نویسنده: روی باسکار
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی
Dialectic
دیالکتیک در کلیترین معنای آن، حاکی از فرآیند درهم تنیدهی تضاد مفهومی یا اجتماعی، پیوند متقابل و تغییر است که در آن تکوین و نفوذ متقابل و اصطکاک تضادها به تعالی آنها به صورت شیوهی تفکر یا شکل زندگی کاملتر یا کارآمدتر منجر میشود. ولی دیالکتیک یکی از قدیمیترین، پیچیدهترین و بحثانگیزترین مفاهیم فلسفه و تفکر اجتماعی است. با این حال، مناقشههای قرن بیستم دربارهی این مفهوم حول محور آرای دو شخصیت قرن نوزدهمی یعنی هگل و مارکس است.هگل دو تعبیر از دیالکتیک دارد: (الف) به منزلهی فرایندی منطقی؛ (ب) به صورت محدودتر، به مثابه نیروی محرک این فرایند.
(الف) نزد هگل اصلی ایدهباوری، یعنی فهم نظرورزانهی واقعیت به مثابه روح (مطلق)، دو جریان باستانی دیالکتیک را متحد میکند، یکی مفهوم ایلیایی (1) دیالکتیک به مثابه عقل و دیگری مفهوم آیونیایی (2) دیالکتیک به مثابه فرایند، که در مفهوم دیالکتیک به مثابه فرایند عقل، فرایندی زایندهی خود، که به خود تمایز میبخشد و خود را به صورت امر جزئی درمیآورد، با هم یکی میشوند. این فرایند با بیگانه ساختن خویش به خویشتن فعلیت میبخشد و وحدت خویش را هنگامی بازمییابد که تشخیص میدهد این بیگانگی چیزی غیر از تجلی یا هویدایی آزاد خویش نیست- فرایندی که در خود نظام فلسفی هگل جمعبندی و کامل شده است.
(ب) نیروی محرک این فرایند نیز دیالکتیک به معنای محدودتر آن است که دومین عامل «تفکر بالفعل»، و ذاتاً منفی و سلبی است و هگل آن را «درک اضداد در وحدتشان یا درک امر مثبت در امر منفی» مینامد. تفسیرگر دیالکتیکی با این روش قادر به مشاهدهی فرایندی میشود که به وسیلهی آن مقولهها، مفاهیم (صورتهای معقول) یا انحاء مختلف آگاهی از بطن یکدیگر برمیخیزند و کلیتهای هرچه جامعتری را تشکیل میدهند تا جایی که نظام به مثابه کل کامل شود. از نظر هگل، حقیقت کل است [یعنی شامل همهی هستی است] و خطا در یکجانبهنگری، کامل نبودن و انتزاع نهفته است: نشانهی عارضهی خطا تناقضهایی است که به بار میآورد و راه علاج آن گنجاندن این تناقضها در صورتهای مفهومی کاملتر، غنیتر، انضمامیتر و واسطهیافتهتر است. در جریان همین فرآیند است که اصل مشهور رفع و ترفیع دیده میشود: در بسط و ظهور دیالکتیک کوچکترین بصیرت هم مکتوم نمیماند. در واقع دیالکتیک هگلی به دو شیوهی اساسی پیش میرود: با عیان ساختن آنچه مستتر و تلویحی است اما ظهور صریح ندارد و در قالب یک مفهوم (یا صورت معقول)؛ یا با مرمت کردن کاستی، فقدان یا نابسندگی آن. «تفکر دیالکتیکی»، در تقابل با تفکر «تأملی» (یا تحلیلی)، صورتهای مفهومی را در پیوندهای متقابل نظاممند آنها درک میکند، نه فقط بر اساس تفاوت تعین یافتهی آنها، و هر تحول و بسط را محصول مرحلهی پیشین و رشدنیافتهتری تلقی میکند که حقیقت ضرروی یا کمال آن است؛ به این ترتیب همیشه نوعی برخورد، یا طنز و طعنهای پنهان یا شگفتی نوظهوری بین هر صورت و آنچه در فرایندِ صیرورت به آن تبدیل میشود، وجود دارد.
در آغاز قرن بیستم، ایدهباوری مطلق بردلی و مکتاگارت در بریتانیا و رویس در ایالات متحده نافذ بود. در ایتالیا، بندتو کروچه در سالهای بین دو جنگ جهانی نوعی فلسفهی هگلی را پیریزی کرد. قرائتهای اومانیستی الکساندر کوژو و ژان هیپولیت، خصوصاً از پدیدارشناسی روح هگل، در دههی 1930 به شکلگیری نسل کاملی از روشنفکران به ویژه روشنفکران فرانسوی، از جمله ژان پل سارتر کمک کرد. فیندلی در دههی 1950 و چارلز تیلور در دههی 1970 نقش مهمی در زمینهسازی برای پذیرش دوبارهی هگل در روزهای اوجگیری و سیطرهی فلسفهی پوزیتیویستی در دنیای انگلیسیزبان داشتند.
در سنت مارکسیستی چهار مبحث اصلی در مناقشههای فکری دربارهی دیالکتیک به چشم میخورد: 1) تفاوت میان دیالکتیک مارکسی (ماتریالیستی) و دیالکتیک هگلی؛ 2) نقش دیالکتیک در تفکر مارس، و به طور کلیتر در دانش اجتماعی مارکسیستی؛ 3) قابلیت انطباق دیالکتیک با منطق صوری، مادهگرایی، فعالیت علمی و به طور کلی با عقلانیت؛ و 4) شأن و جایگاه تلاشهای انگلس برای بسط دیالکتیک مارکس از قلمرو اجتماعی به طبیعت و کل هستی.
در سنت مارکسیستی رسم بر این است که بر این مفهوم از سه جنبه تأکید میشود: (الف) روش، که معمولاً منظور از روش علمی است، نمونهای از دیالکتیک معرفتشناختی است؛ (ب) مجموعه قوانین یا اصولی که بر بخشی از واقعیت یا کل واقعیت حاکم است، دیالکتیک هستیشناختی است؛ و (پ) حرکت تاریخ، دیالکتیک نسبی است. همهی اینها در آثار مارکس یافت میشود. ولی سرمشقهای اصلی آنها عبارت است از توضیحات روششناختی مارکس در سرمایه، فلسفهی طبیعت انگلس در آنتی دورینگ، و «هگلگرایی فراهگلی» لوکاچ متقدم در تاریخ و آگاهی طبقاتی- یعنی متونی که میتوان آنها را، به ترتیب، سند بنیادی علوم اجتماعی، مارکسیستی، مادهگرایی دیالکتیکی و مارکسیسم غربی به شمار آورد.
انتقادهای مارکس از هگل از 1843 تا 1873 پیوسته متمرکز بر مضامین واحدی بود. این انتقادها به لحاظ صوری ناظر است به «واژگونهسازی» رابطهی موضوع- محمول نزد هگل، اصل اینهمانی او (فروکاستن وجود به اندیشه) و رازآمیزی منطقی او (فروکاستن علم به فلسفه)؛ و به لحاظ محتوایی متوجه ناکامی هگل در حفظ استقلال طبیعت و تاریخمندی شکلهای اجتماعی است. ولی مارکس از زمان نگارش گروندریسه (1857-1858) به بعد ارزیابی مثبتتری از دیالکتیک هگلی داشت. متأسفانه مارکس هرگز نتوانسته به این آرزوی خود جامهی عمل بپوشاند که «در دو یا چند صفحهی چاپی به زبانی ساده و قابل فهم برای ذهنهای عادی نشان دهد که مطالب معقول در روشی که هگل کشف کرد و در عین حال به رمز و راز آمیخت، چیست.» ولی شواهد ظاهراً حاکی از این است که مارکس تصور میکرد اقتباس بخشی از دیالکتیک هگلی بدون تن دادن به ایدهباوری هگلی ممکن است- و این همه برخلاف دیدگاه نوفیختهای هگلیهای جوان و انگلس است که استخراج کامل روش را از دستگاه فلسفهی هگل ممکن میدانستند، و هم برخلاف موضع منتقدان پوزیتیویست مسلک، از ادوارد برنستاین تا لوچیو کولتی است که دیالکتیک را از ایدهباوری جداییناپذیر میدانستند.
مارکس دیالکتیک خود را علمی میدانست، چون درصدد تبیین تناقضهای اندیشه و بحرانهای زندگی اقتصادی و اجتماعی بر اساس روابط ذاتی متناقضی بود که آنها را ایجاد میکند؛ وی این دیالکتیک را تاریخی میدانست، چون در تغییر و تحولات همان روابط و شرایطی ریشه داشت که آنها را توصیف میکرد و نیز چون عامل این تغییرات بود؛ مارکس این دیالکتیک را انتقادی هم میدانست، چون شرایط تاریخی اعتبار مقولهها و آموزهها و اعمال مورد تبیین خود و حدود کفایت آنها را معلوم میکرد؛ و این دیالکتیک را نظاممند میدانست، چون میخواست ریشهی تناقضها و گرایشهای تاریخی متعدد سرمایهداری را در تناقضهای ساختاری شیوهی تولید سرمایهدار جست و جو کند. از این میان، تناقضهای بین ارزش استفاده و ارزش [مبادله] کالاها، و بین کار واقعاً مفید و جنبههای اجتماعی انتزاعی کار، از همه مهمترند. این تناقضها، همراه با سایر تناقضهای ساختاری و تاریخی برآمده از آنها، هم (الف) تضادهای فراگیر واقعی هستند، از آن لحاظ که حدود یا قطبهای تناقض به لحاظ وجودی پیشفرض یکدیگرند، و هم (ب) از درون به یک نمود رازآمیز مربوط میشوند. این تناقضهای دیالکتیکی با اصل امتناع تناقض منافاتی ندارند، چون میتوان آنها را به نحو منسجم توصیف کرد؛ و به لحاظ علمی نیز پوچ و بیمعنا نیستند؛ چون این فکر که بازنمود واژگونه- یا رازآمیز- وقاعی از شیء واقعی، که توسط خود شیء ایجاد میشود، کاملاً میتواند در چارچوب هستیشناسی غیرتجربی لایهبندی شدهای بگنجد که در آن اندیشه جزو واقعیت است و نه اقنومی مستقل.
دربارهی دیالکتیک سه موضع رایج وجود دارد. یکی این که دیالکتیک فقط یاوهگویی نامفهومی است، دوم این که دیالکتیک کاربرد عام و جهانشمولی دارد و سوم این که دیالکتیک فقط در حیطهی مفهومی و/ یا حیطهی اجتماعی کاربرد دارد و نه در قلمرو طبیعت. انگلس مهر مرجعیت خود را بر موضع دوم یا عامگرا کوبیده است. فلسفهی هگل نیز منافاتی با این موضع ندارد چون برای او واقعیت اندیشه است و منطق دیالکتیکی، منطقِ هستی است. اما به نظر میرسد چنین معادلهای برای واقعگرایانی که وجود طبیعت مستقل از اندیشه را باور دارند و برای مادهگرایانی که به تقدم علّی طبیعت معتقدند، مسئلهبرانگیز باشد. با این حال، انگلس که واقعگرایی و مادهگرایی را باور دارد، دیالکتیک را به معنای اساساً هگلی آن پذیرفت و درصدد کاربست آن به کل هستی بود. با این که مارکس هرگز کیهانشناسی انگلس را رد نکرد، نقد خود وی از اقتصاد سیاسی نه به پیشفرض دیالکتیک طبیعت متکی است و نه مستلزم آن، و نقد از پیشینی بودن حاکی از عقیدهی اوست به این که داعیههای وجود فرایندهای دیالکتیکی، مثل سایر انواع فرآیندها، در واقعیت، ماهیت پسینی و موضوعی دارد.
نفس تصور دیالکتیک طبیعت از نظر گروهی از منتقدان، از لوکاچ تا سارتر، قطعاً اشتباه است چون مستلزم فرافکنی انسانپندارانهی (و بنابراین، ایدهباورانه) مقولههایی همچون تناقض و نفی به طبیعت است که فقط در قلمرو انسانی معنا دارند. این منتقدان انکار نمیکنند که علوم طبیعی، به منزلهی بخشی از جهان اجتماعی و تاریخی، میتواند دیالکتیکی باشد؛ بلکه بحث آنها بر سر این است که آیا دیالکتیک طبیعت به خودی خود وجود دارد یا نه. واضح است که تفاوتهایی میان حوزهی طبیعی و اجتماعی هست. ولی آیا این تفاوتهای خاص کم و بیش مهمتر از شباهتهای عام آنهاست؟ در نتیجه، مسئلهی دیالکتیک طبیعت به مسئلهی کلی طبیعتگرایی تقلیل مییابد و راهحل آن بسته به این است که آیا دیالکتیک آنقدر فراگیر و کلی تصور شود و دنیای انسان آنقدر طبیعتگرایانه که گسترش آن به دنیای طبیعت، معقول و پذیرفتنی باشد یا خیر. حتی در این صورت لازم نیست ضرورتاً انتظار پاسخ واحدی داشته باشیم- ممکن است قطببندیهای دیالکتیکی و تضادهای فراگیر در طبیعت باشد، ولی عقل یا معقولیت دیالکتیکی نباشد.
انگلس و لوکاچ، هر دو، «تاریخ» را از ماده و محتوا خالی میکنند- انگلس، با تفسیر «عینیگرایانهی» تاریخ بر حسب مقولههای فرایندی جهانی؛ و لوکاچ، با تلقی «ذهنیگرایانهی» تاریخ به مثابه وساطتها یا برهههای متعدد عمل ختم کننده و نامشروط تحقق بخشیدن به خود که مبنای منطقی تاریخ است. به رغم این خطاهای اولیه، هر دو سنت ماتریالیسم دیالکتیکی و مارکسیسم غربی در قرن بیستم متفکران دیالکتیکی مهمی به بار آوردهاند. در مارکسیسم غربی، علاوه بر لوکاچ و دیالکتیک خودآگاهی تاریخی یا دیالکتیک سوژه- ابژه، میتوان به آنتونیو گرامشی و تناقض نظریه/ عمل، هربرت مارکوزه و تناقض ماهیت/ وجود و لوچیو کولتی و تناقض نمود/ واقعیت اشاره کرد که همگی کم و بیش به طور مستقیم خاستگاه هگلی دارد. از نظر والتر بنیامین دیالکتیک بازنمود گسستگی و جنبهی فاجعهبار تاریخ است؛ از نظر مارک بلوخ دیالکتیک رؤیایی عینی تلقی میشود؛ از نظر سارتر، در معقولیت خودِ فعالیت کلیتبخش فرد ریشه دارد؛ از نظر هانری لوفور دیالکتیک دال بر هدف بیگانگی زدایی از بشریت است. در میان مارکسیستهای غربی ضد هگلیتر (از جمله کولتی)، دیالکتیک دلّا ولپه اساساً به معنای تفکر غیرجزمی و مادیت نیافته است، در حالی که دیالکتیک آلتوسری بیانگر پیچیدگی، از پیش شکلگرفتگی و جبر کلیتهاست. تئودور آدورنو، که جایی بین این دو اردوگاه قرار میگیرد، از یک طرف بر درونماندگاری تمامی نقدها، و از طرف دیگر بر تفکر غیراینمهمانی تأکید میکند.
در این اثنا، درون سنت مادهگرایی دیالکتیکی، استالین قانون سوم انگلس (نفی نفی) را از ایدئولوژی رسمی اتحاد جماهیر شوروی حذف کرد و مائوتسه تونگ نیز قانون اول (تبدیل کمیّت به کیفیت و برعکس) را فقط حالت خاصی از قانون دوم (سرایت تضادها) معرفی کرد که از زمان لنین به بعد به طور فزایندهای از اهمیت دیالکتیک کاست. مسلماً چنین حرکتهایی دلایل مادهگرایانه (و همچنین انگیزههای سیاسی) کافی داشت. نفی نفی ابزاری است که هگل از طریق آن وجود متعین را در نامتناهی حل میکند. از طرف دیگر، همانطور که موریس گودلیه خاطرنشان میساخت، مادهگرایان دیالکتیکی تفاوتهای میان مفهوم وحدت اضداد مارکس و مفهوم هگلی اینهمانی اضداد را به ندرت تصدیق میکنند. در این سنت، مائو به دلیل مجموعه تمایزهای بالقوه سودمندی که بین تناقضهای خصمانه و غیرخصمانه و نیز جنبههای اصلی و فرعی تناقضها و غیره برقرار میکند و با تأکیدی که همچون لنین و تروتسکی بر ماهیت «تلفیقی و ناهموار» بسط و تحول تناقضها دارد، شایستهی توجه است.
در طول تاریخ طولانی و پرپیچ و خم دیالکتیک، پنج شاخهی معنایی اصلی به وجود آمده که هریک در برههای از قرن بیستم کانون اصلی توجه بوده است:
1. تناقضهای دیالکتیکی، شامل کلیهی تضادها یا نیروهایی که منشأ مستقل از هم ندارند؛
2. استدلال دیالکتیکی، معطوف به جست و جوی آرمانهای مستدل و مبرهن؛
3. خرد دیالکتیکی، که دربرگیرندهی طیفی از معناهاست، از تفکر خلاق و انعطافپذیری که تحت انضباط ناشی از الزامهای تجربی، منطقی و زمینهای، از رهگذر روشنگری و رازگشایی، تا عقلانیت ژرف پراکسیس رهایی بخش نقش قاطعی در رشد و توسعهی علمی داشته است.
4. فرآیند دیالکتیکی، شامل طرحی از وحدت اولیه، جدایی تاریخی و بازگشت نهایی که درونمایهی همیشگی و ریشهدار تفکر غربی است.
5. معقولیت دیالکتیکی، درک نمودهای غایتشناختی (هگل) و علت و معلولی (مارکس) صور اجتماعی و فرهنگی (از جمله عقاید) و نقد ایضاحی آنها.
پینوشتها:
1. Eleatic، منسوب به ایلیا، اشاره به مکتب فلسفهی یونان باستان که وجود حقیقی را واحد و بیتغییر تلقی میکرد و کثرت و تغییر و حرکت را توهم میدانست. پارمنیدس و زنون مشهورترین فیلسوفان این مکتباند.- م.
2. Aonian، منسوب به ایونیا، جزایری در شرق یونان که مستعمرهی یونانیها بود. - م.
منبع مقاله :
آوتویت، ویلیام؛ باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمه حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول