اسطورهای از هند
در هند باستان روبه رو شدن با مار و گربه و زنی بیوه و یا مردی لوچ به فال بد و روبه رو شدن با گاو و پیل و سوسمار و یا دختری جوان به فال نیک گرفته میشود.بامدادی چوپانی که از دو گوش کر بود از خانه بیرون آمد تا پنجاه گوسفند خود را به چرا ببرد. چشمش به ماری افتاد و آن را به فال بد گرفت و بیم آن یافت که آن روز اتفاق بدی برایش بیفتد. چون نیمروز شد بیمش به حقیقت پیوست. زنش که هر روز ناهار برای او میآورد نیامد و ناهار نیاورد. چوپان ساعتی به شکیبایی گذرانید، لیکن بیش از آن نتوانست خودداری کند، برخاست و روی به سوی خانه نهاد. در راه با خود گفت بلایی به سر این زن نادان بیاورم که آن سرش ناپیدا باشد تا از این پس زنی وقتشناس باشد و کار و وظیفهی خود را از یاد نبرد. لیکن ناگهان این اندیشه بر سرش رسید که در غیبت او چه کسی از گلهی گوسفندانش نگهداری و نگهبانی خواهد کرد.
در چمنزار نزدیک چراگاه گوسفندان، گاوچرانی با سر و وضعی پریشان برای گاو خود علف میچید. چوپان اعتماد بسیار به چنین مردمانی نداشت لیکن با خود اندیشید که هرچه باشد وجود او بهتر از هیچ است و بهتر است به او سفارش کنم که مراقب گوسفندان من باشد.
چوپان نمیدانست که گاوچران نیز از دو گوش کر است و چون خود نیز کر بود بالطبع جواب گاوچران را نشنید.
گاوچران به او گفت: آمدهای و سرزنشم میکنی که چرا علفهای این چمنزار را میچینم؟ مرد حسابی به تو چه مربوط است؟ مگر مالک و صاحب این چمنی؟ تو چه حقی در اینجا داری؟ دلت میخواهد گاو من از گرسنگی بمیرد تا گوسفندان تو بیایند و در اینجا سیر بچرند؟ نه تو نمیتوانی مرا از این حق محروم کنی. آسودهام بگذار و پی کار خود برو.
گاوچران با دست به جاده اشاره کرد و خواست به چوپان بفهماند که او را رها کند و راه خویش در پیش گیرد. لیکن چوپان با خود اندیشید که بیگمان گاوچران خواهش او را پذیرفته است که با دست راه را نشانش میدهد و میگوید تو به خانه برو و دربارهی گوسفندانت نگران مباش. چون چوپان از بابت گوسفندان دلآسوده شد به سوی دهکده دوید.
چون به خانه رسید زنش را دید که بر کف اتاق افتاده است و به خود میپیچید. چوپان دریافت که او سخت بیمار است؛ زیرا شب پیش مقدار زیادی نخود خام، که بسیار دوست میداشت، خورده بود و بیگمان رودل کرده بود.
چوپان به جای آن که بانگ بر زنش بزند و او را به باد سرزنش بگیرد که چرا غذای او را به صحرا نیاورده است ناچار شد غذا برای خود و زنش تهیه کند و چند ساعتی در خانه بماند.
***
چون کارش در خانه تمام شد از آنجا بیرون آمد و شتابان به سوی گلهاش دوید. با خود میگفت نکند گاوچران بدبخت از غیبتم استفاده کند و گوسفندانم را بزند و ببرد.
خوشبختانه گوسفندان خود را در چراگاهی که نهاده بود بازیافت. آنها را شمرد و دید از شمارهی آنها کاسته نشده است پس با خود گفت: چه اشتباه و گناه بزرگی. این گاوچران بیچیز مردی پاک و شرافتمند است. او وظیفهی امانتداری خود را به خوبی انجام داده است. باید بروم و همچنان که به هنگام رفتن به خانه وعدهاش دادهام پاداشی به او بدهم. خوب است این برهی لنگ را که نمیتواند راه برود و حرکت گله را به تأخیر میاندازد به او ببخشم. او میتواند از این بره استفاده کند.
چوپان کر برهی لنگ را بر دوش انداخت و به نزد گاوچران برد و در برابرش بر زمین نهاد و گفت:
- از رنجی که به خاطر من بردی و مراقب گوسفندانم شدی سپاسگزارم. این بره را به عنوان پاداش و حقشناسی از من بپذیر.
گاوچران کر که سخن چوپان را نشنیده بود گفت: چه میگویی؟ من پای این بره را شکستهام؟ سوگند میخورم که از آن دم که تو از اینجا رفتی تا این ساعت از جایی که نشستهام تکان نخوردهام و به گله گوسفندان تو نزدیک نشدهام.
گاوچران پس از گفتن این جملات با دیدگانی که شرار خشم و کین از آنها میبارید به مخاطب خود نگریست.
چوپان گفت: راست میگویی این بره لنگ است، اما برای تو تفاوتی نمیکند، برهی چاقی است میتوانی سرش را ببری و با آن خود و خانوادهات شکمی از عزا دربیاورید.
گاوچران که دم به دم بر خشمش میافزود گفت: چرا بیجهت به مردم تهمت و افترا میزنی. چند بار بگویم که من از جای خود نجنبیدهام و به گوسفندان تو نزدیک نشدهام، چگونه میتوانستم پای این بره را لگد کنم و بشکنم؟ ... برهات را بردار و از اینجا برو، میترسم بیش از این نتوانم خودداری کنم و بلند شوم و کتک جانانهای به تو بزنم.
چوپان که از حرفهای او چیزی نفهمیده بود از آنجا نرفت، گاوچران از کوره در رفت و از جای برخاست و دست بلند کرد تا مشت بر سر او بکوبد، چوپان نیز مشتهای خود را گره کرد و آماده دفاع شد. چیزی نمانده بود که دست به گریبان شوند و همدیگر را بزنند...
***
در این اثنا سواری از جاده که نزدیک آنجا بود میگذشت.
در هند هرگاه میان دو تن اختلافی بیفتد به آسانی نفر دیگری را، ولو نشناسندش، به داوری برمیگزینند و داوری چنین کسی را بینظرانه و دادگرانه میپندارند.
چوپان و گاوچران به طرف سوار دویدند و لگام اسبش را گرفتند و باهم فریاد زدند: خواهش میکنم دمی در اینجا درنگ کنید و حرفهای ما را بشنوید و بگویید حق با کدام یک از ماست؟
گفتههای چوپان و گاوچران به کلی با هم فرق داشت. یکی از آنان میگفت: من میخواهم به عنوان سپاسگزاری از خدمتی که این مرد دربارهام کرده است این بره را به او ببخشم، اما او به جای تشکر میخواهد مرا کتک بزند. دیگری میگفت: این چوپان احمق مرا متهم به شکستن پای این بره میکند و هرچند سوگند میخورم که من پای بره را لگد نکرده و نشکستهام به خرجش نمیرود.
سوار دست خود را بلند کرد تا آن دو را خاموش کند و گفت: بلی، بلی. این اسب از آن من نیست. اما من این اسب را ندزدیدهام. او را در جاده یافتم و چون کاری فوری داشتم سوارش شدم. اما خیال تصاحبش را نداشتم ... مگر این اسب مال شماست؟ خوب بگیرید. اما خواهش میکنم بیش از این در اینجا نگهم ندارید و بگذارید پی کارم بروم چون کار واجبی در پیش دارم. بگذارید پیاده به راه خود بروم.
قضا را اسب سوار نیز مانند چوپان و گاوچران کر بود. او از اسب پیاده شد و کوشید تا آنان را آرام کند و از چنگشان بگریزد، لیکن هریک از آن دو پنداشت که سوار حق به جانب دیگری داده است و هر دو از بیانصافی او خشمگین شدند و مشت به او نشان دادند و هریک یکی از آستینهای او را گرفت و به سوی خود کشید تا او را به وظیفهاش آشنا کند.
هر سه با هم فریاد میکشیدند و داد میزدند.
خوشبختانه در این اثنا برهمنی با ریش سفید بلند پیدا شد. چنین شخصی در چنان موقعیتی سعادتی بزرگ به شمار میرود. هر سه به پیش او دویدند، سلامش کردند و از او خواهش کردند دمی در آنجا درنگ کند و دربارهی آن سه داوری کند. هر سه با هم حرف میزدند اما یکی از گله و بره حرف میزد، یکی از گاو و دیگری از اسب و حرفهای آنان هیچ ارتباطی با هم نداشت.
برهمن گفت: میشنوم چه میگویید. میشنوم، چرا فریاد میزنید.
لیکن برهمن دروغ میگفت و حرفهای آنان را نمیشنید زیرا کر بود. او به گفتهی خود چنین افزود:
- میدانم چه میخواهید بگویید. میدانم که شما را زنم سر راه من فرستاده است تا به خانهام بازگردانید، اما رنج شما بیهوده است زیرا من به خانه و پیش زنم برنمیگردم، شما زن مرا نمیشناسید. او زن نیست، بلاست، جادوگر و عفریتی واقعی است. شیطان هم در بدجنسی به گرد پای او نمیرسد. شما بیهوده از او جانبداری میکنید من باید بدیهای او را با بدی تلافی کنم. من از روزی که او را به خانهام آوردهام گناهان بسیار مرتکب شدهام و همهی اینها به وسوسهی او بوده است. من اکنون به بنارس میروم تا در آبهای مقدس گنگ خود را بشویم و از گناهان خویش توبه کنم و پس از تزکیهی جسم و جان بقیهی عمرم را به عبادت بگذرانم، از پرستشگاهی به پرستشگاه دیگر بروم و با صدقهی دیگران زندگی کنم ... من تصمیم خود را گرفتهام و از آن برنمیگردم. بیهوده دربارهی زنم با من حرف مزنید ... من حتی کلمهای هم دربارهی او نمیخواهم بشنوم...
***
هنگامی که برهمن سخن میگفت اسب سوار با خود اندیشید که بیگمان مرد روحانی حکم به دزدبودن او خواهد داد پس برای راحتی وجدان اسب را در همان جایی که پیدا کرده بود رها کرد و شتابان در پی کار خود رفت. چوپان نیز پنداشت که برهمن حق را به جانب او نداده است و با خود اندیشید که ساعتی است گلهاش را به حال خود رها کرده است و دیگر بیش از این نباید در آنجا درنگ کند. پس او نیز به طرف گلهی خود رفت و در دل به کسانی که در داوری از جادهی داد و انصاف منحرف میشوند و حق را به حقدار نمیدهند نفرین و لعنت میفرستاد و میگفت:
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا*** زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
شاید امروز که چشمم به ماری افتاده است برای من روز شومی است.
گاوچران نیز به طرف علفهایی که چیده بود بازگشت تا آنها را به گاو خود بدهد و چون برهی لنگ را در سر راه خود دید با خود گفت: من این بره را برای تنبیه چوپان احمق که مرا متهم به لگدکردن پای او میکرد برمیدارم و میبرم.
برهمن نیز راه خود در پیش گرفت و به شهری که دوستان بسیار در آن داشت رفت. دوستانش به مهر و احترام بسیار از او پذیرایی کردند. او ناراحتیها و عذابهایی را که از دست زنش کشیده بود به آنان بازگفت و با گفتن درد دردش تسکین یافت. پس از خوردن شامی لذیذ در کنار دوستانش خوابید و چون شکمش پر بود خوابهای آشفته دید.
فردای آن روز خشمش در سایهی درد دل گفتن با یاران و خوردن غذایی خوب و خوابیدن آرام فرونشسته بود. دوباره مهر زن در دلش جوشید و به جای رفتن به بنارس به خانهی خویش بازگشت.
رویداد نیک آن است که پایانی نیکو داشته باشد.
منبع مقاله :
فوژر، روبر؛ (1383)، داستانهای هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم