نویسنده: آ. ک. باریشنیکوا (کوپر یانیخا)
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستانی از روسها
پیرمردی سه پسر داشت. دو تا از آنها عاقل بودند و سومی احمق. اسم این سومی ایوان احمق بود. ایوان همیشه کنار بخاری دراز میکشید.روز مرگ پیرمرد فرا رسید. پسرهایش را فرا خواند و گفت:
- فرزندان من! همین که مرا به خاک سپردند، شبانگاه روی آرامگاه من پاسبانی کنید.
- برادرها قرعه کشیدند که کدام یک از آنها باید شب اول پاسبانی کند. قرعه به نام برادر بزرگتر اصابت کرد. او گفت:
- ایوان! برو به جای من پاسبانی کن.
ایوان پیشنهاد برادر بزرگتر را رد نکرد. چماقش را برداشت و رفت سر آرامگاه پدرش. چماق را بر زمین زد. پدرش پرسید:
- کی آمده سرِگور من؟
- پدرجان! من هستم.
پدر گفت:
- متشکّرم پسرجان!
پدر یک بز، که شاخهای طلایی داشت، به او داد و گفت:
- این بز را در مزرعه رها کن، به درد تو خواهد خورد.
شب دوم نوبت پاسبانی به برادر وسطی رسید. به برادر کوچکتر گفت:
- ایوان! تو به جای من پاسبانی کن.
ایوان چماق را برداشت و رفت سر گور پدرش و چماق را بر زمین زد
پدر پرسید:
- کی آمده این جا؟
- من هستم پدرجان!
پدر گفت:
- متشکّرم پسرجان!
پدر یک خوک طلایی به او داد و گفت:
- این خوک را در صحرا رها کن، روزی به دردت خواهد خورد.
شب سوم نوبت ایوان بود که کشیک بدهد. چماق را برداشت و روی شانه گذاشت و رفت سر قبر پدرش که کشیک بدهد. چماق را به زمین زد.
پدر پرسید:
- کی آمده این جا؟
- من هستم پدرجان؟
- متشکّرم پسرم!
پدر یک اسب طلایی، که یالهای طلایی و دُم طلایی داشت، به او داد و گفت:
- این اسب را در مزرعه رها کن، به دردت خواهد خورد. هر وقت با او کار داشتی، سوت بزن و با صدای بلند فریاد کن: «بیا جلو من بایست!» از یک گوش اسب وارد شو و از گوش دیگرش بیرون بیا، خیلی خوشگل خواهی شد.
ایوان با پدرش خداحافظی کرد و به خانه برگشت.
سالها از این قضیه گذشت. روزی از روزها موقع عروسی دختر پادشاه فرا رسید. پادشاه برج بلندی ساخت و دخترش را در آن جای داد و اعلان کرد:
- هر کس دخترم را از برج خارج کند، شوهر او خواهد شد. هر کس میخواهد باشد: چه لنگ، چه گدا. من باکی ندارم، فقط باید زرنگی و چابکی خودش را نشان بدهد.
برادران بزرگتر رفتند تا خواستگارهای دختر پادشاه را ببینند. ایوان هم خواست که برود. برادرها به او گفتند:
- بنشین سر جایت ای احمق! جای تو نیست.
ایوان را با خودشان نبردند.
ایوان آمد توی صحرا و سوت زد و با صدای بلند فریاد زد:
- بیا جلو من بایست.
اسب یال طلایی و دُم طلایی فوراً آمد پیش او.
ایوان از یک گوش اسب وارد شد و از گوش دیگری درآمد؛ خیلی خوشگل شد. سوار بر اسب به طرف برجی که دختر پادشاه در آن بود رفت.
زمین زیر پای اسب میلرزید. از توی دو سوراخ بینی اسب دود بیرون میآمد و از دهانش آتش. از زیر نعلهایش جرقّههای آتش بیرون میآمد. زین اسب طلایی و افسارش نقرهای بود. دوید و دوید، پرید جلو پنجرهی برج. چیزی نمانده بود که دختر پادشاه را ببیند.
سر اسب را برگرداند و به عقب برگشت.
دوباره اسب را رها کرد و خودش رفت در کنار بخاری دراز کشید و در انتظار برادرهایش ماند.
برادرها آمدند و حکایت کردند:
- شاهزادهای، از سرزمین بیگانه، چیزی نمانده بود که دختر پادشاه را ببیند و آزاد کند. کسانی که در آن جا بودند، همه گفتند که در عمرشان چنین آدم قشنگی ندیدهاند.
ایوان گفت:
- برادرها، این شاهزاده من بودم.
برادرها گفتند:
- خفه شو! احمق!
روز دیگر فرا رسید. برادرها دوباره خواستند که بروند به قصر. ایوان گفت:
- برادرها! مرا هم همراه ببرید.
برادرها گفتند:
- جای تو نیست ای احمق! اگر تو بیایی، زیر پای مردم لِه میشوی.
برادرها رفتند.
ایوان توی صحرا آمد، سوت زد و فریاد زد:
- بیا جلو من بایست!
اسب یال طلایی و دُم طلایی پیش او آمد.
ایوان از یک گوش او وارد شد و از گوش دیگری بیرون آمد و خیلی خوشگل شد. به طرف برجی که دختر پادشاه در آن جا بود رفت.
زمین زیر پای اسب لرزید. از توی بینی اسب دود بیرون میآمد و از دهانش آتش و از زیر نعلهایش جرقّه. زینش طلایی بود و افسارش نقرهای. به اسب هِی زد.
اسب تا پنجرهی برج پرید. چیزی نمانده بود که دختر پادشاه را ببیند.
دوباره به منزل برگشت و اسب را در صحرا رها کرد و خودش رفت کنار بخاری دراز کشید و منتظر برادرهایش شد.
برادرها به منزل آمدند و حکایت کردند:
- شاهزاده امروز خیلی نزدیک پنجره آمد و چیزی نمانده بود که دختر پادشاه را ببوسد.
ایوان گفت:
- من بودم.
برادرها در جواب گفتند:
- ای احمق! خفه شو!
روز سوم دوباره برادرها خواستند که برای تماشا بروند.
ایوان گفت:
- برادرها، مرا هم همراه ببرید.
برادرها جواب دادند:
- بنشین ای احمق! مگر نمیدانی که چقدر مردم زیرِ دست و پا لِه شدند.
ایوان آمد توی صحرا و سوت زد و فریاد زد:
- بیا جلو من بایست!
اسب یال طلایی و دم طلایی آمد و جلو او ایستاد.
ایوان از یک گوش آن وارد شد و از گوش دیگرش بیرون آمد و خیلی خوشگل شد.
زمین زیر پای اسب میلرزید. از توی بینی آن دود بیرون میآمد و از دهانش آتش. از زیر نعلهایش جرقّههای آتش شعله میکشید. زینش طلایی و افسارش نقرهای بود. دوید و دوید، پرید به جلو پنجرهی برج.
مردم ایستاده و منتظر بودند. ایوان با اسب خودش پرید و خودش را به پنجره رسانید و دختر پادشاه را دید و آزاد کرد. دختر پادشاه هم مُهری بر پیشانی او زد و انگشتر خودش را توی انگشت او کرد.
مردم فریاد میزدند و کلاهشان را تکان میدادند و میخواستند بدانند که این شخص کیست.
ایوان سر اسب را برگردانید و به عقب برگشت.
اسب را توی صحرا رها کرد و خودش رفت کنار بخاری دراز کشید و منتظر برادرها ماند.
برادرها آمدند و دوباره راجع به دختر پادشاه صحبت شروع شد. ایوان کنار بخاری نشسته بود و حرف نمیزد.
در قصر پادشاه هیاهویی برخاسته بود. دختر پادشاه خوشحال بود که شوهر خوبی برای خودش پیدا کرده، ولی هر کجا که عقب خواستگار گشتند، او را پیدا نکردند.
همه جا را وارسی کردند. تا آن که آمدند به منزل ایوان و برادرانش.
پرسیدند:
- در این جا جز شما کس دیگری هم هست یا خیر؟
برادر بزرگتر گفت:
- شاید در جستوجوی ایوان هستند؟
ایوان را از کنار بخاری بیرون کشیدند. کلاه از سرش برداشته و دیدند مُهری بر پیشانی دارد و انگشتری در انگشت.
پادشاه چه میتوانست بکند؟ میبایست دخترش را به ایوان احمق بدهد؟ چاره نبود، جشن نامزدی آنها را ترتیب دادند.
ایوان در قصر پادشاه با دختر پادشاه زندگی خوشی داشت. امّا پادشاه دامادهای دیگری هم داشت که از کشورهای بیگانه بودند. روزی از روزها ایوان را برای شکار دعوت کردند. خودشان سوار بر اسبهای تندرو شدند و یک اسب تنبل و بد را در اختیار ایوان گذاشتند.
ایوان آمد توی صحرا اسب را کُشت و پوستش را کند و گفت:
- ای کلاغها! ای زاغها! بیایید گوشت تازه بخورید.
کلاغها و زاغها را گرفت، در یک کیسه ریخت، و آورد توی قصر و در آن جا رها کرد. خودش نشست و خوشحالی میکرد.
دامادها از شکار برگشتند و به او خندیدند و گفتند:
- تو احمقی و احمق هم خواهی ماند. این کلاغها و زاغها که شکار شاهی نیست، ما در راه چیز عجیبی دیدیم؛ یک خوک طلایی دیدیم. ایوان گفت:
-آن خوک من است.
دامادها او را مسخره کردند و گفتند:
- ای احمق! این حرفها را نزن.
روز بعد باز دوباره به شکار رفتند. اسب دیگری به ایوان دادند که از اسب روز قبل هم بدتر بود.
ایوان باز به صحرا آمد و اسب را کشت و پوستش را کند و فریاد زد:
-کلاغها! زاغها، بیایید گوشت تازه بخورید.
کلاغها و زاغها را گرفت، توی کیسه کرد، به قصر آورد، و توی قصر رها کرد و خوشحالی میکرد.
دامادها باز از شکار برگشتند و ایوان را مسخره کردند و گفتند:
- ما چیز عجیبی دیدیم، بزی دیدیم که شاخهای طلایی داشت.
ایوان گفت:
-آن بز مال من است.
- ای احمق! ساکت شو! حرف بیهوده نزن.
روز سوم دوباره به شکار رفتند. ایوان با صدای بلند فریاد زد:
- بیا جلو من بایست!
اسب یال طلایی و دم طلایی آمد و جلو ایوان ایستاد.
ایوان رفت توی یک گوش اسب و از گوش دیگرش درآمد و خیلی خوشگلتر شد. خوک طلایی و بز شاخطلایی را گرفت و همراه خود آورد.
دامادها دو روز تمام عقب خوک و بز دویدند، ولی نتوانستند آنها را شکار کنند. در راه ایوان را دیدند، او را نشناختند و به او گفتند:
- ای جوان! این شکارها را به ما بفروش.
ایوان گفت:
- در مقابل اینها چه چیز میتوانم از شما بگیرم؟ از هر دست شما یک انگشت میبُرم.
دامادها پذیرفتند، چون که، میخواستند در مقابل پادشاه افتخار کنند که چنین شکارهایی به دست آوردهاند.
ایوان خوک طلایی و بز شاخ طلایی را به آنها داد.
دامادها به منزل آمدند و از شکاری که کرده بودند، بر خود میبالیدند. سر میز نشستند که ناهار بخورند. پادشاه گفت:
- ایوان! شکارهایی را که دامادهای من با خود آوردهاند دیدهای؟
-پدرجان! من اینها را به آنها فروختهام.
-چه از آنها گرفتی؟
-چیز پر ارزشی نگرفتم. از هر دست آنها یک انگشت بُریدم.
پادشاه نگاه کرد و دید ایوان راست میگوید.
پادشاه از دامادهای خود ناراضی شد و آنها را بیرون کرد.
شب، دختر پادشاه به ایوان گفت:
- ایوان! به طوری که میبینم تو آدم عاقلی هستی، ولی مردم تو را احمق میپندارند. راز خودت را برای من بگو.
ایوان گفت:
- مانعی ندارد، رازم را به تو میگویم.
صبح زود ایوان توی صحرا آمد و سوت زد و فریاد زد:
بیا جلو من بایست!
اسبِ یال و دم طلایی پیش ایوان آمد و ایوان از یک گوش او وارد شد و از گوش دیگر، خوشگل درآمد.
با اسب به قصر آمد. همه از دیدن او تعجب کردند، چون که خیلی زیبا بود. حالا هم ایوان عاقل و دانا است.
نسبت به همه مهربان است و با دختر پادشاه به خوشی زندگی میکند.
منبع مقاله :
باریشنیکوا (کوپر یانیخا)، آ.ک؛ (1382)، داستانهای روسی، ترجمهی روحی ارباب، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم