آزادی

آزادی مفهومی است که در آموزه‌های اجتماعی گوناگون به شیوه‌های متفاوتی تفسیر شده است. ابتدا می‌توان بین مفهوم «منفی» و «مثبت» آزادی فردی تمایز گذاشت. در معنای منفی، آزادی دال بر فقدان «مانع غیرضروری یا آسیب
جمعه، 4 دی 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آزادی
آزادی

 

نویسنده: تام باتامور
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان

 

Freedom
آزادی مفهومی است که در آموزه‌های اجتماعی گوناگون به شیوه‌های متفاوتی تفسیر شده است. ابتدا می‌توان بین مفهوم «منفی» و «مثبت» آزادی فردی تمایز گذاشت. در معنای منفی، آزادی دال بر فقدان «مانع غیرضروری یا آسیب رسان» (Lewis, 1832, p. 154)، یا به‌طور‌کلّی‌تر، فقدان «مداخله‌ی عمدی انسان‌های دیگر در قلمرو عمل من» (Berlin, 1958, p. 122) است، و از این دو تعریف نتیجه می‌شود که هرجا مانع یا مداخله‌ی کم‌تری باشد آزادی بیش‌تری هست. متفکران لیبرالی همچون جان استوارت میل و الکسی دو توکویل در قرن نوزدهم، و اخلاف آن‌ها در قرن بیستم، آزادی را به همین معنا درک می‌کردند (که پیش از هر چیز به معنای آزادی در برابر حکومت‌ها بود). با این حال، همه‌ی آن‌ها تصدیق می‌کردند که بعضی محدودیت‌های ضروری، که عمدتاً قانون تعیین می‌کند، برای حفظ انسجام اجتماعی، عدالت و سایر ارزش‌ها لازم است، هرچند که دیدگاه‌های آن‌ها درباره‌ی میزان محدودیت‌های لازم یا قابل‌تحمل تفاوت زیادی با هم دارد و آزادی‌خواهان امروزی (مانند‌هایک، Hayek, 1973-9) اکیداً از حذف قاطعانه‌ی مقررات و فعالیت‌های محدودکننده‌ی حکومت‌ها حمایت می‌کنند.
معنای مثبت آزادی بنا به تعریف لوئیس (Lewis, 1832, pp. 151-2) بیانگر بهره‌مندی از «حقوقی است که برخورداری از آن‌ها به نفع دارنده‌ی آن‌هاست». این تعریف لحن بسیار مدرنی دارد، چون بحث‌های اخیر درباره‌ی آزادی مثبت معمولاً با توسل به مفهوم شهروندی صورت می‌گیرد که شامل تثبیت طیف وسیعی از حقوق مدنی، سیاسی و اجتماعی است. بنابراین رشد و گسترش آزادی به معنای رشد و گسترش شهروندی دانسته می‌شود. سنگ بنای چنین برداشتی این دیدگاه است که اگر بناست آزادی فقط مفهومی انتزاعی و توخالی نباشد، باید شرایطی وجود داشته باشد که افراد واقعاً بتوانند آزادی خود را به کار گیرند تا به بالاترین حدّ خود - شکوفایی و خود- راهبری‌ای دست یابند که قادر به آن هستند.
در رابطه با همین مباحث باید تمایز دیگری هم بین آزادی فردی و آزادی جمعی قابل شویم. جنبش‌های آزادی‌بخش ملّی یا استقلال ملّی، جنبش‌های طبقاتی، جنبش‌های زنان و سایر جنبش‌ها خواهان تأمین و تضمین معنای خاصی از آزادی بیش‌تر برای همه‌ی گروه‌های مردم هستند، البته‌این هدف به کسب انواع معین آزادی فردی ربط پیدا می‌کند. چنین پدیده‌هایی این واقعیت را آشکار می‌سازند که آزادی در عام‌ترین معنایش به مجموعه‌ای از نهادهای اجتماعی بستگی دارد که نوع خاصی از نظم اجتماعی را برپا می‌دارند. انسان‌ها «آزاد زاده نمی‌شوند»؛ آن‌ها در شبکه‌ی ازپیش موجود روابط اجتماعی، به عنوان اتباع یک امپراتوری یا اعضای یک قبیله یا ملّت، کاست یا طبقه، جنسیت، یا اجتماع دینی به دنیا می‌آیند؛ و حد و مرزهای آزادی آن‌ها با همین اوضاع و شرایط ترسیم می‌شود. ولی آن‌ها یکسره اسیر جبر اوضاع و شرایط خود نیستند، چون افراد و گروه‌ها می‌توانند برای کسب آزادی بیش‌تر مبارزه کنند و مبارزه هم می‌کنند، و این مبارزه همراه با افزایش قدرت‌های مولد بشر و ثروت جامعه با موفقیت بیش‌تری رو‌به‌رو می‌شود. در جوامع مدرن، و خصوصاً در قرن بیستم، به رغم وجود نهضت‌های ارتجاعی متعدد، بدون شک آزادی به ابعاد درخور توجهی رشد و گسترش یافته که نتیجه‌ی کسب حقوق مدنی، سیاسی و اجتماعی در مقیاس بسیار وسیع‌تر است. این دستاوردها حاصل مبارزه‌های جمعی پرشمار برای حق رأی همگانی، حقوق اقتصادی و اجتماعی زنان، آزادی و استقلال از حکومت استعماری و شکل‌های گوناگون دیکتاتوری سیاسی بوده است.
اما این استدلال را نیز می‌توان مطرح کرد که گسترش حقوق اجتماعی به طور اخص، در دولت‌های رفاه و دموکراتیک مدرن، به قیمت مداخله و کنترل فزاینده‌ی حکومت و رشد بوروکراسی به دست آمده است که محدودیت‌های تازه‌ای برای آزادی فردی ایجاد می‌کنند. یکی از سرچشمه‌های اصلی چنین دیدگاه‌هایی شرح ماکس وبر از فرایندهای عقلانی شدن و بوروکراتیک‌شدن زندگی در جوامع صنعتی مدرن است که بنا به استدلال وی، پایه‌های خودمختاری و شخصیت فرد را ویران می‌کنند (Löwith, 1932; Mommsen, 1974). اگر به بررسی این مسئله بپردازیم که چگونه تغییرات اجتماعی‌ای که با هدف ارتقای آزادی صورت می‌گیرند ممکن است به رغم دستیابی به اهداف‌شان در یک حوزه، قیدوبندهای تازه‌ای در حوزه‌های دیگر به وجود آورند، درمی‌یابیم که نکته‌ی مورد نظر وبر تنها مسئله و معضلی نیست که ممکن است پیش آید. انقلاب‌ها و اصلاحات ریشه‌ای، که رهایی‌بخش پنداشته می‌شوند، به‌وفور به رژیم‌های دیکتاتوری منجر شده‌اند، درحالی‌که در جوامع دموکراتیک نیز همیشه خطر زورگویی اکثریت وجود دارد که جان استوارت میل آن را تحلیل کرده است.
به‌طور‌کلّی‌تر، واضح است که آزادی و اختیار افراد یا گروه‌ها همیشه یا احتمالاً متضمن محدودیت آزادی و اختیار دیگران می‌شود - افراطی‌ترین بیان این فکر را در این حکم ژان پل سارتر می‌بینیم که «دوزخ همان دیگران‌اند»، زندگی انسان ضرورتاً اجتماعی است، و آزادی و اختیار باید به‌مثابه توازن دایماً در حال تغییر بین داعیه‌های رقیب افراد و گروه‌های یک جامعه تلقی شود که حد و مرزهای آن ممکن است گسترش یابد، چون حقوق بشر اکنون در مقیاس جهانی مورد توجه قرار می‌گیرد. بنابراین، تحلیل مفهومی آزادی باید در چارچوب نظریه‌های اجتماعی کلّی‌تری انجام گیرد که در آن هم معنای منفی یا سلبی آزادی، که به نیروهای محدودکننده‌ی افراد مربوط می‌شود که مطابق موقعیت اجتماعی آنان به شیوه‌ها و درجات مختلف آن‌ها را محدود می‌کند، و هم معنای مثبت یا ایجابی آزادی، که به امکانات بالقوه‌ی خود - شکوفایی و خود - راهبری مربوط می‌شود، که باز هم بسته به اوضاع و شرایط اجتماعی تغییر می‌کند، مورد بررسی انتقادی قرار گیرد.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمه: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط