رشد شخصیت در مکتب روان درمانیِ «واقعیت درمانی»

رشد شخصیت نتیجه کوشش ارگانیزم برای ارضای نیازهای اساسی است. کسانی که یاد می‌گیرند تا این نیازها را ارضا نمایند، به صورت طبیعی رشد می‌کنند و خود را به عنوان انسانهایی موفق شناسایی می‌نمایند. کسانی که قادر به
سه‌شنبه، 11 اسفند 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رشد شخصیت در مکتب روان درمانیِ «واقعیت درمانی»
 رشد شخصیت در مکتب روان درمانیِ «واقعیت درمانی»

 

نویسنده: لوئیس شیلینگ
مترجم: دکتر سیده‌ خدیجه آرین



 

رشد شخصیت نتیجه کوشش ارگانیزم برای ارضای نیازهای اساسی است. کسانی که یاد می‌گیرند تا این نیازها را ارضا نمایند، به صورت طبیعی رشد می‌کنند و خود را به عنوان انسانهایی موفق شناسایی می‌نمایند. کسانی که قادر به ارضای نیازهای اولیه خود نیستند، افرادی غیر مسئول قلمداد می‌شوند و خود را به عنوان انسانهایی شکست خورده شناسایی می‌نمایند. این رشد شخصیت یا هویت از طریق درگیری با دیگران به وجود می‌آید. گلاسر شخصیت را به عنوان چیزی که طی مراحل مختلفی رشد می‌کند، نمی‌داند اما بر اهمیت سنین پنج تا ده سالگی یعنی شروع ارتباطات در مدرسه تأکید می‌ورزد.
از آنجا که ما با توانایی ارضای نیازهایمان به دنیا می‌آییم و اصولاً این وظیفه به عهده‌ی والدین گذاشته می‌شود تا مهارتهای لازم را در این مورد به کودکان بیاموزند لذا لازم است که والدین به کودکان خود از طریق نظم و انضباط، مسئول بودن را بیاموزند. مانند تأکید بر مقررات معقول از طریق روشهای باثبات به صورت تعمدی. آنها باید از تنبیه احتراز کنند زیرا این کار نوعاً دلبخواهی صورت می‌گیرد و دمدمی و غیرمؤثر است. (دری کورز (1) و گری (2)، 1968، گلاسر 1972)
مهمترین کار والدین، درگیری آنها با کودکانشان است. منظور از والدین پدر و مادر یا جانشین آنهاست.) به استثنای موارد غیرعادی، والدین تنها کسانی هستند که بچه‌ها برای دوست داشتن و دوست داشته شدن، دارند و کودکان حس خودارزشمندی را در تماسهای صمیمی و دوستانه با والدینشان می‌توانند رشد دهند – تماسی که شامل ارضای ارتباطات دوجانبه فیزیکی، هیجانی و فکری است.
البته درگیری سالم، شامل رابطه دوستی و عشق است. رابطه‌ای که در آن والدین به صورت فعال به کودکان خود آموزش می‌دهند، نظم و ترتیب را به صورت دمکراتیک به آنها یاد می‌دهند (نه تنبیه) و به آنها اجازه می‌‌دهند که خودشان از طریق تجربه کردن یاد بگیرند. چنین تربیتی موجب خلق محیطی می‌شود که در آن کودک قادر خواهد بود که هویتهای موفق را بنیانگذاری نماید.
گلاسر تأکید می‌کند که معلم‌ها باید با دانش‌آموزان خود درگیر شوند، آموزش را مرتبط و مناسب نمایند و باعث شوند که دانش‌آموزان تجربیات موفقی در مدرسه داشته باشند. چنانچه والدین کودکی تجربیات یادگیری ضعیفی را در خانه برای او تدارک ببینند آنوقت آموزگاران این نفوذ و تأثیر را دارند که تجربیات مثبتی را در مدرسه فراهم سازند تا به کودک در به دست آوردن هویت موفق کمک کنند.
محیط مناسب خانه و مدرسه باعث رشد طبیعی کودک می‌شود. رشد طبیعی منجر به بالیدگی می‌شود – یعنی توانایی روانی برای ایستادن بر روی پایه‌های خود. افراد بالیده خود را به عنوان اشخاصی موفق شناسایی می‌کنند و مسئولیت آنچه که هستند و آنچه که انجام می‌دهند و آنچه که می‌خواهند را برعهده می‌گیرند. آنها همچنین قادرند که برنامه‌های مسئولانه را برای رسیدن به این اهداف و ارضای نیازهای خود تدارک ببینند. (السون 1979، گلاسر 1965، گلاسر و زونین 1973)

رشد رفتار ناسازگار

زمانی که انسانها نتوانند یکی یا هر دو نیاز خود را (نیاز به دوست داشتن و نیاز به ارزشمند بودن) ارضا نمایند، آنوقت درد روانی را تجربه می‌کنند. درد (اضطراب) وجود مشکل را علامت می‌دهد و فرد را مورد آن نیاز آگاه می‌سازد اینکه باید کاری در این مورد انجام دهد. طبق نظر گلاسر (1965) انسانها به طور غریزی ازطریق درگیری با دیگران در جستجوی کاهش این درد هستند. چنانچه آنها در به وجود آوردن و حفظ درگیری با دیگران موفق شوند، درد کم می‌شود. در غیراین صورت درد افزایش می‌یابد.
شکست در درگیری با دیگران شروع یک دوره از شکست است: فقدان درگیری باعث عدم توانایی فرد جهت برآوردن مهم‌ترین نیاز اساسی او می‌شود. این کار در عوض منجر به انکار آن نیازها و برآن اساس انکار مسئولیت می‌شود یعنی دورشدن بیشتر فرد از درگیری با دیگران که در نهایت به سوی آنچه که گلاسر (1972) آن را خود – درگیری (3) نام نهاده است، هدایت می‌شود. به عنوان مثال؛ جستجو در درون فرد، درد ناشی از شکست را تسکین می‌دهد. درگیر شدن با خود موجب به وجود آمدن نشانه‌های روانی، اجتماعی و فیزیکی می‌گردد. مانند: افسردگی، هراس، رفتار ضداجتماعی، الکلیسم و حتی بعضی از بیماری‌های جسمانی. «من معتقدم که هر نوع شرایط قابل تشخیص از نظر روانشناختی مثالی است از درگیری با افکار، رفتار، نشانه و یا هیجان فرد و یا ترکیبی از آنهاست.» (گلاسر 1972، صفحه 47). از آنجا که این خود درگیری‌ها و این نشانه‌ها جایگزین درگیری با دیگران می‌شود، گلاسر آنها را همراهان (4) می‌نامد. انسانهای خود – درگیر خود را به عنوان شکست خورده شناسایی می‌کنند. آنها یاد نگرفته‌اند که مسئولانه رفتار نمایند، آنها یاد نگرفته‌اند که نیازهای خود رابه صورت واقعی برآورده نمایند.
به نظر می‌رسد که تکوین هویت شکست در حدود سالهای چهار یا پنج سالگی صورت می‌گیرد. سنی که در آن بیشتر بچه‌ها وارد مدرسه می‌شوند. قبل از آن بچه‌ها خود را موفق می‌بینند زیرا آنها به طور کلی اجازه دارند که هر کاری را که می‌توانند انجام دهند. در مدرسه کودک باید آنچه را که دیگران از او می‌خواهند، انجام دهد و اغلب این کار بدون آشکار کردن ارتباطاتش صورت می‌گیرد (اگر وجود داشته باشد) و زمانی که کودک کاری را که از او خواسته بودند، انجام ندهد، برچسب شکست خورده دریافت می‌کند.
گلاسر معتقد است که دیگران – بخصوص والدین و معلمان – ممکن است به نوعی مسئول شکست اولیه کودک باشند. منظور، شکست در یادگیری برای برآوردن نیازهایش است. اما آنها هیچ مسئولیتی را برای شکست کنونی آن فرد در یادگیری قبول نمی‌کنند: در این نظریه مهم نیست که مشکل در کودکی شروع شده باشد یا دیروز، آنچه که مهم است این است که فرد در حال حاضر شکست خورده است. تقریباً در هر موردی مشکل مربوط به زمان حال است زیرا حالا ما تنها و شکست خورده هستیم. (گلاسر 1972، صفحه 56) همه انسانها باید مسئولیت رفتار کنونی خود را برعهده بگیرند. صادقانه به رفتار خود توجه کنند و مشخص نمایند که آیا این رفتار در ارضای نیازهای آنها کمکی می‌کند. (گلاسر 1965، 1969، 1972، گلاسر، و زونین 1973)

پی‌نوشت‌ها:

1. Driekurs
2. Grey
3. self – involvement
4. companions

منبع مقاله :
شیلینگ، لوئیس؛ (1391)، نظریه‌های مشاوره، ترجمه سیده خدیجه آرین، تهران: مؤسسه اطلاعات، چاپ دهم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما