نویسنده: ا. و. دوفور
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
اسطورهای از تاهیتی
«توئیکورا» (1) و زنش «توآکائو» (2) دارای پسری شدند و او را «تئیتی» (3) نام دادند، لیکن این پسر بیش از چند ماه زنده نماند و شبی افتاد و مرد و هیچ یک از جادوگران جزیرهی «مانگارهئوآ» (4) نتوانست او را به زندگی بازگرداند. بستگان و دوستان زن و شوهر هدایا و پیشکشهایی برای تقدیم به خدایان آنان دادند، بدین امید که خدایان، کودک درگذشته را دوباره زنده کنند، لیکن همهی این کوششها بیفایده بود. پس کالبد بیجان کودک را در تابوتی از چوب مائیئور نهادند و توئیکورا آن را برداشت و روی دوشش نهاد و به مارائه برد و در آنجا روحانی بزرگ آن را گرفت و در میان ریشههای بلند درختی مقدس جای داد.و زمان گذشت.
چند روز بعد «موئهگاروآ» (5)، روان شب و تیرگیها، هنگامی که از نزدیکیهای مارائه میگذشت، چشمش به تابوت کوچکی افتاد و چون بچه را که در آن بود، بسیار زیبا یافت او را برداشت و به خانهی خود که در قلمرو تاریکیها بود، برد و او را به دختر خود سپرد و دختر او که فرزندی نداشت با یک دنیا شادی و خوشحالی بچه را به فرزندخواندگی خود پذیرفت.
تئیتی که به نیروی پدربزرگ تازهی خود زندگی دوباره یافته بود در سایهی مراقبتها و پرستاریهای مهرآمیز و دقیق مادرخوانده و ملاطفت و محبت موئهگاروا به زودی ببالید و بزرگ شد.
***
روزی موئهگاروآ به دختر خود گفت: «من به جنگ میروم، تو مراقب بچه باش!»
تئیتی که خوابیده بود پس از رفتن پدربزرگش بیدار شد و گفت: «مادر، پدر بزرگ کجاست؟»
مادرش در جواب او گفت: «او به جنگ رفته است!»
- من هم میخواهم با او به جنگ بروم!
- مادر، تو هنوز خیلی کوچکی و نباید به میدان جنگ بروی!
این جواب به تئیئی برخورد و ناراحتش کرد.
- پس نیزهی صید وال کوچکی به من بده که با آن بازی بکنم!
مادرش رفت و کوچکترین نیزهی مخصوص صید وال را پیدا کرد و آورد و به او داد. تئیتی نیزه را گرفت و رفت که در بیرون خانه بازی بکند. او با نیزهی خود بازی میکرد و خوشش میآمد که هر بار نیزهی خود را دورتر میاندازد، چندانکه در آخرین بار نیزه رفت و در چشم سرداری که با پدربزرگ او میجنگیده افتاد.
چون جنگجویان دشمن زخمی شدن سردارشان را دیدند، پای به گریز نهادند. سردار تنها ماند و به اسارت موئهگاروآ درآمد.
آن روز را به شادمانی این پیروزی جشن گرفتند و در جستوجوی کسی برآمدند که نیزهی مخصوص شکار وال را بر چشم سردار دشمن نشانده بود. پیداست که جستوجو بینتیجه ماند و در میدان جنگ پرتاب کنندهی نیزه پیدا نشد. آنگاه موئهگاروآ به یاد دخترش افتاد و شتابان به نزد او آمد و گفت:
- آیا تو چیزی به پسرت دادهای؟
- آری، بچه نیزهی کوچکی از من خواست که برود و با آن بازی کند و من هم نیزهی کوچکی به او دادم.
- آیا نیزهای را که به او داده بودی همین نیزه است؟
- آری، همان است که من به او دادهام!
موئهگاروآ قاه قاه خندید و گفت: «پس شکست دهندهی دشمن من این بچه بوده است! پسر تو ثابت کرد که نیرومندتر از نیرومندترین جنگاوران است. برو بگو بیاید این جا!»
تئیتی دوان دوان به نزد موئهگاروآ آمد.
- بچه، تو دشمن مرا شکست دادهای، در عوض اگر دلت بخواهد میتوانی به دنیایی که از آنجا به این دنیا آمدهای برگردی! دلت میخواهد؟
پسرک جواب داد: «بلی، دلم میخواهد به جایی که آمده بودم بازگردم!»
دختر موئهگاروآ به نزد پدرش آمد و گفت: «پدر، ما نباید بگذاریم این بچه از اینجا برود. وقتی او به دنیای زندگان برگردد از او میپرسند که کجا بوده است و چون جواب بدهد که پیش موئهگاروآ بوده است، کسی حرفش را باور نمیکند. از او میترسند و دیوانهاش میخوانند!»
- پس چه کار باید کرد؟ این بچه میخواهد به دنیای دیگر برگردد!
- در این صورت بهری از توانایی و نیروی خود را به او ببخش!
موئهگاروآ که قبلاً جواب دخترش را حدس زده بود، لبخندی زد. او میدانست که دخترش تا چه اندازه به آن بچه مهر و دلبستگی دارد.
- خوب، برو بگو بیاید پیش من!
دختر موئهگاروآ رفت و پسر خواندهاش را پیدا کرد و به او گفت: «گوش کن، پدر بزرگ تو و من حاضریم بگذاریم تو از اینجا بروی و به دنیایی برگردی که در آن از مادر زادهای، اما من پدربزرگت را راضی کردهام که بهری از نیرو و توانایی خویش را به تو ببخشد. جرئت داشته باش و هر کاری به تو گفت بکن!»
موئهگاروآ نخست به تئیتی دستور داد تا از درخت نارگیل بسیار بلندی بالا برود و چون او به بالای درخت رسید، ناگهان از چهار گوشهی جهان بادی سخت برخاست و بر درخت نیرومند و استوار نارگیل تاخت و آن را خم کرد.
سرانجام تئیتی به آرامی از درخت پایین آمد و موئهگاروآ او را به کنار دریاچهای زیرزمینی برد و گفت که در آن فرو برود.
وقتی تئیتی به روی آب بازگشت، پدربزرگش از او پرسید: «در قعر دریاچه چه دیدی؟»
- مرد بسیار بزرگ و بسیار نیرومندی را دیدم که نیزهای در چشمش فرو رفته بود.
دوباره در آب فرو برو و نیزه را از چشم آن مرد بیرون بکش و آن را برای من بیاور!
تئیتی در آب فرو رفت و نیزه را با خود آورد.
آنگاه تئیتی اجازه یافت که خانهی روان تیرگیها را ترک گوید.
***
تئیتی پس از رسیدن به دنیای زندگان، در امتداد ساحل بیهیچ هدفی و مقصدی به راه افتاد.
آفتاب بالا آمده بود که او دو کودک را دید که با ریگ و ماسه بازی میکردند. آنان میخواستند خانهای بسازند، اما هر چه میساختند تمام نشده فرو میریخت.
تئیتی نزدیکشان رفت و پیشنهاد کرد که بگذارند او برای آنان خانهای بسازد. دو کودک پیشنهاد او را با شادمانی وخوشحالی بسیار پذیرفتند.
تئیتی که با نیروی پدربزرگش توانایی خاصی پیدا کرده بود، به زودی با ریگ و ماسه خانهی زیبایی ساخت. دو کودک وارد آن خانه شدند و از دیدنش غرق حیرت و اعجاب گشتند و بعد بیرون آمدند و به نزد مادر خود دویدند و به او گفتند:
- مادر، زود باش بیا ببین چه خانهی زیبایی! زود بیا، زود بیا!
وقتی مادر با دو کودک خود به کنار دریا آمد، نشانی از خانه نبود زیرا تئیتی آن را خراب کرده بود. مادر بنای غرولند نهاد و به بچههای خود گفت که بیهوده او را از کار و بارش بازداشتهاند.
بچهها پس از رفتن مادرشان، از تئیتی خواستند که دوباره خانهی زیبایی برای آنان بسازد.
خانهای که این بار ساخته شد بسیار زیباتر از خانهی نخستین بود و بچهها با شادی و خوشحالی بسیار گرد آن میگشتند و نگاهش میکردند. بعد ایستادند و از تئیتی پرسیدند:
- پدر و مادر تو کیستند؟
- پدرم توئیکورا نام دارد و مادرم توآکائو!
بچهها با تعجب بسیار گفتند: «اما اینان که تو میگویی پدر و مادر ما هستند!».
بعد بچهها آمدند و به مادرشان گفتند که خانهی دیگری ساخته شده است و به اصرار و ابرام از او خواستند که بیاید و آن را ببیند.
مادر حاضر نمیشد که با آنان بیاید و غرولند میکرد که میخواهند او را از کار و بارش باز دارند. آنگاه بچهها به او گفتند:
- مادر در کنار دریاچه بچهای است که به ما میگوید پدرش توئیکورا و مادرش توآکائو نام دارد!
اما مادر اعتنایی به این حرفها ننمود و دوباره بچههایش را از خانه بیرون فرستاد که بروند و بازی بکنند!
***
توئیکورا از ماهیگیری بازگشت و توآکائو به آماده کردن غذا پرداخت. پس از خوردن غذا، توئیکورا به دو پسر خود گفت که بروند و تور ماهیگیری او را که در زورقش باز نهاده است بردارند و به خانه بیاورند. اما تور ماهیگیری چنان سنگین شده بود که بچهها نتوانستند آن را بردارند و به خانه ببرند.
توئیکورا که دید بچههایش دست خالی برگشتند از آنان پرسید که تور ماهیگیری کجاست و آنان جواب دادند که تور ماهیگیری به قدری سنگین بود که نتوانستهاند آن را از توی زورق بردارند و با خود به خانه بیاورند!
پدرشان با تعجب بسیار گفت: «چطور شده است که شما امروز نمیتوانید تور ماهیگیری را بلند کنید، در صورتی که هر روز عصر به راحتی آن را برمیداشتید و به خانه میآوردید، برگردید و آن را بردارید و بیاورید خانه!»
بچهها دوباره به زورق برگشتند اما هر چه زور زدند نتوانستند تور ماهیگیری را بلند کنند، در این موقع تئیئی به نزد آنان رفت و گفت:
- بگذارید من این را بردارم و بیاورم!
بچهها هم پیشنهاد او را پذیرفتند.
چون توئیکورا از بچههای خود پرسید که آیا تور ماهیگیری را به خانه آوردند یا نه، آنان جواب دادند:
- بلی پدر آوردیم، اما به کمک پسری جوان، نه خود به تنهایی!
توآکائو گفت: «وای، وای! شما بچهی یتیمی را بیرون گذاشتید و به خانه آمدید؟ زود بروید او را به خانه بیاورید و غذایش بدهید بخورد!»
بچهها به عجله رفتند و او را به خانه آوردند و غذا در برابرش نهادند که بخورد.
توآکائو به شوهر خود گفت: «بچهها داستان عجیبی دربارهی این پسر به من گفتهاند. او به بچههای ما گفته است که نام پدرش توئیکورا و نام مادرش توآکائو است!»
پس از آنکه تئیتی غذا خورد و سیر شد توئیکورا از او پرسید: «بچه، پدر ومادر تو کیستند!»
تئیتی در جواب او گفت: «پدرم توئیکورا نام دارد و مادرم توآکائو!»
- اینها که گفتی نام من و زنم است و ما جز این دو بچه که در اینجا میبینی بچهای نداریم!
- اما پدر و مادر من هم بدین نامها خوانده میشوند. نام من تئیتی پسر توآکائو است!
آن گاه تئیتی سرگذشت خود را تعریف کرد.
توئیکورا به زن خود گفت: «عقیده من دربارهی حرفهایی که این بچه میگوید چیست؟»
زن جواب داد: « من عقیده دارم که او راست میگوید!»
- خوب بچه، بگو ببینم کجا بودی و چرا دوباره به اینجا آمدی؟
- من در خانهی موئهگاروآ بودم و او به من اجازه داد که به اینجا بیایم، چون من سردار دشمن او را کشتهام!
زن و شوهر چند دقیقه خاموش ماندند و حرفی نزدند. بعد توئیکورا به تئیتی گفت: «ما حرفهای تو را باور میکنیم! تو پسر ما هستی، در این خانه پیش ما و برادرانت بمان!»
***
شامگاهان تئیتی از پدرش پرسید: «پدر، خانهی مقدس تو کجاست؟»
پدر در جواب او گفت: «خانهی مقدس من به حال ویرانهای درآمده است. شاخهی بزرگی قسمتی از سقف آن را سوراخ کرده است!»
- اهمیتی ندارد، من میروم و امشب را در آنجا میخوابم!
توئیکورا پسرش را به آنجا برد و گفت: میبینی، این جا خیلی خراب شده است، در اینجا نمیشود خوابید و زندگی کرد. ستارهها از پشت سقف سوراخ سوراخ شدهاش دیده میشوند!»
پسرک گفت: «هیچ اهمیتی ندارد، من امشب در همینجا میخوابم!»
***
نیمه شبان پدر و مادر به صدای زوزهی طوفان بیدار شدند و به یاد پسر بزرگشان افتادند و از جای برجستند و در زیر باران تندی که میبارید شتابان خود را به خوابگاه تئیتی رسانیدند. وقتی به آنجا رسیدند دیدند که خانهی ویرانه خانهی آباد و تازهای گشته است و تئیتی در میان دیوارهای استوار آن به خوابی راحت و آرام فرو رفته است.
توآکائو زیر لب گفت: «میبینی، راستی راستی روان موئهگاروآی بزرگ در او حلول کرده است!»
صبح فردا، خانه دوباره به حال ویرانه درآمده بود.
***
به زودی نام و آوازهی تئیتی از مرزهای جزیرهی مانگاروآ هم بیرون رفت و آوازهی بلند و ستایشآمیز او غول بدخواهی را که «پوئوآتاکه» (6) نام داشت به رشک انداخت. او به نزد تئیتی رفت و به او گفت:
- میگویند تو جنگاور نامداری هستی، بیا با هم بجنگیم!
و بیآنکه منتظر پاسخ او گردد، پردهای آتشین بر سراسر جزیرهی مانگاروآ کشید، آتش همه جای جزیره را فرا گرفت و تئیتی به ناچار به قلهی کوهی گریخت، اما شعلههای آتش چندان بالا آمد که تئیتی گرمای سوزان آن را به خوبی احساس میکرد.
در این موقع مادر خواندهی تئیتی حال زار او را دید و با فریادهای بلند موئهگاروآ را به نزد خود خواند.
پدر از دختر خود پرسید:
- چه کار میخواهی بکنم؟
- میخواهم چند قطره آب در دست خود بگیری و آن را روی جزیرهی مانگاروآ بپاشی!
موئهگاروآ لبخندی زد و چند قطره آب با نوک انگشتانش برداشت و آن را روی جزیرهی آتش گرفته پاشید. موجی بزرگ جزیره را فرا گرفت و آتش را خاموش کرد.
پوئوآتاکه، که سخت در بیم و هراس افتاده بود، به درون سنگی پناه برد و موئهگاروآ او را برای همیشه در آن زندانی ساخت.
و از آن زمان است که آتش در دل سنگ نهان شده است!
***
کم کم تئیتی پسر توآکائو یاد گرفت که خود به تنهایی از نیروی موئهگاروآ سود جوید. روزی غولی به نام «پیئه» (7) با دوست خود «پائوئو» (8) او را به مبارزه خواندند. این دو غول به شکل خارپشت دریایی بودند.
پیئه به موجها فرمان داد تا مانگاروآ را فراگیرند. آب سراسر جزیره را فرا گرفت و تا بلندترین قلههای کوه بالا آمد.
تئیتی که به موقع خطر را یافته بود توانست خود را به چهره پرندهای درآورده و از چنگ موجها بگریزد. پائوئو چون چنین دید، به دوست خود اندرز داد و اصرار ورزید که دست از مبارزه و پیکار بکشد، اما او که به نیرو و زور خود مینازید در جواب گفت:
- هیچ ترس و واهمهای نداشته باش! من از او نیرومندترم و مغلوبش میکنم!
پیئه خطر را ندید. تئیتی به یک اشاره اقیانوس را باز پس نشانید و چون پیئه خواست بگریزد، دیگر دیر شده بود و قلاب ماهیگیری تئیتی در گوش او فرو رفته بود.
پائوئو که توانسته بود فرار بکند به دوست خود گفت: «نتیجهی سرسختی و گوش ندادن به اندرز دوستان همین است! تو هم چون پوئوآتاکهی غول، زندانی شدی. در همینجا بمان و بمیر! من فرار میکنم!»
پیئه، غول ماهی، که به یک ضرب دندان خود توانسته بود جزیرهی تاهیتی را در جایی که امروز دماغهی «تاراوائو» (9) نامیده میشود، به دو نیم بکند، در آنجا مرد.
***
هئی (10) شاه، پسر «روتو» (11) از تئیتی خواست که با او متحد شود. تصمیم گرفته شد که میان دو ملت صلح برقرار گردد و هئی شاه برای استواری پایههای دوستی و مودت تاجی را که با ناخنهای مردمان ساخته شده بود، یعنی تاج معروف «مائیایو»، (12) را، که همهی شاهان اطراف آرزوی به دست آوردنش را داشتند، به تئیتی ببخشد. اما چون فرستادگان تئیتی برای تحویل گرفتن تاج آمدند، هئی شاه فرمان داد که همهی آنان را بکشند.
تئیتی که فرستادگان بیچاره همه از خانوادهی او بودند، گروهی از جنگاوران را گرد آورد و در صدد برآمد که از هئی شاه، که به قول خود وفا نکرده بود، انتقام سختی بگیرد.
روتو، مادر هئی، صدای پاروها را شنید و پسرش را خواند و گفت:
- ای هئی، من صدای مردانی را که به ساحل میآیند میشنوم!
شاه در جواب او گفت: «مادر، آنان ماهیگیرانی هستند که به صید میروند!»
- ای هئی، من صدای مردانی را که به ساحل نزدیک میشوند میشنوم!
اما در این موقع تئیتی وارد خانهی هئی شاه گشت و او را اسیر کرد و تاج مائیایو را به چنگ آورد و آنگاه بانگ برآورد:
- ای جنگاوران هئی، فردا بیایید و مرگ سرور خود را ببینید!
در آن دم که تئیتی و یارانش با هئی به طرف دریا میرفتند فریاد دلخراشی برخاست که:
- ای هئی، پسرم، خداحافظ! فردا مردان تو با امواج دریا به نزدت خواهند آمد. ای هئی، پسرم، بدرود!
این فریادها از مادر هئی بود که بر کرانهی دریا ایستاده بود و مینالید.
فردای آن روز مردمان با زورق رفتند و مرگ سرور خود را دیدند.
تئیتی تاجی را که با ناخن مردمان ساخته شده بود بر سر نهاد و بدین گونه او که پسر ماهیگیری بود شاه گشت و نیرو و توانایی خدایی پیدا کرد.
پینوشتها:
1. Tuikura.
2. Toaco.
3. Teiti.
4. Mangareoa.
5. Moegaroa.
6. Pouatake.
7. Pie.
8. Paou.
9. Taravao.
10. Hei.
11. Roto.
12. Maiio. به معنای ناخنهاست و نام تاجی بوده است که با ناخن جنگاورانی که در میدانهای جنگ کشته شده بودند، ساخته شده بود و داشتن آن نشانهی قدرت و سلطنت بود. - مؤلف.
دوفور، ا. و.؛ (1386)، داستانهای تاهیتی و دریاهای جنوب، ترجمهی اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم