نویسنده: ا. و. دوفور
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
اسطورهای از تاهیتی
آن روز من در فارهی (خانه) «تئیوا» (1) بودم، و او مهماندار من بود. درخت نان بزرگی سایهی خود را بر سر ما گسترده بود و نمیگذاشت گرمای خورشید به ما برسد.مهماندار من روی به من نمود و پرسید: «آیا هیچ متوجه شدهای که برگهای مائیئور (درخت نان) به لبان ترک خوردهی انسانها میماند؟
- آری متوجه شدهام و حاضرم شرط ببندم که در این باره هم افسانهی زیبا و دلنشینی وجود دارد.
- کمی صبر کن تا آن را به یاد بیاورم، کلهام پیر و فرسوده شده است و اغلب دچار فراموشی میشود.
او سیگار «پاندانوس» (2) بزرگی روشن کرد و خاموش گشت و در خویشتن فرو رفت، گفتنی در میان دود آبی رنگ خوشبو دنبال خاطراتی میگشت که از حافظهی او گریخته بودند.
***
مدتها پیش، خیلی پیشتر از آنکه سفیدپوستان در جزیرههای ما پیاده شوند، خشکسالی سختی در جزیرههای ما پدید آمد. خورشید درختان و مردمان را میپژمرد و میسوزانید و از پای در میآورد. حتی برگهای پهن درختان بزرگ نارگیل هم زرد و پژمرده شدند و چون بالهای مرغ بیجانی از شاخهها آویختند. در همهی قبیلهها مردم میمردند و کسانی که زنده مانده بودند به حال مرگ افتاده بودند و چشم بر آسمان دوخته بودند، که گفتی در تابستانی ابدی فرو رفته بود.
فارهی کوچکی که در زیر «پورهآئو» (3)ی بزرگی چندک زده بود، با اینکه از زمین و آسمان آتش میبارید، تا اندازهای خنک بود.
«موئه»(4) بر حصیری بافته شده از پاندانوس دراز کشیده بود و در رؤیا و خیال فرو رفته بود و نگاه دیدگان بزرگ سیاهش در سرزمین سبز و خرم دوردستی گم شده بود. «آراتوآ»(5)، نامزد او، که او را چنان زیبا و دلفریب مییافت، برای به خواب کردن او آواز دلنشینی سر داد:
«موئه، موئه، تو چون گل جوزکوثل، چون آبشاری در زیر آسمانی پرستاره زیبا هستی! نیاز دیدگان من به لبخند تو بسی بیشتر از نیازی است که رهنوردی خسته و فرسوده به میوههای خنک آبدار دارد. زلفان تو تیرهتر از تیرهترین شبهاست و هیچ گلی بوی خوش آنها را ندارد. لبان تو چون گل سرخی است که بر چهرهات شکفته است. گلوی تو چون مرغکی که میمیرد به آرامی تکان میخورد.
«ای موئه، موئه! دستهای من به کار بردن نیزهی صید وال را در آبهای سفید کنار آبسنگها آموختهاند و زورق من تندترین و سبکترین زورقهاست.
«شانهی من توانایی این را دارد که سنگینترین زنبیلهای میوه را برای پیشکش کردن به تو حمل کند. دام ماهیگیری من میتواند بزرگترین و زیباترین ماهیان را برای هدیه کردن به تو بگیرد!
«لیکن، موئه چه سود که من و تو باید به زودی بمیریم. در برابر گرمای خورشید نه از زیبایی تو کاری ساخته است نه از بازوان من، نه از زورق من، نه از دام ماهیگیری من،...
موئه با لذت بسیار به آواز نامزد خود گوش داد و دیگر نخواست بمیرد. میخواست زنده بماند، هم خودش زنده بماند و هم آراتوآ،... پس زلفان بلندش را به دوش قهوهای رنگ خود ریخت و روی به سوی او برگردانید و گفت:
- من پیرمرد فرزانهای را میشناسم که او را «تاآروآ» میخوانند. او در کوهستان زندگی میکند. میگویند روزی که من از مادر زادم او به مادر من گفته است که من چون ستارهی بامدادی زیبا خواهم بود و او زندگی خود را به من خواهد بخشید. برویم و او را پیدا کنیم!
و آن دو تصمیم گرفتند که به کوهستانی که تا آروآ در آن به سر میبرد، بروند.
خبر وعدهای که پیر فرزانه در روز زادن موئه به مادر او داده بود در میان قبیلهها چون نوای تنبوری که در درهها بپیچد، پراکنده شد و خانهی کوچک زیر درختان پورهآئو به صورت زیارتگاهی در آمد و همه برای برآورده شدن امید و آرزوی خود به سوی آن شتافتند.
***
دو جوان از کوهستان بالا میرفتند و صفی طولانی از مردان و زنان چون ماری دراز به دنبال آنان بالا میخزید و نالهها و التماسهای آنان در هوای گرم و دم کرده بر آسمان میرفت:
- ای موئه، ای موئه...
تا آروآ شامگاهان پیدا شد.
پیرمرد قدی بلند داشت و ریش سفیدش از روی «تاپا» (6) یش تا روی پاهایش میافتاد. بر شاخهای از لیموی وحشی که خارهای آن را کنده بودند، تکیه داده بود و در سراسر وجود او چنان نیروی آرامی به چشم میخورد که به دیدن او همهی قبیلهها دریافتند که رهایی و سلامتشان به دست اوست.
موئه به تنهایی به طرف او رفت و بر تخته سنگ بلندی ایستاد و گفت: «ای پیر فرزانهی گرامی! تو در آن روز که من زاییده شدم به مادرم گفتی که من چون ستارهی بامدادی زیبا خواهم بود و تو زندگی خود را به من خواهی بخشید. من امروز آمدهام به تو بگویم که میخواهم با کسی که دوستش دارم زنده بمانم! ما میخواهیم زنده بمانیم!»
- موئه، من به قول خود وفا میکنم، تو چون ستارهی بامدادی زیبا، چون گل جوز کوثل تر و تازه هستی و من زیبایی تو را جاودان خواهم ساخت.
- تو این پسر جوان را که در پی تو آمده است دوست میداری و چون او را میبینی، دلت سرشار از عشق میگردد، من عشق تو را جاودان خواهم ساخت!
- تو میخواهی زنده بمانی و من زندگیات را جاودان خواهم ساخت!
و معجزه صورت گرفت. تنهی تاآروآی خردمند در هوای شامگاهی که از درهها بالا میآمد، آب شد. بازوانش دراز گشتند و به صورت شاخهها و ترکههای پوشیده از برگ و میوه درآمدند. پاهایش در زمین فرو رفتند و به صورت ریشه در آمدند وتنهاش چون تنهی درختان کهنسال گرهدار گشت.
معجزه تکمیل شد؛ آب در بستر رودخانهها روان گشت و گلها و گیاهان و درختان سبز شدند.
قبیلهها سرودخوانان سر خود را خم کردند و از زیر شاخههای درختی که غرق در میوه بود، گذشتند و به سوی دریا آمدند.
***
این هم افسانهی مائیئور که در آن گفته شده است که چرا این درخت برگهایی چون لبان مردمان دارد!... حالا دلت میخواهد برویم و ماهی بگیریم!
ما که «پارهئو»ی سادهای بر تن داشتیم با قایق رفتیم تا در کنار آبسنگها ماهی بگیریم و بیاوریم و در آتش کباب بکنیم و آن را با «مائیئور» (میوهی درخت نان) گرم بخوریم.
پینوشتها:
1. Teive.
2. Pandanus. درختی است با برگهای دراز و برنده چون لبهی تیغ، برگهای آن را میکوبند و نرم میکنند و با آنها فرش حصیری و کلاه و غیره میبافند.
3. Pureau. درختی است که در ریگزار میروید و چوبی بسیار سبک دارد و با آن لنگر زورق و شناورهای مخصوص تور ماهیگیری میسازند و کودکان به آسانی میتوانند از آن هر چیزی را که بخواهند بتراشند.
4. Moe.
5. Aratua.
6. Tapa. جامهی قدیمی که با رشتههای گیاهی بافته میشود.
دوفور، ا. و.؛ (1386)، داستانهای تاهیتی و دریاهای جنوب، ترجمهی اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم