میان میآوریم و همچنین زمانی که از درون کسی مطلبی را «میخوانیم» آنچنان که گویی از روی کتابی مشغول خواندن هستیم و یا حرکات و خطوط چهرهی ما راز درون ما را «افشا» میکند، همهی اینها در حقیقت تداعی معانی نهفته در ذات اشیاء است.
زمانی که گالیله اظهار داشت ریاضیات زبان طبیعت است، بدیهی است با زبان کنایه سخن میگفت چه طبیعت خود سخن نمیگوید؛ همان گونه که روح ما، جسم ما، ساختمان اجتماع ما و پیکرهی حکومت ما زبان ندارند و تکلم نمیکنند. و این در حالی است که اینها با همه زبانهای ممکن با ما سخن میگویند و این امر را نیز بسیار عادی و بدیهی میانگاریم. این گونه است که ما طبیعت، هوش و ذکاوت، انگیزههای انسانی یا ایدئولوژیها را آنگونه که هستند نمیبینیم، بلکه آنگونه میبینیم که زبان ما آنها را تبیین میکند. زبانهای ما نیز ابزار ارتباطی ما هستند. این ابزارها تداعی کنندهی مفاهیم کنایهای و استعارهای ما به حساب میآیند و همین کتابت و استعارات و ایدههای درونی یا به عبارت دیگر فرار رخسارهای ابزارها و وسایل ارتباطی ما هستند که محتوای فرهنگ ما را شکل میدهند.
پینوشتها:
1. Saturday Night Life: برنامهی زنده و فکاهی و تفریحیی که هر شنبه شب اجرا و همزمان از تلویزیون آمریکا پخش میشود – م.
2. خوش دوربین در سینما معادل است با فتوژنی در عکاسی که مفهوم خوش تصویر دارد.
3. مبلّغ مذهبیِ او انجلیستِ مشهور که در سراسر آمریکا و بعضی کشورها به موعظهی مذهبی میپردازد. – م.
4. بازیگر فیلمها و نمایشهای فکاهی آمریکا که غالباً با اداها و شکلکهای صورت و تقلید حالتهای چهرهها موجبات سرگرمی و تفریح بیننده را فراهم میکند – م.
5. باشگاه شبانه.
6. نقل قول از: Wisconsin State Journal, 24, August 1983 ، قسمت سوم، ص 1.
7. بیست و هفتمین رئیس جمهور ایالات متحدهی آمریکا که بعد از پایان دورهی ریاست جمهوریش عضو محکمهی علیای آمریکاشد – م.
8. هیروگلیف، پکتورل که قبل از ابداع خط میخی رواج داشت-م.
10.رجوع شود به: کاسیرر (Cassirer)، ص 43؛ ترجمهی آلمانی، ص 39.
رجوع شود به: فرای (Frye)، ص 227.
پوستمن، نیل؛ (1391)، زندگی در عیش، مردن در خوشی؛ ترجمه صادق طباطبایی، تهران، انتشارات اطلاعات، چاپ هفتم