نویسنده: دکتر ناصر فکوهی
پژوهشگر، استاد انسانشناسی دانشگاه تهران و مدیرمؤسسه انسانشناسی و فرهنگ
پژوهشگر، استاد انسانشناسی دانشگاه تهران و مدیرمؤسسه انسانشناسی و فرهنگ
نقدی که متوجه مارکسیسم است متوجه سیستم لیبرالیستی نیز هست
نقد آنارشیستی مارکسیسم
مارکسیسم تنها به یک ایدئولوژی یک دستِ دولتی، آنگونه که در انقلابها و دولتهای توتالیتاریستی قرن بیستمی، نظیر شوروی، تعریف شده است، محدود نمیشود و میتوان از یک سنت مارکسیستی در قالب نوشتههای خود مارکس و انگلس با تمام گوناگونیشان در کنار سنتهای بیشمار دیگری که در قالبهای سیاسی، فلسفی، اقتصادی و جامعهشناختی و یا در اشکال اتوپیایی و مبارزهجویانه در فرهنگهای گوناگون دیدهایم، اشاره کرد. در این مطلب استنادهای من عمدتاً به شخصیتهای مارکسشناس به ویژه « ماکسیمیلیان روبل » ویراستار مجموعه آثار مارکس به زبان فرانسه، مارکفرو، متخصص تاریخ شوروی؛ اریک هابسباوم، شارلبلتهایم، دیوید هاروی، رژیس دبره و ... است که انتقادهایشان نسبت به نظام توتالیتاریستی شوروی و سایر دولتهای مارکسیستی به دلیل حضورشان در این جریانها بسیار دقیق و روشن و به دور از گرایشهای لیبرالی و نولیبرالی بوده که تمایل داشتهاند از سقو شوروی برای تقدیر سرمایهداری استفاده کنند و یا سهم مهم مارکس را در اقتصاد سیاسی و جامعهشناسی زیر سؤال ببرند.« شارل بتلهایم » خود یک مارکسیست بود ( برخی از کارهای انتقادیاش را نسبت به تجربه شوروی ترجمه کردهام ). مجموعه کتابهایی که او به عنوان « مبارزه طبقاتی در شوروی » داشت، شامل دو جلد نخست میشد که در دهه 1960 منتشر و اوایل انقلاب اسلامی در ایران ترجمه شد. در این دو جلد نگاه او هنوز کاملاً مارکسیستی و حتی مائوئیستی بود. در حالی که در جلد دوم که اواسط دهه 1980 نوشته شدند، رویکردهای او تحلیل دقیق دلایل سقوط بر اساس اقتصاد سیاسی شوروی بود. در آن زمان از شارل بتلهایم خواهش کردم که در مورد چروسترویکا جلد دیگری نیز به این مجموعه اضافه کند که پذیرفت و این سه جلد با عناوین « حاکمان »، « محکومان » و « سالهای گورباچف » توسط نشرنی منتشر شدند و شاید از بهترین تحلیلها در مورد اقتصاد سیاسی از دوره استالین تا سقوط شوروی به شمار آیند. این کتاب نشان میدهد که چرا سیستم در روسیه فروپاشید و بین سالهای 1920 که استالین تثبیت میشود تا زمانی که استالین سقوط میکند، چه سیاستهایی اعمال گردید. در این زمینه نظریات « اریک هابسباوم » نیز به عنوان یک تاریخدان معتبر که تا آخر عمر خود مارکسیست باقی ماند و نظریات نقادانهای نسبت به سیستم شوروی داشت، قابل تأمل است، اما او همواره امیدی را به نادرستی تجربه شوروی در بسیاری از مردمان محروم جهان در برابر سرمایهداری ایجاد میکرد و مبارزات این مردمان را از حساب توتالیتاریسم شوروی و سایر کشورهای مشابه جدا میکرد.
از این لحاظ باید به آثار یرواند آبراهامیان اشاره کنم. استاد دانشگاه نیویورک که به شکل گستردهای پیرامون تاریخ چپ در ایران کار کرده است و ازج جمله کتابهای وی « تاریخ مدرن ایران » و « ایران بین دو انقلاب » چندین بار به چاپ رسیده است و همچنین « خسرو شاکری » نیز درباره جنبش چپ، از دوران قبل از پیدایش حزب توده تا اوایل قرن بیستم و نحوه شکلگیری حزب کمونیسم در ایران تحقیق و پژوهش دانسته است و من از آثار ایشان به مثابه رفرنس استفاده میکنم. شاکری درباره جنبش جنگل و روابط بین این جنبش و شوروی که تازه تأسیس شده بود و حتی قبل از آن، تحقیقاتی را انجام داد و تا دوره انقلاب ( دورهای که جنبشهای چپ چریکی وجود داشت ) پژوهشهایش پیش رفته است.
از لحاظ نظری من هرگز مارکسیست نبودهام و نگاه من به جنبش چپ مارکسیستی و اساساً مارکسیسم، حتی در نمونههای فرانکفورتی و مطالعات فرهنیگ آن، همواره بشتر انتقادی و نزدیک به نقد آنارشیستی است. بنابراین، کتاب بتلهایم را برای نقد سیستم مارکسیستی موجود ترجمه کردم و البته باید دانست که مسأله چپ و سوسیالیسم لزوماً ربطی به مارکسیسم ندارد، چه مارکسیسم کلاسیک و چه مارکسیسم مدرن یکی از نمونههای سوسیالیسم بودهاند که تقریباً همیشه هم مورد اعتراض بسیاری از گرایشهای سوسیالیستی دیگر قرار داشتهاند. سوسیالیسم و برابرگرایی، اندیشههای تاریخیاند که ریشههای کهن و تاریخی دارند. از اینرو، یکی دانستن اندیشه چپ و عدالت با مارکسیسم و به خصوص با شوروی قابل دفاع نیستند. از انترناسیونال اول و شخصیت باکونین، تا انقلاب روسیه و کروپوتکین و تا امروز شخصیتهایی مثل چامسکی حتی مارکسیسم نوین در برابر خود اندیشه آزادیخواهان چپ را داشته است.
جناح آنارشیست شاید تنها شاخه نظری و عملی بود که از همان انترناسیونال اول و اواخر قرن بیستم پیشبینی میکرد که اگر برنامه مارکس ( به گونهای که در بیاننامه حزب کمونیست ارائه شده ) اجرا شود، یک هیولای بوروکراتیک و وحشتناک از درون آن بیرون میآید. این عین عباراتی است که باکونین و آنارشیستها درباره برنامه عملی مارکسیسم در مورد حزب چپ که تحت عنوان برنامه حزب کمونیسم که انگلس در سال 1848 منتشر کرد، به کار میبردند و اعلام خطر میکردند. هرچند نباید فراموش کرد که این برنامه با محتوای علمی و تحلیلی کتاب « سرمایه » کاملاً متفاوت است. مارکس در سرمایه تحلیل وسیعی از اقتصاد سیاسی دارد و روی مدلهایی که در قرن نوزدهم رایج بود، کار کرده است و تحلیلهای عمیقی از مفاهیم ذاتی سرمایه میکند که تا امروز به قوت خود باقی هستند، اما با توجه به پیچیدگی روابط اقتصادی و مسائل سیاسی و جهانیشدن اکثر تزهای مارکس برای تغییر جهان غیرقابل پیادهکردن بود و یا شاید نمیتوانستند چیزی جز مارکسیسمی شرقی روی مدل شوروی یا چین باشند. البته این را میتوان به سهولت در مورد رقبای اصلی مارکس نیز گفت، از آدام اسمیت تا داوید ریکاردو و ... چیزی که بعدها میتوانستیم درباره رو در رویی کینزهاوکینگ نیز بگوییم. البته از مفاهیم کلاسیک اقتصاد سیاسی قرن نوزدهم در گروههای راست و هم در گروههای چپ فعال استفاده شده است؛ کتاب آدام اسمیت با عنوان « ثروت ملل » و مفهوم « دست پنهان » بازار او را که با کژفهمی در لیبرالیسم به کار برده میشود شاید بتوان با مفهوم از خودبیگانگی مارکسی و سوء استفاده گسترده از آن در لنینیسم و مائوئیسم مقایسه کرد.
مسئولیتهای مارکس و انگلس
در قرن بیستم آنچه در شوروی پیاده شد، بیشتر تحتتأثیر پراگماتیسمی بود که لنینیسم و استالینیسم ایجاد کرده بودند. عصاره مانیفیست حزب کمونیست و آنچه که آنارشیستها به آن حمله میکردند، برنامه عملی مارکسیسم بود که به طور گسترده در شوروی اجرا شد. میان آنچه که در مانیفست و مرامنامه حزب کمونیسم آمده و بسیار هم پراگماتیک و عملی است، مثل اینکه سرمایه باید دولتی بشود یا اینکه برنامههای مختلف که این برنامهها همه برای دولت و ساخت دولت است، به طور زیادی در سالهای 1917 که انقلاب روسیه شکل میگیرد تا سال 1925 و 1926 در شوروی پیاده شد. نتیجه این برنامه همان شد که در قرن نوزدهم آنارشیستها پیشبینی کرده بودند: اگر این برنامه اجرا شود، به همه چیز میرسیم.امروز برای برخی، پرسش این است: مسئولیت مارکس و انگلس در شکلگیری هیولایی به نام شوروی چه بود ؟ هرچند این دو هرگز هیچ حکومت سوسیالیستی را ندیدند، اما تئوریهایی مطرح کردند که این تئوریها با تغییرات نسبتاً زیادی پیاده شد. باید به یک حقیقت تاریخی توجه خاصی داشت: اینکه در اواخر قرن نوزدهم و به خصوص ابتدای قرن بیستم، این مسأله مطرح شد که آیا مارکسیسم صرفاً در کشورهای صنعتی پیشرفته قابل پیادهشدن است یا در همهجا ؟ این بحث در زمانی که لنین هم در آلمان و هم در سوئیس حضور داشت و گروهی از متفکران که به خودشان مارکسیست میگفتند و جزء مهاجران سیاسی در اروپای غربی بودند، به شدت رواج داشت. در این زمان کسانی مثل برونشتاین، مخالف اجرای برنامههای مارکسیستی در کشوری همچون روسیه بودند، زیرا روسیه کشوری صنعتی نبود که بتوان در آن صحبت از انقلاب سوسیالیستی کرد. انقلاب سوسیالیستی به اصطلاح باید بعد از انقلاب صنعتی باشد. کشوری که هنوز صنعتیشدن در آن کامل نشده است، چطور میتواند سوسیالیسم را اجرا کند ؟ گروه دیگری معتقدند بودند به هر ترتیب باید کمک کرد تا سوسیالیسم به صورت پروژه جهانی اجرا شود و اصطلاحی وجود داشت که لنین و ... از آن دفاع میکردند؛ اینکه سرمایهدار جهانی باید از ضعیفترین حلقهاش پاره بشود و قدرتش ضربه بخورد.
نهایتاً انقلاب روسیه پدید آمد که خود این انقلاب ابتدا در چارچوب یک انقلاب بورژوایی آغاز شد و سپس با حرکتهای رادیکالتری به « انقلاب اکتبر » رسید. در « انقلاب اکتبر » بنابر مطالعات تاریخی که امروزه در دسترس ماست، مجموعهای از جنبشها، تنشها و اهداف انقلابی حضور داشتند، اما در نهایت این انقلاب به یک کودتای بلشویکی علیه جناحهای دیگر انقلاب و حتی حزب ( یعنی بلشویکها علیه منشویکها ) روبه رو شد. آنارشیستها و انواع پوپولیستهای مختلفی که در آن زمان وجود داشتند و علیه دموکراتها، سوسیال دموکراتها و لیبرالها بودند، موافق انقلاب به روایت حزب لنینی نبودند. کودتا ابتدا علیه گروههای غیرحزبی انجام گرفت و با کنارگذاشتن و اخراج اینها از انقلاب، کودتای بلشویکی، منشویکها را نیز به رهبری تروتسکی از قطار انقلاب پیاده کرد. تروتسکی، نخستین فرمانده ارتش سرخ فراری شد و چندین سال بعد به دست یکی از مأموران استالین در مکزیک به قتل رسید. البته او قبل از کشتهشدن، زمینههای تشکیل انترناسیونال چهارم را فراهم کرده بود و جنبشی علیه استالین و لنین به وجود آورد به نام تروتسکیسم که تا سالهای 1970 ادامه داشت.
بدین ترتیب تصور آن بود که انقلاب شوروی یک دوره به اصطلاح « پاک » تر داشته که با مرگ لنین در سال 1924 به اتمام رسیده است و سپس استالین مسئول وقایعی شده که در شورویِ پس از لنین اتفاق افتاده است. استالینیسم واژهای بود که بین سالهای 1930 تا 1970 از جانب روشنفکران چپ کمونیسم اروپای غربی معمول شد. این روشنکفران معتقد بودند آنچه که مارکسیسم شوروی را به انحراف کشیده، لنین نیست، بلکه استالین است. یک دلیل برای این ادعا، گزارشی است که در این زمینه وجود دارد؛ گزارش معروف خروشچف به کنگره بیستم حزب کمونیسم که بعد از مرگ استالین در سال 1953 منتشر شد. بعد از اینکه خروشچف در رأس کنگره قرار گرفت، گزارشی از انحرافات، جنایات و سرکوبهای دوره استالین ارائه داد که اکثر آنها نیز با نظر شخص خود استالین رخ داد و مسأله شوروی را به مسأله شخصی تبدیل کرد. این نظر در بین اغلب روشنفکران قابل پذیرش است و اسناد آن به تدریج بعد از سقوط شوروی منتشر شد، اما واقعیت آن بود که سرکوبها و سیاستهای آمرانه همگی با لنین شروع شد و اقتدارگرایی دولت استالینی حتی با سقوط کمونیسم از میان نرفت و صرفاً مافیایی شد.
ولادیمیر پوتین، رهبر روسیه که در اواخر حاکمیت شوروی در رأس (K.G.B) قرار داشت و امروز در رأس قدرت روسیه قرار دارد، چندان تمایلی به انتشار اسناد ابتدای انقلاب ندارد. یکی از دلایل پوتین این است که بسیاری از اسناد، لنین را زیر سؤال میبرد. مسأله ترور که باعث وحشت و سرکوب روستاییان و کشاورزان شد، یا برنامه جمعیکردن کشاورزان شوروی یا مقاومتی که از ابتدا در برابر انقلاب روسیه داشتند، به شدت تحتتأثیر دستورات شخص لنین بود. بسیاری از اسناد منتشر شده، این ادعا را ثابت کرده است. این اسناد نشان میدهد، همه سرکوبها با دستورات استالین شروع نشده بود. بتلهایم در کتاب « مبارزات طبقاتی » نشان داده است « G.P.U » پیش از « K.G.B » وجود داشته و قبل از آن هم « چکا » پلیس سیاسی روسیه است که دستوراتش را مستقیم از شخص لنین گرفته بود. لنین بود که در رأس همه چیز قرار داشت و سیستم به گونهای نبود که با استالین شروع بشود. البته اینکه میگوییم لنین، شخص لنین مدنظر نیست، بلکه منطق سیستم اینگونه بوده که سیستم از ابتدا باید با زور جلو برود و غیر از این هم نمیتوانست باشد.
امروز شاید بتوان گفت در سیستمی که مارکس برای « دولت » طراحی کرده بود، رفاه باید در بالاترین مرتبه قرار میداشت؛ یعنی دولت از لحاظ مدنی به قدری پیشرفته بود که تولیدی بسیار عادلانه داشته باشد. چنین سیستمی نیاز به رشد اجتماعی زیادی دارد. با گذشت200 سال از طرح این موضوع توسط مارکس، اگر چنین دولتهایی بخواهند در آینده به وجود بیایند، میتوان تصور کرد که باید بیشتر در سیستمی شبیه اسکاندیناوی که بر روی « دولت رفاه » بسیار کار کردهاند، شکل بگیرند. البته اسکاندیناوی هنوز هم نتوانسته به ایدهآل برسد، اما میتوان گفت در این مسیر هستند و واقعاً به تمام افراد جامعه رسیدگی میشود. مسلم است که چنین سیستمی نمیتوانست در شوروی یا چین به وجود آید؛ حتی انقلاب آلمان در سال 1919 با شکست مواجه شد، انقلابی که « رزالوکزامبورگ » و دیگران در آن مشارکت داشتند. بنابراین، میتوان نتیجه گرفت شوروی از ابتدا مجبور بود که به این سمت حرکت کند و انقلاب بسازد، نه اینکه انقلاب اتفاق بیافتد؛ چین هم همینطور. انقلاب باید با زور و سرکوب جلو میرفت تا سیستم اجتماعیای ایجاد کند که اصل و اساس آن سرکوب، فشار، زور و حرکت در جهت ساخت چیزی است که عملاً امکانپذیر نیست. مسأله مارکس صرفاً چیزهایی نیست که نوشته است. ما نباید فقط « مکتوبات سرمایه » را ببینیم، بلکه باید مانیفست را هم دید، حتی خیلی از نوشتههایی را که به آن « نوشتههای دوران جوانی مارکس » میگویند، باید خواند. مارکس در این نوشتهها، یک فرد کاملاً ارادهگرا است. بنابراین، نوعی نقطه لنین در مارکس هم وجود دارد و آن ارادهگرایی و تمایل به ساخت انقلاب است.
مسئولیتهای سرمایهداری لیبرال
سخن ما درباره مارکسیسم و کمونیسم به شکلی به تجربه دولتی و اجتماعی درآمده است، نه آنچه تنها به صورت ذهنی و اتوپیایی مطرح شده است. ما با واقعیات تاریخی سروکار داریم و نمیتوانیم آنها را نفی کنیم. ما نمیخواهیم وارد بحث هستیشناسی بشویم و بگوییم: کشورهایی که خودشان را کمونیست، سوسیالیست یا طرفداران آنها اعلام کردهاند، آیا واقعاً چنین هستند ؟ اگر قرار باشد این مباحث مطرح شود و از درون آن نتیجه لیبرالی و نولیبرالی گرفته شود، من شدیداً در مقابل آن میایستم. کاری که متأسفانه در ایران به صورت گسترده انجام میشود. بسیاری از اقتصاددانان ما کاملاً از نظر فکری نولیبرال و لیبرالاند و جزء بدترین نمایندگان نولیبرالیسم هستند. نولیبرالیسم طیفی است که آدمهای مختلفی در آن وجود دارند، اما این آدمها از بدترین نوع آنها هستند. ما در تاریخ اقتصاد سیاسی اینها به مکتب « فریدریش فونهایک » و سپس « میلتون فریدمن » میرسیم. کسانی که مانند هایک که به صورت غیرمستقیم یا مانند فریدمن به صورت مستقیم مسئول پیدایش سیستمهای دیکتاتوری خشن نظامی- استبدادی در یونان و در آمریکای لاتین در دهه 1970 هستند. کسانی که به آنها میگفتند: « بچههای شیکاگو » از اقتصاد آزاد دفاع میکردند. اینها با شعار جلوگیری از نفوذ کمونیسم و شوروی، آمریکای لاتین را تخریب کردند. بعدها به دلیل ریشههای دموکراتیکشان و به دلیل تأمل بورژوازی درباره کارایی نظامیان در قدرت، توانستند در بیرخی از کشورها ( آرژانتین، شیلی ) درباره خودشان را بازسازی کنند.برنامهریزان لیبرال و نولیبرال با همان نوع نگرش و استدلالهای واهیشان، توانستند سلفیگری و وهابیت را با ثروت عربستان و همراه بازوی اجرایی پاکستان، در صحنه اجرایی سوریه، عراق و افغانستان راهاندازی کنند؛ پدیدهای که تروریسم وحشتناکی همچون « داعش » را در منطقه به وجود آورده است. ما هرگز نمیتوانیم این بیمسئولیتی را بپذیریم که تحت عنوان حمله به مارکسیسم یا کمونیسم از سیستمهایی که کمتر از این سیستمها وحشتناک نبودند، دفاع کنیم. آنها که به مارکسیسم حمله میکنند و موضوع کشتارهای بزرگ اردوگاههای مرگ شوروی را مطرح میکنند، فراموش میکنند از اردوگاههای مرگ نازی که عصاره سرمایهداری هستند و از کشتارهای گسترده نظامیان زیر حمایت بورژوازی آمریکای لاتین و بسیار پیش از اینها از 500 سال سرکوب و کشتار گسترده در طول فرآیند استعماری حرفی بزنند. سیستم استعماری از لحاظ خشونت از سیستم اردوگاه مرگ شوروی کمتر نبوده است. هیتلریسم و فاشیسم یک سنتز وحشتناک لیبرالیسم است. فاشیسم از ابتدا و تا انتها تحت حمایت شدید سرمایهداری بوده و هیتلر قدرت را با پول سرمایهداری آلمان به دست آورد و بر سر قدرت باقی ماند. هیتلر به دلیل این موضوع بحث زیادی از نیروهای اولیه را که از اراذل و اوباش بودند، در همان ابتدا قربانی کرد و در حادثهای که به « شب کریستال » معروف بود، از بین برد. هیتلر نتیجه سرمایهداری آلمان و موسولنی نتیجه سرمایهداری ایتالیا بود. فاشیسم اروپایی نیز سنتزی برای سرمایهداری بود و یکی از اَشکالی که سرمایهداری اروپا میتوانست به آن برسد. به رغم شکست هیتلر در آلمان و موسولینی در ایتالیا، فاشیسم در اسپانیا تا سالهای 1970 در چارچوب فرانکیسم ادامه داشت. فاشیسم ذاتاً با سرمایهداری تضادی ندارد و نتیجه سرمایهداری است، کما اینکه من معتقدم استالینیسم و لنینیسم هم ذاتاً با مارکسیسم تضادی ندارند.
نقد توأمان مارکسیسم و لیبرالیسم
ما به نیات مارکس و آدام اسمیت نمیپردازیم. سروکار ما با آن چیزی است که « دینامیزم یا قدرت بالقوه » است و در یک ایدئولوژی یا مجموعه سیاسی وجود دارد؛ اینکه مثلاً چقدر میتواند تخریبگر باشد یا چقدر انعطافپذیر ؟ آیا نمیتواند اشکال دیگری به وجود بیاورد یا مجبور است همیشه در همان مسیر تخریب حرکت کند ؟ این مسأله را به صورتهای مختلف در ایدئولوژی لیبرالی در قالب فاشیستی، شبهفاشیستی و در قالب جوامع مصرفگرای سرکوبگری که امروز وجود دارد، یعنی نولیبرالیسم پیشرفته، میتوان دید. به قول فوکو میتوانیم جامعهای را ببینیم که همه تحتنظر هستند و حق اول و آخری که دارند، مصرفگرابودن است. از طرفی در چپ یا سیستم مارکسیستی هم که اشکال حادش توتالیتاریسم روسی، توتالیتاریسم چینی، توتالیتاریسم کامبوجی و ... است، همه اینها را میتوانیم ببینیم.همان نقدی که متوجه مارکسیسم است، متوجه سیستم لیبرالیستی نیز هست. به نظر کسانی که تاریخ 500 ساله را مطالعه کردهاند، جهان به نوعی قربانی اتفاقاتی شد که از زمان کشف قاره آمریکا در سال 1492تا شکلگیری بازار جهانی در قرن 19 و 20 به بعد ادامه پیدا کرد. جهان میتوانست سرنوشتی غیر از این داشته باشد که همه به جان هم بیفتند و در حال کشتار هم باشند. یک سیستم بردگی جدید و خشونتهای بیپایانی به وجود آمد که اصلاً هیچ پیشینهای برای آنها نداریم. خشونتهایی که طی این قرون در آفریقا به وقوع پیوست، کاملاً در تاریخ آفریقا بدون پیشینه است. یک رقابت لجامگسیخته، از نوع خشونتی که داعش نشان میدهد، خشونت کاملاً مدرن و حتی پستمدرن است و به مسائلی که ما در گذشته میشناختیم، ربطی ندارد. نه اینکه در گذشته خشونت وجود نداشته باشد، بلکه ما چنین حدی از خشونت نداشتیم؛ همینطور چنین حدی از نمایشیشدن. همه اینها از یک جا بیرون میآید: وقتی سرمایهداری زاده میشود، همزاد خودش را هم به وجود میآورد که همان ایدئولوژیزهشدن یا واکنشی خشونتزا است. ایدئولوژیزهشدن در قالب تیپی از دیالکتیک است و در اینجا سرمایهداری در ذات خودش خشونتزا است؛ خشونت علیه روستاییها، خشونت علیه کارگران و خشونت علیه مردم.
سرمایهداری قبل از هرچیز « خشونت » تعریف میشود: تقویت آن جنبههایی از روح انسان که میتوانیم بگوییم به منفیترین جنبههایش رسیده است. نه اینکه این مسائل وجود نداشتند و تنها سرمایهداری آنها را به وجود آورده، بلکه انسان سرمایهدار جنبههای مثبت و منفیای دارد که یکی از این جنبهها ایگوئیسم و خوددوستی است. با ظهور سرمایهداری جنبههای منفی به اوج خود میرسد. خودپرستی، جست و جو برای ثروت، قدرت و ... یک جهان جدید میسازد که همه امور بر اساس این محورها عمل میکند. در مقابل، مقاومتی در اروپا ایجاد میشود که این مقاومت، تحتتأثیر ایدئولوژیهای اروپایی خیلی سریع تبدیل به آینهای در برابر سرمایهداری میشود؛ همانطور که در مارکسیسم مشاهده میکنیم و بعد در لنینیسم میبینیم. مارکسیسم یک ایدئولوژی قدرت، برای گرفتن قدرت قبل از هرچیز است. به نظر من، آنارشیسم از این لحاظ کاملاً قابل دفاعتر بوده و هست. آنارشیست از باکونین که یک شورشی در برابر سرمایهداری بوده است، آغاز میشود، اما حاضر نیست از ابزارهای سرمایهداری علیه سرمایهداری استفاده کند. امروزه افرادی همچون « نوام چامسکی » نمایندگان تفکر آنارشیستی هستند. چامسکی جزء سختترین دشمنان نظری و تئوریک سرمایهداری است و به هیچعنوان نمیپذیرد که از ابزار سرمایهداری علیه خود سرمایهداری استفاده شود. کسی مثل چامسکی هرگز به تروریسم، بیرحمی و تمام ابزارهای خشونتآمیز که ممکن است علیه سرمایهداری استفاده شود، گارانتی و ضمانت نمیدهد. اینها ابزارهایی هستند که حتی اگر با حسننیت نیز به کار گرفته شوند، اما کسانی را که از این ابزارها استفاده میکنند، به چیزی که دارد انجام میشود، تبدیل میکنند. این اتفاقی است که در شوروی و چین افتاد؛ آنها وارد مبارزه با سرمایهداری و استعمار شدند، اما تحتتأثیر همان گفتمان استعماری پیش رفتند و به همین دلیل نیز به بازتابی علیه خودشان تبدیل شدند.
خطر اصلی نولیبرالیسم است
بنابراین، سرنوشت مارکسیسم همانقدر که درباره خود مارکسیسم است برای ما گویا است. این ایدئولوژی از ابتدا یک ایدئولوژی سرکوبگر بوده است و امروزه هم هست. در جهان امروز، مارکسیسم یا ایدئولوژیهایی که در آن ریشه دارند، مسأله نیستند و در نهایت دارای قدرتی اتوپیایی و امیددهنده به مردمانی که زیر فشار نولیبرالیسم قرار گرفتهاند، مطرحاند. بیآنکه قدرتی اجرایی و عملی در یک نظام سرمایهداری یکپارچه شده جهانی داشته باشند. آنچه اهمیت دارد بازگشت و تأکید بر مفهوم عدالتخواهی یا حتی مفهوم چپ یا مفهوم سوسیالیسم و ... در معنای غیربوروکراتیک غیردولتی و غیرمارکسیستی آن است. انحصاری که در این مفاهیم به وسیله مارکسیسم و لیبرالیسم به وجود آمد، یک انحصار کاملاً غلط بود. با چه استدلالی این بحث مطرح میشود که برابرطلبی، نوعدوستی، توزیع عمومی ثروت، همبستگی و ... مفاهیمی ایدئولوژیک و مختص ایسمهای مارکسیستی است ؟ چرا باید چنین ایدههایی در تضاد با دین و ادیان ابراهیمی باشد ؟ اگر ما ادیان ابراهیمی را بررسی کنیم، متوجه میشویم که این ادیان قبل از هرچیز عدالت و برابری انسانها و برابری انسانها در برابر خدا را مطرح کردند. در همه ادیان، شیطان شخصیتی است که فقط خودش را میپرستد، نوعدوست نیست و نمیخواهد ثروت و قدرت خود را با دیگری شریک شود.اینجا به یک پارادوکس میرسیم! در طول هزاران سال، ادیان ابراهیمی بیشترین دفاع را از برابری کردهاند، ولی به شکل پارادوکسیکالی سوسیالیسم یا کمونیسم یا مارکسیسم بودند که ادعای برابرطلبی داشتند و بهتر از هرکسی از آن دفاع میکنند. از سوی دیگر ادعای لیبرالیسم این است که بهترین ادیان، ادیانی است که بازار را خلق کرده است. بنابراین، بازار یک امر مقدس میشود. امروزه مطالعات انسانشناسی به ما نشان میدهد که قبل از استعمار و اروپاییشدن جهان، چیزی به نام بازار وجود نداشته است. منظور مدل بازاری است که امروز دارمی، نه مبادله نداشته باشیم. مبادله با بازار متفاوت است و همه موجودات زنده دائماً در حال مبادله هستند: مبادله با خود، با دنیای بیرون از خود، تبادل از نشانههای موجود زنده است، اما بازار یک چیز متفاوت است. بازار یک عرصه رقابت و کشتن افراد ضعیف به نفع افراد قوی است؛ از بینبردن یک گروه به سود گروه دیگر. این همان بازار مدرن است که از قرن هجدهم و نوزدهم به بعد میشناسیم، یا همان بازار صنعتی مدرن که اساسش این است تا نیازهای کاذب ایجاد کند، جوامع را به سمت مصرفگراشدن پیش برد و مردم را وادار سازد که به سوی مصرف بیشتر حرکت کنند.
از این نقطه به بعد حمله به مارکسیسم یا نقد آن بیشتر از دیدگاه آکادمیک موضوعیت دارد تا دیدگاه اجتماعی، زیرا اکنون مارکسیسمی وجود ندارد که بخواهیم بر اساس سیستمهای اجتماعی نقدش کنیم. برای همین، سیستمهای مبارزه با سرمایهداری را در نظر میگیریم؛ جنبشهایی که در همین سالها در کشورهای اروپای جنوبی مثل یونان، اسپانیا و ایتالیا یا آمریکای لاتین وجود داشت. کدامیک از اینها رفرنسشان به مارکسیسم است ؟ هیچکدام. مارکسیسم شبحی است که ما با را با آن میترسانند. خطری که امروز جامعه ما را تهدید میکند، خطر مارکسیسم نیست؛ هرچند که گرایشهای عدالتطلبانه در جامعه به چشم میخورد که البته همیشه وجود داشته و برخی تصور میکنند راه رسیدن به مطالباتشان از طریق ایدئولوژی مارکسیستی جدیدی است که معمولاً هم از ابتدا تا امروز هیچ شناخت درست و آکادمیکی نسبت به موضوع نداشتهاند و سطحی بودهاند. به نظر من، جامعهای که بتواند میزانی از تعادل را در خودش ایجاد کند، میتواند این تنشها را به سوی آرامش ببرد و مدیریت کند. خطری که جامعه ایران را تهدید میکند مارکسیسم، چپ و عدالتخواهی نیست، بلکه « تفکر نئولیبرالیسم » وحشتناکی است که میخواهد همه چیز را به کالا و پدیدههای قابل خرید تبدیل کند و دستاوردهای 100 سال کوشش برای ساخت یک جامعه برای رسیدن به مدرنیته را زیر سؤال میبرد، حتی تمام دستاوردهای انقلاب را هم از بین میبرد. در ایران انقلاب نشد که یک قشر نوکیسه فاسد به وجود بیاید. این افراد وجود دارند و خطر هستند، نه مارکسیسم.
سطحیترین شکل تحلیل و تفسیر تاریخ این است که تصور کنیم سقوط مارکسیسم یعنی تثبیت لیبرالیسم. باید بدانیم که عدالتطلبی، مساواتطلبی، توزیع ثروت و نوعدوستی و تمامی رویکردهای مثبتی که میتواند جامعه را به آرامش برساند، متعلق به جنبشهای کمونیستی و مارکسیستی نیست. این را نه تاریخ کلاسیک نشان میدهد و نه حتی تاریخ مدرن. از طرفی هیچ چیز بیگانهتر از سازش مسیحیت و سرمایهداری یا اسلام و سرمایهداری، از ابتدا تا به انتهایش نیست.
منبع مقاله :
نشریه عصر اندیشه، شماره 9، آبان 1394