شیوا سومین خدای بزرگ هند و خدای نابودی و مرگ است.
کار او پاک کردن و از میان بردن شکلهایی از وجود است که علت وجودی خود را از دست دادهاند و باید جای به اشکال و صور دیگری بپردازند. در این معنی نابودی جز نگهداری و صیانت جهان نیست.
همچنین هر وجودی تنها با نابود کردن وجودی دیگر باقی میماند. مگر نه این است که ما با نابودکردن جانوران و گیاهان به زندگی خود ادامه میدهیم؟
بر میانهی پیشانی شیوا جز دو چشم عادی چشم سومی نیز هست. (1) زلفانش در پشت سر جمع شده و با هلال ماه زیور یافتهاند. بیشتر چهار بازو دارد و تبر و زوبین و یا طبلی به دستهای خود میگیرد. گاهی او را برهنهی مادرزاد مجسم میکنند و گاه تنها با پوست میوهای و یا پوست ببری تن او را میپوشانند.
گردنبندی از کلهی مردگان از گردن و بازوبندهایی از ماران بر بازوان خود دارد.
بیشتر او را در حال رقص نشان میدهند، در این حال بازوانش چون هالهای رخشان گرد پیکرش قرار میگیرند.
دربارهی این رقص حکایتی در هند میگویند و آن حکایت این است:
روزی شیوا در برابر ده هزار بدکیش قرار گرفت که میخواستند خدای نابودی را نابود کنند. آنان ببر دمان کوه پیکری را به جان او انداختند. خداوندگار شیوا با ناخن انگشت کوچک خود پوست ببر را برکند و آن را چون شالی بر کمر خود پیچید. سپس ماری هراسانگیز در برابرش قد برافراشت. شیوا او را گرفت و چون گردنبندی بر گردنش آویخت. دشمنان شیوا کوتولهای اهریمن نژاد را به یاری خود خواندند که گرزی گران به دست داشت. خدا با تلنگری او را به خاک انداخت و آنگاه پای بر پشت دشمن خویش نهاد و به رقص پرداخت. رقص سحرآمیز دشمنی بدکیشان را از میان برد، آنان خود را به پای شیوا انداختند و پوزش خواستند و به پرستیدنش برخاستند.
پیش از این دیدیم که به هنگام به هم خوردن دریای شیر، موجی از زهر از دهان مار واشوکی بیرون ریخت که اگر جمع نمیشد گیاهان و جانوران و مردمان و خدایان در معرض نابودی قرار میگرفتند، و شیوا به خواهش ویشنو آن را فروبلعید و گلویش از تندی آن زهر سوخت و جای این سوختگی بازماند و از آن پس او را خدای کبود گردن نامیدند.
مدتی بعد خدایان زیباترین رودخانههای آسمانی، یعنی گنگ را به مردمان ارمغان کردند. تودهی عظیم آب که به کرهی خاک میریخت همه چیز را غرق کرد. شیوا پذیرفت که رودخانه نخست بر چینهای زلف انبوه او بریزد و در میان آنها بماند و پیش از آن که به صورت رود درآید در آنجا به رشتههای بسیار تقسیم شود تا نه تنها خطری برای مردمان نداشته باشد بلکه برای آنان بسیار سودمند نیز باشد.
***
همسر شیوا، پرواتی (2)، زن جوان زیبایی است که چشمانی به زیبایی و گیرایی چشم غزالان دارد. پرواتی پیش از زناشویی با شیوا نیز این خدای رقاص را دوست میداشت. لیکن پدر وی از خوبیها و برتریهای او خبر نداشت. روزی که دختر جوان با انداختن حلقهای از گل بر گردن مردی جوان میبایست همسر خود را برگزیند پدر و مادر او همهی خواستگاران دخترشان را به مهمانی خواندند لیکن شیوا را فراموش کردند. دختر جوان چون جوانی را که بیش از همه دوست میداشت و او را برتر از دیگران میدانست، ندید سخت در شگفت افتاد و حلقهی گل را به هوا انداخت و فریاد زد: ای شیوا هدیهی پرواتی را بپذیر. شیوا با حلقهی گلی که بر گردن آویخته بود پدید آمد و دست زن جوانش را گرفت و با خود برد.
اگرچه زن و شوهر دلبستگی و مهری بیپایان به یکدیگر رساندند، لیکن زندگی آنان حوادث نامطلوبی نیز داشته است.
روزی شیوا بر ستیغ هیمالیا نشسته و به فکر فرو رفته بود. پرواتی که پنداشته بود شوهرش او را از یاد برده است خواست با شوخی بامزهای توجه او را به خود جلب کند، پس خود را به پشت سر خدا رسانید و دو دست زیبای خود را بر چشمان او نهاد و هیچ با خود نیندیشید که با این حرکت دنیا را از نور و روشنایی محروم میسازد و ناگهان روز را به شب تبدیل میکند و ترس و پریشانی و دلهره بر دل جانوران میافکند. در این دم بود که چشم سومی در پیشانی شیوا پدید آمد و این چشم درخششی چنان پرتوان داشت که شرار آن همهی جانوران و گیاهان را که در آن نزدیکیها بودند سوخت و نابود کرد. پرواتی که ندانسته دست به چنین کاری زده بود از شوهر خود به زاری درخواست که به نیروی اعجاز همهی جانوران را جان دوباره ببخشد. شیوا خواهش زنش را برآورد، لیکن چشم سوم همچنان بر پیشانی او بازماند.
روز دیگر پرواتی با خدای کوچک ملوسی، که تیردانی شکوفان داشت و خدای مهر و دلدادگی بود، همراه بود. این خدا خواست به شوخی یکی از تیرهای خود را که آسیبی نمیزد به سوی شیوا بیندازد. لیکن پیش از آن که این اندیشه جامهی عمل بپوشد چشم سوم شیوا او را سوزاند و خاکستر کرد. پرواتی که خود را مسبب مرگ خدای کوچک میپنداشت سخت دلآزرده و ملول و پریشان شد و از دنیا کناره گرفت. برهمنی جوان کوشید او را دوباره به میان مردمان بیاورد لیکن در کوشش خود توفیقی نیافت. پس آهسته گفت: من شیوا هستم. پرواتی به بازآمدن به نزد شوی آسمانی خود خشنودی داد، لیکن بدین شرط که شیوا خدای عشق را زندگی دوباره بخشد.
پرواتی و شیوا پسری داشتند که گانشا (3) نامیده میشد و او خدایی بود که سرپیل داشت.
پرواتی پیش از آن که زن خدای جنگ و ویرانی شود دو چهرهی دیگر داشته است: دورگا و کالی.
دورگا ده بازو دارد و با هر دست جنگافزاری میگیرد و آن را تکان میدهد. هنگامی که دیوان به چهرههای گوناگون چون غول و گاومیش یا پیل درمیآیند و به خدایان میتازند وی سینهی آنان را میدرد و نابودشان میکند.
کالی زن خدایی است که پوستی به رنگ بنفش تیره، چهار بازو و سینهای خونآلود دارد و دو کالبد بیجان را چون گوشواره از گوشش آویخته و گردنبندی از سر مردگان برگردن انداخته است. تنپوشی جز کمربندی که از دو ردیف دست بریده تشکیل یافته است ندارد.
روزی کالی در جنگ با دیوان، زخمی بر سرور آنان زد، لیکن به زودی دریافت که از هر قطره خون که از زخم دشمن میچکد هزار دیو میزایند. پس خود را به روی دشمن انداخت و تن او را به دندان گزید و هر چه خون در رگهایش بود مکید و نوشید.
کالی پس از این پیروزی خرد از دست داد و با چنان شوری به رقص برخاست که زمین به لرزه افتاد و خدایان را ترس و هراس فراگرفت. شیوا به خواهش آنان خود را به میان انداخت، لیکن کالی او را نشناخت و او را نیز به میان مردگان انداخت و به رقص خود بر پیکر او ادامه داد. لیکن پس از لحظهای چند به اشتباه خود پی برد و سخت پریشان شد و با یک دنیا فروتنی و شرمرویی از او پوزش خواست. شیوا لبخندزنان او را بخشید ...
گروهی از پرستندگان شیوا بر آناند که بزرگترین امتیاز و شایستگی این خدا در این است که به ما میآموزد با شور و شادی و رقصکنان به پیشباز زندگی بشتابیم.
پینوشتها:
1. و ما در این باره در جای خود به شرح سخن خواهیم راند.
2. Parvati
3. Ganecha
فوژر، روبر؛ (1383)، داستانهای هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم