نویسنده: ا. و. دوفور
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
اسطورهای از تاهیتی
از نخستین روشنایی روز که دیده از خواب میگشود تا آن دم که نخستین ستاره در آسمان پیدا میشد و بعد شب آن را از افق میزدود، آن را میدید. کاری بیش از این نداشت که سربردارد و آن را ببیند که بلند و سبز، با رگههایی به رنگ گل کاسنی و آبی سیر و شهپر تختهسنگهای سیاهش سر بر آسمان میسود، در برابرش قد برافراشته بود.«تری» (1) حتی در اثنای پر سرو صداترین و شورانگیزترین بازیها نیز میایستاد تا به اعجاب و تحسین بر آن نگاه کند و آبشارهای سفید و پنهان در زیر پردهی سنگین و ضخیم درختان و گیاهان جنگلی آن را که بر زمینش فرشی از نور و گلهای ناشناخته گسترده شده بود و سرشار از زمزمهی باد و چهچه پرندگان بود، در اندیشهی خویش مجسم کند،... و هر بار در دل با ترس و وهمی ناپیدا احساس میکرد که او را بدان سو میخوانند و وعدههای شگفتانگیزی به او میدهند.
روزی تری رفته بود و روی شنهای ساحلی در کنار «تریئرو» (2)ی پیر، یعنی پدربزرگ خویش نشسته بود و از او پرسیده بود:
- پاپاروآئو، (یعنی پدربرزگ) چرا هرگز کسی به جزیرهی بزرگ نمیرود؟
و پیرمرد با صدایی آرام و آهسته به او جواب داده بود که: «آن جزیره تابو است. کسی نمیتواند به آنجا برود و برگردد. سفیدپوستان خدایان قدیمی جزیرههای ما را دور راندهاند، بتهای ما را سوزانیدهاند و پرستشگاههای ما را ویران کردهاند و خدایان، خشمگین گشتهاند و مقداری از گل دریا را برداشتهاند و پختهاند و آن را به صورت تختهسنگی درآوردهاند و با آن جزیرهای ساختهاند و آن جزیره را بر دوش کوسهای سترگ نهادهاند و روی آن به سر میبرند و بدا به حال کسی که جرئت کند و زورق خویش را بدان سوی براند...»
و دیدگان تریئرو به هنگام گفتن این سخن با چنان نیرویی درخشیده بود و شرر افگنده بود که تری از وحشت و هراس پای به گریز نهاده بود.
***
دی ماه بود و در این ماه هوا در جزایر جنوب اقیانوس آرام بسیار گرم میشود. دریاچهها آرام میگیرند، شب درخشان میگردد و موجهای کفآلود که از کوشش بیهودهی خود برای دست یافتن به ماه خسته میشوند، فرو مینشینند و آرام میگیرند.
بامداد آن روز «تاپونوئی»(3)، یعنی کشیش، همهی بچههای بخش خود را در سرودخانه که در زیر درختان آئیتو قرار داشت، گرد آورد و به آنان گفت:
- میدانید که دو روز دیگر عید نوئل است. امسال شورای کشیشان تصمیم گرفته است که شما وسایل برگزاری عید را فراهم کنید. بزرگترها به دریا میروند و ماهی میگیرند و آنها را برای آماده کردن غذای عید میآورند و کوچکترها آخور را میآرایند.
شاید تاپونوئی میخواست مطلب دیگری هم بگوید اما فرصت گفتن نیافت زیرا بچهها دیگر توجهی به او نکردند. همدیگر را صدا کردند، گرد آمدند، این سو و آن سو دویدند، هریک میدانست که چه باید بکند و برای این که جشن نوئل با شکوه بیشتری برگزار شود چه چیزهایی باید فراهم کند.
بچههای بزرگتر زورقها و پاروها را برداشتند و به دریا، میان تختهسنگها که آبی نیلگون دارد و در آنجا مارماهیان بزرگ و سیاه و نرم و مولهای رنگارنگ فراوان است و یا به سوی آب سنگها که جایگاه صدفها و مرجانها و خزههاست رفتند.
بچههایی که در جزیره مانده بودند از درختان نارگیل بالا رفتند تا زیباترین، تازهترین و نرمترین نارگیلها را بچینند، گروههای شادمان و خندان چاقوی بلند علف چینی به دست به سوی درهها رفتند تا با شاخههای پر از نارنج، سبدهای «گویاوه»(4)، خوشههای سنگین فئی، موز سرخ رنگی که آن را با شیرهی نارگیل میپزند و میخورند، و شاخههای «فائیئوره» که غدهی شیرین و شکری است و چاشنی بسیار خوبی برای ماهی کباب شده، بازگردند.
شامگاهان که آتشهای بزرگی برافروخته شده بود، سرودخانه پر بود با آدمها و سروصداها و چیزهای گوناگون، صدفها، چوبهای تراشیده، گردنبندهایی از دندانهای کوسه، خارپشتان دریاهای جنوبی، داودیهای سرخ و بنفش که بر دیوارههایی از برگهای سبز نصب شده بودند.
تری در میان این سرو صداها و هیاهو این سو و آن سو میرفت. خیلی دلش میخواست که چیزی بسیار زیباتر از چیزهایی که دیگر بچهها آورده بودند، برای نوئل پیدا کند؛ چیزی برای بچهای که بنا بود فردا به دنیا بیاید هدیه کند که بتواند بیآنکه صدمه و زیانی ببیند با آن بازی کند. نه یک چیز گرانبها - چه «ماراپا»(5)، پدر تری، مرد توانگری نبود - بلکه چیزی زیبا و دلپسند... تری از میان گروهی به گروه دیگر میرفت. همهی بچهها از کار خود راضی بودند اما او سخت افسروده و غمگین بود. چه وقت میگذشت و او هنوز چیزی پیدا نکرده بود.
در کرانهی دریا آتش بزرگی زبانه میکشید و سایهها را به دریا میراند. تری به نزد مردان، شکارافکنان و صیادان رفت. آنان دور هم نشسته بودند و دربارهی حوادث روز با یکدیگر سخن میگفتند. تری چشم به جزیرهی خدایان دوخته بود اما آن را در نور ستارگان نمیتوانست ببیند. آپارو(6)، یعنی نقال، حرف میزد. او سیاحتگر بزرگی بود و میتوانست چیزهایی را که شب به نجوا میگفت یا به او حکایت میکرد، بفهمد. او میگفت:
«در جزیرهی تابو گلی در کنار نخلها میروید که روزها بسته است و شب شکفته میشود و تنها یک شب شکفته میشود.»
مردان از او پرسیدند: «این گل چگونه گلی است؟»
- گلی است بسیار سنگین با برگهایی دراز و سبز، اول سفید سفید است و پیش از باز شدن، رنگش به سرخی میگراید. بوی خوش دلاویزی دارد که با عطر هیچ گلی برابرش نمیتوان نهاد. مثل این که خود میداند که دوام زیاد ندارد و از این روی در چند ساعت شب که زنده است زیبایی و شکوه خاصی پیدا میکند و بامداد دوباره بسته میشود و پژمرده میگردد و میافتد، گلی است بسیار کمیاب و بسیار زیبا، در «پاپیتی» (7) و سفیدپوستان برای به دست آوردن یک گل از آنها پول زیادی میدهند.
تری روی شنزار ساحل میان آتشها و سایههای سیاه با خود عهد کرد که این گل کوچک را پیدا کند و به عیسی مسیح که، فردا از مادر میزاد، تقدیم دارد.
***
زورق خود را بیسروصدا به سوی آب کشید. در دهکده همه به خواب رفته بودند. حتی ماراپا، پدر تری هم موقعی که او چاقوی سنگین علفچینی را از میان نیهای دیوار خانه برداشت بیدار نشد.
تری زورق خود را به میان صخرههای مرجانی راند، میکوشید که آن را از نوکهای برندهی تخته سنگها و تلاطم دریا دور نگه دارد. به زودی به میانهی دریا رسید. جزیره در برابر او قد برافراشته بود و بیم و نگرانی در دلش میانداخت اما با زیبایی و شکوه بیپایان خود او را به خود میخواند و چنین مینمود که منتظر اوست. تری حرفهای تریئرو را فراموش نکرده بود و از این روی نگران بود، اما با خود گفت که خدایان نباید از رفتن او به جزیره دلآزرده شوند زیرا او تنها میخواست گل کوچکی از آن جزیره برای بچهی کوچکی که میخواست به دنیا بیاید بچیند...
هنگامی که تری با زورق خود به ساحل کوچک شنزاری که در پای تخته سنگهای پوشیده از خزه قرار داشت رسید، خورشید در آسمان بالا آمده بود. پلکان کوچکی که باد و باران در تختهسنگ کنده بود تا قله کشیده شده بود.
تری به جزیره خیره شده بود و غرق شگفتی بود.
فلات بزرگی سراسر جزیره را فراگرفته بود که سرشار از رنگها و صدای آبها و آواز پرندگان بود. در جزیرهای که تری زندگی میکرد آب کمیاب بود و در گرمای سخت برای پیدا کردن آب میبایست زمین را بکنند اما در این جزیره آب فراوان همه جا را پر از گل و سبزه کرده بود.
پروانههای بزرگ با بالهای سنگین در پرتو خورشید این سو و آن سو میپریدند. از روی درختان پرتوهای رنگارنگ به هوا میپرید و صفیرکشان از کنار گوش او میگذشت و رنگین کمانی در زمینهی آبی آسمان پدید میآورد.
درختان نارنج و گویاو و «پایایه»(8)، آناناسهای سرخ و قهوهای با شاخهای پر بار در میان سرخسهای بلند پنهان شده و یا به صورت بیشهای در پرتو خورشید خود را گرم میکردند. در آنجا چندان نارنج و گویاو و پایایه، آناناس سرخ و قهوهای رنگ، بود که با آنها در هر روز سال میشد هزار بلکه دو هزار جشن بر پا کرد و عید گرفت.
تری دریافت که آن جزیره همان جایی است که میتواند گلی را که در پیاش میگردد پیدا کند. او پیش از آنکه به جستوجوی گل دلخواه خود آغاز کند، به شادمانی و نشاط بسیار در آب خنک آبشاری که از تخته سنگی فرو میریخت، آبتنی کرد و تن خود را در پرتو آفتاب خشک کرد و با سرخسهای درختی تاجی یافت و آن را بر سر نهاد.
تری از میان سرخسها و جنگل موزها و خیزرانها راهی برای خود گشود و به سوی برجستگی جزیره روان شد.
ناگهان خواب و دریا و جهان پریان از برابرش ناپدید گشت. اکنون او در سایهی ماپههای بزرگ که برگهای پهن آنها مانع از رسیدن پرتو خورشید به زمین بود، راه میسپرد. دیگر آوازی و چهچه مرغی به گوشش نمیرسید و از پرندگان خبری نبود. او در مرز ناپیدای زندگی و خاموشی قرار داشت؛ خاموشی ژرف و اضطراب انگیزی که گاه گاه زمزمهی شاخهای ستیغ درختان آن را به هم میزد.
تری دریافت که به سرزمین تابو رسیده است. چاقوی بزرگ و سنگینش را پیش روی خود تکان میداد و با جرئت پیش میرفت.
صدای آبی راهنمای او بود که به زودی به غرشی تبدیل شد. او از جنگل بیرون آمد و خود را در پای صخرههای بلند یافت. سوراختی در زمین بود که غرش رودی زیرزمینی از آن بیرون میآمد، و در سوی دیگر دهها، صدها، نه جنگلی از نخلها با گیسوان پرپشتی از برگهای بلند سبز و آراسته به غنچههای درشت سفید و نوک سرخ دیده میشد. آراپا راست گفته بود، آنها گلهای شب بودند.
تری بیم و هراس را از دل بیرون کرد و لختی در حالی که چشمانش را به این باغچهی معلق شگفتانگیز دوخته بود، در میان تختهسنگها گشت... او زیباترین و بزرگترین شاخهی پر گل را برگزید و آن را برید و با غرور بسیار بالای سر خود برد... ناگهان غرش رعدی در دریا طنین افکند. تری دید که آسمان سیاه سیاه شد. سیاهی طوفان!...
شاخهی گل را به سینهی خود فشرد و به سوی گودال بزرگ و از آنجا به جنگل ماپه شتافت. مدتی این سو و آن سو دوید، جست و جو کرد، در همه جا به نخلهای پوشیده از غنچههای سفید و سرخ برمیخورد و چون سرانجام از جنگل بیرون آمد، دید که باران شروع به باریدن کرده است. دیگر در برابر او سایهی ماپهها قرار نداشت، بلکه گیاهان بلند سرزمین خشک و سوخته دیده میشدند. آذرخشها در آسمان میدویدند. تری ناگهان چنین پنداشت که صدای خندهی بلندی پشت سر خود شنید. سرش گیج رفت و دلش سرشار از بیم گشت. یک راست به پیش دوید. پایش روی تخته سنگهای خزه گرفته میلغزید، نیهای وحشی و خارهای لانتانا (9) بر او چنگ میزدند و باران دیدگانش را نابینا میکرد.
دریا در میان دو تخته سنگ چون اژدهایی سترگ که با هزاران کام کف کرده چنین مینمود که میخواهد همهی جزیره را فروبلعد.
دنیای شگفتانگیز روشنایی ناپدید گشته بود و دیگر نه پرندهای دیده میشد نه پروانهای. تری در جنگلی گیر کرده بود پر از درختان خاردار و پیچکهای پر گل و لای و میوههای سبز که باد به زور آنها را میکند و دور میانداخت... و قهقههی هراسانگیزی که بلندتر از همهی سروصداها بود.
سرانجام تری خود را به زورق خویش رسانید. گل را به سینهی خود میفشرد، اما کاردش در آنجا، در میان گیاهان و باران گم شده بود. موجهای بزرگی روی دریا را فرا گرفته بودند، لیکن تری بیش از یک اندیشه در سر نداشت: هر چه زودتر از جزیره بیرون برود و گل را با خود ببرد...
جریان آب زورق را درربود. آن را به سوی آب سنگهای مرجانی که زیر موجهای کفآلود کمین کرده بودند کشانید. تری پارو میزد. زورق به عقب برمیگشت و روی موجی که در هم میشکست میرفت. تری مثل اینکه خواب باشد خود را در میان دریای خروشان و هراسانگیز یافت اما دلش به این خوش بود که از تختهسنگهای ساحلی دور شده بود.
باز هم تری چون کسی که در خواب و رؤیا باشد دید که ناگهان خورشید برآمد و موجها فرو نشست و دریا آرام گرفت و نیلگون گشت و او خود را در پشت خط قهوهای رنگ جزیره، که در همان ساعت عیسی مسیح کوچک میبایست در آن به دنیا بیاید، یافت.
خورشید در افق فرو رفت، لین جزیره همچنان دور مینمود. بازوان تری از خستگی از کار افتاده بودند. مهی انبوه در برابرش قرار گرفته بود. او پنداشت که خشکی چندان از او دور است که هرگز به آنجا نخواهد رسید؛... جریان آب زورق را به دور دورهای نیلی، آنجا که از خشکی نشانی نیست برد... و بچهای که میبایست به دنیا بیاید دیگر نمیتوانست با گل شگفتانگیزی که غرق شبنم شده بود بازی بکند... تری خوابش میآمد. بیآنکه خود متوجه بشود پارو از دستش افتاد. این دیگر برای او اهمیتی نداشت. بسیار خسته بود، خوابش میآمد، میخواست بخوابد... و گل چه میشد؟...
در روی دریا فریادی بلند شد، بعد صداهای دیگری با آن در آمیخت... ضربهای سخت به تنهی زورق خورد، تری احساس کرد که سری به روی او خم شده است. چشم باز کرد و ماراپا را دید که به او غرولند میکرد و میخندید و بعد احساس کرد که بازوانی مهربان او را از زورق بیرون آوردند...
آن شب نیم شبان گل شگفتانگیز بر فراز اصطبل جلوه میفروخت.
پینوشتها:
1. Terri.
2. Terriero.
3. Tapunui.
4. goyave. هندوانههای بزرگی که رنگهای رخشان سبز و سرخ دارند.
5. Marapa.
6. Aparo.
7. Papeete یا وائیاته (Vatété) شهر و بندر جزیرهی تاهیتی است. - مترجم.
8. Papaye.
9. Lantana. گیاهی است خاردار که گلهایی میدهد که از دهها گل کوچک تشکیل یافته است.این بوتهها را فرانسویان برای مصون داشتن قلاع خود از حملهی بومیان به تاهیتی آوردند. زیرا خارهای بلند و تیز آنها بومیان نیمه برهنه را مانع از این میشد که به طرف قلعهها پیش بروند. بعدها این گیاه در همه جای مجمعالجزایر پولینزی پخش شد و مصیبت بزرگی برای ساکنان آنها گشت.
دوفور، ا. و.؛ (1386)، داستانهای تاهیتی و دریاهای جنوب، ترجمهی اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم