نردبازی بدفرجام/ اسطوره‌ای از هند

پیکار پاندویی‌ها و کورویی‌ها (1)

مهابهاراتا (بهاراتای بزرگ) از پادشاهان بزرگ و مقتدر هندوستان بود و سه فرزند داشت به نام‌های پاندو، دهریتاراشتیرا، و ویدورای خردمند.
دوشنبه، 27 ارديبهشت 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پیکار پاندویی‌ها و کورویی‌ها (1)
 پیکار پاندویی‌ها و کورویی‌ها(1)

 





 

 نردبازی بدفرجام/ اسطوره‌ای از هند

مهابهاراتا (1) (بهاراتای بزرگ) از پادشاهان بزرگ و مقتدر هندوستان بود و سه فرزند داشت به نام‌های پاندو (2)، دهریتاراشتیرا (3)، و ویدورای (4) خردمند.
پاندو (رنگ پریده) پنج پسر داشت که بزرگ‌ترین آنان یودهیشتیرا (5) دارای خصال نیکو و فضایل اخلاقی بسیار بود. مردی بود پرهیزگار و بلندهمت و گشاده‌دست و دادگر و نیک‌خواه، لیکن عیبی هم داشت، عیبی بسیار بزرگ: دل‌بستگی و عشق بسیار به قمار، و خاصه نردبازی، داشت.
دهریتاراشتیرا (شاه نابینا) صد پسر داشت که آنان را کورویی (6) ها می‌نامیدند. بزرگ‌ترین آنان دوریودهانا (7) (جنگ‌جوی نابه‌کار) مردی دلیر و بی‌باک، لیکن بسیار آزمند و غدّار، بود.
دوریودهانا در یکی از روزها با دلی سرشار از رشک و کینه از پیش پسرعموهای پاندویی خود که به دیدنشان رفته بود، به خانه بازگشت. او در کاخ‌های پسرعموهای خود شکوه و احتشامی دیده بود که هرگز پیش از آن ندیده بود و چنان عظمتی در اندیشه‌اش نمی‌گنجید. کاخ عظیم و غرق در شکوه پاندویی‌ها و ساختمان شگرف و شگفت‌انگیز آن آتش رشک و کینی بزرگ در دل او برانگیخته بود، آتشی فروزان که هرگز فرونمی‌نشست.
کف یکی از تالارها را با آینه فرش کرده بودند و چون دوریودهانا وارد آن شد و عکس خود را بر کف آن افتاده دید، پنداشت در استخری سرپوشیده وارد شده است، از این روی دامن جامه را بالا زد تا نر نشود. پسرعموها چون این حرکت را از او دیدند نتوانستند از خنده خودداری کنند و به او گفتند که دچار اشتباه دید شده است. چون از آن تالار گذشتند به تالاری رسیدند که استخری در آن بود، استخری آراسته به گل‌های آبی دل‌فریب و کم‌یاب، دوریودهانا که تصمیم گرفته بود کاری نکند که مورد ریش‌خند پسرعموهایش قرار گیرد. با گام‌های تند و استوار پیش رفت و در آب افتاد و همه‌ی جامه‌هایش تر شدند. یودهیشتیرا خودداری کرد و نخندید و دستور داد جامه‌ای باشکوه برای دوریودهانا آوردند. لیکن پاندویی‌ها و مهمانان و حتی خدمتکاران قاه قاه خندیدند، کورویی خاطره‌ی بدی از مهمانی عموزادگان خود در دل نگاه داشت. گذشته از این رشکی جان‌فرسا از دیدن شکوه و تجمل خانه و زندگی آنان بر دلش خانه کرد و هرگز آن را ترک نگفت دوریودهانا با خشم و برافروختگی بسیار آنچه را که در کاخ‌های عموزادگان خود دیده بود به برادران و یاران خود شرح داد و گفت:
- آفتاب بخت به روی پاندویی‌ها لب‌خند می‌زند و اقبال در هر قدم یارشان است چندان که شاهان کشورهای کوچک همسایه به رضا و رغبت بسیار طوق اطاعت آنان را بر گردن نهاده‌اند و رعایا از پیران سال‌خورده تا کودکان خردسال خود را از زیستن در قلمرو فرمان‌روایانی چنان مقتدر و محتشم خوش‌بخت می‌پندارند و سر فخر بر آسمان می‌سایند.
در آن مدت که من مهمان یودهیشتیرا بودم به چشم خویش دیدم که امیران سر به فرمان گنج‌هایی بزرگ، آفتابه و لگن‌های زر، صدف‌های گوهرنشان، کوه‌های درّ و گوهر، ده‌ها هزار گاو به عنوان باج و خراج پیشکشش کردند. شاه کامبوج برای زنان و دختران و اسبان و پیلان او هزاران بالاپوش زیبا و گران‌بها فرستاده بود.
خبر دارید که یودهیشتیرا همیشه در دربار خود از هشتاد و هشت هزار رئیس قبیله پذیرایی می‌کند و به خدمت هر یک از آنان سه خدمتکار گماشته است و گاه در یک شب ده هزار کس را به مهمانی می‌خواند و برای همه‌ی آنان خوردنی‌ها و نوشیدنی‌هایی خوش‌گوار و اعلا در ظروف زرین می‌دهد؟
هیچ می‌دانید که او چند گله اسب دارد، چند فیل دارد؟ هیچ می‌دانید که در چراگاه‌ها و مرغزارهای او سی‌هزار مادیان و شتر می‌چرند؟
از روزی که من شکوه و حشمت دربار او را دیده‌ام زندگی خویش را بسیار پست و حقیر می‌یابم. زندگی من در برابر زندگی او چون جویباری کوچک در برابر رودی بسیار بزرگ است ... کدام مرد است که از شجاعت و شهامت بهره‌ی وافر برده باشد و بتواند بر خود بپسندد که دشمنانش در ناز و نعمت و شوکت و حشمت به سر برند و او در نیازمندی و تنگ‌دستی روزگار بگذراند؟ ... بدانید که من اکنون پسرعموهای خویش را دشمن می‌شمارم ... از آن روز که چشمم بر زندگی غرق در جاه و شکوه و نعمت و ثروت پاندویی‌ها افتاد، دیگر شادی از دلم و خنده از لب پریده و تبی سوزان بر تنم نشسته است که دمی فرونمی‌نشیند. نمی‌دانم غرق خواهم شد یا ماهی مراد را صید خواهم کرد، تنها این را می‌دانم که دیگر نمی‌توانم چون گذشته زندگی کنم.
تنی چند از برادران و یاران دوریودهانا کوشیدند تا مگر او را با پند و اندرز بر سر عقل آورند، لیکن پند و اندرز در وی اثر نکرد و هر سخنی که برای تسکین و آرامش او گفته شد بیش از پیش بر خشم و کینش افزود.
روزی شاکونی (8)، یکی از کورویی‌ها، که با وی بسیار یار و نزدیک بود و با هم به دربار پاندویی‌ها رفته بودند به وی گفت:
- من، آری تنها من، می‌توانم بگویم که تو از چه راهی و به چه وسیله‌ای بر دشمن خویش دست توانی یافت و نابودش توانی کرد؟
- آیا چنین کاری شدنی است؟ دوست عزیزم بگو. زود بگو بدانم چه باید بکنم؟
- گوش به من دار و آنچه می‌گویم به خاطر بسپار. یودهیشتیرا سخت شیفته‌ی قمار است و به نردباختن دل‌بستگی و عشقی خاص و مفرط دارد. او در نرد باختن ماهر و استاد نیست لیکن در برابر حریف هرگز میدان خالی نمی‌کند و از مبارزه سرباز نمی‌زند. لیکن من در نرد باختن استادی بی‌همتا و توانایم.
بسیاری از حاضران مجلس بی‌اختیار خندیدند، چه همه می‌دانستند که شاکونی بازی کنی استاد نیست بلکه دغل‌بازی بی‌همتاست و با چنان مهارتی تقلب می‌کند که کسی نمی‌تواند مچش را بگیرد.
شاکونی بی‌آن که از ریش‌خند حاضران خشمگین شود گفت:
- من نردبازم، آری نرد را بسیار خوب بازی می‌کنم. مدتی است دراز که به آموختن این هنر یا این دانش پرداخته‌ام و در این راه از هیچ کوششی فرونگذاشته‌ام و هم از این روست که به همه‌ی رموز و دقایق آن آشنا هستم. آری من همه‌ی رموز این بازی را می‌دانم و در این هنر نه تنها در کشور خود بلکه در کشورهای همسایه نیز مانند ندارم. حال ای شاه‌زاده و دوست گرامی. تو باید یودهیشتیرا را به مبارزه بخوانی و اجازه فرمایی من به جای تو در برابر حریف بنشینم و با او دست و پنجه نرم کنم. قول می‌دهم که در چند دقیقه همه‌ی دارایی آنان را از دستشان بیرون آوریم.
- دوست بسیار گرامی، نمی‌دانی از شنیدن این سخن که تو گفتی تا چه پایه خشنود شدم. تو پرتو امیدی بر دل من تافتی. لیکن اجازه‌ی این کار را از پدرم باید گرفت و من می‌ترسم پدرم چنین اجازه‌ای ندهد.
دوریودهانا پیش دهریتاراشتیرا رفت. شاه نابینا مردی فرزانه و خردمند بود و آشتی و آرامش را برتر از هر چیز می‌شمرد و برادرزادگانش را هم که مدتی دراز در پیش او زندگی کرده بودند بسیار دوست می‌داشت. او جواب مثبت نداد و به حاشیه پرداخت و گفت:
- تو خود می‌دانی که من تا به چه پایه تو را که بزرگ‌ترین فرزند منی و از محبوب‌ترین زنانم به دنیا آمده‌ای دوست دارم. لیکن صلاح تو را در این می‌دانم که با پاندویی‌ها در نیفتی و به آنان کینه و دشمنی نورزی. چه یقین دارم که یودهیشتیرا نه تنها دشمنی و کینه‌ای با تو ندارد، بلکه تو و برادرانت را بسیار هم دوست می‌دارد. فرزند، از توانگری و حشمت پسرعموهای زیانی به تو نمی‌رسد. مردمان آزاده و بلندهمت هرگز چشم طمع به مال و ثروت دیگران نمی‌دوزند و به شوکت و حشمت دیگران رشک نمی‌ورزند. ثروت عموزادگانت از یک نظر ثروت تو هم شمرده می‌شود. نه، فرزند. این اندیشه را از سر به در کن و دل از کینه و دشمنی بپرداز. به کسی رشک و کینه مورز، زیرا کینه و رشک به ستیز و جنگ می‌انجامد و جنگ بدترین بلاها و مصیبت‌هاست ... بگذار پیش از پاسخ دادن به تو یا برادرم ویدورای فرزانه و بلندمرتبت مشورت کنم.
دوریودهانا که می‌کوشید خشم درونش را در پرده‌ی ادب و احترام ظاهر پنهان سازد به پدر گفت:
- آه! لازم نیست در این باره با او گفت و گو کنی، من می‌دانم او چه خواهد گفت. ویدورا به پاندویی‌ها بیش از ما مهر و دل‌بستگی دارد. به تو خواهد گفت که خواهش مرا نپذیری ... اما بدان که هرگاه خواهش مرا نپذیری به زندگی خود پایان خواهم داد ... پدر، پس از مرگ من با ویدورا خوش و خرم باش.
شاه پیر فرزندش را به حد پرستش دوست می‌داشت و به هیچ روی تاب دیدن اندوه و گرفتگی او را نداشت و نمی‌توانست دست به کاری بزند که به مرگ او بینجامد. از شنیدن این سخن آشفته و پریشان شد و خرد از سرش پرید. پس روی به فرزند خود کرد و گفت:
- فرزند دل‌بندم، تو را پریشان و اندوهگین نمی‌توانم ببینم. پیشتر بیا تا دست بر چهره‌ات بکشم. راست می‌گویی، چرا بروم و در این باره با ویدورا رای بزنم؟ هرکار که می‌خواهی بکن. می‌خواهی نردبازی کنی، بکن. می‌خواهی با پاندویی دست و پنجه نرم کنی؟ او را به مبارزه بخوان ... من نیز با همه‌ی درباریانم در این بازی حضور خواهم یافت. بازی کار سرنوشت و تقدیر است. از کجا که تقدیر نخواهد این بازی نتایج بدی نداشته باشد. اگر خدایان بخواهند ممکن است این بازی کورویی‌ها و پاندویی‌ها را به هم نزدیک‌تر و مهربان‌تر هم بکند ... بسیار خوب فرزند. از طرف من یودهیشتیرا را به اینجا بخوان. از او خواهش کن که برای افتتاح کاخی تازه به نزد ما بیاید. هم اکنون از اینجا برو و دستور بده که در ساختمان این کاخ دقت بسیار کنند تا مایه‌ی فخر و مباهات ما گردد.
کارگران چیره دست بنایی زیبا و باشکوه برآوردند که صد در و هزار ستون داشت و با زمرد و لاژورد آراسته بود و نیمکت‌ها و تخت‌ها و چهارپایه‌ها و صندلی‌های زرین در تالارها و اتاق‌هایشان نهاده بودند. آن بنا را «کاخ بلورین طاق» نام داده بودند.
***
یودهیشتیرا پس از دریافت دعوت‌نامه‌ی عموی خود نخست در پذیرفتن آن دو دل ماند، سپس چون نام حریفان خود را پرسید با خود گفت: در میان آنان تنی چند هستند که از نردبازان چیره‌دست‌اند و باید از آنان ترسید، لیکن هرچه باشد نتیجه‌ی بازی در دست سرنوشت و تقدیر است و مرد جنگی و مبارز هرگز نباید از برابر حریفی که به مبارزه‌اش می‌خواند پای پس نهد ... نه من هرگز از برابر حریف نمی‌گریزم.
یودهیشتیرا با چهار برادر خود و درائوپادی (9) زیبا که زن مشترکشان بود به دربار دهریتارشتیرا رفت. در پاره‌ای از کشورها و میان بعضی از گروه‌های اجتماعی رسم بر این بوده است که زنی عروس چند برادر شود و چند شوهر داشته باشد. این رسم هنوز هم در میان قبال تبت متداول است. لیکن درباره‌ی پاندویی‌ها باید گفت که دست تصادف دختری را زن مشترک آنان کرد. بدین معنی که یکی از این پنج برادر که آرجونا (10) نام داشت پس از آن که با درائوپادی عروسی کرد او را به کاخ پدر آورد و به شادمانی بسیار فریاد زد:
گنجی گران‌بها برای شما آورده‌ام. مادر آنان که می‌خواست پسرانش همیشه با هم مهربان و یک‌دل و یک‌جان باشند و دورنگی و کینه در میانشان نیفتد شتابان گفت: از این گنج باید هر پنج برادر سود برند. بی‌اعتنایی به فرمان مادر که شرایط و احوال نوعی نیروی جادویی به آن بخشیده بود، ممکن نبود. تقدیر خواسته بود که زن آرجونا زن دیگر برادران هم باشد ...
باری، گروهی از برهمنان و زنان و مردان درباری نیز با پنج برادر پاندویی و زنشان درائوپادی همراه شدند.
چون پسران پاندو به حضور شاه نابینا رسیدند رسم ادب و احترام به جای آوردند. شاه نیز به مهربانی بسیار آنان را پذیرفت و بوسه بر سر و رویشان زد.
نخستین روز ورود پاندویی‌ها پس از خواندن اوراد و اذکار دینی از طرف برهمنان به بازی و تفریح‌های گوناگون گذشت. پنج برادر در همه‌ی بازی‌ها و تفریح‌ها شرکت کردند و سرانجام در ضیافتی پرشکوه که به افتخار ورودشان ترتیب داده شده بود شرکت جستند. مهمانان به آواز دل‌آویز پری پیکران به خواب رفتند و با سرود شاعران چنگی بیدار شدند.
روز بعد برای نرد باختن و دست و پنجه نرم کردن دو حریف تعیین شده بود.
***
شاکونی در برابر مهمانان، که عده‌شان بسیار بود، و شاه نابینا یودهیشتیرا را به مبارزه خواند.
یودهیشتیرا دعوت او را پذیرفت، لیکن پس از تذکر قواعد و اصول بازی گفت: در این بازی حیله و نیرنگ ممنوع است. نیرنگ و غدر در شأن مرد مبارز نیست.
شاکونی پاسخ داد: البته رعایت اصول و قواعد بازی از طرف بازیکنان باید بشود، لیکن این را هم باید پذیرفت که بعضی از نردبازان چیره دست‌تر و هوشمندتر از بعضی دیگرند و هرگاه یکی بهتر از دیگری بازی کرد و بیشتر از او برد نباید متهم به تقلب و نیرنگ شود. حال اگر تو جرئت نردباختن با مرا نداری جای بپرداز و کنار برو.
- قبلاً دعوت تو را پذیرفته‌ام.
- پس بیش از این درنگ نکنیم. داو بازی را دوریودهانا به جای من خواهد نهاد و حریف تو او خواهد بود. او گنج‌های بسیار و گوهرهای گران‌بهای فراوان دارد. تو در این بازی چه داو می‌نهی؟
یودهیشتیرا پاسخ داد: داو من گوهری گران‌بها با گردن‌بند مرواریدی بی‌مانند و زیور زرینی بی‌همتاست.
نخست یودهیشتیرا تاس ریخت و پس از او شاکونی.
شاکونی تاس‌ها را شمرد و سپس روی به حریف خود کرد و گفت: باختی.
یودهیشتیرا خود را هیچ نباخت و خون‌سرد ماند و گفت: این بار داو من سهمی از اسبان تیزتک خواهد بود که با خود به اینجا آورده‌ام.
شاکونی پس از یودهیشتیرا تاس ریخت و آنها را شمرد و گفت: باختی.
یودهیشتیرا با خون‌سردی و آرامش بسیار گفت: من با گردونه‌ای زرین و پوشیده از پوست ببر که زنگ‌های بسیار به آن آویخته و هشت اسب سپید آن را می‌کشند به اینجا آمده‌ام. این بار آن گردونه را به داو می‌گذارم.
پس از یودهیشتیرا شاکونی نرد ریخت و آنها را شمرد و به حریف خود گفت: باختی.
جوان پاندویی در آنجا ثروت بزرگی در اختیار نداشت آن را داو نهد و بازی کند، لیکن چون همه می‌دانستند که او در کاخ‌های خود گنج‌های بزرگ دارد قول او را قبول کردند.
- من صد هزار کنیزک زیبا چهر و دل‌فریب دارم که همه جامه‌های گران‌بها دارند و با گردن‌بندها و دست‌بندهای پربها خود را می‌آرایند و عطر سندل به خود می‌زنند و در رامشگری و رقص و آواز مانند ندارند. همه‌ی آنان را داو می‌گذارم.
شاکونی پس از یودهیشتیرا تاس ریخت و آنها را شمرد و گفت: باختی لیکن هنوز سخن خویش را به پایان نبرده بود که شاه‌زاده‌ی پاندویی گفت:
- من هزار غلام خانه‌زاد دارم که چون کنیزانم جامه‌های گران‌بها می‌پوشند و همه تربیت دیده و تعلیم یافته و هوشمندند. این بار سر آنها با تو نرد می‌بازم.
او تاس ریخت و پس از او شاکونی. شاکونی آنها را شمرد و گفت: این بار هم باختی.
لب‌خند از لبان شاه‌زاده‌ی پاندویی پرید و چین بر پیشانی و گره بر ابروانش افتاد و گلویش خشکید، لیکن نخواست زبونی نماید و به شکست خود اعتراف کند. او پیاپی نرد باخت و گله‌ی فیلانش را که دارای هزار فیل نر و هشت هزار فیل ماده بود، خیل اسبانش را به جز آنها که پیش‌تر باخته بود، گاوان شیرده و گوسفندان و بزها و بره‌هایش را، همه‌ی گردونه‌ها و ارابه‌هایش را، چهارصد صندوق و زر نابش را از دست داد.
دم به دم لحن سخن شاکونی، که شکست حریف را اعلام می‌کرد، ریش‌خندآمیزتر و زننده‌تر می‌شد. طنز و کنایه‌ی حریف یودهیشتیرا را بیش از باختن و از دست دادن دارایی‌اش پریشان و آشفته می‌کرد چندان که چهره‌اش از خشم برافروخته بود و دیدگانش از تب می‌درخشید.
***
در این دم ویدورای فرزانه خود را به میان انداخت و روی به برادر نابینای خویش کرد و گفت:
- ای شاه بزرگوار، دمی به من گوش دار. چگونه می‌پسندی و اجازه می‌دهی که این بازی ادامه یابد؟ مگر در نمی‌یابی که به نیرنگ و حیله می‌کوشند دار و ندار پاندویی‌ها را از دستشان بربایند؟ ... پس از آن که یودهیشتیرا و برادرانش یک‌سره از هستی افتادند، کورویی‌ها پیش‌تر خواهند رفت. لیکن آنان با خود نمی‌اندیشند که هرگاه پسرعموهایشان بیم از دست دادن چیزی را نداشته باشند به جنگ و پیکار برخواهند خاست. آیا در دیده‌ی تو جنگ بدترین و شوم‌ترین بلاها و مصیبت‌ها نیست؟ آیا پسران تو چندان هوشمندی و دوراندیشی ندارند تا دریابند در چنین جنگی نه تنها بیم از دست رفتن دار و ندارشان بلکه خطر از کف‌شدن جانشان نیز هست؟ ... تو گویی من هم اکنون در میدان جنگ حاضرم و نتایج شوم این جنگ خانگی را به عیان می‌بینم. اتفاق و اتحاد و مناسبات دوستانه در میان عموزادگان مهربان و یاری و پشتیبانی آنان از یک‌دیگر بسی گران‌بهاتر از خروارها در و گوهر است ... آیا داستان شگفت‌انگیز آن شاه را که ماکیانی عجیب و جادویی داشت که در هر دقیقه تکه‌ای زر ناب از منقارش پایین می‌افتاد نمی‌دانی. روزی شاه از روی آزمندی و بی‌خردی گلوی ماکیان را گرفت و فشرد تا زر بیشتر و تندتر از منقارش بریزد، لیکن مرغ بیچاره را خفه کرد و خود را از آن منبع ثروت و دولت محروم گردانید. شاها، من تمنی دارم هرچه زودتر فرمان دهی تا این بازی خطرناک را رها کنند.
پیش از آن که شاه نابینا دهان به دادن پاسخ بگشایند دوریودهانا پیش‌دستی کرد و در پاسخ عموی خود گفت:
- با این سخنان که گفتی بار دیگر نشان دادی که پاندویی‌ها را بیش از کورویی‌ها دوست می‌داری و از فرزندان دهریتا بیزاری. تو در سرای ما چون ماری هستی که کسی او را در بغل نهد و گرم کند ... اکنون هم که می‌بینی یکی از پاندویی‌ها در برابر حریفی چیره‌دست و توانا شکست می‌خورد و می‌بازد خود را به میان انداخته‌ای و می‌خواهی از شکست قطعی او پیش‌گیری کنی. مگر ما یودهیشتیرا را به زور و اجبار به بازی وادار کردیم؟ مگر ناچارش می‌کنیم که به بازی ادامه دهد؟ او آزاد است که بازی کند و یا شکست خود را بپذیرد تا بازی به دل‌خواه تو پایان پذیرد.
پاندویی فریاد زد: نه، من شکست نخورده‌ام. بیش از یک آرزو به دل و یک اندیشه به سر ندارم و آن از سرگرفتن بازی و ادامه‌ی آن است.
دوریودهانا به دورویی و تزویر ازو پرسید: مگر باز هم چیزی داری که داو بگذری؟ مگر هنوز همه‌ی ثروت‌های پاندویی‌ها را نباخته‌ای؟ آیا باز هم ثروتی در دستت مانده است.
- چه می‌گویی؟ من هنوز ثروت‌های بی‌شمار دارم.
هنگامی که ویدورا و دوریودهانا گفت و گو می‌کردند، یودهیشتیرا با خود اندیشید که تنها دارایی خود و خانواده‌اش را باخته است لیکن هنوز ثروت و دارایی رعایایش دست‌نخورده مانده است و او می‌تواند با آنها قمار کند. بدین امید که بخت و اقبال ولو یک بار با او یار می‌شود و گذشته را جبران می‌کند، همه‌ی زمین‌های قلمرو حکومتش را با رعایا و دارایی آنان در قمار گذشت و باخت. لیکن هنوز امید خود را از دست نداده بود و می‌پنداشت که بخت سرانجام یارش خواهد شد و او را بر حریف چیره خواهد ساخت. پس گفت:
- گنجی گران‌بها برای من باز مانده است که از وجودهایی نازنین تشکیل یافته است و آن وجودها چهار برادر من‌اند. من بزرگ‌ترین آنان را داو می‌گذارم.
برادر بزرگ‌تر را در نرد بازی از دست داد و پس از آن برادران دیگرش را نیز یکی پس از دیگری باخت.
این بار چنین می‌نمود که پاندویی را تقدیر از پای درآورده است. او بر نیمکتی افتاد و سر را در میان دو دست گرفت و به فکر فرو رفت. حاضران مجلس پنداشتند که او شکست خود و پیروزی حریف را خواهد پذیرفت و دست از بازی خواهد کشید، لیکن پس از چند دقیقه در میان بهت و حیرت همه یودهیشتیرا سر برداشت و گفت:
- باز هم بازی می‌کنم. من به راستی شرمنده و سرافکنده‌ام که کار را به جایی کشاندم که برادرانم را هم در قمار باختم. حق نبود این شاه‌زادگان دلیر و شریف به چنین سرنوشتی دچار شوند. امیدوارم که برادرانم مرا ببخشند، لیکن فراموش نکنید که ما پنج برادریم و ازین پنج برادر هنوز یک تن آزاد است و آن یک تن منم. من وجود خویش را به داو می‌گذارم.
دوریودهانا به تزویر و دورویی گفت: آیا تو به راستی چنین تصمیمی گرفته‌ای؟ آزادی حتی برای کسی که همه چیز خود را از دست داده باشد، یعنی مردی چون تو نیز بسیار گرامی و گران‌بهاست ...
یودهیشتیرا گفت: من هرگز از گفته‌ی خود برنمی‌گردم.
دو حریف تاس‌ها را ریختند. شاکونی نردها را شمرد و گفت: باختی. باز هم باختی.
کورویی‌ها شادمان شدند لیکن به جز آنان همه‌ی تماشاگران و حاضران مجلس چنان به هیجان آمدند و آشفتند که بغض گلویشان را گرفت و تنها برای رعایت ادب زبان در کام کشیدند و لب به سخن نگشودند و خاموشی گزیدند.
همهمه‌ی اعتراض فضای تالار را پرکرد، لیکن هنوز هم بازی به پایان نرسیده بود و سرنوشت بازی شگفتی می‌کرد و حادثه‌ای می‌خواست روی بدهد که بیش از بیش بازیگران و ناظران را به التهاب و هیجان انداخت.
***
یودهیشتیرا همه‌ی نیرو و قدرت خود را جمع کرد تا در برابر ضربه‌ای که خورده بود ایستادگی کند و از پای درنیاید. راست ایستاد و سربرافراشته بود، لیکن نگاهی کدر و مبهم و پریشان داشت و چون شاکونی لب به سخن گشود چنین نمود که گفته‌های او را نمی‌شنود:
- تو هنوز همه‌ی دارایی خود را نباخته‌ای. هنوز گنجی برایت بازمانده است اما آن را فراموش کرده‌ای. آری هنوز گنجی در اختیار داری.
حریف پاک‌باخته با صدایی که به دشواری شنیده می‌شد گفت:
- مالی ... گنجی برایم بازمانده است؟ ... چه می‌گویی؟
شاکونی در جواب او یک کلمه بیش نگفت، لیکن آن را چنان آهسته بر زبان راند که تنها حریفش شنید. این کلمه عبارت از نامی خاص بود: درائوپادی.
پیش‌تر گفتیم که درائوپادی دختری زیبا و دل‌ربا بود که در نتیجه‌ی حادثه‌ای شگفت‌انگیز زن پنج برادر پاندویی شده بود، پس زن یودهیشتیرا هم بود.
یودهیشتیرا به شنیدن این کلمه از حیرت بر جای خود خشکید و چنین نمود که گفته‌ی حریف را نشنیده است. شاکونی چون او را مردد یافت و ترسید که پیش‌نهادش را نپذیرد به سخن خود چنین افزود:
- هرگاه در این دست که تو درائوپادی را داو می‌گذاری ببری همه‌ی چیزهایی را که تاکنون باخته‌‎ای دوباره به دست خواهی آورد.
این سخن پاندویی را که دوباره عشق قمار به سرش زده بود برانگیخت تا برای آخرین بار بخت خود را بیازماید. حاضران ناگهان دیدند که یودهیشتیرا به صدای بلند زن خود را می‌ستاید، نخست معنی آن را نفهمیدند، لیکن چون دریافتند که یودهیشتیرا چرا این حرف‌ها را می‌زند، از حیرت بر جای خود خشکیدند. یودهیشتیرا می‌گفت:
- درائوپادی نه تنها زیباترین زن قلمرو حکومت من است، بلکه در سراسر جهان زنی پیدا نمی‌شود که بتواند با او دم از برابری بزند. او نه چندان درشت هیکل و بزرگ است و نه چندان کوچک و ریزاندام. میانه بالاست و شیرین حرکات. گیسوان پرشکنش چنان سیاه است که چون شبه می‌درخشد. دیدگانش رنگ آبی نیلوفرهای پاییزی را دارند. دهانی چون شنگرف دارد و چون لب به سخن بگشاید درّ و گوهر از آن می‌ریزد. این زن زیبا و دل‌ربا وفادارترین زنان و فداکارترین آنان در انجام دادن وظایف خویش است. در کاخ دیرتر از همه سر به بالین خواب می‌نهد و روز زودتر از همه از بستر برمی‌خیزد. آری من این زن بی‌همتا را در آخرین بازی خود داو می‌گذارم.
التهاب و هیجانی بی‌پایان بر دل حاضران نشست. گروهی از پیران سال‌خورده فریاد زدند:
- شرم‌آور است. شرم‌آور.
ویدورا سر را در میان دست‌هایش گرفت و چشم بر زمین دوخت. شاه نابینا از کسی که در کنارش نشسته بود پرسید:
- که باخت؟ که برد؟
حریفان تاس‌ها را ریختند. شاکونی آنها را شمرد و با صدایی که از شادی و خوش‌حالی می‌لرزید فریاد برآورد: یودهیشتیرا. تو این بار هم باختی.
دوریودهانا دیگر نتوانست خودداری کند و فریاد زد: بروید هرچه زودتر درائوپادی را به اینجا بیاورید. می‌خواهم دستور دهم او را پیش زنان ظرف شوی، که از این پس در شمار آنان خواهد بود ببرند.
ویدورا حیرت‌زده فریاد زد: مگر دیوانه‌ شده‌ای؟ آیا متوجه نیستی که چه توهین بزرگی به پاندویی‌ها می‌کنی؟
پیر فرزانه در آن دم دریافته بود که پنج برادر چه احساساتی دارند. از دست دادن همه‌ی دارایی حتی وجود خود، کمتر از توهینی که به همسر مشرکشان رفته بود در آنان اثر کرده بود، لیکن دوریودهانا نیز جز توهین و تحقیر آنان هدفی نداشت.
چون درائوپادی به مجلس آمد، دوریودهانا گیسوانش را گرفت و به خدمتکارانش فرمان داد تا جامه از تن او درآوردند. زن تیره اختر سرشک از دیده فروریخت و چهره‌اش را در میان دو دست خویش پنهان کرد و دعایی کوتاه از ته دل خواند و کریشنا را به یاری خواست و گفت:
- ای خدا، ای کریشنا که همواره پشتیبان من بوده‌ای این بار هم از این گرداب بلا نجاتم ده. به دادم برس. کمک کن.
کریشنا، آن خدای مهربان این زاری و التماس را شنید و دعای زن بیچاره را اجابت کرد. هر بار که خدمتکاران جامه‌ای از تن درائوپادی بیرون می‌آوردند، جامه‌ی دیگری از همان نوع به تن او می‌شد. این معجزه صدبار تکرار شد.
به جز برادران کورویی دیگر مهمانان از تحقیر و توهینی که به آن شه‌دخت پاک‌نژاد می‌رفت برآشفته بودند و فریاد اعتراض برمی‌آوردند. آنان با خود می‌اندیشیدند که هرگاه خدایی مهربان به یاری آن شه‌دخت نمی‌شتافت شاهد چه شکنجه و عذاب موحشی می‌شدند.
در میان همهمه و سروصدای مجلس صدای مردانه و روشن یکی از پاندویی‌ها که گرگ‌خو خوانده می‌شد برخاست و می‌گفت:
- سوگند یاد می‌کنم که روزی این مرد دیوسیرت نابه کار را که دوریودهانا نام دارد نابود کنم. سوگند می‌خورم که سینه‌اش را در میدان جنگ بشکافم و خونش را بنوشم. هرگاه به سوگند خود عمل نکنم راه رهایی برای همیشه به رویم بسته باد.
ناگهان خاموشی بزرگی جانشین همهمه‌ی پردامنه شد. حاضران دهریتاراشتیرا را دیدند که اشاره‌ای کرد تا همه خاموش باشند و آن‌گاه گفت: درائوپادی را پیش من بیاورید.
زن جوان اشک از دیدگان خویش سترد و پیش شاه نابینا رفت. شاه گونه‌ها و گیسوان او را نوازش کرد و گفت: درائوپادی بیچاره‌ام. برادرزاده‌ی عزیزم، من همیشه وفاداری و وظیفه‌شناسی تو را ستوده‌ام و از این روی مهری بسیار به تو داشته‌ام. اکنون اجازه داری خواهشی از من بکنی. بدان که خواهش تو هرچه باشد انجام خواهد گرفت. من در اینجا رسماً قول می‌دهم که خواهش تو را برآورم.
همه منظور شاه پیر را دریافتند. او پنداشته بود که درائوپادی بی‌گمان خواهش خواهد کرد او را آزاد کنند، لیکن درائوپادی بی‌درنگ پاسخ داد:
- اکنون که شاه بزرگ قول می‌دهند خواهشی را از من بپذیرند خواهش می‌کنم آزادی یودهیشتیرای گرامی را به وی بازدهید و از قید بندگی‌اش برهانید.
شاه نابینا از گذشت و بخشندگی و بلندهمتی و فداکاری آن زن به هیجان آمد و به وی گفت:
- خواهش تو پذیرفته است. یودهیشتیرا آزاد است ... لیکن تو شایسته‌ی آنی که بیش از یک بار مورد لطف و عنایت ما قرار گیری. زنهار دیگری به تو می‌دهم. هر خواهشی داری بکن و بدان که این خواهشت نیز برآورده خواهد شد.
- خواهش می‌کنم چهار پاندویی دیگر را هم آزاد کنید.
شاه پیر بیش از بیش مفتون گذشت و بلندنظری زن جوان شد و بر آن شد که راه رهایی دیگری در پیش پای او بگذارد.
پس روی به وی کرد و گفت:
دخترم، با این گذشت که از تو دیدم بیش از بیش در چشمم بزرگ شدی. این دو زنهار برای تو بسیار کوچک است تو شایسته‌ی آنی که بسی بیش از این‌ها در حقت گذشت شود. سومین خواهشت را بگوی.
درائوپادی گفت: ای شاه شریف و بزرگوار، خویشتن را سپاس‌گزار تو می‌دانم، لیکن شرمنده‌ی بزرگی و گذشت و لطف تو هستم و خود را لایق لطف و گذشت سوم تو نمی‌بینم. بیش از آنچه تو درباره‌ام لطف و بزرگواری کردی در تصورم نمی‌گنجد.
اعجاب دهریتاراشتیرا از شنیدن این سخن به نهایت رسید چه دریافته بود که زن جوان چندان عالی‌طبع و بلندنظر است که شرمش می‌آید آزادی و رهایی خویش را طلب کند و یا با علاقه و دل‌بستگی نمودن به مال و ثروت دنیا خویشتن را کوچک و پست نماید. شاه گفت و گوی خود را با زن جوان برید و روی به همه‌ی حاضران کرد و با وقار و متانتی به راستی شاهانه چنین گفت:
- همه گوش به من دارید. اراده‌ی من چنین است. این بازی و برد و باخت‌هایی را که در آن شده است هیچ و باطل اعلام می‌کنم. یودهیشتیرا، تو آزادی. برخیز و به کشور خویش بازگرد و مانند پیش در آنجا فرمان‌روایی کن. همه‌ی دارایی و ثروتت از آن خودت باد.
پاندویی‌ها برخاستند و از آن مجلس بیرون رفتند و بر گردونه‌ی زرین خویش نشستند و به سوی کشور خویش راندند.
***
تصمیم دهریتاراشتیرا کورویی‌ها را متحیر و متأسف ساخت. آنان با خود گفتند: پیرمرد خرد از دست داده است. به یاری دشمنان ما برخاست و آنچه به دست آورده بودیم به باد داد.
شاکونی این بار هم تدبیر غدارانه‌ای کرد و راه حل دغلکارانه‌ای در پیش پای دوریودهانا نهاد و او پیش پدر پیر خویش رفت و گفت:
- من و برادرانم تصمیم خردمندانه‌ی تو را می‌پذیرم، لیکن آیا با خود اندیشیده‌ای که با وجود تصمیم جوان‌مردانه و گذشت بزرگی که در حق پاندویی‌ها کردی آنان هرگز تحقیری را که امروز دیدند از یاد نخواهند برد و همواره درصدد گرفتن انتقام از تو و فرزندانت خواهند بود؟ هر تحقیری را فراموش کنند توهین و تحقیری را که به درائوپادی رفت ممکن نیست فراموش کنند. کار به جایی رسیده است که یا باید آنان دست از فرمان‌روایی بکشند و کشور خود را تسلیم ما بکنند و یا ما این کار را بکنیم ... بهتر است برای حفظ صلح یک دست دیگر هم با هم بازی کنیم و بگذاریم تقدیر تکلیف ما را تعیین کند. حریفی که ببازد باید دوازده سال تمام به جنگلی برود و از پوست گاوان وحشی جامه بر تن کند و پس از پایان یافتن دوازده سال از جنگل بیرون آید. طرفی که ببازد باید دست از حکومت بشوید و کشور خویش را به حریف واگذار کند. چون دوازده سال بدین ترتیب سپری شود گذشت زمان کینه و دشمنی را از دل شکست‌خوردگان فرومی‌شوید. آن‌گاه سالی دیگر مهمان حریف پیروز می‌گردند و چون سال چهاردهم فرا رسد کشور و فرمان‌روایی بر آن را دوباره به دست می‌گیرند.
شاه پیر که اراده‌اش را از دست داده بود گفت: راست می‌گویی. برو و بی‌درنگ پاندویی‌ها را به اینجا بخوان تا برای آخرین بار بخت خود را بیازمایند.
پیکی را پیش پاندویی‌ها فرستادند و پیغام شاه پیر را در راه و پیش از آن که به کشور خود برسند به آنان ابلاغ کردند.
یودهیشتیرا که فرصت تازه‌ای برای بازی به دست آورده بود بی‌آن که به عاقبت کار بیندیشد دعوت را پذیرفت.
شاکونی شرایط بازی را به پاندویی‌ها شرح داد. لیکن ویدورا این بار نیز به مخالفت برخاست و فریاد برآورد که:
- یودهیشتیرا این شرط را مپذیر و بازی مکن.
پیری سال‌خورده که در آن مجلس حاضر بود گفت: به راستی شرم‌آور است! و همه‌ی حاضران گفته او را تأیید کردند.
لیکن یودهیشتیرا که مقهور هوس خود بود و از شادی می‌لرزید با صدایی پرطنین گفت: من هیچ‌گاه از میدان مبارزه پای پس نگذاشته‌ام. شاکونی شرایط تو را پذیرفتم و حاضرم با تو نرد ببازم.
دو حریف تاس‌ها را ریختند. شاکونی آنها را برشمرد و گفت: باختی.
یودهیشتیرا و چهار برادر و همسر مشترکشان جامه را از پوست چارپایان بر تن کردند و به جنگل رفتند و دوازده سال تمام در آنجا به سر بردند. چون دوازده سال به پایان رسید سالی دیگر طبق تعهدی که سپرده بودند در دربار عموزادگان خود به سر بردند. لیکن به خلاف امید و آرزوی شاه نابینا این تدبیر کینه از دل پاندویی‌ها نزدود و آرامش و آشتی میان دو گروه پدید نیاورد.
آزمندی و خودخواهی دوریودهانا و هوس و دل‌بستگی دیوانه‌وار یودهیشتیرا به نردبازی نتایج شومی به بار آورد.

ادامه دارد...

پی‌نوشت‌ها:

1. Maha- Bharata
2. Pandou
3. Dhritarachtira
4. Vidoura
5. Youddhthira
6. Kuravas
7. Duryodhana
8. Cakouni
9. Draupadi
10. Arjouna

منبع مقاله :
فوژر، روبر؛ (1383)، داستان‌های هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط