اسطورهای از هند
ویشنو نگهدارندهی جهان و خداوندگار نیکی و زندگی را در ردیف برهما، آفرینندهی جهان و پدر خدایان و مردمان باید قرار داد.ویشنو پوستی به رنگ آبی سیر دارد. چهار دست دارد. به یکی از این دستها گرزی؛ به دست دیگر کرنایی، یعنی صدفی که صداها از آن بیرون میآیند؛ به دست دیگر قرصی؛ و به دست دیگر نیلوفری میگیرد. جامهای زردرنگ بر تن میکند و بر نیلوفرهای سفید وزیر آسمانی زرین یا درون کاخی از گوهرهای گرانسنگ مینشیند. همسرش، لاکشمی (1) زیبا و دلربا نیز که چهرهای رخشان و لبی خندان و بویی دلآویز دارد. در کنار او مینشیند. گاه وی را در میان دوپیل مجسم میکنند. پیلان با آفتابههای زرین آب بر او میپاشند.
در دست چپ ویشنو عقابی است که گارودا (2) نام دارد. گارودا مرکب ویشنو است.
ویشنو بارها ظاهر گشته تا جهان را برهاند. هریک از پیدایشهای او را اوتارا (3) مینامند. در هر اواتار تازه دنیایی تازه پدید آمده است. میان هریک از پیدایشها صد هزار قرن فاصله بوده است در این فواصل طولانی ویشنو به روی اژدهایی که هفت سر خود را چون بادبزنی بالای سر او نگاه میدارد، در میان آبی که جهان از آن بیرون آمده است دراز میکشد و به خواب میرود.
در این اوتارها، ویشنوگاه به چهرهی ماهیی، گاه به چهرهی گرازی، گاه به چهرهی سنگ پشتی، گاه به چهرهی شیری، گاه به چهرهی کوتولهای، و سرانجام به صورت مردی شگفتانگیز، یعنی کریشنا، و یا پهلوانی بزرگ و جوانمرد، یعنی راما، پدیدار میشود.
***
ویشنو نخست ماهیی بوده است. در این چهره او مانو (4) را یاری کرد تا مردمان را از طوفان بزرگ برهاند.
مانو که مشتی آب برگرفته بود تا روی خود را با آن بشوید، ماهی ریزی در آن آب یافت. از دیدن آن ماهی در شگفت افتاد. ماهی به زاری از او درخواست تا او را زنده بگذارد. مانو ماهی را در کوزهای انداخت.
فردای آن روز ماهی چندان بزرگ شد که دیگر در کوزه جا نمیگرفت. مانو آن ماهی را برد و به دریا انداخت.
ماهی از او سپاسگزاری کرد و به پاداش رفتار نیکش راز بزرگی را به او فاش کرد. او را خبر داد که به زودی طوفانی بزرگ پدید خواهد آمد. اندرزش داد تا در کشتی بزرگی بنشیند و در آن جفتی از جانوران و نمونهای از گیاهان و غلات جای دهد.
مانو این اندرز را به کار بست و چون آب سراسر زمین را فراگرفت خود را نجات داد. با این همه در کشتی خود با دلهرهها و نگرانیهای بسیار دست و گریبان شد. آنگاه ماهی بزرگی با پولکهای زرین و سری تاجدار پدیدار شد. مانو با خود اندیشید که اگر رسنی میداشت میتوانست کشتی خود را به آن ماهی ببندد. دریغ که رسنی در کشتی نبود. لیکن شاه ماران که واشوکی (5) نام داشت از انبار کشتی بیرون آمد و خود را در اختیار مانو نهاد تا چون رسنی از او استفاده کند. مانو یک سر مار را به کشتی و سر دیگرش را به ماهی عظیم که همان ویشنو بود بست و بدینگونه کشتی را به ساحل نجات رسانید.
دیوی سرزمینی را که مانو در آن پیاده میشد اشغال کرده بود. لیکن غولی که سر گراز و دندانهای تیز داشت به یاری آدم نخستین آمد. او در آب فرو شد و از زیر کرهی خاک با نیروی بویایی شگرف، خود را به دیو رسانید و او را به یکنواخت نیش کشت. آنگاه زمین را از ورطه بیرون کشید و بر سر خویش نهاد و آن را نگه داشت و سپس با دستهای خود آن را بالا برد و چندان نگاهش داشت که آبهای طوفان از آن پایین ریخت.
غول نیکخواه که سر گراز داشت ویشنو بود.
خدای نیکوکار، در مرحلهای دیگر که دریای شیر زده میشد، به چهرهی لاکپشت پدید آمد.
افزار شیرزدن هندیان چماقی است که دور آن ریسمانی میپیچند و ریسمان را گاه به این سو و گاه به آن سو میکشند تا شیر را به هم بزند.
ویشنو از دیدن نابودی بعضی از خدایان متأثر و اندوهگین بود، دریافته بود که آنان به آب زندگی نیازمندند. پس دستور داد دریای شیری را برگزینند و کوه ماندارا (6) را چون چماقی و مار واشوکی را چون ریسمانی که یک سر آن را خدایی و سر دیگرش را دیو بکشد، به کار برند. هرگاه آنان سهمی از مایدهی آسمانی میخواستند او کمکشان میکرد.
دستور ویشنو را کار بستند، کوه بالا و پایین رفت و به چرخش افتاد، لیکن در دل خاک فرو رفت، چندان که چیزی نماند آن را سوراخ کند. ویشنو به صورت لاکپشتی غولآسا درآمد و پایهی آن میلهی بزرگ گشت.
هنگامی که دریای شیر به هم زده میشد، مار سیلی از زهر از دهان خود بیرون ریخت و بیم آن رفت که آن سیل همهی گیاهان و جانوران و مردمان و حتی دیوان و خدایان را نابود کند. خداوندگار شیوا به خواهش ویشنو این زهر را فرو بلعید و زهر گلوی او را سوخت.
از دریای شیر، در نتیجهی به هم خوردن، نخست گاوی عجیب بیرون آمد که مادر شیرده همهی جانوران است. سپس زن خدای شراب، سپس درخت بهشتی که بوی خوش آن سراسر جهان را گرفت، سپس آپساراها (7)، رقاصان دلفریب آسمانی، سپس ماه، که شیوا آن را بر پیشانی خود نهاد، و سرانجام لاکشمی زیبا که ویشنو او را به همسری برگزید، پدید آمدند.
از رودهای مقدس آوایی برخاست که لاکشمی را دعوت میکرد برود و در آنها شست و شو کند. دریای شیر تاجی از گلهای جاودان به او هدیه داد.
آنگاه پزشک خدایان از دریا بیرون آمد، او پیالهی آب زندگی را به دست داشت.
دیوان و اهریمنان بر آن شدند که این پیاله را از او بربایند، ویشنو به صورت زنی دلفریب درآمد و اهریمنان از دیدن او از حیرت برجای خود خشک شدند و هیچ یک جرئت نکرد ظرف گرانبها را از دست او بگیرد. بدینگونه ویشنو توانست آبی را که نیرویی برتر از نیروی مردمان و جوانی جاودانه میبخشد به خدایان بدهد.
آنگاه ناگاها (8)، مار خدایانی که سرهای بسیار داشتند، سر از آب بیرون آوردند تا قطرات مایدهی آسمانی را که بر زمین میریخت. بنوشند. لیکن زبانشان را گیاهان تیغدار شکافت. با این همه نیرویی شگرف در کالبدشان دمیده شد.
گارودا، پرندهای که مرکب ویشنو بود، خود را به روی آن ماران انداخت و به کشتارشان پرداخت، بازماندگان ماران از آن پس از ترس گارودا جرئت سر بلندکردن نیافتند و همیشه خود را بر زمین میکشند.
به هم خوردن دریای شیر در نقش برجستههای پرستشگاه آنگکوروات (9)، که گوهر تابان کامبوج و هند و چین است، تصویر شده است.
***
در اواتار دیگر ویشنو به چهر شیری پدیدار شد.
اهریمنان و دیوان مدتی بر جهان چیره شد و خدایان را بیرون رانده بودند. ویشنو مهر خود را بر دل پسر شاه اهریمنان افکند و روز به روز آن را فزونتر ساخت تا آن پسر به او ایمان آورد.
پدر پسر را تهدید کرد، سپس به کشتنش کوشید، لیکن نه شمشیر، نه زهر، نه آتش، نه ضربت پیلان مست و خشمگین و نه سحر و جادو در او کارگر نیفتاد.
پسر شاه اهریمنان در این عقیده پای فشرد که ویشنو خداست و در همه جا حاضر است.
پدرش اشاره به ستونی کرد و فریاد زد: حتی در این ستون هم هست؟
- آری، او در همه چیز و همه جا هست.
شاه اهریمنان از خشم پای بر ستون کوفت و آن را سرنگون کرد. لیکن از میان ستون مردی با سر شیر بیرون آمد و خود را به روی شاه بدکیش انداخت و پارهپارهاش کرد.
مردی که سر شیر داشت ویشنو بود.
***
میلیاردها قرن گذشته. اهریمنان دوباره نیرو یافتند و بر زمین چیره شدند و فرمانروایی آن را به دست گرفتند. این بار ویشنو برای از پای درانداختن آنان به صورت برهمنی کوتوله درآمد. برهمنان روحانیان هندوستان بودند و طبقهی اجتماعی موروثی خاصی تشکیل میدادند و امور روحانی و مذهبی را در امتیاز و انحصار خود داشتند و افراد طبقهی دیگر آنان را بسیار بزرگ میداشتند.
ویشنو میدانست که شاه آن روزگار که بالی (10) نام داشت با وجود درون و خوی اهریمنی نسبت به برهمنان بسیار مهربان بود و با دقت و توجه بسیار وظایف خود را در برابر آنان انجام میداد. پس ویشنو به صورت برهمنی کوتوله درآمد و به کاخ شاهی رفت.
شاه برای شستن پای برهمن کوتوله آب خنک آورد و به او قول داد که هرچه از وی بخواهد انجام دهد.
برهمن در جواب او گفت: من آدم بسیار کوچک و کوتولهای هستم، اندک چیزی مرا بس است. زمینی کوچک به مساحت سه پا، سه پای من، به من ببخش.
شاه اهریمنان که این تقاضا را بسیار کوچک و ناچیز پنداشته بود قول داد که آن را برآورد.
در این دم ویشنو عظمت خدایی خود را بازیافت. با دو گام همهی جهان را پیمود و چون جایی نبود تا گام سوم را بر آن بنهد شاه اهریمنان را بر آن داشت که فرمانروایی زمین و آسمان را به خدایان واگذار کند.
سپس خدایی دیگر، خداوندگار ایندرا، خود را به روی شاه اهریمنان انداخت و او را از پای درآورد و چون دید که از دهان شاه اهریمنان موجی از گوهرهای گرانبها بیرون میریزد در شگفت شد و کالبد بیجان او را دو نیم کرد. دندانهای شاه اهریمنان صدف، چشمانش یاقوت، خونش لعل و مغز استخوانهایش زبرجد و گوشش بلور و استخوانش الماس شدند.
***
پس از چند هزار قرن ویشنو به چهرهی مردی عجیب، یعنی کریشنا، به روی زمین بازگشت.
کریشنا که در زبان هندی به معنای سیاه است، خدایی است سیه رنگ یا آبی سیر که چشمان بادامی مینایی رنگ دارد. گاه گرزی کوچک، یا کرنایی، یا دفی و یا نیلوفری به دست میگیرد. بیشتر او را در حال نواختن نی در میان چوپانان مجسم میکنند. زادگاه او ماثورا (11)، میان دهلی و آگره قرار دارد. تاریخ زادن او دست کم ده قرن پیش از میلاد مسیح است.
او در اصطبلی سحرآمیز به دنیا آمد. شاهی بدکیش، که برادر مادر او بود او را آزار و شکنجهی بسیار داد زیرا به آن شاه گفته بودند که به دست یکی از پسران خواهرش کشته خواهد شد و او فرمان داده بود همهی پسران خواهرش را از میان بردارند.
خوشبختانه پدر و مادر کریشنا، دوراندیشی نمودند و پسر خود را با دختر گاوچرانی تنگدست و حقیر عوض کردند و کریشنا را از مرگ نجات دادند. کریشنا کودکی و نوجوانی خود را در میان چوپانان به سر برد. او دوستان و همبازیهای خردسال خود را با نیرو و هوشمندی بسیار به حیرت میانداخت.
کریشنا هنگامی که کودکی خردسال بود چارپایهای به زیر پای خود مینهاد و به روی میزها میرفت و قالبهای کره را برمیداشت و میخورد یا برای بازی و تفریح خود کوزههای شیر را میریخت و یا نوزادانی را که در گهوارههای خود به خواب رفته بودند از خواب برمیانگیخت.
چون بزرگتر شد، جامهی دخترانی را که در رودخانه تن خود را میشستند میربود و آنها را از شاخهی درختی میآویخت و خود پنهان میشد تا به حیرت و تعجب دختران که پس از بیرون آمدن از آب جامهی خود را پس از جست و جوی بسیار بر شاخهی درختی مییافتند، بخندد. (من تصویر این صحنه را بر یکی از دیوارهای پرستشگاه تانجور (12) در جنوب هندوستان دیدهام. مؤلف) دختران را بر آن میداشت که به نوبت پیش او بروند و جامههایشان را به خواهش و التماس از او بخواهند و او جامهی آنان را با شوخی و شادمانی پس میداد.
روزی ساقهی نیی را برید و هفت سوراخ در آن پدید آورد و با این نی آهنگهایی دلانگیز نواخت. زنان و مردان و گاوان و دیگر جانوران و حتی درختان و سنگها نیز با لذت بسیار به آن آهنگها گوش فرامیدادند و ستارگان آسمان به نوای نی به رقص و طرب درمیآمدند. خدا و گوپیها (13) با آنان به سر میبردند. آنان به محض شنیدن نوای نی خدا به سوی او میشتافتند و همهی شب را در پرتو مهتاب به نوای نی و تنبور با خدای جوان میرقصیدند.
کریشنا به همهی کسانی که پیش او میرفتند تسلیم و رضا و وارستگی و بیاعتنایی به دنیا و نیکی کردن و دل سوختن به دیگران را موعظه میکرد. روزبه روز نیکی و بخشندگی او افزونتر میشد. روزی زنی گوژپشت و زشت چهر، که دلی مهربان داشت، تاج گلی به وی ارمغان کرد و از او درخواست که هر بامداد پیش او برود و با عطرهای وی خود را خوشبو کند. کریشنا با انگشت بر پشت او زد. در دم قد خمیدهی زن گوژپشت راست شد و گوژش از میان رفت و زنی به زیبایی شهبانوان گشت.
چوپانان هند یکی از قدیمیترین خدایان را که ایندرا نام دارد بسیار دوست میداشتند. ایندرا خدای رگبار و تندر و باران است. روزی کریشنا چوپانان را بر آن داشت که به جای ایندرا به پرستش کوهستان، که گلههای آنان را به دامن خود میپرورد، بپردازند. هنگامی که چوپانان به ستایش و پرستش کوهستان سرگرم بودند کریشنا در ستیغ آن نمایان شد. ایندرا از سر خشم رگباری هراسانگیز پدید آورد و بارانی طوفانزا فرو بارید. کریشنا کوه را از جای برکند و بلند کرد تا چوپانان و گلههایشان به زیر آن پناه برند و از رگبار و طوفان در امان باشند. او کوه را هفت شبانهروز به روی انگشت کوچک دست چپش نگاه داشت، خدای پیر در برابر این قدرتنمایی سر فرود آورد و از خدای جوان فرمان برد.
کریشنا در هر کاری که در پیش گرفته، به مَثَل در جنگلها، همیشه موفق و پیروز شده است. هر بار دشمنانش در کوشش خود برای کشتن او دچار ناکامی شدهاند و او بر آنان چیره شده است.
روزی کریشنا شهدخت روکمینی (14) را که زیبایی سحرآمیز و دلفریبی داشت، از روی گردونهی زرینش ربود. روکمینی نخستین همسر و بانوی بانوان او شد. کریشنا هفت همسر داشت. هر یک از این زنان پسری و دختری برای او آوردند که همه در زیبایی بیهمتا بودند.
در پایان یکی از زندگیهای کریشنا که جهان از بهاری همیشگی برخوردار بود، روزی خدا در جنگلی نشسته و سر به جیب تفکر فرو برده بود. قضا را کف پای او باز بود و تقدیری شوم چنین خواسته بود که پاشنهی پای چپ کریشنا تنها نقطهی آسیبپذیر پیکر رویین او باشد؛ شکار افکنی از دور او را گوزنی پنداشت و تیری به سویش انداخت و تیر بر آن نقطهی آسیبپذیر نشست. شکارافکن پس از پی بردن به اشتباه شوم خویش سخت پریشان و آشفته گشت و خود را به پای کریشنا انداخت و پوزش خواست. کریشنا او را بخشید و مطمئنش ساخت که این حادثه کوچکترین آسیبی به او نمیرساند و نگرانی شکار افکن بیجاست.
آنگاه با چهرهای رخشان و غرق در نور بر آسمان رفت. او وظیفهی خود را که رهانیدن زمین از چنگ غم و درد بود انجام داده بود.
آخرین پیدایش (اواتار) ویشنو، رامای پهلوان است.
راما چهره و تنی تیره، دیدگانی درشت و سیاه، لبانی خندان، بالایی بلند و اندامی چالاک داشت. او بزرگترین فرزند شاهی بود که در آیودهیا (15) پای تخت کشور کوسالاها (16) واقع در شمال شرقی هندوستان فرمان میراند.
وظیفهی بشری خاص او مبارزه و پیکار با راکشاشاها (17)، دیوان کوه پیکر و راکشاشیها (18) ماده دیوان کوه پیکر بود که بر خدایان شوریدند و دینداران و پرستندگان وفادار آنان را آزار رسانیدند و کوشیدند آنان را از انجام دادن وظایف خود بازدارند.
نخستین اقدام برجستهی او بیرون آوردن صومعهای از چنگ یکی از راکشاشیها بود که بر مردمان ستم و آزار بسیار میکرد و بدینگونه آنان را از به جای آوردن وظایف دینی خود بازمیداشت.
پس از آن راما به میتیلا (19)، پایتخت ویدلیا (20)، یکی از کشورهای باستانی هند رفت که در میان یکی از بزرگترین رودخانههای جهان، گنگ، و بلندترین رشته کوههای زمین، هیمالیا، قرار دارد رفت. شاه این کشور دختری داشت سیتا (21) نام با چهرهای گرد و زیبا که چون زرناب میدرخشید، گیسوان شبه رنگ با درخششی بنفشگون، چشمان بادامی بلوطی رنگ، بالایی کشیده چون تنهی نخلی جوان.
پدر سیتا سویمبری، یعنی جشن انتخاب داماد، برپا کرده بود و کمانی زرین و سنگین که به وسیلهی خداوندگار شیوا از یکی از پدرانش به او رسیده بود، در میدان نهاده و گفته بود دخترش را تنها به کسی خواهد داد که بر آن کمان زه بندد و تیری با آن بیندازد. کسی نیروی به زه کردن آن کمان را نداشت. تنها راما توانست این کار را بکند. او نه تنها بر آن کمان زه بست بلکه با چنان نیرویی کمان را کشید که کمان شکست.
او با سیتا ازدواج کرد و عشقی شگفتانگیز زندگی دو همسر را به هم آمیخت (22).
راما فرزند ارشد شاه آیودهیا و جانشین او بود؛ لیکن یکی از زنان پدرش کوشید تا بهاراتا را بر اریکهی سلطنت بنشاند. او شاه پیر را بر آن داشت که راما را تا چهارده سال به یکی از جنگلهای دوردست تبعید کند.
راما پیش پدر رفت و گفت من با خوشوقتی و شادمانی بسیار فرمان پدر را گردن مینهم تا پدرم در قولی که داده است استوار بماند. آنگاه از همسر خود سیتا خواهش کرد که در غیبت او در دربار پدرش بماند. او نمیخواست که سیتای نازنینش با او به جنگل، که جایگاه تنهایی و بیکسی و گرسنگی و بیماری و تاریکی و ترسها و هراسهاست برود. لیکن سیتای مهربان حاضر نشد شوهر خود را تنها بگذارد و از او خواهش کرد که وی را نیز هرجا که میرود با خود ببرد. او با خشنودی بسیار حاضر بود در کنار شوهر خود با هر خطری روبه رو شود.
راما خواهش او را برآورد و همراه وی و یکی از نابرادران خود به نام لکشهمانا (23) عازم جنگل دوری شد. برادر دیگرش بهاراتا در جنگل پیش آنان رفت و راما را از مرگ پدر آگاه کرد و از او خواهش کرد که با وی به پایتخت برگردد و جانشین پدر شود و فرمانروایی کشور را به دست گیرد. لیکن راما خواهش او را نپذیرفت زیرا مهر فرزندی او را به احترام اراده و قول پدر وادار میکرد. راما به این بسنده کرد که کفشهای چوبی خود را به برادر بدهد. بهاراتا این کفشها را به جای راما برتخت سلطنت نهاد و خود در غیبت برادر به عنوان نایبالسلطنه حکومت کرد.
راما و همراهانش مدتی دراز در خلوت و انزوای جنگل به سر بردند و در کلبههایی که با تنه و شاخههای درختان ساخته بودند، خانه کردند و بر بستری از گیاهان و برگهای خشک درختان خوابیدند و با میوهها و ریشههای درختان و گیاهان، که گاه آنها را میپختند و گاه خام و نپخته میخوردند، زندگی کردند.
حوادثی تازه روی داد و بار دیگر راما به جنگ با راکشاشاها رفت و تنها با کمک یکی از برادرانش بیش از دوازده هزار تن از آنان را کشت.
راونا (24) شاه راکشاشاها بر سرزمین لنکا (25)، جزیرهای که اکنون سیلان نام دارد، فرمانروایی میکرد. او موجودی زشت روی و غول پیکر و ده روی و بیست بازو و زور و نیرویی شگرف داشت و در سحر و جادو استادی چیرهدست بود و میتوانست خود و دیگران را به هر صورتی که بخواهد درآورد. او تصمیم گرفت که انتقامی سخت از راما بستاند. پس به صورت برهمنی سرگردان و گدا درآمد و به کلبهی سیتا وارد شد و آنگاه دوباره چهرهی زشت و اهریمنی خود را بازیافت و خود را به روی زن جوان انداخت و او را در گردونهای جادو نهاد و به کاخ خود در سرزمین لنکا برد.
راما برای غلبه یافتن بر شاه دیوان و بیرون آوردن سیتا از چنگ او، با شاه میمونها متحد شد. سپاهی گران از میمونها به سرداری هانومان شایسته و دلیر روی به سوی جزیرهی دوردست نهاد. پلی بر اقیانوس زدند و از روی آن وارد لنکا شدند. میان دو سپاه جنگی سخت درگرفت و این جنگ هفت روز طول کشید. روز هفتم راما بر روانا تاخت و او را از پای درآورد و سیتا را نجات داد. (26)
***
به عقیدهی بعضی از پرستندگان ویشنو، بودا اواتار دیگر این خداست. حتی گروهی از هندوان عیسی مسیح را هم آخرین تجسم ویشنو میپندارند. همچنین بعضی از هندیان چنین میپندارند که ویشنو روزی، که معلوم نیست چه روزی است، به چهر دیوی که سر اسب خواهد داشت به جهان باز خواهد آمد و بدکیشان و بداندیشان و تیره درونان را نابود خواهد کرد و به دوران سخت و دشواری، که به حق نام دوران سنگ یافته است، پایان خواهد داد و دورانی تازه و دنیایی نو که بسی خوشتر و خرمتر از دوران ما خواهد بود، پدید خواهد آورد.
پینوشتها:
1. Lakshmi
2. Garouda
3. Auatar
4. Manou
5. Vacouki
6. Mandara
7. Apsara
8. Naga
9. Angkor- Vat، پایتخت قدیمی کامبوج که چندی پیش در دل جنگلی پیدا شد. پرستشگاههای عظیم و ساختمانها و مجسمههای آن نشانی از تمدن عالی آن سرزمین است. - م.
10. Bali
11. Mathoura
12. Tanjore
13. Gopi
14. Roukmini
15. Ayodhya
16. Kosulas
17. Rakchacas
18. Rakchacis
19. Mithila
20. Videlia
21. Sita
22. راماین یا داستان رام و سیتا را ملاسعدالله پانی پتی (دهلوی)، متخلص به مسیح، در قرن یازدهم هجری از زبان هندی به نظم فارسی درآورده است. مجلهی سخن، شمارهی 11، سال 1334.
23. Lakckmana
24. Ravana
25. Lanka
26. بسیاری از مراحل زندگی راما، خاصه پیکار او با شاه کشور لنکا بر دیوارهای پرستشگاه آنگکوروات نقش شدهاند و مؤلف این کتاب آنها را دیده است و انگشت تحیر و اعجاب به دهان برده است.
فوژر، روبر؛ (1383)، داستانهای هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم